۱۴۰۲ خرداد ۲۵, پنجشنبه

صدیقه وسمقی و دیانت بهائی!

 

از دینی که آموزه‌هایش مخالف حقوق انسانی است نباید پیروی کرد

صدیقه وسمقی در گفتگو با ایقان شهیدی

Human Rights In Iran

نواندیشان اسلامی در ایران چه دیدگاه و تعاملی با آیین‌های بابی و بهائی دارند، و ورای توجه به حقوق شهروندی بهائیان در سال‌های اخیر، چقدر با تاریخ و اندیشه‌های بابی و بهائی، آشنایی دارند؟ این شناخت تا چه حد ضروری است؟ این پرسش‌ها را با صدیقه وسمقی، اسلام‌پژوه و تحلیل‌گر مسائل اجتماعی، مطرح کرده‌ایم.


خانم وسمقی، اگر موافق‌اید گفتگو را با یک سؤال شخصی شروع کنیم. کمی درباره‌ی تحصیلات خود بگویید و اینکه آشنایی شما با جنبش بابی و آیین بهائی به چه زمانی باز‌می‌گردد؟

من مقدمات علوم دینی را در حوزه خواندم و سپس به دانشگاه رفتم. لیسانس الهیات و فوق لیسانس و دکترای فقه و مبانی حقوق اسلامی را از دانشکده‌ی الهیات دانشگاه تهران گرفتم و در همان دانشکده نیز عضو هیئت علمی شدم. اطلاعات جسته و گریخته‌ای از آیین باب و بهائیت داشتم تا اینکه در سال ۹۶ مدتی به زندان اوین رفتم. در میان هم‌بندی‌ها چهار بهائی بودند، از جمله خانم فریبا کمال آبادی که نام ایشان را از قبل شنیده بودم. از آنجا که به مطالعه‌ی ادیان علاقه‌مندم و در واقع حوزه‌ی تخصصی مطالعات مرا تشکیل می‌دهد، از ایشان درخواست کردم که درباره‌ی آیین بهائی برایم سخن بگوید. ایشان خانم فرهیخته و بامطالعه‌ای است. فریبا خانم گفت یکی دو روز به من فرصت دهید تا مطالبی را دسته‌بندی کنم. شب سوم ورودم به اوین اولین جلسه‌ی معرفی آیین بهائی را فریبا خانم برگزار کرد. جلسه‌ی مفصل دوم نیز شب بعد برگزار شد. «کتاب ایقان» و «هفت وادی» را نیز در زندان با همراهی یکی از دوستان عزیز بهائی مطالعه کردم. «مثنوی» بهاءالله را نیز خواندم. اگر نمی‌دانستم سراینده‌ی آن کیست، آن را متعلق به عطار می‌دانستم. از زندان که بیرون آمدم، به موازات سایر مطالعاتم، کتاب‌هایی مانند «اقدس»، «بیان»، «مطالع الانوار» و برخی دیگر از کتب بهائی را خواندم. هنوز هم کتاب‌هایی از این دو آیین در فهرست مطالعاتم قرار دارد که امیدوارم هر چه زودتر فرصت خواندن آنها را بیابم.

 

شما در سالیان گذشته، به همراه تعدادی دیگر از نواندیشان دینی، به صورتی صریح از حقوق مدنی بهائیان ایران دفاع کردهاید. مبنای چنین دفاعی چه بوده است؟

مبنای من برای دفاع از حقوق بهائیان، انسان بودن آنان است. همه‌ی انسان‌ها بی‌گمان دارای حقوق انسانیِ برابرند. هر حقی که به یک انسان به دلیل انسان بودن تعلق می‌گیرد، به همه‌ی انسان‌ها بدون توجه به ویژگی‌های خاص آنها مانند دین، ملیت، قومیت و جنسیت تعلق می‌گیرد. برابری انسانها در حقوق انسانی را یک اصل عقلی میدانم. اگر دین بخواهد با این اصل عقلی یا هر اصل عقلی دیگر مخالفت کند، دوستدار دین به گمان من باید در آن برداشت و قرائت از دین تردید کند، نه آنکه اصل عقلی را نادیده بگیرد و آن را زیر پا بگذارد. کسانی که وابستگی زیادی به دین ندارند با دیدن تعارض دین با اصول عقلی یا مقتضیات زندگی امروز اساساً دین را کنار می‌گذارند. اگر اصل عقلی و انسانی و اخلاقی را در برابر یک قرائت از دین کنار بگذاریم، نتیجه‌اش نامعقول شدن دین و آموزه‌های آن است. به نظرم، دینی که آموزه‌هایش نامعقول و مخالف حقوق انسانی است نباید مورد پیروی قرار گیرد. چالش بزرگ قرائت سنتی اسلام نیز در دنیای امروز همین است. آنانی که از دین سنتیِ مدافع و توجیهکننده‌ی تبعیضات پیروی میکنند، با چالش بزرگی روبه‌رو هستند. نمی‌توانند هم مسلمان باشند و هم با دستاوردها و آمال امروز انسان خود را هماهنگ کنند. زن مسلمان خواستار برابری است. از سویی اسلام سنتی تبعیضات علیه زن را برآمده از احکام اسلام معرفی می‌کند. زن مسلمانی که به قرائت سنتی وفادار باشد، نمی‌تواند این تعارض و چالش را حل کند. بازنگری در مبانی قرائت دین به ما کمک می‌کند که این تعارضات را به خوبی حل کنیم. تبعیض علیه اقلیت‌های دینی از جمله بهائیان نیز با تجدیدنظر در مبانی قرائت دین به گونه‌ای حل می‌شود که با اخلاق و حقوق انسانی شایسته‌ی انسان امروز سازگار باشد. من تبعیضات را نه زاییده‌ی اسلام بلکه زاییده‌ی اختلاط نامیمون سنت و دین می‌دانم، زاییده‌ی گره زدن حقوق و قوانین به دین. این گره‌ها باید باز شود، گره‌هایی که هم برای دین و هم دین‌داران و دیگر انسان‌ها مشکل‌آفرین است.

 

به رسمیت شناختن حقوق مدنی گروه‌های مختلف دگراندیش شرط انکارناپذیری برای ایران دموکراتیک است. اما شاید آنچه گفتگو و تعامل میان گروه‌های مختلف را تسهیل می‌کند شناخت اعتقادی از یکدیگر است. با توجه به تجربه‌ی مطالعه‌ی آثار بابی و بهائی، تا چه اندازه چنین شناخت متقابلی را ضروری می‌دانید؟

به رسمیت شناختن حقوق همه‌ی انسان‌ها به دلیل انسان بودن، برای زندگیِ بشری در دنیای امروز ضروری است. جامعه‌ی بشری قرن‌ها بردگی و جنگ‌های خونین قومی و دینی را پشت سر گذاشته و هنوز هم شاهد آثار باقی‌مانده‌ی آن هستیم. آنچه مبارک و مهم است این است که در دنیای امروز گفتمانی متفاوت از گذشته شکل گرفته و آن گفتمان برابری حقوق انسانی همه‌ی انسان‌هاست. این یک دستاورد بزرگ انسانی است. این دستاورد را باید ارج نهاد و عملی کرد. برای به رسمیت شناختن حقوق انسان‌ها نیازی به شناختن عقاید آنان نیست. اما بهائیت بخشی از تاریخ ایران است. آیین بهائی در ایران شکل گرفته و زاده شده است. از این بابت شناخت آن حائز اهمیت است. از سوی دیگر، برای شکل‌گیری واقعی و عمیق دموکراسی و نیز صلح پایدار در ایران، نیازمند گفتگو میان اقشار گوناگون و حق برابر مشارکت همگان در این گفتگو هستیم. در آینده‌ی ایران همه باید حقوق سیاسی و مدنی برابر داشته باشند. همه باید حق تأثیرگذاری در سرنوشت کشور را داشته باشند. برای تحقق چنین اهدافی نزدیک شدن افکار به یکدیگر بر مبنای شناخت صحیح و عاری از سوءتفاهم لازم است. درباره‌ی بهائیت تبلیغات سوء زیادی صورت گرفته است. ستم‌های فراوانی به بهائیان شده است. امکان شناخت صحیح آنان برای مردم و حتی اندیشمندان از بین رفته است. این امکان گفتگو و شناخت باید فراهم شود. جامعه‌ی ما امروز حتی با دین آباء و اجدادی خود یعنی دین زرتشتی نیز بیگانه است. شناخت صاحبان ادیان مختلف و اقوام گوناگون از یکدیگر و فراهم شدن امکان گفتگو میان آنان به رشد فرهنگی و افزایش بردباری کمک می‌کند. هم‌زیستیِ مسالمت‌آمیز پیروان ادیان گوناگون و صاحبان عقاید سیاسی متفاوت نیازمند افزایش بردباری و آشنایی با فرهنگ مدارا و صلح است. این یکی از امور ضروری بنیادین برای جامعه‌ی ماست.

هنوز در کشور ما زیرساخت‌های دموکراسی ساخته نشده و حتی درین‌باره گفتگو نکرده‌ایم. بنابراین، شناخت ملت از افکار و عقاید و فرهنگ قومی و دینی یکدیگر می‌تواند مفید و سازنده باشد. اقلیت‌های قومی و دینی گوناگون در ایران کنار یکدیگر زندگی می‌کنند، اما یکدیگر را نمی‌شناسند. مخالفان متعصب آیین بهائی تلاش کرده‌اند که آن را حذف کنند. من فکر می‌کنم که برای غنا بخشیدن به فرهنگ، برای بالا بردن سطح بردباری، برای شکل‌گیری فرهنگ پایدار صلح و مدارا، گفتگو میان صاحبان همه‌ی عقاید، اعم از دینی و غیردینی، ضروری و مفید است. نفس گفتگو نوعی ضرورت است. شناخت حاصل از گفتگو که به افزایش دانش اجتماعی و سیاسی و فرهنگی می‌انجامد ارزشمند و ضروری است. البته شکل‌گیری چنین گفتگویی، به‌ویژه میان پیروان اسلام و بهائیت، را کار آسانی نمی‌دانم. روحانیت شیعه، به‌ویژه روحانیت سنتی، این گفتگو را تحمل نخواهد کرد. در اسلام سنتی فرهنگ گفتگو شناختهشده نیست. در حوزههای علوم دینی ارزشهایی مانند آزادی عقیده و بیان جایگاهی ندارد. روحانیت سنتی شیعه، بهائیت را به رسمیت نمی‌شناسد. روشنفکران دینی در این زمینه باید نقش مهمی ایفا کنند، نقشی که زمینه‌ساز به رسمیت شناختن حقوق کامل هموطنان بهائی شود. نواندیشان دینی باید بتوانند بر روحانیت سنتیِ شیعه اثر بگذارند. این کار به گمان من انجام خواهد شد اما نیازمند زمان است. نکته‌ی دیگری که باید اضافه کنم این است که تبلیغات سوء دربارهی آیین بهائی باعث شده که حتی روشنفکران نیز آگاهی چندانی از این آیین نداشته باشند. به نظر من شکل‌گیری گفتگو میان روشنفکران و نواندیشان دینی و اقلیت بهائی می‌تواند آغاز خوبی باشد. ما باید زمینه‌های گفتگوی مسالمت‌آمیز و برابر را آماده کنیم.

 

به نظر شما چگونه می‌توان زمینه‌ی چنین گفتگویی میان نواندیشان دینی و بهائیان را فراهم کرد؟ با توجه به تجربه‌ی شخصی شما از مطالعه‌ی آثار بابی و بهائی، چنین مطالعاتی چگونه می‌تواند به گفتگوی میان نواندیشان دینی و بهائیان کمک کند؟ آیا چنین مطالعاتی می‌تواند تأثیر تبلیغات نادرست را از بین ببرد و  به تعامل سازنده کمک کند؟

نواندیشان دینی این اصل را پذیرفته‌اند که بهائیان به عنوان شهروندان ایران باید دارای حقوق برابر با دیگر شهروندان باشند و هرگونه تبعیضی علیه آنان باید برچیده شود. این گام بزرگ و مؤثری محسوب می‌شود. این نکته را با توجه به شرایط دینیِ ایران عرض می‌کنم. در اوج جنبش بابی و بهائی، نواندیش دینی به معنای امروز نداشتیم. به همین جهت از سوی روشنفکران و متدینان اعتراضی نسبت به سرکوب بابی‌ها و بهائیان نشد. با پذیرش اصلی که به آن اشاره کردم گفتگو میان نواندیشان دینی و پیروان آیین بهائی آسان و میسر شده است. اما هدف از این گفتگو، کمک به عادی‌سازی زندگی شهروندان بهائی و به رسمیت شناختن حقوق آنان و اصلاح قوانین و دیدگاه‌ها بر این اساس است. رسیدن به این نتیجه نه فقط در جمهوری اسلامی بلکه به طور کلی در ایران با توجه به دیدگاه روحانیت شیعه زمان‌بر است. میان آیین بهائی و اسلام دو موضوع چالشی بزرگ وجود دارد: عصمت و خاتمیت. در این میان خاتمیت مهم‌تر و اساسی‌تر است. رهبران آیین بابی و بهائی با آنکه خود در آغوش اسلام زاده شدند و پرورش یافتند و اسلام و پیامبر اسلام و قرآن و امامان شیعه را قبول دارند و به آن اذعان می‌کنند اما خاتمیت اسلام و پیامبر آن را به چالش کشیده و در واقع رد کرده‌اند ــ امری که لازمه‌ی آوردن یک دین جدید است. همین کار، علمای اسلام را علیه این دو آیین برانگیخته است. این نیز در تاریخ بی‌سابقه نیست. وقتی مسیح آمد، کاهنان و روحانیون یهودی او را تکذیب کردند و حتی به قتلش حکم دادند. وقتی اسلام آمد یهودیان و مسیحیان آن را نپذیرفتند. ادیان به دلیل تعصب پیروان و به‌ویژه انحصارطلبیِ روحانیون، دین و آیین پس از خود را تاب نمی‌آورند. میان فرقه‌های درون یک دین نیز همین وضعیت به چشم می‌خورد. اشکال اصلی درباره‌ی فرهنگ دینی این است که هر دین و آیین و فرقه‌ای حق را فقط نزد خود می‌داند وبس.

اشکال دیگر این است که دین‌داران هنوز نیاموخته‌اند که پیروان دیگر ادیان را در کنار خود با احترام به حقوق آنان تحمل کنند. این اشکال به‌ویژه در میان پیروان اسلام به صورت پررنگ دیده می‌شود. رواداری و بردباریِ دینی در جوامع اسلامی به وجود نیامده است. مسلمانان برخی ادیان پیش از اسلام را به رسمیت می‌شناسند اما آیین‌هایی را که پس از اسلام ظهور یافته‌اند فاقد رسمیت می‌دانند و چون این آیین‌ها خاتمیت اسلام را نقض می‌کنند آنها را مایه‌ی گمراهی و ضاله می‌خوانند. این اندیشه منشا دینی ندارد بلکه از تعصبات دینی سرچشمه گرفته و پرداخته‌ی متکلمان است. عقیده‌ی مسلمانان به خاتمیت اسلام دلیل نمی‌شود که اولاً همه‌ی انسان‌ها آن را باور داشته باشند و به آن وفادار باشند. ثانیاً این عقیده نقض حقوق انسانیِ کسانی که خاتمیت را قبول ندارند، توجیه نمی‌کند. هر چند بحث‌های کلامی میان اسلام و آیین بهائی و بابی مفید است اما در این بحث‌ها به جای اتکا بر نقاطی که می‌تواند شکاف و اختلاف میان اسلام و دو آیین یادشده را بزرگ‌تر سازد، به نظرم باید از گفتمان حقوق بشر استفاده کرد. باید بر حقوق انسانیِ برابر همگان، به‌رغم اختلاف در دین و عقیده تأکید کرد. باید از عقاید سنتی که ناقض حقوق برابر همگان است انتقاد کرد؛ عقاید تبعیض‌آمیزی که به اشتباه به اسلام نسبت داده شده یا حداکثر صرفاً یک خوانش از اسلام بر آن صحه می‌گذارد. اما خوانش‌های متفاوتی از اسلام نیز وجود دارد که نواندیشان دینی آن را نمایندگی می‌کنند. به نظرم وقتی این گفتمان در ایران شکل گرفت و پذیرفته شد که همه‌ی انسان‌ها بدون توجه به عقیده و دین‌شان حقوق شهروندی برابر دارند، کار آسان خواهد شد. اصل مذکور از آنجا که مبنای منطقی و عقلانی دارد به سرعت پذیرفته خواهد شد. باید درین‌باره جدی‌تر کار کرد. پذیرش این اصل بسیاری از مشکلات فرهنگی و حقوقی و سیاسی ما را حل خواهد کرد یا به حل آن یاری خواهد رساند. به عبارت دیگر، حل مشکلات میان اسلام و بهائیت را نباید منوط به حل اختلافات دینی و اعتقادی آنان کرد.

 

فارغ از زمینه‌ی مشترکی که برای همکاری عملی میان گروه‌های مختلف، از جمله مسلمانان و بهائیان، وجود دارد، به نظر شما آیا حضور پررنگ موضوعات الهیاتی و کلامی در متون بابی و بهائی می‌تواند به نزدیکی و همکاریِ فکری میان بهائیان و نواندیشان دینی کمک کند؟ 

کار اندیشمند اندیشیدن و پرداختن به امور فکری است. میان نواندیشان دینی و بهائیان نیز ارتباطی که قابل‌تصور است همانا ارتباط فکری و پرداختن به مباحث مهم نظری است که می‌تواند علاوه بر رفع سوءتفاهمات، به دستاوردهای خوبی بینجامد. چون نواندیشان دینی به آزادی اندیشه و عقیده باور دارند، مشکلی با اینگونه گفتگوها ندارند. آنان از بحث‌های کلامی و الهیاتی استقبال می‌کنند. مسئله‌ی مهم این است که ببینیم در ایران امروز پرداختن به این بحث‌ها چقدر می‌تواند مفید واقع شود، به این معنا که چقدر می‌تواند به حل و فصل مشکلات هموطنان بهائی کمک کند. تا زمانی که اصل آزادی اندیشه و عقیده در ایران پذیرفته نشده باشد، شاید پرداختن به اینگونه بحث‌ها به طور مشروح تبعات منفی داشته باشد. 

در ایران امروز نه فقط حاکمیت و اکثریت روحانیت شیعه بلکه بسیاری از دین‌داران تحصیل‌‌‌کرده نیز هنوز درباره‌ی موضوعات مهم اعتقادی، بردباریِ کافی برای شنیدن سخنان متفاوت ندارند. می‌بینید که حتی در مسائل مهم سیاسی هم که به سرنوشت کشور و ملت مربوط می‌شود زمینه برای گفتگوی ملی آماده نشده است. این ضعف بزرگی است. مسائل سیاسی دارای حساسیت کمتری نسبت به مسائل اعتقادی، به‌ویژه موضوعات بنیادین اعتقادی، است اما با وجود این، گفتگوی سیاسی به معنای واقعی هم نداریم. اگر زمینه‌ی گفتگو به معنای واقعی آن در کشور ما فراهم شود، اتفاقات خوبی خواهد افتاد. این امر زمان‌بر است. نمی‌دانم گفتگو میان نواندیشان دینی و بهائیان در زمینه‌ی الهیات و کلام چقدر می‌تواند افکار را متوجه خود کند. می‌توان پیش‌بینی کرد که بحث‌های حساسی مثل خاتمیت و عصمت که نقاط مهم اختلاف میان کلام اسلامی و بهائی است می‌تواند واکنش‌های حوزه را در پی داشته باشد. باید دید که نواندیشان دینی چقدر برای مواجهه با این چالش‌های فکری آمادگی دارند.

من فکر می‌کنم که در گام‌های نخست تأکید بر حقوق انسانی هموطنان بهائی و دیگر اقلیت‌ها و نیز آزادی اندیشه و عقیده می‌تواند زمینه‌ساز برداشتن گام‌های بعدی باشد. نباید از طریقی وارد شویم که به بهبود وضعیت کمک نکند. البته موضوعات خوبی برای طرح و بحث وجود دارد که می‌تواند برای شروع بحث‌های دینی از آنها آغاز کرد. قوانین شرعی بهائی به نوعی اصلاح قوانین فقهی اسلامی در برخی زمینه‌هاست. به علاوه، بهائیت موضوعات جدیدی را مطرح کرده که در اسلام به این صورت مطرح نشده و از موضوعات روز دنیاست، مثل صلح و وحدت جهانی و یا آنکه بهائیت در مبحث جنسیت تا حد زیادی به برابریِ جنسیتی نزدیک شده است. طرح اینگونه مباحث می‌تواند مفید و ثمربخش باشد.

 

برگرفته از سایت آسو

صدای پای صبح!

 


صدای پای صبح؛ مهوش شهریاری و فریبا کمال‌آبادی

اسفندیار دواچی

CNN

بعضی چیزها ارزش رنج‌بردن را دارند. (یان پاتوچکا)

 

شاید برخی از آن‌هایی که در اواخر دهه‌ی ۱۳۴۰ در دبیرستان عاصمی در تهران درس می‌خواندند هنوز به یاد بیاورند دختر پرشور و شری به نام مهوش شهریاری را که در آنجا هم درس می‌خواند و هم، در فقدان دبیر مربوطه، در کلاس‌های دیگر درس می‌داد. مهوش عاشق معلم‌شدن و همراهی با دانش‌آموزان بود. مهوش شهریاری (۱۳۳۱- ) متولد زواره‌ی اردستان بود. در همان جا بالید و در نوجوانی همراه با خانواده به تهران مهاجرت کرد. از دبیرستان عاصمی که دیپلم گرفت در دانشگاه ابوریحان پذیرفته شد، در رشته‌ی علوم تربیتی درس خواند و هم‌زمان در مدرسه‌ی راهنماییِ عسجدی استخدام شد. خیلی زود ناظم شد و بعد مدیر مدرسه.[1] با کمیته‌ی ملی سوادآموزی نیز همکاری داشت، تا اینکه پس از انقلاب فرهنگی از کار اخراج شد.

ده سال پس از تولد مهوش در اردستان، فریبا کمال‌آبادی (۱۳۴۱- ) در تهران به دنیا آمد. اقتضای شغلی پدرش، در مقام پزشک شاغل در خدمات درمانی دولتی، او و خانواده را به دامنه‌ی شمالی البرز کشاند، به زیرآب، قائم‌شهر و ساری. در زیرآب که بودند میان خانه و مدرسه چند کیلومتر فاصله بود. فریبا، به سفارش پدر، این فاصله را پیاده می‌پیمود. پدر فریبا به همکارانش سپرده بود که مبادا از روی خیرخواهی در مسیر مدرسه فرزندانش را سوار کنند. قصد او این بود که بچه‌هایش را از همان کودکی به سختی عادت دهد.[2]

فریبا که دانش‌آموزی ممتاز بود، پس از گرفتن دیپلم، از ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه‌های رسمی باز ماند. ایدئولوژی حاکم راه ترقیِ او را بسته بود.

 

مشارکت در پی‌ریزی دانشگاهی غیررسمی و فرهنگی موازی:

در اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ (حدود ۱۳۵۶) واتسلاو بندا، فیلسوف چک، مفهوم «شهر موازی» (parallel polis) را مطرح کرد.[3] هدف او پی‌ریزی فرهنگی بدیل و زیرزمینی بود که از استیلای فرهنگ حاکم و رسمی حکومتتمامیت‌خواه چکسلواکی آزاد باشد. بعدها واتسلاو هاول همین ایده را تحت عنوان فرهنگ موازی (parallel culture) بسط داد.[4]هاول آرزومند «جوامعی آگاه، غیربوروکراتیک، پویا و آزاد بود که شهر موازی را تشکیل می‌دهند». هم‌زمان، و بر اساس ایده‌ای مشابه، در لهستان اساتیدِ برکنارشده دانشگاه‌ سیار(flying university) را به وجود آوردند. در آن سال‌ها در لهستان «به‌علت پایشِ دقیق سیاسی و ایدئولوژیک دانشجویان» بسیاری از جوانان از دانشگاه اخراج شده یا اصلاً به آن راه نیافته بودند. در این میان، طبیعی بود که استادان بیکار همانقدر مشتاق تدریس باشند که دانشجویان اخراجی تشنه‌ی آموختن. درنتیجه، دو گروه یادشده به هم پیوستند و دانشگاه سیار را پدید آوردند.[5]

یک دهه‌ی بعد، در سال ۱۹۸۷ (۱۳۶۶) در ایران، دانشگاهیان بهائی که طی انقلاب فرهنگی از کار برکنار شده بودند به یاری جوانان هم‌کیش محروم از تحصیل خود شتافتند و به پی‌ریزی دو دانشگاه غیررسمی همت گماردند: یکی مؤسسه‌‌ای به‌ نام «معارف عالی» با واحدهای درسیِ عمدتاً درون‌دینی و نیز واحدهایی از علوم انسانی و دومی مؤسسه‌ای به نام «علمیِ آزاد» (BIHE) با ارائه‌ی دروسی در رشته‌های مختلف علمی. کلاس‌های این دو دانشگاه‌ در خانه‌ی بهائیان تشکیل می‌شد. اساتید، اغلب، رایگان درس می‌دادند و عده‌ای به‌طور داوطلب مسئول رتق‌وفتق امور پیچیده و درعین‌حال منظمِ دانشجویان، از جمله مسائل مربوط به پذیرایی، رفت‌و‌آمد و اسکان آنان در منزل بهائیان پایتخت، بودند. این مجموعه‌، درنهایت، فرهنگی بدیل را در دل فرهنگ حاکم و رسمی شکل داد که به‌اعتباری «فرهنگ موازیِ» هاول و «دانشگاه سیّار» در لهستان را به یاد می‌آورد.در این بین، مهوش شهریاری، که به‌تازگی از کار در مدرسه اخراج شده بود، به عضویت هیئت‌‌مدیره‌ی معارف عالی درآمد و فریبا، که از ادامه‌ی تحصیل محروم مانده بود، در زمره‌ی نخستین دانشجویان همان مؤسسه قرار گرفت. فریبا در دهه‌ی ۱۳۷۰ در مؤسسه‌ی BIHE در مقطع کارشناسی ارشد روان‌شناسیِ آموزشی خواند و در سال‌های بعد فریبا و مهوش در مؤسسه‌ی اخیر به تدریس پرداختند.

در سال ۱۳۸۵ مهوش و فریبا بر اساس توانایی‌هایی که در مؤسسات آموزشی از خود نشان داده بودند به عضویت «یاران ایران» درآمدند، هیئت‌مدیره‌ای هفت‌نفره (دو زن و پنج مرد) که وظیفه‌اش اداره‌ی امور بهائیان ایران بود. یاران ایران عمدتاً در اوایل سال ۱۳۸۷ بازداشت شدند و در دادگاهی که به قول شیرین عبادی و مهناز پراکند، وکلای این پرونده، «ذره‌ای مدرک و سند»[6] علیه متهمان وجود نداشت به بیست سال حبس محکوم شدند که درنهایت به ده سال زندان تعزیری کاهش یافت.

 

حبس ده‌ساله، در میان فعالان سیاسی

در اسفند ۱۳۸۶ (مارس ۲۰۰۸) مهوش، پیش از دیگر اعضای یاران ایران، در مشهد بازداشت شد. او یکی از سیزده زن زندانی است که در کتاب شکنجه‌‌ی سفید مصائب خود در بند امنیتیِ مشهد را شرح داده و در جایی از این کتاب می‌نویسد: «سخت‌ترین تهدید وقتی بود که بازجو به من گفت پسرت هفته‌ای دو بار می‌آید مشهد و این خطرناک است و ممکن است در راه سانحه‌ای پیش بیاید.»[7]

در لهستان اساتیدِ برکنارشده دانشگاه‌ سیار (flying university) را به وجود آوردند. در آن سال‌ها در لهستان «به‌علت پایشِ دقیق سیاسی و ایدئولوژیک دانشجویان» بسیاری از جوانان از دانشگاه اخراج شده یا اصلاً به آن راه نیافته بودند. در این میان، طبیعی بود که استادان بیکار همان‌قدر مشتاق تدریس باشند که دانشجویان اخراجی تشنه‌ی آموختن. درنتیجه، دو گروه یادشده به هم پیوستند و دانشگاه سیار را پدید آوردند.

او پس از مدتی به سلول‌های انفرادی زندان اوین منتقل شد. مدتی بعد، در اردیبهشت ۱۳۸۷ (مه ۲۰۰۸)، فریبا و دیگر اعضای یاران ایران نیز بازداشت شدند. مهوش و فریبا حدود دو سال و نیم در سلول‌های دربسته بازداشت بودند.[8] در این برهه‌ی طاقت‌فرسا مهوش با نیایش و درون‌بینیِ عرفانی در برابر فروپاشیِ روانی پایداری ورزید و فریبا، افزون بر نیایش، تلاش کرد با استفاده از تکنیک‌های روانشناختی محرک‌های حسیِ پیرامون خود را در سلول انفرادی فعال سازد. در همین دوره بود که فریبا تکه‌ هویجی را در آب گذاشت؛ هویج ریشه زد و برگ داد. در یکی از روزهای ملاقاتِ کوتاه فریبا هویجِ سبزشده را به‌عنوان هدیه‌ی تولد به ترانه، دختر نوجوانش، داد تا درضمن به او نشان دهد که در آن تنگنا نیز می‌توان رشد کرد.[9]

دادگاه‌ آن‌ها اما بارها به تعویق افتاد. سرانجام در مرداد ۱۳۸۹ (اوت ۲۰۱۰) معلوم شد که یاران ایران، از جمله فریبا و مهوش، به بیست سال حبس محکوم شده‌اند. وقتی قاضی مقیسه این حکم سنگین و تکان‌دهنده را به مهوش‌ ابلاغ ‌کرد، او رو به قاضی کرد و گفت: «آقای قاضی، اگر حکم اعدام می‌دادید، شیک‌تر بود.» آنگاه لبخندی زد و از اتاق بیرون آمد. فریبا نیز با شنیدن حکم صادرشده به قاضی گفت: «چقدر جالب. مثل نمره‌های مدرسه‌‌ام، بیست.»

ازقرارمعلوم، تا آن وقت هیبت زندان در نظر آنان فرو ریخته بود. مرور زمان نشان داد که طعنه‌ی آن دو نه یک شوخی تلخ بلکه بیان اراده‌ای خلل‌ناپذیر بوده است.

به هر روی، مهوش و فریبا پس از دو سال و نیم بازداشت موقت و بلاتکلیفی به بند زنان زندان اوین، آکنده از زنانی ممتاز از طیف‌ها و نگاه‌های گوناگون، منتقل شدند. مهوش و فریبا کم‌کم با شرایط جدید خو گرفتند. مهوش که پیش‌تر در سلول‌های انفرادی در ذهن خود در شعرسرایی طبع‌آزمایی کرده بود اینک «دردهای بی‌تکاپو» و «رنج‌های تقطیرشده»ی[10] خود را به قالب کلمات درمی‌آورد و «حبسیات»‌اش را به کاغذ می‌سپرد.[11] فریبا نیز علاوه بر بافندگی، خواندن کتاب و حل جدول در مطالعات گروهی شرکت می‌جست، بهره می‌گرفت و بهره می‌داد. رفته‌رفته، آن دو، چونان دو «مادر مهربان»، آغوش خود را «بی‌دریغ» به روی دختران و زنان دردمند زندان گشودند.[12] عاطفه نبوی، فعال دانشجویی و زندانی سابق، می‌نویسد:

بچه‌های کمسن‌وسال‌تری که در بند ۲۰۹ در سلول مهوش و فریبا حبس می‌کشیدند خوش‌شانس‌ترین‌ها بودند: هم محبت مادرانه در دسترسشان بود و هم دوراندیشی و تجربه‌ی حبس و بازجویی... خوشمشرب، خوشذات، صمیمی، بامزه و باسواد بودند و آدم کیفیتی بیش از این را از یک هم‌بند که چه عرض کنم، از هیچ بنی‌بشری انتظار ندارد...[13]

مریم شفیع‌پور، فعال دانشجویی و زندانی سیاسی، نیز خطاب به مهوش می‌نگارد: «خوش به حال بچه‌هایی که تو روزهای سیاه و سرد زندان آغوش گرمِ تو دلشون رو زنده کرد و سرپا نگهشون داشت.»[14]

گاه شیوه‌ی مواجهه‌ی آن دو با مصائب زندان دیگر بانوان زندانی را تحت‌تأثیر قرار می‌داد. از جمله بهاره هدایت، که خود بارها طعم تلخ حبس را چشیده و اکنون نیز زندانی است، به همسرش امین احمدیان می‌نویسد:

می‌دونی امین، وقتی به فریبا و مهوش نگاه می‌کنم، با این‌همه رنجی که بردن از سال‌های قبل، خصوصاً فریبا، دو سال و ‌اندی زندگیِ یکنواخت توی سلول‌های ۲۰۹ که تصورش هم خون رو توی رگ‌هام منجمد می‌کنه و حالا هم با همچین حکم سنگینی... الان هم نزدیک به چهار سال حبس بدون یک روز مرخصی و بااین‌حال پُر از ایمان، هنوز محکم و پابرجا، پر از محبت، صبر، سرشار از زندگی و انرژی، اخلاق، روشن‌بینی‌اند. خب، من می‌خوام چی بگم جلوی این‌ها؟! وقتی به این‌ها نگاه می‌کنم، چقدر ناجوانمردیِ آدم‌هایی مثل... جلوی چشمم کوچیک می‌شه، انگار که یادم می‌آد دنیا فقط پر نشده از آدم‌هایی مثل اون‌ها و اینکه ما تنها کسانی نیستیم که به‌اصطلاح بهای آزادی و عقیده‌مون رو می‌دیم.[15]

 

فروریختن حصارهای موهوم و دمیدن صبح همبستگی

به‌مرور زمان، همه‌ی زنان بند عقیدتی و سیاسی اوین، فارغ‌ از گرایش‌ها و نگاه‌های متفاوت، هم‌رنج و غم‌خوار یکدیگر می‌شوند. باز هم بهاره هدایت، با غم‌گساری و ظرافتی بی‌مانند، درد مادرانه‌ی فریبا را به وصف می‌کشد:

اولین‌باری که فریبا می‌خواست توی ملاقات حضوری با دخترش، ترانه، برایش فلاسک چای ببرد، دیدم هی قند می‌گذارد توی ظرف، فکر می‌کند. قند را برمی‌دارد، شکلات می‌گذارد. باز فکر می‌کند و آن را برمیدارد و خرما می‌گذارد! پرسیدم چه‌کار می‌کنی؟ گفت یادم نیست ترانه چایش را با قند می‌خورد یا چیز دیگر. آخرش هم هر سه تا را برد! جلوی فریبا به روی خودم نیاوردم، اما بعد جلوی اشک‌هایم را نمی‌توانستم بگیرم. فکر کن این دخترْ سیزده‌ساله بوده که مادرش را گرفته‌اند، حالا هفده‌ساله است. فریبا مادر است، ولی ریزه‌کاری‌های مادرانه از یادش رفته، به‌ستم از مخیله‌اش بیرون کشیده‌اند.[16]

مهوش شعری در وصف رنج نرگس محمدی می‌سراید و نرگس، درمقابل، به «شرف و صفت انسانیِ» فریبا و مهوش شهادت می‌دهد و در کمال صراحت و جسارت اعلام می‌دارد: «کیست که نداند این عزیزان مجرم نیستند و هرگز چیزی را به کسی تحمیل نمی‌کنند؟

پس از چند سال هم‌بند بودن، تاروپودهایی که ابتدا جداجدا به بند آمده‌ بودند کم‌کم به‌سوی هم منعطف ‌شده با هم می‌جوشند و اینک چنان در هم تنیده‌اند که دیگر جداسازی آنان ناممکن می‌نماید. فریبا برای نسرین ستوده کیف‌دستی می‌بافد[17] و نسرین پس از آزادی، درحالی‌که در جمعی بزرگ سخنرانی می‌کند، فاش و دلشاد می‌گوید که شالی را که بر گردن دارد یکی از اقلیت‌های مذهبی بافته است.[18] از آن سو، مهوش شعری در وصف رنج نرگس محمدی می‌سراید و نرگس، درمقابل، به «شرف و صفت انسانیِ» فریبا و مهوش شهادت می‌دهد و در کمال صراحت و جسارت اعلام می‌دارد: «کیست که نداند این عزیزان مجرم نیستند و هرگز چیزی را به کسی تحمیل نمی‌کنند؟»

مهوش در شعری نسرین را همچون «صخره‌ای رفیع» می‌ستاید[19] و نسرین در ستایش پایداریِ آن دو می‌نویسد: «مهوش و فریبا با واژه‌ی استقامت روحیه‌ی خود را نگه داشته‌اند و با روحیه‌ای عالی به جلو می‌روند.»

رویداد بزرگی در حال رقم‌خوردن بود: حصارهای بلندی که شریعت‌مداران، طی قرن‌ها، میان مردمان مختلف ایران کشیده‌ بودند فرو می‌ریخت و روز فیروز همبستگی نزدیک بود.[20] چه‌کسی فکر می‌کرد که روزی زنی از خاندانی مذهبی و منسوب به حکومت دینی به دیدار زنی بهائی، که پس از هشت سال به مرخصی آمده بود، برود و او را تنگ در آغوش بگیرد؟[21]

آیا جز این است که زندان فاصله‌های دیرین میان آنان را از میان برداشته بود؟ ازقرارمعلوم، زندان دچار کارکردی وارونه شده بود: کارکردی نه به کام خودکامگان بلکه به مراد دگراندیشان که ذهن و دلِ‌ افرادی با دیدگاه‌های مختلف و آرای متفاوت و گاه متباین را به هم نزدیک کرده بود.

به هر روی، سال‌ها می‌گذرد و پرندگان بند زنان، با پایان‌یافتن دوران حبس، یک‌یک آزاد شده به بیرون پر می‌گشایند و مهوش این‌گونه به‌تلخی می‌سراید: «غصه می‌خورند که می‌آیند، خو می‌گیرند، می‌مانند، شادمانه می‌روند، و تو همچنان نشسته‌ای، با قلمی در دست...»[22]

هر زندانی‌ای که آزاد می‌شود و می‌رود زندانیان بازمانده احساسی دارند مشابه با آنچه نیما در «اجاق سرد» به تصویر می‌کشد: «مانده از شب‌های دورادور، بر مسیر خامش جنگل، سنگ‌چینی از اجاق خُرد، اندر او خاکستر سردی.»

سرانجام سال ۱۳۹۶ فرا می‌رسد و حبس ده‌ساله‌ی مهوش و فریبا نیز پایان می‌یابد و آن دو قدم به بیرون از حصارهای زندان می‌گذارند. حالا جای آن‌هاست که خالی‌ست. چند ماه پس از آزادیِ آن دو، نسرین بار دیگر به قفس بازمی‌گردد و در تیرماه ۱۳۹۷ در نامه‌ای به مهوش می‌نویسد: «چه سخت است تحمل زندان بدون تو. راستی تو چگونه گذراندی؟ اینجا بی‌تو به‌راستی زندان است...[23] روز بازداشتم و انتقال به زندان فقط به یک چیز می‌اندیشیدم: "به بندی می‌روم که دیگر مهوش در آن نیست."»[24]

نرگس محمدی نیز که بعدها دوباره زندانی می‌شود با مشاهده‌ی ملافه‌های هم‌بندیان سابقش از جمله «ملافه‌ی سبز با گل‌های درشت لاله‌ی» مهوش، بغض می‌کند و اشک در چشم می‌دواند.[25]

اما بسیاری از این مرغان سحری دوباره به زندان بازمی‌گردند. آنان نه هوای آزادی از قفس بلکه سودای شکستن خود قفس را در سر دارند، رؤیای رهایی بی‌قیدوشرط بندیان بی‌گناه را. آنان از کنج زندان «نغمه‌ی آزادی نوع بشر» می‌سرایند. این است که مهوش و فریبا نیز همانند نسرین، نرگس، بهاره و... به زندان بازمی‌آیند (مرداد ۱۴۰۱) تا حبس ده‌ساله‌ی دیگری را از سر گیرند. دوباره ماه‌ها تحمل انفرادی می‌کنند و آنگاه که به بند زنان می‌‌آیند سر بر زمین می‌سایند و بر آن بوسه می‌زنند. حالا همه دیرآشنایند، همه خواهران هم‌اند. همه با شیوه‌های مختلف در یک مسیر گام‌ می‌نهند. مهوش و فریبا نیز در مسیر تحقق آرمان‌هایی قدم برمی‌دارند که همسو با آرمان‌های دیگر زنان کنشگر است، آرمان‌هایی مثل احیای ایران، برابری حقوقی زن و مرد، تکثرگرایی، دادگستری و...، اتفاقی خوشایند که به ما ایرانی را در آینده نوید می‌دهد که در آن طیف‌های گوناگون سیاسی و غیرسیاسی می‌توانند در بستر فرهنگی مدرن و روادار هم‌زیستی کنند، اتفاقی که در یک کلام می‌توان آن را ایرانی «متحد و متنوع» نامید، گلستانی با گل‌های رنگارنگ که تنوع در رنگ‌ها نه سبب اختلاف بلکه مایه‌ی کمال آن است، ایرانی متنوع و متکثر که شکل جنینی‌اش را بانوان ممتاز زندانی در دامان خود پرورده‌اند. مهوش در فاصله‌ی آزادی میان دو حبس ده‌ساله‌ی خود می‌نویسد:

ما توانسته بودیم فضایی تأسیس کنیم که نمونه‌ای باشد از کشور، وقتی‌که آزادی هست. هرکسی بدون لیبلِ اعتقادیِ خودش زندگی کند، اعتقاداتش را طی کند و اجرا کند، مانعی ندارد، اما هیچکس به‌خاطر عقیده‌اش رانده نشود و هیچکس به‌خاطر عقیده‌اش مورد اهانت قرار نگیرد. بنابراین، کسی نگاه نمی‌کرد که لیبل این شخص چیست، سیاسی است یا نه. یا لااقل به‌طور عموم نگاه نمی‌کرد. نمی‌گویم هرگز نبود، ولی کمتر این اتفاق می‌افتاد. ما نمونه‌ی یک جامعه‌ی خوب را در زندان با همدیگر تجربه کردیم.[26]

شگفتا که، ازقرارِمعلوم، ایران نو، فرهنگ نو، و رسم و رَه نو در ظلمت زندان جوانه زده و به بیرون دامن گسترده است. زندان، جایی که بنا بر تعریفِ جباران باید حفره‌ی یأس و نومیدی باشد، اینک به سرچشمه‌ی زاینده‌ی امید تبدیل شده است. امید به شکستن «صولت این شب دیرپا» و دمیدن صبح سپید امید و برآمدنِ خورشید آبادانی و شکوهِ دیرینِ این خاکِ پاک:

صدای پای صبح

میان ظلمت طویل شب به گوش ماه می‌رسد...

برگرفته از سایت گرانقدر آسو

۱۳۹۶ اسفند ۱۶, چهارشنبه

به بهانه "محاکمه محاکمه باب"

به بهانه “محاکۀ محاکمۀ باب”
مهرداد وجدانی
آیا سید علی محمد باب ، پیامبری راستین بود/هست ، یا نه ؟ بی شک این پرسشی ست درون دینی و علم تاریخ و تاریخدان بی طرف نمی تواند برای این پرسش پژوهشی کند و پاسخی بیابد چون این پرسش بزرگ در لوله های تنگ آزمایشگاههای علمی نمی گنجد درست مانند نگاه علم در باره هستی و یا نیستی آفریدگار(خدا) – علم نه می تواند وجود خدا را باور کند و نه می تواند آنرا رد کند .
بنابراین تحقیق و جست و جو درمورد صادق و یا کاذب بودن سید علی محمد باب بحثی ست کاملا درون دینی .
آقای اکبر گنجی در مقاله شجاعانه خود “محاکمۀ محاکمۀ باب” ، چنین می گوید : «اگر امام زمانی (امام دوازدهم) وجود داشته باشد که زمان ظهورش نامعلوم است، همیشه افرادی پیدا خواهند شد که خود را امام زمان بنامند. اصل مدعا راه را گشوده می‌سازد. از کجا معلوم که فرد مدعی امام زمان واقعی نباشد؟ به جای زندانی کردن امام زمان ها (کاری که جمهوری اسلامی می‌کند)، باید به آنها فرصت داد تا از ادعای خود به طور معقول دفاع کنند.
مقاله زیر بررسی می‌کند که علما چگونه “باب” را محاکمه کردند و در این مورد چه گزارشی عرضه کرده‌اند. »
آقای اکبرگنجی صورت مسئله را ساده کرده ؛ امام زمان یا وجود دارد و یا وجود ندارد ، اگروجود دارد ، ازکجا معلوم که سید علی محمد باب امام زمان واقعی نبود/نباشد ؟ چرا علما (جهلای معروف به علم) ازمعیارهای مناسب بهره نگرفتند تا صدق و یا کذب ادّعای باب را روشن سازند ؟ و اگروجود ندارد ، پس هرکس که مدعی شد که امام زمان است دروغگوئی بیش نیست . البته اگرآقای گنجی نگاه دیانت بهائی را دراین زمینه مورد برسی و تحقیق قرار می داد ، حتما پرسش هایش (امام زمان وجود دارد و یا وجود ندارد؟) به این سادگی مطرح نمی شد و در نتیجه به پاسخهائی با عمق بیشتر می رسیدیم .
لزومی به تکرار ندارد که این یک گفت و شنود درون دینی ست . از دیدگاه دیانت بهائی با وفات امام حسن عسگری ، دوره امامت به پایان می رسد امام حسن عسگری هیچگاه فرزندی نداشته وتمام داستان غیبت صغری و کبری ساختگی ست و قرار نبوده امام دوازدهمی در کار باشد. پیامبر گرامی اسلام وقتی از قائم یا مهدی صحبت می کند به اعتقاد دیانت بهائی در واقع بشارت به ظهور دیانت بعدی می دهند که کتاب و احکام جدیدی می آورند. وقتی حضرت اعلی از باب بودن صحبت می کنند ، منظورشان این نیست که ایشان بابی هستند برای رسیدن به امام دوازدهم بلکه می گویند ایشان بابی هستند برای رسیدن به “من یظهرالله” یعنی حضرت بهاءالله. شیعیان بعد از حضرت قائم باور دارند که امام حسین رجعت می کند تا به مأموریت حضرت قائم تداوم بخشد. سنی ها عقیده دارند بعد از ظهور مهدی بلافاصله حضرت مسیح به یاریش می شتابد. از نظر دیانت بهائی رجعت حضرت مسیح و یا امام حسین مفهومی سیمبولیک (نمادین) دارد و اشاره ایست به ظهور جدید دیگری یعنی ظهور حضرت بهاءالله برای دادن تداوم به برنامه تربیتی الهی که از آدم تا خاتم جریان داشته و در پیام حضرت بهاءالله به اوج ترقی وبلوغ رسیده. در آثار عهد عتیق به ظهورنماد “مسیح” در دو نوبت اشاره دارد بهائیان می گویند با ظهور حضرت عیسی و ظهور حضرت بهاءالله این بشارت ها تحقق یافته.
در آثار عهد عتیق حضرت الیاس دو بار رجعت می کند ، رجعت اول پیش از ظهور مسیح ، و رجعت دوم الیاس پیش از رجعت مسیح. بهائیان ظهور یحیای تعمید دهنده را ، پیش از ظهور حضرت عیسی ، رجعت نمادین اول حضرت الیاس می دانند و ظهور حضرت باب را ، پیش از حضرت بهاءالله، رجعت دوم حضرت الیاس. از نظر دیانت بهائی رجعت مفهومی نمادین دارد ، یعنی رجعت سجایای اخلاقی وپیام و مأموریت روحانی و نه بازگست یک شخص ، چه جسمی چه روحی.
با بازگشت بهار گوئی همۀ شکوفه های پارسال “رجعت” کرده اند ، ولی دانایان دانند که این “رجعت” زیبائی و کیفیت و کمال است که با بهار برگشته و نه گلبرگهای پرپرشده و برباد رفتۀ پارسال !

۱۳۹۶ آذر ۳, جمعه

دویستمین سال ولادت آن ایرانی بزرگ!

محمد ارسی

دویستمین سال ولادت بانی آئين بهايی، فرصت بس مناسبی ست تا ضمن بیان تبریک و تهنيت به بهائيان ایران و جهان، به نکاتی در رابطه با ضرورت مطالعهٔ همه‌جانبهٔ این آئین، و نقش شایان ذکری که بابیان و بهائیان در رهائی و آزادی فکری ایرانیان، در نوسازی و مدرنیزاسیون ایران و نشر و ترويج ایدهٔ تجدد داشتند، اشارتی هرچند کوتاه بشود، زیرا:
این دین و آئین، که در ادامهٔ جنبش بزرگ و اثرگذار بابْ بوجود آمد، بخشی از تاریخ خود این ملت و میهن است، که طی این صدوهفتاد سال اخیر در تغییر و تحولات دینی و مدنی مردم ایران، به‌ويژه در پیشرفت و ترقی ایران، نقشی شایسته تمجید و تعریف ایفاء کرده ست، یعنی بخواهیم نخواهیم، بخشی از تاریخ زندهٔ این مرزوبوم است که بدون بررسی صادقانه و نقد بی‌غرضانهٔ آن، شناخت دقیق دو قرن گذشتهٔ ایران ناممکن خواهدبود. به‌ویژه اینکه بازیافت آن قدرت و شوکت از دست رفتهٔ ایران، نجات ملت و دولت آن، و ترقی و تعالی تودهٔ ستمدیده و عقب ماندهٔ آن... در نهایت درجه مورد توجّه هر یک از رهبران برجستهٔ بهايی بوده. در واقع در سفر و حضر، در حبس و تبعید، در خاور و باختر هر جا بودند، نام ایران ورد زبانشان بوده و تا توانستند در تمجید و تعریف از مقام و منزلت ایران در تاریخ جهان کوشیده، و آیندهٔ درخشان و باشکوهی را برای ملت آن پیش بینی کرده‌اند.
این گفته‌های حضرت عبدالبها مويّد ادعای ماست، می‌فرمایند:
    «حضرت بهاالله و حضرت باب هر دو ایرانی بودند و بیست هزار ایرانی در این سبیل جانفشانی نمودند و من نیز ایرانی هستم حتی با وجود اینکه شصت سال است از ایران خارج شده‌ام هنوز راضی به آن نگشته‌ام که عادات جزئیهٔ ایرانی ترک شود. بهائیان ایران را می‌پرستند، نه همین حرف می‌زنند، شما نظر به عمل کنید... امیدواریم که از برای ایران اسبابی فراهم آید که سبب راحت و اطمینان عموم گردد عدل و انصاف بمیان آید جور و اعتساف نماند ما را در امور سیاسی مدخلی نه، خیر عموم خواهیم و ترقی جمهور و بعالم آداب و اخلاق ایران خدمت می‌کنیم، شب و روز می‌کوشیم که خدا یک روح جدیدی در جسم ایران بدمد تا یک قوه‌ئی خارق العاده در بنیهٔ ایران و ایرانیان جلوه نماید ... مستقبل ایران در نهایت شکوه و بزرگواری ست ... یقین بدانید که چنان ترقی نماید که انظار جمیع اعاظم و دانایان عالم حیران ماند...»
آری با این دلسوزی و نگاه به حال و گذشتهٔ ایران بوده که بهائیان در دفاع ازایران، در مدرن‌سازی و ترقی آن، نقشی کم‌نظیر ایفاء کرده و در دفاع از آزادیهای عمومی و مدنی، به‌ویژه در حمایت از آزادی زنان، در برقراری روابط مدرن خانوادگی، در امر تعلیم و تربیت عمومی، و ترک اخلاق و عادات و روابط سنتی ارتجاعی، صادقانه کوشیده و طی این صدوپنجاه سال اخیر در توسعهٔ اقتصادی و مادی، و فنی و فرهنگی کشور ما، بسیار موفق عمل کرده‌اند.
بهائیت، تلاشی معنوی، در پاسخ به مسائل عصر مدرن
باری با اینکه بهائیت یک دین جهانی بوده و از آغاز تاسیس‌اش ادعای رهبری معنوی عالم انسانی را داشته است، ولی این هم واقعیت است که در بطن و متن جامعهٔ ایران سدهٔ نوزده میلادی شکل گرفته، یعنی تحت تاثیر تمامی تحولات دینی و فرهنگی و سیاسی مهمی بوده که در ایران آن روز در رویارويی با مدنیت غربی به وجود آمده بوده!
توضیح اینکه ایران فقیر، عقب‌مانده و نیمه مستعمره‌ی نیمهٔ سدهٔ نوزده، خود را اسیر دست انگلیس و روسیه می‌دید و دل ایرانی از هر گونه اعتماد دینی و ملی یا حس همبستگی سیاسی و جمعی تهی شده بود. زیرا شکست تحقیرآمیز از روسیه تزاری که به قرداد ترکمانچای - در ۱۸۲۸ میلادی- منجر گشت، یک شکست شاهانه یا نظامی خالی نبود. آیات عظام شیعه هم که فتوای آن جنگ و جهاد را صادر کرده وبعد واداده بودند، بار آن «شکست و خواری» را به دوش می‌کشیدند و بسیاری‌شان، چندین دهه تا ماجرای تنباکو و بعد مشروطه، در لاک خود رفته، در امور سیاسی و عمومی دخالت چندانی نمی‌نمودند!
منظور اینکه حکومت قاجار و مراجع شیعه به سبب شکست‌هایی که از روس و انگلیس خورده بودند دیگر آن اعتبار سابق را پیش مردم ایران نداشتند، از طرفی فقر و مرض و خانخانی و ناامنی و فساد حکومتی ... جان مردم را به لب آورده بود یعنی هر کی در اندیشه‌ی نجات خود بود تا گلیم خویش را از آب بیرون بکشد.
در معنا در آن فضای فساد و فقر و استعمار و استبداددگی بود که آئین بهايی بوجود آمد، و در آن جوّ ناامیدی عمومی بود که: با تاکید بر ایرانیت و معنویت و مدرنیّت، تلاش کرد تا در دل ایرانی بذر امید بکارد، و با نگاهی ناقدانه و معنوی، اروپا و آمریکا را از افراط در مادیگری ویرانگر برحذر دارد. در واقع ایرانی، با آئین بهايی، مدرن و جهانی اندیشید اما بومی و منطقه‌ای عمل کرد از آن‌رو بود که در ایران و سراسر جهان با آن سرعت زیاد ترویج یافت، و در اندک زمانی در قامت دینی جهانی، چهره نمود و کسب اعتبار کرد!

پایان سخن اینکه:
جشن بزرگداشت دویستمین سال تولد بنیانگذار دین بهايی یعنی بهاالله، که در سطح جهانی برگزار گردید، و آنگونه در جهان از آن استقبال شد، نشان از ارزش بین‌المللی دینی دارد که در وطن و سرزمین بنیانگذارش غریب و بیگانه است، و سختْ تحت ستم و سرکوب. گستره‌ی این تبعیض و ستمگریها تا حدی است که مقاومت خود بهائیان در برابر سرکوبگری‌های نظام فقاهتی، راهی به آزادی نمی‌برد، یعنی همدردی ملی می‌خواهد و مبارزه‌ی مسالمت‌آمیز سراسری؛ ازینروست که بارها گفتیم و باز می‌گوئیم که:
رفع تبعیض علیه بهائیان، برابر حقوقی آنها با دیگر ایرانیان، و آزادی همه‌جانبه آنها، با تمامی امور حیاتی و اهداف ملی ما پیوند خورده؛ یعنی آزادی دینی بهائیان، بخش بسیار مهمی است از موضوع تاسیس آزادی و دمکراسی، و ایجاد جامعه‌ای متحد و پلورالیستیک در ایران؛ حتی برقراری روابط گستردهٔ دوستانه و سازنده با اروپا و آمریکا، و در نهایت، عادی‌سازی رابطهٔ ایران با اسرائیل هم با نحوه‌ی رفتار دولت و اکثریت ملت ایران با بهائیان در ارتباط است؛ در این باب، بازهم خواهیم نوشت.
محمد ارسی / تگزاس
Mohammadarasi@gmail.com

برگرفته از :
http://www.iran-emrooz.net/index.php/politic/more/72003/