۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

'باغبان' محسن مخملباف، جرم‌های تازه یک فیلمساز !

باغبان مخملباف
"باغبان" آخرین اثر محسن مخملباف برای نخستین بار در شانزدهمین جشنواره فیلم پوسان و دوازدهمین دوره جشنواره بیروت به نمایش در آمد و جایزه بهترین مستند این جشنواره را به دست آورد. این فیلم از جهاتی فیلم متفاوت از یک فیلمساز ایرانی به شمار می آید.
فیلم "باغبان" روایت سفر پدر و پسری فیلمسازست که برای تحقیق درباره یک دین، "آیین بهایی"، به اسراییل و به باغ های بهایی سفر می کنند و با یک باغبان بهایی و چند بهایی دیگر آشنا می شوند . آنان در این سفر از دیدگاه موافق و مخالف دین، به طرح پرسش هایی درباره نقش و تاثیر دین در زندگی بشر و رابطه آن با قدرت و گسترش نفرت در جهان می پردازند. پدر هنوز امیدوار است که دینی پیدا شود که بتواند راهی برای پیشبرد صلح و مهربانی در جهان ارایه دهد ولی پسر همه ادیان را عامل خشونت و جنگ می داند. پدر خوش بین به دین، مفتون خشونت پرهیزی باغبان و باغش می شود و پسر دین گریز تلاش می کند پدر را از فرو افتادن به ورطه دینی دیگر باز دارد. اما پدر که آداب باغبانی آموخته، دوربینش را می کارد و به آن آب می دهد. تقابل این دو نسل، پدر و پسر، و جدل و گفت و گوی آنها عامل اصلی پیش برنده فیلم باغبان است.
این فیلم تلاشی ست برای طرح سوالاتی دربارۀ "رهایی انسان از خشونت و ناامیدی." این که سهم دین در تولید و بازتولید خشونت در جهان چیست؟ و این که "اصلا آیا خداوند در زمین به این بزرگی، جا کم داشته که دو دین بزرگ، یهودیت و اسلام، را در فاصله یک کوچه از همدیگر به وجود آورده؟" آیا می توان گفت که نسل جوان "تکنولوژی" و همۀ ملزوماتش را یک دین جدید می داند؟
محسن مخملباف که سال هاست خارج از ایران زندگی می کند و بعد از حوادث مربوط به آخرین انتخابات ریاست جمهوری، ناگهان در قامت یک فعال سیاسی به مخالفت گسترده با مقامات ارشد جمهوری اسلامی پرداخت، در یک سال گذشته در سکوت کامل مشغول ساخت این فیلم بوده است. او بعد از سال ها سکوت در عرصه فیلمسازی بار دیگر نشان می دهد که همان فیلمساز پیش بینی ناپذیری است که به هر فیلم به عنوان یک کشف می نگرد و سینما را وسیله ای برای طرح پرسش های ذهنی آدمی جست وجو گر می داند و نه وسیله ای صرفا سرگرم کننده.
محسن مخملباف پیش از این در چند کشور فیلم ساخته بود ولی فیلمسازی در اسرائیل تجربه ای بسیار متفاوت است. او که در سال های اخیر به علت مخالفت با آیت الله خامنه ای تحت فشار بوده، روزهای سختی را پیش رو خواهد داشت.
جرم های تازه مخملباف
آقای مخملباف علاوه بر همه اتهامات پیشینش در جمهوری اسلامی، اکنون با دو اتهام بسیار بزرگ دیگر هم روبروست. او به عنوان یک ایرانی به اسراییل سفر کرده، کشوری که جمهوری اسلامی وجودش را به رسمیت نمی شناسد و سفر به آن را برای شهروندان ایرانی ممنوع کرده؛ افزون بر این، فیلمی ساخته درباره ادیان با محوریت "آیین بهایی"، دینی صد و هفتاد ساله که زادگاهش ایران بوده و حدود هفت میلیون پیرو درسراسر جهان دارد اما حکومت ایران آن را "فرقه ای ضاله" می داند و پیروانش را معمولا به اتهام " ترویج" این آیین مورد آزار و اذیت قرار می دهد.
آیین بهایی با وجود شهرتی که در در دنیا دارد و به رغم این که از ایران برخاسته، در زادگاهش ناشناخته مانده و به علت تبلیغات و تهدیداتی که قبل و بعد از انقلاب علیه ان صورت گرفته، کمتر کسی با مبانی اش آشنایی دارد. حالا در این فیلم محسن مخلمباف به عنوان یک پدر از نسل سنتی تر و نسلی که هنوز به آرمان ها امید دارد، به این آیین یا دین ایرانی پرداخته تا ببیند آیا هنوز می توان برای رفع خشونت در جهان به باورهای یک دین دل بست یا نه. این فیلم به هیچ دینی توهین نمی کند، با احترام از مذاهب یاد می نماید و محسن مخملباف فیلمساز به کمک تکنیک فاصله گذاری، خودش را از شخصیت "محسن مخملباف" بازیگر که به باغ بهایی ها سفر کرده و مجذوب باورهای باغبان بهایی شده، جدا می کند. در عین حال، میثم به عنوان نماینده نسل جوانی که در پی جهانی عاری از خشونت است، سوالاتی اساسی در مورد نقش و جایگاه ادیان در جهان امروز مطرح می کند.
گرچه در غرب ساختن فیلم درباره یک گروه یا یک آیین و سفر به کشوری دیگر به این منظور عادی و رایج است ولی چنین کاری برای یک فیلمساز ایرانی جرم مهمی به شمار می رود.
فیلم باغبان در اورشلیم، حیفا و عکا ساخته شده است. اورشلیم مرکز مهم ترین ادیان جهان، اسلام، یهودیت و مسیحیت است. مسجدالاقصی، قبله اول "مسلمانان" و محل معراج پیامبر اسلام در اورشلیم قرار دارد. دیوار ندبه، چسبیده به مسجد الاقصی و جایی است که به باور "یهودیان" از آخرین بقایای هیکل سلیمان تشکیل شده و محل دعا و منبع الهام برای یهودیان در اسراییل و سراسر جهان به شمار می رود. مسلمانان هم معتقدند که پیامبر اسلام، در سفر خود به معراج، مرکبش را به جایی نزدیک این دیوار بسته است. چند کوچه آن طرف تر هم کلیسایی وجود دارد که به باور " مسیحیان " محل به صلیب کشیده شدن و به معراج رفتن مسیح است. این همه یعنی آن که بیت المقدس یا اورشلیم یا هر نام دیگری که براین شهر بگذارند، کانون مهم ترین ادیانی است که الهی خوانده می شوند. حیفا و عکا هم برای بهاییان شهرهایی مقدس اند. "عکا" آرامگاه بهاءالله، پیامبرتبعیدی آیین بهایی در دوره قاجار و "حیفا" آرامگاه سیدعلی‌محمد باب است که خود را قائم آل محمد می نامید. او آیین بابی را بنیان گذاشت و به باور بهاییان به "ظهور" بهاءالله بشارت داد. در سال ۲۰۰۸ میلادی این دو آرامگاه و باغ ها و ساختمان های مرکز جهانی بهایی در حیفا و عکا در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت شدند. محسن و میثم مخملباف برای طرح پرسش هایی درباره دین در جهان معاصر دوربینشان را برداشته و به اورشلیم، حیفا و عکا رفته اند.
ردپای محسن مخملباف قبلی
فیلم در نگاه اول هیچ شباهتی به آثار قبلی محسن مخملباف ندارد. شاید اگر مقایسه ای در کار باشد بتوان "باغبان" را به "گبه" نزدیک تر دید تا فیلم های دیگرش. باغبان فیلمی است بدون فیلمنامه متعارف، بدون بازیگر و پر از حرف های فلسفی درباره "شناخت آدمی از جهان پیرامون."
ساختار
مخملباف

"باغبان" در برخی بخش ها ساختاری مستند وار و در بخشی دیگر ساختاری فرا واقعی دارد. این فیلم به لحاظ تصویری حاصل چند مصاحبه با پیروان آیین بهایی، تصاویر آرشیوی و همچنین صحنه هایی از باغ های بهایی در"حیفا " است. گفت و گو و جدل پدر و پسر در لابه لای این تصاویر وجه دراماتیک و پیش برنده فیلم است. سه دوربین یا زاویه دید در فیلم وجود دارد. دوربین و نگاه پدر (محسن)، دوربین و نگاه پسر (میثم) و دوربین و نگاه فیلمساز که محسن مخملباف باشد.
فیلمساز با یک فاصله گذاری روشن و مشخص در آغاز و پایان فیلم وارد ماجرا و بحث در باغ های بهایی می شود و با یک فاصله گذاری مشخص هم از آنجا خارج می شود.
اما نگاه محسن مخملباف همان نگاه سینماگر شاعر است که در این تصاویر در پی صدای آب، باغ، نوازش گل و بلبل، پرنده، سیب و آیینه و دریاست. در همین ساختار او با رویکردی فرم گرایانه به خلق تصاویر فراواقعی اما در عین حال بسیار ساده ای می پردازد که در ذات خود شاعرانه اند.
در این فیلم فیلمساز به دنبال تعمق در زوایای روح بشر است و برای این درک صبوری می کند. یک جور مدیتیشن بصری؛ اتفاقی که در فیلم هم می افتد.
پلی به عرفان و سیب و آیینه
از شیخ نجیب الدین علی ابن بزغش شیرازی، عارف قرن نهم پرسیدند که سر توحید به مثالی روشن کن؛ گفت "دو آیینه و یک سیب." فیلم به روشنی در بخش هایی تلاش دارد که تصویری از شرایط ایده آل انسانی باشد و به کارگیری آیینه های برابر هم در باغ، تمثیلی از همین وضعیت است. آدم هایی با آیینه هایی روبه روی هم، سرشار از زیبایی ها.
بازی‌ها
فیلم باغبان

اگر در این فیلم دنبال بازیگر بگردید، کاملا مایوس خواهید شد. در اولین جدل بین پدر و پسر، پسر از پدر انتقاد می کند که چرا برای فیلم بازیگر مشهوری نیاورده و پدر می گوید که به "انسان" فکر می کند. می گوید هنرپیشه لازم ندارد و سینما باید "انسان" را نشان بدهد. با این همه در فیلم آدم هایی هستند که خودشان را "بازی" می کنند. پدر و پسر هم پیش از آن که در نقش های خود بازی کنند به طرح پرسش های خود می پردازند.
تصویر
فیلم تداوم همان انقلاب دیجیتال در صنعت سینماست. این که "تو حرفی برای گفتن داشته باش؛ وسیله مهم نیست." د راین فیلم دیگر از آن لشکر آدم های پشت صحنه و در صحنه خبری نیست. همه عوامل، دستیاران و تدارکات حذف شده اند. دوربین های بزرگ، دکور ها، گریم ها، وسیله های حرکتی دیده نمی شوند و فیلم در دو نفر خلاصه شده است. محسن و میثم مخملباف در فیلم با دوربین کوچکشان سعی می کنند تصاویر زیبا و "کارت پستالی" از باغ های پر گل و گیاه بهایی ارائه کنند. تصاویر و میزانسن هایی که در سینما طرفداران و جذابیت های خودش را دارد.
جایگاه باغبان در کارنامه محسن مخملباف
کارنامه‌ فیلمسازی مخملباف بسیار متنوع است. نام او در سال‌های نخستین پس از انقلاب به عنوان یک هنرمند انقلابی با فیلم‌هایی مثل "توبه‌ نصوح" و "استعاذه" بر سر زبان‌ها افتاد. اندکی بعد "دستفروش" تحسین منتقدان و جشنواره‌های بین‌المللی را برانگیخت. در اواخر دهه‌ شصت، مخملباف با آفرینش "نوبت عاشقی" و "شب‌های زاینده رود" مغضوب حکومت و محبوب مخالفان شد. پس از آن بود که تماشاگران از "هنرپیشه" و "ناصرالدین شاه آکتور سینما" و منتقدان از "گبه" استقبال کردند. سرانجام عرصه چنان بر او تنگ شد که ایران را ترک کرد و به فیلم سازی در افغانستان "سفر قندهار"، تاجیکستان "سکوت" و "سکس و فلسفه"، و هندوستان "فریاد مورچه‌ها" پرداخت.
حال در ابتدای چهارمین دهه‌ فیلم‌سازی به نظر می‌رسد که مخملباف به سبکی خاص گرایش یافته:‌ سبکی سرشار از ایجازهای شاعرانه و نماد سازی های هندسی با رنگ و گل و نور و فرم ها و البته سینمایی بدون قصه و پر از سوال های فلسفی برای بشر امروز. باغبان ادامه همین رنگ آمیزی های تصویری و سوالات مناقشه برانگیز است.
در کارنامه محسن مخملباف "باغبان" بدون تردید بحث برانگیزترین فیلم اوست. خودش می گوید "باغبان" گامی در جهت شکستن سانسور علیه آیینی با ریشه های "ایرانی" است. اما او که این بار پر سر و صداتر از همیشه نظرش را مطرح کرده روزهای سختی در پیش دارد. مخالفانش در ایران او را متهم خواهند ساخت که فیلمی برای تبلیغ یک "فرقه ضاله" ساخته و بنیان اسلام را هدف گرفته و موافقانش خواهند گفت که این فیلم تلاشی است برای یافتن راهی برای دعوت به صلح و زیبایی در جهانی که بوی جنگ می دهد.


برگرفته از :
 
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2012/10/121008_l44_makhmalbaf_gardner_movie.shtml
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2012/10/121008_l44_makhmalbaf_gardner_movie.shtml 

بــا غــــبــا ن

 


“باغبان” مخملباف به روایتِ هالیوود ریپورتر

تصویرها و استعاره هایی زنده در مستندی زیبا و روان در معرفی آیین بهاثی.
فیلم باغبان اولین فیلمی است که در چند دهه گذشته (از زمان انقلاب اسلامی در ایران) توسط یک فیلمساز ایرانی در اسراییل ساخته می شود با پیامی درباره دین و صلح جهانی. مهم ترین بیانیه ای که فیلمساز سنت شکنی چون محسن مخملباف (بایسیکل ران، قندهار) تا به حال ارائه کرده است.
در این فیلم که در طبیعتی رنگین و خیره کننده مرکز آیین بهائی در حیفا فیلمبرداری شده، محسن مخملباف و پسرش، در جدلی جذاب، نقش دین را در زندگی و خشونت جنگ ها به نمایش می گذارند. بحث معنوی عمیقی که فیلم بسیار هوشمندانه به آن می پردازد، هر تماشاگر باهوش و روشنفکری را تحت تاثیر قرار می دهد و از حد و اندازه یک فیلم جشنواره ای بسیار فراتر می رود. این دو فیلمساز ایرانی با دوربین های کوچک دیجیتالشان در باغ های رویایی ظاهر می شوند. باغ های بهائی با حاشیه هایی سفیر و گل های شمعدانی قرمز و سرو هایی سبز چون مخمل، که حالت ذن گونه ای بر آن ها حکم فرماست.
محسن فیلم را با این جمله شروع می کند: او نه مسیحی، نه مسلمان، نه بودایی، نه زرتشتی، نه یهودی، و نه بهائی است. بلکه چون فیلمسازی بی دین برای تحقیق برای آیین بهائی به این باغ پا گذاشته است. در انتهای فیلم، او این جمله را تحت تاثیر روحیه ضرورت اتحاد ادیان بهائی، به این شکل تغییر می دهد: او پیرو همه این ادیان است. بیان چنین جملات شجاعانه ای توسط یک فیلمساز ایرانی، باعث شده خانواده فیلمساز مخملباف توسط بنیادگرایان مورد حمله واقع شوند.
فیلم به جای معرفی خشک این آئین روش های دیگری را برمی گزیند: بهاءالله آیین بهائی را ۱۷۰ سال پیش در ایران بنیاد نهاد. و تحت رهبری وی و پسرش عبدالبهاء (که در نمایی کوتاه از فیلمی قدیمی، مرد مسن قابل احترامی به نظر می آید) این آیین به اروپا و آمریکا گسترش یافت.
آموزه های بهائی با تاکید بر لزوم صلح جهانی ادیان، مبنی بر یگانگی خداوند، موسی و عیسی و محمد و همه پیام آوران را در مسیر تکامل بشریت معرفی می کند. این آیین امروزه در سراسر جهان ۶ میلیون پیرو دارد.
شخصیت های اصلی فیلم پدر و پسر فیلمساز هستند و باغبان خوش آوازی به نام ائونا (اهل پاپوانیوگینی) که در حال باغبانی با آرامشی درونی از باورهایش سخن می گوید.
محسن و پسرش میثم در نوعی جدل ظاهری به نقش دین در دنیای امروز می پردازند و توافق می کنند که پدر به جنبه های مثبت دین بپردازد و پسر به جنبه های منفی آن.
پسر دین را عامل اصلی اختلاف بین بشریت و اسباب اصلی خشونت و جنگ معرفی می کند. و پدرش را به بی طرفی دعوت می کند. این صحنه های جدل به طنزی غریب منجر می شود. آن جا که پسر در صحنه بعدی یکی از دلسپردگان این آیین را نشان می دهد که در حالتی از خود بی خود شده می گوید ما همه برگ های یک درختیم. و اگر مردمان بدجنس ما را سنگ زدند به آن ها میوه می دهیم. کمی بعد همین کاراکتر درمورد آیین بهایی با وضوح بیشتری سخن می گوید. هرچند که حالت عرفانی مدرنی در فضا موج می زند.
فیلم به سمت سوال بی جواب تعریف سینما و هدف آن می رود.ستاره هایی هالیوودی یا داستان هایی واقعی؟ ساختن فیلم با ریتمی آرام و اتلاف وقت یا آن طور که محسن به طور قانع کننده ای نشان می دهد: سینما به عنوان نوعی مراقبه که قوه ادراک را قدرت می بخشد تا روشن تر و عمیق تر ببینیم.
میثم به اورشلیم نیز سفر می کند، و کلاه یهودیان بر سر می گذارد تا به او اجازه دهند از دیوار ندبه دیدن کند. تاملات او درباره دین و دنیای ماوراءالطبیعه بسیار ناامید کننده است.
او معتقد است ادیان با وعده صلح آغاز می کنند اما به جنگ و خشونت پایان می یابند. در ابتدا فریاد آزادی زنان سر می دهند و در انتها آنان را به بردگی می کشند. القاعده و طالبان از دین استفاده می کنند و کودکان معصوم را به تروریست مبدل می سازند. او نتیجه می گیرد اگر دین باعث جنگ می شود، بی دینی بهتر است.
محسن از طرف دیگر تاکید می کند که در حال تحقیق در مورد دین بدون خشونتی است که پیروانش در ایران تحت آزار و اذیت هستند و بسیاری از ایشان در زندان به سر می برند. او شیفته آرامش باغبان است که بزرگوارانه به گیاهانش می رسد، منشی که او به دعا کردن تشبیه می کند. صحنه های پایانی فیلم گفتنی های بسیار دارد، همانطور که محسن و ائونا در باغ آیینه های بزرگی به دست گرفته اند که گل های قرمز رنگ اطرافشان را نشان می دهد “قلبشان را آیینه ای می کنند” و سپس در ساحل طوفانی می ایستند و به موج های عظیمی که به ساحل خورده و در هم می شکنند چشم می دوزند.

ربنا و ملاذنا ازل کروبنا

زندگی نامه جناب محمّد موحّد با صدای خود ایشان

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

گرفتاری و مشکلات بهائیان ایران !


کامیار علایی 


من دو سال و نیم از زندگی‌ام را به شکلی غيرعادلانه در ایران در زندان گذراندم.  بخت يار من بود که در پائیز سال ۲۰۱۰ آزاد شدم. اما آزادی برای هم‌بندهای سابق من، اعضای هيئت مدیران جامعه ی بهائی ایران، همچنان دست‌نيافتنی‌ست.

در سال ۲۰۰۸، برادرم، دکتر آرش علائی و من، بعد از این‌که ما را به قصد براندازی دولت متهم کردند، در زندان اوین محبوس شدیم. حقيقت این بود که ما یک برنامۀ بهداشت درمانی عمومی را برای مبتلایان به بیماری ایدز و معتادان مواد مخدر اداره میکردیم. ما این کار را نه تنها با اجازۀ دولت بلکه با کمک مالی دولت انجام می‌دادیم. اما با تغيير اولويت‌های دولت، طولی نکشید که من و برادرم، به اتهام انجام همان فعّالیّتهایی که در گذشته ما را به خاطرش تحسین می‌کردند، به زندان افتاديم.

اما هم‌بندهای بهائی من، هيچ‌گاه مورد لطف دولت نبوده‌اند. بهائیان بزرگ‌ترین اقلیّت مذهبی غیرمسلمان در ایران را تشکیل میدهند. از انقلاب ۱۹۷۹ تا امروز، جامعه ی بهائیان ایران مورد آزارهای شديدی بوده و بسیاری از آنان اعدام شده‌اند. 

هم سلولی‌های من، بهروز توکّلی، عفیف نعیمی، و جمال‌الدّین خانجانی به جاسوسی، تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی، و ايجاد تشکیلات غیر قانونی متهم شده­ اند - اتّهامات واهی که برای سرپوش گذاشتن بر تعصب مذهبی که دليل واقعی زندانی‌شدن آنهاست، جعل کرده­ اند. بقیۀ اعضای هيئت مدیریت بهائیان، سعید رضائی و وحید تیزفهم، با برادر من هم‌بند بودند و مهوش ثابت و فریبا کمال­آبادی در یکی از بندهای زنان در اوین محبوس بودند. این هفت نفر هیچ خلافی مرتکب نشده بودند و کارشان صرفاً رسيدگی به نیازهای مذهبی (اموری مانند ازداوج، طلاق، خاک‌سپاری) جامعۀ بهائیان بود.

بر اساس گزارش اخیر کمیسیون جهانی آزادی مذهبی ایالات متّحده، در حال حاضر در حدود صد بهائی در ایران در زندان بسر می‌برند. این رقم تقریباً دوبرابر تعداد زندانیان بهائی در زمانی‌ست که من در ایران بودم. سیصد هزار عضو جامعۀ بهائی در ایران با محدوديت در مراسم مذهبی و امکانات شغلی و تحصیلی روبرو هستند، محدویّت‌هایی که برای ضعیف کردن جامعه بهائی و از بین بردن هویّت آن طراحی شده. برای دهه­ های متوالی، شهروندان ایرانی در معرض تبلیغات همه­ جانبه و فراگیر دولت علیه بهائیان ایران بوده­ اند، که تاثیر مخرّبی‌ در برخورد آنها با بهائيان داشته است. برانگیختن تنفر مردم نسبت به بهائیان تقریباً یک امر روزمره برای رسانه‌های دولتی وابسته به رژیم است.

وقتی سه بهائی، پس از آزادی از چهار ماه زندان انفرادی، به بندی که من در آن زندانی بودم منتقل شدند بلافاصله راه‌هائی برای خدمت به هم‌بند‌هايشان پيدا کردند. يکی‌ از آنها، عفيف نعيمی، بازرگان و پدر دو فرزند، برای شستن ظرف‌های زندانيان ديگر پيشتاز بود. حتی وقتی نوبت او نبود، دستشوئی سلول ما را تميز می‌کرد. يک هم‌بند بهائی ديگر، بهروز توکلی، مددکار اجتماعی که شغل‌ دولتی‌اش را در سال ۱۹۸۰ به خاطر اعتقادات‌اش از دست داده بود، به هم‌بندان خدمات مشاوره‌ای می‌داد.

چون می‌دانستم بهائیان، مانند من و برادرم، ناعادلانه و غیر قانونی در زندان هستند، می‌خواستم که طرز فکر زندانیان را نسبت به آنان اصلاح کنم... این بود که با آقای نعیمی در این‌که کدام‌يک ظرف‌ها را بشوييم مسابقه می­گذاشتم. ما همدیگر را در برنامه‌های کمک به زندانیان دیگر حمایت ‌می‌کردیم. به مرور زندانیان متوجّه  دوستی بین ما شدند و این‌که چگونه بهائیان همیشه فراتر از حدود وظائف خود به دیگران خدمت می‌کردند. وقتی که من شروع به تدریس زبان انگلیسی به زندانیان کردم تا آنان را تشویق کنم که امیدشان را نسبت به آینده زنده نگاه دارند، زندانیان بهائی در اين کلاس‌ها شرکت می‌کردند و دیگران را نیز به شرکت تشویق می کردند. این ‌کارها موجب تغییر در برخورد ديگران  شد.

یکی از خاطراتی که من به خوبی ‌به‌یاد می آورم خاطره‌ای‌ است از مسن‌ترین زندانی بهائی در سلول من، آقای جمال الدّین خانجانی، که نزدیک به هشتاد سال دارد. او هر روز صبح، شاید ساعت ۵ صبح بیدار میشد و دعا میخواند... البته مطمئن نیستم که حتماً ۵ صبح بود، چرا که در زندان ساعت دستی یا دیواری نداشتیم... و هر شب  قبل از خواب، او و دو بهائی زندانی دیگر ‌تک‌تک برای مدتی طولانی دعا میکردند.

بعد از مدتی، نگهبانان زندان متوّجه شدند که زندانیانِ دیگر تحت تاثیر زندانیان بهائی قرار گرفته‌اند. این مسئله نگرانی نگهبانان را برانگیخت، و در نتيجه زندانیان بهائی را از دیگران جدا کردند و در یک سلول مجزا قرار دادند. سلول زندان برای پنج نفر آنان بسیار کوچک بود، به حدّی که آنان نمی­توانستند پاهایشان را هنگام شب دراز کنند و بخوابند. آنها  مجبور بودند نوبتی بخوابند.

روز ۱۴ مه، سالگرد پنجمین سال اسارت آنان است. هر کدام از آنان دوران بیست سال محکومیت زندان را طی می‌کنند، که برای آقای خانجانی به معنای حبس ابد است. من امید دارم که جامعۀ بین­ المللی از دولت ایران بخواهد تا آنان را آزاد کنند.  ما باید به مبارزۀ خود برای آزادی این زندانیان عقيدتی ادامه دهیم.

برگرفته از :
 
http://freedomofpen.blogspot.fr/2012/06/blog-post_4744.html

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

گفتند یا اسلام یا اعدام !

سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱

مصاحبه با خانواده های مونا محمودنژاد و مهشید نیرومند


"آنها هیچ فعالیت سیاسی نداشتند و فقط به خاطر اعتقادات دینی شان اعدام شدند. به آنها گفته بودند یا اسلام یا اعدام و آنها در بی خبری خانواده ها اعدام شدند و جنازه هایشان نیز به خانواده ها تحویل داده نشد".
این سخنان خانواده های زنان و دختران بهایی است که 28 خرداد 1362 در شیراز اعدام شدند.اکنون با گذشت 29 سال خانواده های مونا محمود نژاد و مهشید برومند، دو تن از این اعدام شدگان در مصاحبه با "روز" می گویند در انتظار روزی هستند که مسئولان شجاعت اعتراف به اشتباهشان را داشته باشند و رسما بگویند که اشتباه کرده اند.
مونا محمود نژاد (17 ساله)، اختر ثابت (25 ساله)، رویا اشراقی (23 ساله)، سیمین صابری (24 ساله)، مهشید نیرومند (28 ساله)، زرین مقیمی ابیانه (29 ساله)، شیرین دالوند (27 ساله)، طاهره ارجمند (سیاوشی)، نصرت غفرانی (یلدایی) 56 ساله و عزت اشراقی (جانمی) ده زنی هستند که 28 خرداد 62 اعدام شدند. دو روز پیش از آنها 6 مرد بهایی که از بستگان این زنان بودند نیز اعدام شده بودند.
مونا محمود نژاد، دانش آموز دبیرستان بود و در حالی اعدام شد که سه ماه قبل یعنی 22 اسفند 61 پدر او اعدام شده بود. مهشید نیرومند هم در دانشگاه فیزیک خوانده بود و به گفته خانواده اش به کودکان بهایی، آموزه های دینی را درس میداد.
این زنان و مردان متهم به تبلیغ بهائیت در ایران شده و از آنها خواسته بودند از آئین دینی خود دست بردارند.
مهرنوش نیرومند، خواهر مهشید نیرومند در مصاحبه با "روز" میگوید که خواهرش پس از 6 ماه و 20 روز زندان، در 28 خرداد 62 اعدام شده است: "دلیل اعدام خواهرم، اعتقاد او به دیانت بهایی بود ولی بهانه ای که آوردند فعالیت های خواهرم در آموزش آموزه های دینی به کودکان بهایی بود. خواهر من در دانشگاه فیزیک خوانده بود اما به دلیل بهایی بودن مدرک تحصیلی او را ندادند. او به بچه های بهایی درس اخلاق، دعا و مناجات میداد. و همین بهانه دستگیری او بود. شبی که به خانه ما برای بازداشت آمدند خودشان هم گیج بودند چون ما سه خواهر بودیم و نمیدانستند کدام را باید بازداشت کنند. رفتند و دوباره بازگشتند و گفتند همان که فیزیک خوانده بیاید و خواهرم را بردند".
خانم نیرومند می افزاید: "قبل از اعدام از خواهرم و بقیه خواسته بودند که از اعتقادشان دست بردارند. صراحتا گفته بودند در 4 جلسه فرصت دارید مسلمان شوید و سپس آزاد شوید. اگر خواهرم و بقیه مسلمان می شدند آنها را آزاد میکردند. روز قبل از اعدام که ما برای ملاقات رفتیم شنبه بود. ملاقات انگار حالت خداحافظی داشت با اینکه نمیدانستیم میخواهند اعدام کنند. خواهرم گفت مرا بردند و ازمن خواستند که مسلمان شوم اما گفتم من به آئین خودم اعتقاد دارم. از او خواسته بودند 4 بار تکرار کند و او هم تکرار کرده بود برای همین هم اعدام اش کردند."
از خواهر خانم برومند می پرسم بعد از اعدام چطور خبردار شدید و جنازه خواهرتان چه شد؟ می گوید: "روز بعد از ملاقات آنها را اعدام کردند و ما خیلی اتفاقی متوجه این مساله شدیم؛بعد پدرم رفت اما جسدها را تحویل ندادند. گفته بودند همانطور که به درک واصلشان کردیم جسد ها را هم به همان طریق دفن کردیم. انها را با همان لباس های تن شان و بدون هیچ گونه آداب و مراسمی دفن کرده بودند و به ما هم نگفتند کجا دفن کرده اند اما قبرستان خود ما مشخص بود چند میت دفن شده و کجاها خالی بوده. محوطه ای در آنجا را با بولدوزر زیر و رو کرده بودند و همان جا 5 مادر و 7 دختر را با همدیگر دفن کرده بودند."
خانم برومند میگوید که دادگاهی برای خواهرش و بقیه کسانی که با او اعدام شدند تشکیل نشده بود: "هیچ دادگاهی به شکل رسمی نبود. از آنها خواسته بودند مسلمان شوند خواهرم گفته بود ما براساس اعتقادات دینی مان، همه ادیان الهی را قبول داریم اسلام و حضرت محمد را قبول داریم. اما آنها میخواستند او دین خود را نفی کند. می گفتند اگر مسلمان شوید آزادتان میکنیم و روی حرفشان هم بودند چون هر کسی برمیگشت آزادش میکردند. دورانی که خواهرم زندان بود به تمام مراجع قانونی ان موقع مراجعه کردیم تظلم خواهی کردیم ولی خیلی هایشان گفتند به ما مربوط نیست. با اینکه میدانستند خواهر من و بقیه آنها هیچ گونه فعالیت سیاسی نداشتند. ما براساس اعتقادات دینی مان در فعالیت های سیاسی شرکت نمیکنیم وآنها تنها به دلیل اعتقادات دینی شان اعدام شدند."

ترانه محمودنژاد، خواهر مونا محمودنژاد است که در فاصله 3 ماه پدر و خواهرش اعدام شدند.

خانم محمودنژاد ممکن است توضیح دهید چطور شد مونا بازداشت شد؟ مونا فعالیت خاصی داشت؟
مونا وقتی اعدام شد 16 سال و 8 ماه داشت، او دانش آموز دبیرستان بود و قلم بسیار خوبی داشت. انشاهای خیلی جالبی می نوشت و مدتی بود که با معلم دینی و پرورشی مدرسه شان مشکل پیدا کرده بود. آنها به مونا میگفتند تو از عقاید خودت حرف میزنی. مونا هم میگفت این اعتقاد من است و چرا نباید بتوانم حرف بزنم. یک روز انشایی داشتند با عنوان "اسلام درختی است که ثمره اش آزادی است" مونا هم در این انشا نوشته بود که به من هم اجازه دهید از ثمره آزادی استفاده کنم و بتوانم از اعتقاداتم حرف بزنم. این انشا خیلی خوشایند معلم شان نبوده. مدرسه که تعطیل شد او را نگهداشته بودند و ما را خبر کردند، با پدر و مادرم به مدرسه رفتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. به مونا گفته بودند که تو باید اعتقاداتت را عوض کنی، اعتقادات تو غلط است و درست نیست و... او هم گفته بود توهین نکنید دلیل بیاورید و... آن روز مونا را از مدرسه آوردیم خانه اما زیاد طول نکشید به فاصله چند روز، اول آبان ماه همان سال یعنی سال 61 آمدند خانه و مونا را بازداشت کردند. مادرم کاغذی دست یکی از پاسداران دیده بود که روی آن نام مونا و چند نفر دیگر از بهایی ها بود. البته قبل از اینکه مونا را بازداشت کنند یک فردی مدام او را تعقیب میکرد، مونا هر جا می رفت او هم دنبال مونا بود به نوعی تحت نظر بود اما مونا میگفت من کار خاصی نکرده ام، بیایند تعقیب کنند مشکلی ندارم.

اتهامی که به مونا نسبت دادند چه بود؟ به شما گفتند به چه اتهامی او را بازداشت میکنند؟
نه. آن موقع که اتهام را نمی گفتند. اصلا شرایط آن موقع اینطور نبود. خیلی حالت خاصی داشت آن دهه.

شما چند سالتان بود آن موقع؟ آیا در جریان مسائلی که پیش می آمد بودید؟
من 22 سالم بود، ازدواج کرده بودم و کودکی داشتم که هنوز یکسالش نشده بود. اتفاقا این بچه من در سالن های انتظار و ملاقات راه افتاد و شروع به راه رفتن کرد و چقدر من بغض کردم که چرا این بچه باید چنین جایی راه بیفتد و اولین قدم ها را بردارد. آن موقع پدرم و مونا را با هم بازداشت کردند و من و مادرم شروع به پی گیری کردیم.

بعد از بازداشت مونا و پدرتان شما چه کردید؟ آیا پی گیری هایتان نتیجه و پاسخی داشت؟
رفتیم دفتر امام جمعه شیراز. همه جمع شدیم و نامه تظلم خواهی نوشتیم. گفتیم به ما بگویید برای چی بازداشت شده اند. من رفتم تهران. رفتم مجلس و خواستم که با نماینده شیراز دیدار کنم که قبول نکرد. دفتر آقای بهشتی رفتیم. دفتر آقای منتظری در قم رفتیم،هر جایی که فکر میکردیم رفتیم و اقدام کردیم. تنها پاسخی که به ما میدادند این بود که یک کلمه بگویند ما مسلمان هستیم آزاد می شوند. گفتیم اینها اسلام را قبول دارند. گفتند اینطوری قبول نیست و باید مسلمان شوند. مادرم وقتی آزاد شد می گفت دادستان شیراز آمد و گفت 4 مرحله دارید که مسلمان شوید یا اسلام و یا اعدام.ما هم هر جا که می رفتیم همین را می شنیدیم.

اشاره به آزادی مادرتان کردید. ممکن است توضیح دهید مادرتان چرا بازداشت شد؟
مادرم 24 دی 61 بازداشت شد. در بازجویی ها از بازداشت شدگان می پرسیدند که مثلا با چه کسانی فعالیت میکردید. این توضیح را بدهم که ما کارهای اداری خودمان مثلا در زمینه های ازدواج، کفن و دفن را گروهی انجام میدهیم. مثلا گروهی برای عقد و ازدواج جوان ها بودند و پی گیری میکردند. بچه های ما هم کار سیاسی که نمی کردند بخواهند مخفی کنند آنها فعالیت های روزمره زندگی را میکردند لذا وقتی می پرسیدند با چه کسی در گروه مثلا عقد و الفت بودی بچه ها اسم می بردند. از پدرم پرسیده بودند و او هم گفته بود که خانم من در گروه عقد و الفت است. مادرم که برای پی گیری قضیه پدرم و مونا رفته بود بازجو به او گفته بود که بمان همین جا چند سئوال دارم. مادرم گفته بود من زندانی شما نیستم که بمانم، برای پی گیری وضعیت همسرم و دخترم آمده ام. بازجو گفته بود همین جا بمان الان نامه بازداشتت را می نویسم. در عین ناباوری مادرم همان موقع قرار بازداشت را صادر کرده بود. پنج شنبه بود مادرم گفته بود که خانواده بی خبر هستند و بابد بروم خانه و خبر بدهم که این لطف را در حق او کرده و گذاشته بودند به خانه بیاید و مادرم شنبه خود را معرفی کرد. او بیش از 5 ماه بازداشت بود و 5 روز قبل از اعدام مونا او را آزاد کردند. در واقع حکم مادرم این بود که قاضی شرع به او گفته بود شوهر و دخترت را می کشیم تو را زنده میگذاریم که در عزای آنها زندگی کنی.

گفتید پدرتان همزمان با مونا بازداشت شد. اتهام او چه بود؟
پدرم چون مسلمان بود و خودش به دین بهائی ایمان آورده بود از نظر مسئولان و احکام شرعی آنها حکمش اعدام بود. در عین حال می گفتند او اعتقادات بهایی را تبلیغ میکند. پدرم عضو محفل بود و به همین دلیل اتهام زدند.این توضیح را بدهم که هر سال ما 9 نفر را به صورت انتخابی و با رای گیری انتخاب میکردیم که کارهای جامعه ما را انجام دهند. پدرم هم یکی از این 9 نفر بود که انتخاب شده بود. متاسفانه چون مسئولان شناختی از مسائل جامعه ما نداشتند نفس کلمه محفل یا تشکیلات برایشان مساله بود و فکر میکردند تشکیلاتی هست و کار سیاسی میکند و..

براساس آنچه در خبرها منتشر شده پدر و خواهر شما به فاصله یک یا دو روز اعدام شدند در برخی خبرها هم امده که
انها همزمان اعدام شدند. می توانید در این مورد توضیح دهید؟
پدر من 22 اسفند 61 و به همراه دو زندانی بهایی دیگر یعنی طوبی قره قوزلو و رحمت الله وفایی اعدام شد و مونا 28 خرداد 62 به اتفاق 9 زن و دختر دیگر.

شما چگونه از اعدام آنها خبردار شدید؟
درباره پدرم ما 21 اسفند با او ملاقات کردیم. روزهای چهارشنبه ملاقات مردها بود. هیچ خبری نداشتیم فردای همان روز خبر آمد که جسد پدرم در سردخانه دیده شده. با همسرم و دایی ام رفتیم سردخانه و دیدیم که خبر درست است. ما روز شنبه یعنی یک روز قبل از اعدام رفتیم ملاقات. اصلا خبر نداشتیم که میخواهند بچه ها را ببرند و اعدام کنند. به ما اصلا نگفته بودند که آخرین ملاقات است. فقط از جوی که حاکم بود خیلی نگران بودیم که شاید اتفاقات بدی بیفتد. بعدا مادرم که برای پی گیری رفته بود به او گفته بودند ما تا آخرین نفر به مونا مهلت دادیم اما این دختر عوضی کله شق برنگشت و مسلمان نشد.

جنازه ها را به شما تحویل دادند؟
نه. جنازه ها را ندادند. جنازه مردها را اصلا نمیدانیم کجاست. نمیدانیم جنازه پدرم را دفن کردند یا نکردند برخی میگفتند که برای تشریح داده اند به دانشگاه پزشکی شیراز؛ نمیدانیم. اما مونا و بقیه زنان و دختران را برده بودند قبرستان ما که به آنجا گلستان جاوید میگفتیم. یک قطعه زمین است که آنجا دفن کرده اند با همان لباس های تن شان. اما نمیدانم مونا کجای آن قطعه زمین دفن شده.

خانم محمود نژاد از سئوالی که می پرسم پوزش میخواهم اما درباره اعدام شدگان دهه 60 گفته می شود به دختران باکره ای که اعدام می شدند ابتدا تجاوز می شد. یعنی به نوعی آنها را صیغه میکردند و بعد اعدام. درباره مونا چی؟ آیا شما خبری از این موضوع دارید؟
با کمال تاسف برای دختران عزیزی که این اتفاق برایشان افتاده بود باید بگویم که برای دختران بهایی این اتفاق نیفتاد. به دلیل بهایی بودن، آنها را نجس میدانستند و لذا باکره بودن یا نبودنشان فرقی نمیکرد و معتقد بودند اینها به جهنم میروند. لذا این مساله برای آنها اتفاقی نیفتاد.این مساله را یک نفر در پزشکی قانونی آن موقع به یکی از آشناها هم گفته بود که اینها بعد از اعدام باکره بوده اند.

بعد از اعدام چه شد؟ آیا توانستید پی گیری کنید و تظلم خواهی؟
آنها پی گیری می کردند. مدام می پرسیدند چقدر املاک دارید. چی دارید و کجا دارید و... در حالیکه ما فقط یک خانه کوچک داشتیم و چیز دیگری نداشتیم و میگفتیم که واقعا چیزی نداریم که بخواهید مصادره کنید. یعنی اعدام ها که شده بود ولی آنها ول نمیکردند. بعد که تحقیق کردند و دیدند واقعا چیزی نداریم دست از سرمان برداشتند. شرایط هم طوری نبود که ما بتوانیم پی گیری کنیم. قانون حاکم نبود که بخواهیم از حقوق قانونی استفاده کنیم. پدر و خواهرم اعدام شدند و ما هم منتظر روزی هستیم که بگویند اشتباه کردند.

آیا حرف ناگفته ای است که بخواهید مطرح کنید؟
بچه های ما به خاطر اعتقادشان به صلح و وحدت عالم انسانی رفتند؛ آنان می توانستند یک کلمه بگویند که مسلمان هستند و زنده بمانند اما از اعتقاد خود برنگشتند. آنها هیچ کاری نکرده بودند، نه سیاسی بودند نه از خانه شان اسلحه یا مواد مخدر یا چیز دیگری پیدا کرده بودند. آنان را اعدام کردند و آرزوی من این است که مسئولان با وجود اینکه میدانم که میدانند که اشتباه کرده اند این شهامت را داشته باشند و بگویند که اشتباه کردند. خودشان هم میدانند اگر اجازه دهند افراد بهایی به این مملکت خدمت میکنند بدون هیچ چشمداشتی؛آرزوی ما پیشرفت این مملکت است. امیدوارم هموطنان از ما فاصله نگیرند؛ ما نه از آسمان افتاده ایم نه از زمین بلکه هم وطن آنها هستیم. شادی هایمان، غم ها و دردهایمان مثل هم است و دغدغه مان آبادی این مملکت است. ما میخواهیم در کشور خودمان راحت زندگی کنیم. چیز زیادی نمیخواهیم.

برگرفته از :

 http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-a740d580eb.html

نمایش ویژه فیلم "تابوی ایرانی" برای ایرانیان در سراسر جهان از تلویزیون صدای آمریکا“VOA”



اطلاعیه - دوشنبه، ۲۹ خرداد، ۱۳۹۱ - لوس انجلس، کالیفرنیا

تهیه‌کنندگان فیلم "تابوی ایرانی" بدین وسیله به اطلاع می‌رسانند که پس از نمایش عمومی ‌موفقیت‌آمیز فیلم در آمریکا، کانادا و اروپا، در توافقی ویژه با تلویزیون صدای آمریکا “VOA”، فیلم "تابوی ایرانی" ساخته رضا عللامه‌زاده سینماگر ایرانی ساکن هلند که ورودش به ایران ممنوع است, روز شنبه ۲۳ ژوئن ۲۰۱۲ برابر با سوم تیرماه ۱۳۹۱ در ساعت 11 شب به وقت تهران/ ۲:۳۰ بعد از ظهر به وقت شرق آمریکا در برنامه شباهنگ برای هموطنان در سراسر جهان ، از این تلویزیون پخش می‌شود.

کارگردان و تهیه‌کنندگان فیلم "تابوی ایرانی" همواره بر این نکته تاکید داشته‌اند که هدف اصلی آنان از ساختن فیلمی در باره وضعیت اسفناک بهائیان ایران و به تصویر کشیدن این رنج ناگفته‌ی 150 ساله، در درجه اول آگاهی رساندن به مردم ایران، بویژه ایرانیان غیربهائی بوده است تا شاید از این طریق گامی در جهت درک عمیق تبعیضی که بر هموطنان بهائی‌امان تحمیل شده برداشته شود.

فیلم "تابوی ایرانی" داستان "نادره"، یک مادر بهائی، و دختر چهارده ساله ‌اش را بازگو می ‌کند که هرچه دارند به فروش می‌گذارند و سرزمین مادریشان را ترک می‌ کنند تا به غرب پناهنده شوند. تابوی ایرانی تماشاگر را از قاره ‌ای به قاره دیگر، از ترکیه به اسرائیل، و از آمریکا به ایران می‌ برد تا تصوری روشن از تعقیب بهائیان در ایران عرضه کند – از دانشگاه زیرزمینی بهائیان گرفته، تا روستائیان بهائی تحت ستم در دهکده‌ ایول در مازندران. فیلم شامل گفتگوهائی یگانه است با کارشناسان، اندیشمندان، سیاستمداران و روشنفکران برجسته ایرانی که ریشه‌ های تجاوز به حقوق پیروان دیانت بهائی در ایران را می‌ کاوند.

با تشکر از تلویزیون صدای آمریکا “VOA” که این فرصت را در اختیارمان قرار داده است. همه ایرانیان عزیز، بویژه هموطنان داخل کشور را به دیدن این فیلم و گفتگوی زنده در استودیو با رضا علامه‌زاده کارگردان فیلم، که همزمان بانمایش انجام می گیرد، دعوت می‌کنیم.

اطلاعات بیشتر در مورد این فیلم: http://www.iraniantaboo.com/


برگرفته از :
http://www.iran-emrooz.net/index.php/news2/38263

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

این یارو پالانش کج شده ...!!

 

شادروان ملک المتکلمین که یکی از پیشگامان و شهدای انقلاب مشروطیت است ؛ برای آنکه فساد دستگاه روحانیت را به جهانیان نشان بدهد و بیداد گری ملایان و همدستان حکومتی آنها را به تصویر بکشد ؛ در سال 1318 قمری حقایقی را تحت عنوان " رویای صادقه " نوشته و منتشر کرده است .

او می نویسد : خواب دیدم صحرای محشر بر پا شده . آقای شیخ محمد تقی ( معروف به آقا نجفی ) را با همان بدن عنصری ؛ در حالیکه بر خر سفیدی سوار است و جمعی آخوند و اوباش دور او را گرفته اند و صلوات میفرستند ؛ وارد صحرای محشر کردند .

آقا نجفی با بهت و حیرت به اطراف نگاه میکند و از آخوندی که افسار خرش را گرفته سئوال میکند چه خبر است ؟
ناگاه از جانب حضرت باریتعالی خطابی میرسد که : ای شیخ محمد تقی ! ما تو را در دنیا به مقام جانشینی پیغمبر بر گزیدیم و احکام خود را به دست تو سپردیم و سعادت بندگان خود را در کف تو نهادیم .
ما تو را از ثروت ؛ قدرت ؛ ریاست ؛ نفوذ کلام ؛ عمر طولانی و دیگر مواهب زندگی بر خور دار کردیم ؛ چرا از وظیفه ای که پروردگار تو برای تو معین کرده بود منحرف شدی ؟؟
چرا از احکام الهی سر پیچی کردی و از طریق حقیقت و راستی منحرف شدی ؟
چرا حق و عدالت را زیر پا گذاشتی و به ظلم و بیداد گری پرداختی ؟؟
چرا از گفته پیغمبر خود دوری جسته و تحصیل علم و دانش را مخالف اسلام خواندی و پیروان فضیلت و پرهیز گاری را تکفیر کردی و باب علم و دانش را بر روی مسلمانان بستی و مردم را به بی خردی و زیستن در ظلمت جهل و نادانی تشویق کردی ؟؟
چرا ظلم به خلق خدا را پیشه خود قرار دادی و جباران و بیداد گران را تشویق و تقویت کردی ؟؟
چرا کسانی را که برای تحصیل معرفت با مشقت بسیار به ممالک مترقی و متمدن مسافرت کردند و با اندوخته ای از علم و دانش به وطن خود باز گشتند ؛ کافر و بی دین اعلام کردی ؟؟
چرا عده ای از مفسدین را بنام " طلاب علوم دینیه " گرد خود جمع کردی و به دستیاری آنها به غارت و یغمای بندگان خدا پرداختی ؟؟
چرا برای بردن ملک سید مار بینی ؛ او را تکفیر کردی و خون آن سید پیر مرد بیگناه را ریختی و از خدا و خلق شرم نکردی ؟؟
چرا دو برادر تاجر بد بخت را که طلب حقه خود را از تو میخواستند کافر و مشرک خواندی و آن بیچارگان را با آن وضع فجیع به کشتن دادی ؟؟

چرا مامور وصول مالیات را که بنا بر وظیفه ای که داشت مالیات دیوانی را از تو مطالبه میکرد تکفیر کردی و حکم به بی دینی او دادی و ان مرد مظلوم بیچاره را کشتی و خانواده ای را بی سرپرست کردی ؟؟
مطابق کدام انصاف و عدالت صدها دختر باکره ده - دوازده ساله را برای شهوترانی خود صیغه کردی و پس از چندی کامرانی ؛ آن بد بخت ها را رها کردی و در نتیجه صد ها گدا و فاحشه بوجود آوردی ؟؟
بر طبق کدام دین و شریعت ؛ مدارس جدید را خانه شیطان ؛ و موسسین آنرا کافر و بی ایمان اعلام کردی و بچه هایی را که برای تربیت به مدرسه میرفتند نا پاک و زشت سرشت خواندی و اولیای آنها را تهدید کردی و ریختن خون آنان را مباح دانستی ؟؟

آقا نجفی که از گفته های خالق خود متعجب شده بود در حالیکه انگشتانش را در میان ریش انبوه و حنا بسته خود فرو کرده بود رو به اطرافیانش کرد و گفت :
سر خر را به طرف دنیا بر گردانید .این یارو ( یعنی خدا ) پالانش کج شده و بی دین و لا مذهب است و همان حرفهایی را میگوید که بعضی زنادقه در دنیا میگویند !!!

شادروان ملک المتکلمین آنگاه برای آنکه دو رویی و ریا کاری ملایان را آشکار کند می نویسد :
ای مردم ایران ! به خدایی که جان من و شما در کف قدرت اوست ؛ اگر روزی امام زمان - که همین علما و روحانیون خود را نایب او میدانند و هر روز برای ظهور او " العجل " میگویند - ظهور فرمایند و کاری بر خلاف منافع و هوای نفس همین آیات عظام بکنند ؛ فورا تکفیرش خواهند کرد و خونش را خواهند ریخت ....

این بود قسمت هایی از کتاب " رویای صادقه " که در سال 1318 قمری نوشته شده بود اما ما ایرانی ها چون اهل کتاب نیستیم لاجرم این کتاب را نخواندیم و نا دانسته به زیر علم و بیرق خمینی رفتیم و به قعر چنان جهنمی سر نگون شدیم که بیرون آمدن از آن مستلزم فدا شدن نسل هاست .

در مورد همین آقا نجفی بگویم که : او یکی از ثروتمند ترین ملا های آن روزگار بود و ثروت او به کرور ها تومان میرسید .
میگویند : چندین سال مالیات دیوانی را نپرداخته بود .میرزا اسدالله خان رییس دارایی وقت - که در آن زمان وزیر مالیه اش میگفتند -
روزی آقا نجفی را برای تسویه حساب مالیاتی به خانه خود دعوت کرد .
آقا نجفی با جمعی از طلاب به منزل او رفتند . وزیر تا در خانه از آنان استقبال کرد و دست آقا را بوسید و با اکرام و احترام هر چه
تمام تر در صدر تالار نشانید
پیشخدمت چای و شیرینی خدمت آقا آورد .ولی آقا از خوردن خود داری کرد و با بی شرمی گفت :
-مردم بعضی صحبت ها در اطراف عقیده دینی وزیر میکنند !!لاجرم رعایت حدود شرع به من اجازه نمیدهد که چیزی بخورم !!
معنای این حرف آن بود که وزیر متهم به بی دینی یا بابیگری است .
حرف این ملای مکار که ممکن بود به قیمت جان وزیر بیچاره تمام بشود همچون صاعقه ای بر سرش فرود آمد و ناچار برای رهایی از این مهلکه مخوف با تنی لرزان و رنگ پریده ؛ کاغذ و قلم خواست و سطری به این مضمون نوشت و تقدیم حضور آقا کرد که :
" حضرت آیت الله ......از این تاریخ کلیه بدهی مالیاتی املاک و مستغلات خود را پرداخته اند و دیگر از این بابت حسابی با دیوان اعلی ندارند ..."

آقا نجفی پس از خواندن این یاد داشت خنده شیرینی فرمودند و دست بطرف شیرینی دراز کردند و و گفتند :
- من جناب وزیر را از هر مسلمانی مسلمان تر میدانم ! و روی آقای وزیر را که تا چند لحظه پیش نجس بود بوسیدند و با کامیابی به خانه شان مراجعت فرمودند ..!

ملای دیگر عصر ناصری ؛ حاجی ملا علی کنی بود که از زمین داران و فئودال های بزرگ آن عصر بشمار میرفت .
حاجی ملا علی کنی در جریان قحطی هایی که از سال 1277ببعد در ایران اتفاق افتاد ؛ سود کلانی برد .
در تواریخ دوره ناصری می خوانیم :
قسمتی از غله شهر را املاک حاجی ملا علی کنی و معیر الممالک نظام الدوله تامین میکرد . آنها در گرانفروشی از یکدیگر پیشی میگرفتند تا بهای گندم به خرواری پنجاه تومان آنروز رسید .
بقول میرزا حسین خان ؛ اگر وجود نظام الدوله و ملا علی کنی نبود ؛ هرگز گندم در تهران از پانزده تومان و هیجده تومان بالاتر نمیرفت . بقول او : هر وقت شتر های زنبورک خانه بار آوردند ؛ اگر گندم خرواری پانزده تومان بود نظام الدوله گفت کمتر از بیست تومان نمیدهم ؛ ما هم مجبورا خریدیم ؛ فورا حاجی ملا علی شنید و گفت : نرخ در 25 تومان است .
به این ترتیب قیمت گندم به خرواری پنجاه تومان رسید ....

برگرفته از :
http://gilehmards.blogspot.com.br/2010/03/blog-post_12.html


"ممد نبودی ببینی" فیلم کوتاه از محمد نوری زاد !

لوتوس، شعری از مهوش ثابت برای مهديه گلرو !

جمعيت مبارزه با تبعيض تحصيلی – مهوش ثابت (شهرياری) يکی از هفت مدير پيشين جامعه بهاييان ايران است که از سال ۱۳۸۶ در زندان است.
مهوش ثابت که اکنون در بند نسوان زندان اوين نگهداری می شود، اخيرا برای همبندش، مهديه گلرو شعری سروده است.
متن کامل اين شعر به شرح زير است:



مهديه گلرو

 

 

 

مهوش ثابت

 

لوتوس

به خط شطّ رهايی کنار دشت تف آلود
گشوده افعی پيری دهان سبز کف آلود
به گرد حجم دهانش کشيده خيزر دندان
چو خارها که بپيچد بسيم بر در زندان
به روی نبض تأمّل نشسته خسته و خاموش
کشيده جبّه جلبک به دست حادثه بر دوش
بريده چشم اميد از سپهر نيلی روشن
گرفته گوشه عزلت کشيده از همه دامن
جدا ز مادر دريا اسير و بسته و تنها
نديده خيز و خروشی جدا نشسته ز غوغا
که از فراز فراروسپيده سرزد و خنديد
نسيم صبح بهاری سری به در زد و خنديد
به قلب خسته تالاب آسمان نظری کرد
به نبض خفته بيمار جنبش دگری کرد
فتاد پولک خورشيد روی برکه لرزان
جوانه زد گل سر بسته ای به ساقه رويان
سرير سبز زمّرد کشيد بر طبق آب
نشست شادو شکوفا گلی به پهنه مرداب !
زحسّ ساده آن گل کران کهنه جوان شد
زمين به زمزمه آمد چه چشمه ها که روان شد
به گرد او صف پروانگان به حلقه درآمد
ز راه دور پرستو عاشق از سفر آمد
نفس گرفته دوباره به خودن نموده نظاره
شکفته بر شکن آب کهکشان ستاره ...
تو روح جاری باران به دست سرد سکونی
به قلب خسته مرداب حسّ آتش و خونی
چه عاشقانه نشستی کنار برکه تنها
تو نور تازه دميدی به عمق تيره شبها
تو از روز نمودی تو دست شب بگشودی
چه ساده جلوه نمودی به آن نشانه که بودی
تو از زمانه گذشتی در اين زمينه نشستی
سديد سّد کهن را به هر بهانه شکستی
تويی که از دل مرداب سرد و بسته شکفتی
بگوش موج خروشان حديث حادثه گفتی
تويی که عاشق نوری ولی ز شب نگريزی
به آنچه غير تو باشد به دشمنی نستيزی
نشسته دختر خورشيد پشت پلک تو آرام
شرار شور و شعف آيد از نگاه تو در کام
به رود جاری مردم نهاده چشم اميدی
طلوع صبح وطن را تو چون نشان و نويدی...
من از حريم نيستان جدا شدن نتوانم
فتاده اگر از پا به پا شدن نتوانم
من از طلوع بهاران به انجماد رسيدم
گلی چنان که تويی در مسير باد نديدم
لوتوس اگر که به ناگه روی تو از بر مرداب
چه آيد از نفس شب دوباره بر سر مرداب!
غمين و ساکت و تنها، نه همنفس نه قرينی
به شب اسير ملالت چه روزهای حزينی
نه واژه ای نه بيانی نه فرصتی نه زمانی
نه روزنی نه اميدی نه طاقتی نه توانی
نه طيب قصه شنيدن نه تاب حادثه ديدن
چو عنکبوت کبودی اسير تار و تنيدن

برگرفته از :
http://news.gooya.com/politics/archives/2012/05/140701.php

 

 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

ترانه جنجالی و نفی خشونت و اهانت !

ترانه جنجال بر انگیز شاهین نجفی دریچه ای جدید بر روی وضعیت بحرانی جامعه ایران گشود.جامعه ایران اکنون حکم جامعه ای ازهم گسیخته را دارد که در برزح میان سنت و مدرنیته گرفتار است و هرج و مرج ناشی از طولانی شدن دوران گذار رفتار بهنجار و قاعده مند را به حاشیه رانده است.عملکرد مخرب حکومتی که مدعی بسط اصول دیانت و ارزش های مذهبی است و اعمال استبدادی مخوف در زیر پوشش دروغین دین بخشی از جامعه روشنفکری رادر پنداری غلط به سمت ارزش تلقی کردن دین ستیزی کشانده است. گویی به سخره گرفتن ارزش ها و باور هایی که بخشی مهم از مردم به آنها معتقدند عملی ساختار شکن و مترقی است و جامعه را به ساحل رهایی رهنمون می سازد!
 از سوی دیگر سنت گرایان، ینیاد گرایان و اصحاب قدرت، بسط دیانت و حفظ کیان تشیع را در سلب آزادی دیگران، توهین به ارزش های آنان و اعمال روش های اقتدار گرایانه جستجو می کنند. از دید آنان ایران ملک اختصاصی باورمندان به برداشت متعارف از شیعه است و دیگران هیچ حقی جز تبعیت محض ندارند.
 این فضای دو قطبی روز افزون سلامت فرهنگی و همبستگی اجتماعی را به خطر انداخته و پسامد های منفی آن بیش از پیش خطر فروپاشی اجتماعی و تبدیل تفاوت های فرهنگی و هویتی به تضاد های آشتی ناپذیر را گوشزد می سازد.
متن ترانه شاهین نجفی توهینی مستقیم به امام هادی ندارد و در چهارچوب کار های خواننده حتی همدلانه نیز است. او امام نقی (ع) را به زبان خودش خطاب قرار می دهد تا برخورد های انتقادی اش از رفتار های جو گیرانه جامعه در عرصه های مختلف را مطرح سازد. اما سیاق و فضایی که او در این اهنگ امام را خطاب قرار می دهد در عرف دینداران قابل پذیرش نیست. از دید جمع بزرگی از شیعیان این آهنگ توهین آمیز است.
او امام را قسم های موهنی می دهد که نه تنها زیبنده پیشوای مورد تکریم شیعیان دوازده امامی نیست بلکه حتی هیچ شخصیت فرهیخته ای نیز نمی پسندد با چنین الفاظی مورد خطاب قرار گیرد.
 از نظر من به عنوان فردی معتقد و مذهبی، ترانه فوق چون مرز مشخصی با تمسخر واستهزاء ندارد و عرف جامعه در خصوص مقدسات را رعایت نکرده است، مشکل آفرین است و نظری منفی نسبت به این آهنگ دارم.همچنین چون باعث آلام و درد و رنج مومنان و شیعیان معتقد شده است به لحاظ اخلاقی نیز ایراد و اشکال دارد.
پیامد آن دامن زدن به فضای تخاصم و ستیز و تنش در جامعه است و از منظر کارکرد گرایی آرامش جامعه را مختل می سازد. در سرمشق مدرنیته احترام به فرهنگ و مقدسات فرق،ادیان و آئین ها معیار مدنیت و رفتار متمدنانه بشمار می رود. بنابراین ترانه فوق می تواند عملی غیر مدنی نیزتلقی شود.
 اما برخورد غیر قابل برخی از شیعیان در خصوص تهدید به قتل و بهره برداری از فتوی آیت الله گلپایگانی که قبل از خواندن این ترانه صادر شده است، به مراتب مشکل ساز تر است. تهدید به قتل و صدور جوازمرگ کسی که به هر دلیلی ترانه ای خوانده که با باور های شیعیان تعارض دارد، عملی غیر انسانی، مغایر با اصول مذهب،غیر مدنی و تبهکارانه است.
مسئله ارتداد و مجازات مرگ برای آن که بنا به قولی امری متعلق به دوران اولیه بعثت پیامبر بوده وسپس منسوخ شده است وبه باور دیگری احادیث و روایات مربوط به آن ضعیف بوده وقابل استناد نیستند، صد ها برابر ترانه شاهین نجفی و یا توهین هایی به اسلام می شود برای تشیع و آینده آن خطرناک است.
 مسلمانان واقعی و علماء روشن بین باید اراده جدی برای پایان دادن به مسئله ارتداد نشان دهند. تهدید به قتل کسانی که مخالفت با دین می پردازند و یا به رعایت خطوط قرمز شیعیان توجه نمی کنند و جایزه برای کشتن آنها تعیین کردن هم با آزادی های اساسی انسان تعارض دارد و هم با باور های اصیل دینی مطابق نیست. تاریخ اسلام روایات متعددی را از برخورد رئوفانه و روشنگرانه اولیای دین با کسانی می کند که به توهین و تخریب معتقدات دینی پرداخه بودند. ارتداد به معنای تعارض دیانت با آزادی است. یعنی حیات دین اسلام وابسته به ترساندن مخالفان و غیر معتقدان از خشونت عریان است و توانایی در عرصه منطق و استدلال ندارد تا بتواند حقانیت خودش را اثبات کند. شخصیت و جایگاه امام نقی آنقدر ضعیف نیست که با یک ترانه طنز و یا غیر محترمانه به متزلزل شود. این اعتقادات ریشه های چند صد ساله دارد.
در دنیای نوین نمی توان افراد را در چهارچوب های خاص محصور کرد. دسترسی آزاد به رسانه های مختلف باعث می شود کسانی پیدا شوند که به صورت افراطی یا از چیزی دفاع می کنند یا به آن حمله می نمایند. دیدگاه هایی مطرح می شود که ممکن است از منظری برخورنده باشند یا توهین آمیز قلمداد شوند.راه این نیست هر کسی تعریضی به دین اسلام کرد فورا با شمشیر و اسباب قتل او را سر جابش نشاند.این راه ضمن اینکه غیر انسانی است نتایج به مراتب بدتری برای دین دارد.
به جای این کار می توان روشنگری کرد. کمپین مخالفت راه انداخت تا مردم را از شنیدن این اهنگ بازداشت و به شیوه ای مدنی مقابله کرد. گاهی بایکوت و تحریم اثری که توهین امیز تلقی می شود به مراتب کارساز تر است. برخی مواقع سکوت می تواند راه حل باشد. استدلال و برهان و پاسخگویی های صریخ، منطقی ومحکم به مراتب بازده و کارایی بیشتر دارد.
اما در شرایط کنونی ایران در وهله نخست با هر صدایی که به هر نحوی از انحاء و به هر بهانه ای بر تنور خشونت می دمد باید مقابله کرد. سزا نیست آیت الله صافی گلپایگانی و هر فقیهی دیگر بخواهد با تهدید و خشونت طلبی از دین دفاع کند. این کار دفاع از اسلام نیست بلکه جنایت است. نیرو هایی که می خواهند از راه قتل و ناسزا اسلام را حفظ کنند در نهایت به متعصبینی بدل می شوند که قدرت درک پیام اصلی دین را نخواهند داشت. تاریخ پس از انقلاب، مضرات و خطرات گروه های فشار و جماعت قلدری که به عنوان شمسیر اسلام سازماندهی شدند را به خوبی نشان داده است که چگونه آسایش خلق و سعادت کشور را بر باد دادند، حقوق ملت را تضییع کردند وجز بد نامی چیزی دیگری برای دین و مذهب باقی نگذاشتند.
تهدید به خشونت،جماعت بی مایه، زورگو و قلچماقی را پرورش می دهد که به شهادت تاریخ جز ظلم، بیعاری و مردم ستیزی اثری از خود باقی نمی گذارند. آنهایی که احمد کسروی را با آن شکل فجیع و غیر انسانی کشتند جز گسترش افکار مخرب چه گلی بر سر جامعه زدند. افکار کسروی که از بین نرفت. مقابله کلامی با وی به مراتب ارزش بیشتری داشت و دستکم حس شهید داده برای پیروان آئین وی ایجاد نمی شد.
خطر ارتداد و زمینه سازی برای قتل معصیتی است که مضرات آن صد ها بار بیشتر از ترانه شاهین نجفی است.
جنایت هایی چون شکنجه های رخ داده در کهریزک را هیچگاه نمی توان با ترانه شاهین نجفی در یک کفه گزارد. اینها اصل اصلا مقایسه نیستند. اما در عین حال باید توجه داشت ترانه ها و مواضعی از این دست بهانه به دست جریانات واپسگرا و خشونت طلب دینی می دهد تا ادعای شان در تعارض بین آزادی و دین را درست جلوه بدهند و برای توده های مذهبی این انگاره غلط را جا بیندازند که آزادی معادل توهین به مقدسات است.
به جای توهین متفابل و بهره برداری های سیاسی باید فضای تساهل و رواداری را تقویت کرد. آزادی بدون مرز نیست و قواعدی دارد. آزادی هرج ومرج نیست.اما تعیین حدود آن نیز کار ساده ای نیست. این امر اراده گرایانه محقق نمی شود.نیازمند گفتگو و بحثهای جدی بین پاره های مختلف جامعه ایران است.
 وضعیت بحرانی کنونی مشوق واگرایی و تشدید تضاد ها است که دورنمایی سیاه و تاریک را ترسیم می کند. دلسوزان جامعه از دو طیف دینداران و خدا ناباوران باید خطر را دریابند. پرهیز از رفتار ها و گفتار هایی که جو بدبینی و خصومت را تشدید می کند اولویت کنونی ماست. جامعه مدنی ایران می تواند با مشارکت نیرو های آگاه بر این بحران فائق شود ومرز های آزادی بیان و رعایت احترام به مقدسات را تعریف نماید.
بدیهی است که همگان ملزم به عایت مقدسات شیعیان نیستند و می توانند و حق دارند که دیدگاه های انتقادی و مخالفت شان ر ابیان دارند. مسئله نفی توهین و کاربست واژه های تحریک کننده است. هر جامعه ویژگی های خاص خودش را دارد. تحمل هم امری نسبی است و در طول زمان تغییر می کند اما در هر مقطعی باید حساسیت های جامعه را در نظر گرفت.
 همچنین باید توجه داشت اگر توهین به باور های مقدس شیعیان عملی غلط است، توهین و تمسخر شخصیت ها وباور های اهل سنت نیز چنین حکمی را دارد. توهین به عقاید مسیحیان، یهودیان، بهائیان، زرتشتی ها و لائیک ها نیز مطرود است. همچنین افترا و فحاشی به اصحاب فرهنگ و هنر این کشور اعم از متقدمین و متاخرین نیز عملی خطا است.
توافق بر سر رعایت نقاط حساس طرفین و عدم توهین و جسارت به باور های مورد ارزش هر یک از ادیان جامعه و بخصوص به آنهایی که پیروان بیشتری دارند جامعه ایران را از برخورد های خشونت بار عقیدتی می رهاند. این تحمل نیاز به تمرین و مداومت دارد. ضدیت بی ملاحظه و کور تحت عنوان مطلق کردن ارزش ساختار شکنی آن روی دیگر سکه حفظ ساختار های موجود به هر قیمتی است و هر دو رهزن حقیقت هستند.
اما استفاده از خشونت برای متوقف کردن نظرات مخالف و اجرای حکم ارتداد برای مجازات توهین و تمسخر باور های شیعیان بزرگترین خطر برای مردم، فرهنگ و دین است و مهار آن اولویت بیشتری نسبت به تعیین محدوده های آزادی بیان دارد.

برگرفته از :
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/archive/2012/may/12/article/-c893ea8ea0.html

«کسروی از خرد آغاز می‌کند و می‌رسد به بی‌خردی» !

shahrokh-meskub2.jpg
متن سخنرانی مسکوب درباره‌ی کسروی

در مورد کسروی و هدایت، حقیقت این است که من دو یا سه بار سعی کرده‌ام در مورد این دو شخصیت، یک چیزکی بنویسم و گمان می‌کنم که این کتاب داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع[1]، یک فصل آخر کم دارد و آن فصلی است که باید مربوط به کسروی و هدایت می‌شد.
دو سه بار سعی کردم بنویسم و هر دو سه بار در نیامد؛ آن چیزی که دلم می‌خواست، نشده و رها کردم.
چرا این دو تا؟ برای اینکه دیگران، خُب، احتمالا فصل جداگانه داشتند و یا راجع به هر کدام‌شان اگر در یک فصلی از تهران مخوف و عارف[2] صحبت شده، راجع به عارف گفت‌و‌گو شده و بعد پرداختم به تهران مخوف[3] اما در این مورد گمان می‌کنم که صحبت از کسروی بدون بحث از هدایت و صحبت از هدایت بدون بحث از کسروی ناتمام است و این دو نفر با وجود تفاوتی که از هر بابت با هم داشتند و از هیچ بابت با هم شبیه نبودند، هر دو نماینده‌ی‌ تام و تمام یک دوره هستند و بحث درباره‌ی آن‌ها در صورتی معنی دارد که دائم هردوشان با هم مقایسه شوند، همچنان که گفت‌‌وگو می‌شود و این مقایسه را و این توام بودن در بحث را و هر جزئی را با جزء دیگر در ضمنِ نوشتن مقایسه کردن، این را من نتوانستم دربیاورم. حالا، سخنرانی یک حالت دیگری دارد، صحبت را می‌شود کرد، اگر روی کاغذ نمی‌آید.
اما چرا این دو تا شخصیت ؟ و چه چیز مشترکی دارند و در چه جاها با هم شریک هستند و چه چیزی را نمایندگی می‌کنند.
البته از هر دیدگاهی که آدم مساله را نگاه کند به یک نتیجه‌ی دیگری می‌رسد. از دیدگاه من یا از این دیدگاهی که من نگاه می‌کنم، تصور می‌کنم که مشروطیت، دو تا خواست عمده و اساسی داشت که به شکل‌های مختلف بیان شده، ولی یک رهایی از استبداد بود که باتوجه به توضیحی که «کاتوزیان»[4] می‌دهد، بین استبداد و دیکتاتوری تفاوت اساسی هست. او عقیده دارد که استبداد، حکومت مطلقه‌ی یک نفره است در گذشته و به توتالیتاریسم اخیر مربوط نمی‌شود و حکومت دیکتاتوری، حکومتی است فرض کنیم از نوع حکومت فرانکو، که به هر حال درست است که قدرت در دست یک نفر است، ولی یک ضوابطی هست که آن یک نفراین ضوابط را ناچار تا حدی رعایت می‌کند؛ در استبداد این نیست.
یا دیکتاتوری‌های یونان قدیم یا دیکتاتوری سزارهای قدیم را نمونه می‌گیرد و می‌گوید این فرق دارد فرض کنید با استبدادی که چنگیز خان اعمال می‌کند.
به هر حال یکی از خواست‌های مشروطیت، مبارزه با استبداد بود، و به شکل‌های مختلفی بیان شده از جمله به صورت مبارزه برای آزادی، مبارزه برای دموکراسی، مبارزه برای حقوق مساوی، ولی اصل قضیه از همان زمان که ملکم خان مطرح کرد، در حقیقت یک نوع خواست برقراری قانون بود و یک قراری، یک سامانی برای زندگی اجتماعی، مثلاً فرض کنید مِلک مردم، سند نداشت و یک سنت طولانی بود و غازان‌خان امپراطور مغول، خان مغول، ]در جهانگشای جوینی[5] آمده[ دستورهایی صادر می‌کند برای قضات، از جمله دستورات این است که به قاضی می‌گوید اگر یک قاضی رای داد به مالکیت ملکی به فردی یا به خانواده‌ای، و چهل سال گذشت دیگر کسی حق ندارد بیاید و ادعای مالکیت این ملک را بکند، یعنی مرور زمان اصلاً وجود نداشت.
یا اگر یک قاضی رای داد به مالکیت ملکی، روز بعد این قاضی حق ندارد که بیاید و بگوید که رای من خطا بوده و حاکم را محکوم بکند و محکوم را حاکم کند.
پیداست که رشوه می‌گرفتند، می‌آمدند رای را می‌گرفتند، دومی می‌آمد رشوه‌ی بیشتری می‌داد رای دیگری می‌گرفت، این تا آخر قاجاریه بوده البته نه به این شدت، ولی املاک مردم سند نداشت، آن نظمی که گفته شد یک نظم ابتدایی، به این ترتیب که مشروطیت می‌خواست که اگر ملک مال کسی است این را ببرند توی دفتر دستکی ثبت کنند معلوم باشد که تکلیف چیست.
گذشته ازنظم، خواست دیگر آن چیزی بود که قبلا گفتم یک نوع تصوری که از آزادی وجود داشت و وجود یک قانون.
بزرگ‌ترین دستاورد، خُب، مشروطیت هم نمونه‌ی یک نهضت دیررسی بود از آنچه در اروپا اتفاق افتاده بود. بزرگ‌ترین دستاوردش هم روشنگری بود، مثل عقل بود، مثل دموکراسی بود، در اروپا البته، و حکومتِ عرف به جای حکومتِ شرع. حکومت آخوندها، دست‌شان کوتاه شد در این جاها و حکومتِ عرفی برقرار شد.
کسروی و هدایت هر دو تا دو محصول مشروطیت هستند.
در مورد مشروطیت، بعد از اینکه آب‌ها از آسیاب افتاد، به هر حال خرابکاری‌ها انجام شد و جنگ بین‌الملل اول تمام شد و فاتحین ایران را تخلیه کردند و نوعی حکومت برقرار شد، یک چیز از آنچه مشروطیت می‌خواست به نظر من به تحقق پیوست و یک چیز دیگر نه.
یعنی مسئله‌ی نظم با تمام کمبودهایی که داشت به تحقق پیوست از راه دیکتاتوری رضاشاه. یک نوع قوانینی وضع شد و یک نوع سامانی پیدا شد، هرچند که خود شاه این قوانین را طبعاً اجرا نمی‌کرد ولی برای دیگران باید اجرا می‌شد و اجرا شد.
حکومت‌های محلی، شانزده، هفده تا شاه داشتیم در مملکت،ایلات ، حکومت ایلاتی، این چیزها از بین رفت. یک سازمان اداری، یک ارتش مرکزی، آموزش یکسان و حتی رخت و لباس یکسان برقرار شد.
اما برقراری آزادی یا بدتر از آن، یا مشکل‌تر از آن، دموکراسی مطلقاً نیامد و راستش اگر عقیده‌ی شخصی من را بخواهید نمی‌توانست هم بیاید. برای اینکه دموکراسی و آزادی کار یک نفر یا یک دستگاه یا یک سازمان نیست. دموکراسی، احتیاج به تمرین دارد، احتیاج به سنت دارد و بدبختانه اول قرن و به خصوص سال‌های بین دو جنگ ـ ما که جای خود داریم ـ درجهان سال‌های دیکتاتوری بود.
روال یا نمی‌دانم روح زمانه یا چه بگوئیم در دیکتاتوری بود. از پرتقال و اسپانیا و آلمان و بعد سراسر اروپای شرقی، ترکیه، در شرق ما، هندوستان وضع دیگری داشت برای اینکه انگلیسی‌ها بودند، در شرق هم دولت چین و ژاپن، حکومت‌های دیگری داشتند، حکومت‌های خودکامه بود، ما تافته‌ی جدا بافته‌ای نبودیم و این حرف من توجیه نمی‌کند دیکتاتوری را و توجیه دیکتاتوری نیست بلکه می‌خواهم بگویم وضع تاریخی این بود بدبختانه، و به هر حال یک چیزی از مشروطیت، یکی از خواست‌های مشروطیت به طور ناقص اجرا شد و یکی دیگر نشد و نمی‌توانست بشود.
آنچه اجرا شد نماینده‌اش کسروی بود، نماینده‌ی فکری‌اش کسروی بود و آنکه اجرا نشد، نشانه و سمبل‌اش، هدایت بود.
من از کسروی شروع می‌کنم، فکر کسروی یعنی آن چیزی که فکر کسروی را قوام می‌دهد و سرتاسر نظریاتش را تدوین می‌کند، یک تصوری است که او از خرد دارد. موضوع فکر کسروی در مجموع چهار چیز است، اگر آدم بخواهد دقت بکند و نگاه بکند.
البته همه‌ی حرف‌هایی که من می‌زنم استنباط شخصی من است، هیچ نوع حکمی توی این‌ها نیست و یکی ممکن است پنج تا پیدا بکند یکی ممکن است دو تا پیدا بکند. این‌ها همه اعتباری است.
به تصور من چهار موضوع اساسی در فکر کسروی و زندگی او و فعالیتش هست: یکی مسئله‌ی دین و ایدئولوژی و فلسفه، یکی مسئله‌ی زبان و ادبیات، دیگری تاریخ و سپس سیاست و اجتماع.
حال چیزی که به نظر من رسیده این است که در تمام این چهار رشته، آن تصوری که کسروی از خرد دارد، این تصور سامان می‌دهد این فکرها را و این رشته‌ها را به هم می‌بندد.

اما خردِ کسروی چیست؟
کسروی یک نوع آشنایی از کودکی، از اولین سال‌های نوجوانی، در حقیقت یک نوع آشنایی ابتدایی با علم غربی پیدا می‌کند و توجه اولیه‌اش هم به نجوم است و خودش هم توی زندگی‌نامه‌اش[6] توضیح می‌دهد که این آشنایی چگونه پیدا شد.
یک شهابی که گفته می‌شد که باید در تاریخ فلان بیایداز آسمان جهان رد بشود و از تبریز هم دقیقاً دیدنی است، او خبرش را پیدا می‌کند، می‌بیند و توجه‌اش جلب می‌شود که چگونه است که چیزی که در دسترس نیست و مال کُرات دیگر هستش یکی وقتی بنا‌ست که بیاد و رد بشود و ما ببینیم، این چه علمی است که این را نشان می‌دهد و پیش‌بینی می‌کند؟ علاقمند می‌شود به علم. کسروی خُب، از یک خانواده‌ی روحانی هم بوده. پدرش آخوند بوده، پیشنماز بوده، پیشنماز یک محله‌ای بوده و کسروی به مناسبت آشنایی با علم و ذهن کنجکاوی که داشته، با خرافاتی که با آن زندگی کرده و از نزدیک دیده و در پدرش دیده، دشمن می‌شود، که این دشمنی با خرافات را تا آخر دارد. به این ترتیب، خردِ او یک خردی است که انگیزه‌های پیدایی‌اش یکی علم است و یکی دشمنی با خرافات.
ولی این خرد، حالا دارم حکم پیش از استدلال می‌کنم، ولی بعد می‌بینیم این خرد کسروی بدل می‌شود به یک بی‌خردی گاه کامل، تمام، و به همان سرنوشتی دچار می‌شود که خردِ دکارتی و قبل از او خردِ مدرن از رنسانس به بعد دچار می‌شود. یعنی خرد روشنگری اروپا همه‌ی جنبه‌های ـ حالا همه نگوییم ـ جنبه‌های غیر عقلانی بشر را، جنبه‌های احساسی و عاطفی رادر درجه‌ی اول ندیده می‌گیرد و تصورش این است که از راهِ خرد، آدمی را می‌شود توضیح داد و می‌شود کارهایش را سامان داد، این خرد می‌رسد به پوزیتیویسم اگوست کنت و قرن نوزدهم، آخر این خرد، یک چنین خردی، وقتی که همه چیز را بخواهد توضیح بدهد و همه‌ی کارها را بخواهد سامان بدهد و یک چنین اعتقادی به خودش داشته باشد، در مجموع می‌رسد به توتالیتاریسم خرد، به دیکتاتوریِ خرد، سر از فاشیسم در می‌آورد از جهتی، سر از نازیسم در می‌آورد و از جهتی دیگر سر از کمونیسم استالینی.
این البته عقیده‌ی من نیست، عقیده‌ی بسیاری است و شاخص همه‌ی این‌ها مکتب فرانکفورت هورکهایمر و دیگران است که این موضوع را مطالعه کرده‌اند، که این خرد، چگونه خودش، خودش را می‌خورد و بدل به بی‌خردی می‌شود.
در کسروی، دقیقاً چون مدلِ کسروی خردِ روشنگری اروپاست، در کسروی هم خیلی زود این در شخص خود او، خرد او می‌رسد به بی‌خردی.
البته گفتن این مسئله شاید احتیاجی نباشد که من از جمله کسانی هستم که کسروی را به مناسبت اخلاقش ـ که آخر سر وحشتناک می‌شود ـ و به مناسبت پایداریش در عقایدش، ستایش می‌کنم ولی خُب، گمان می‌کنم که انتقاد فراوان هم می‌شود به او کرد. ستایش او مانع از انتقاد از او نیست، چنانچه که اینجا می‌خواهم بگویم تقریباً همه‌اش انتقادآمیزاست.
به هر حال همان بلایی که به سرِ عقل روشنگری و عقلِ دکارتی می‌آید، به سر عقلِ کسروی در زمان حیات خود کسروی و به دست خود او می‌آید. برای اینکه خردِ کسروی یک خردِ سیستم‌ساز است، یک سیستمی از خرد درست می‌کند. نمونه را بعداً خواهیم داد. همه چیز را در این سیستم می‌خواهد جا بدهد و آن چیزی که در این سیستم جا نمی‌گیرد هرچند واقعیت اجتماعی داشته باشد، واقعیت عملی داشته باشد، مطرود است و به شدت هم مطرود است.
می‌خواهم یک چند صفحه‌ای، سه چهار صفحه‌ای از خود کسروی نمونه بدهم. عرض شود که اینجا یادداشت شده [کرده‌ام] که: آنچه در همه‌ی زمینه‌های بالا وجود دارد ]در آن چهار رشته‌ی دین و فلسفه و ایدئولوژی، زبان و ادبیات، تاریخ، سیاست و اجتماع [و آن‌ها را به هم می‌پیوندد، چیزی است که کسروی آن را خرد می‌نامد. و در همه‌ی نوشته‌های کسروی و در سراسر اندیشه‌ی او همین خرد جاری است و سریان دارد.
و اما خردِ کسروی چیست؟ او خود آن را در جاهای مختلف نوشته‌هایش بارها تعریف کرده است و ما اکنون، یکی از آن‌ها را به دست می‌دهیم. این از کسروی است: «گران مایه‌ترین چیزی که خدا به آدمیان داده خرد است. خرد داور راست و کج و شناسنده‌ی نیک و بد می‌باشد. باید زندگی با آئینِ خرد باشد. این بسیار زیان‌ است که آدمیان خرد را از کار اندازند و رشته‌ی خود را به دست آز و کینه سپارند» مرجع ها را نمی‌دهم برای اینکه صحبت به درازا نکشد. اگر خواستید هست. این مال «ورجاوند بنیاد»[7] است.
کسروی خود را پرچم‌دار خرد می‌داند. باز از کسروی است و می‌گوید که: «امروز در جهان نبردهای گوناگون می‌رود، نبرد نژادها با همدیگر، نبرد بی‌چیزان با چیزداران، نبرد غرب با شرق، کهنه با تازه، نبرد دانش‌ها با نادانی‌ها، نیکی‌ها با بدی‌ها، خردمندی با بی‌خردمندی‌ها. این نبرد‌ها برخی ستوده و نیک است و برخی ناستوده و بد می‌باشد. ما در نبرد دانش‌ها با نادانی‌ها، و نبرد نیکی‌ها با بدی‌ها پا در میان می‌گذاریم و در نبرد خردمندی با بی‌خردی درفش‌دار می‌باشیم». پرچم‌دار این خردیم، دراین مبارزه برای خرد، ما در ایران‌ایم، بعد جای خرد هم مشخص می‌شود وکسروی می‌گوید: «نیکی ایران را می‌خواهیم ولی میدان کوشش‌های ما همه‌ی جهان است. و از گامِ نخست در راه نیکی جهان گام برمی‌داریم. چاره‌ی همه‌ی گمراهی‌های آدمی، خرد را رهبر ساختن و از پی او گام به گام پیش رفتن و خودنمایی و سودجویی را کنار گزاردن و در پی راستی‌ها بودن است.»
حالا نمونه‌های دیگری هست که من نمی‌خوانم.

این خرد کسروی چیست؟
و برای شناخت نیک و بد و راهنمایی کردار و اندیشه، چگونه معیاری است که دین، سیاست، راهبرد اجتماع، تاریخ، زبان و ادبیات را بنا بر آن باید شناخت و به کار بست؟ خُب، این سؤال پیش می‌آید که چیست این خرد؟
آن‌طور که کسروی می‌گوید ـ البته این عبارت کسروی نیست ـ ]این خرد موهبتی است که پروردگار به آدمی ارزانی داشته.[ حالا نقل قول از کسروی: «آفریدگار چنان که چشم را بهر دیدن و گوش را بهر شنیدن، خرد را هم بهر شناختن سود و زیان و نیک و بد و راست و درست داده است.»
پس به این ترتیب که کسروی می‌گوید خرد یکی از توانایی‌های آدمی است و مانند چشم و گوش. اما از سوی دیگر این خرد هیچ ارتباطی با همین امکانات جسمانی انسان ندارد برای اینکه باز کسروی می‌گوید: «ما چون روان را با دلیل‌های استواری نشان داده‌ایم [که ظاهراً این‌ها در جایی نشان داده نشده است.]، ناچاری‌ست که آن را بپذیرند و خرد را که از بستگان اوست [بسته به روان[ نیک بشناسند. ما این باز نموده‌ایم که روان چون خواست‌هایش جز خواک [خواسته] و کناک‌های [اعمال] تن و جان مادی است ناچار خودنیز جزاز تن و جان واز ماده بیرون است. خرد نیز همین حال را می‌دارد، خرد نیز از ماده بیرون است و بسته‌ی ساخت مغزی نمی‌باشد. خرد، خود جداسر [مستقل] و در داوری‌ها آزاد و بی یک سو [بی‌طرف] می‌باشد.»
خُب، خرد یک چیزی از عالم دیگری‌ست و خداداده، وابسته به روان، و به جسم هیچ نوع ارتباطی ندارد. از این همه برمی‌آید که اولاً کسروی، به گفته‌ی خود روان را با دلیل‌های استوار نشان داده است یعنی وجود روان را ثابت کرده است و در نتیجه آن را باید پذیرفت. چرا؟ معلوم نیست. و چون آن را پذیرفتیم، وجود خرد نیز ثابت شده است و ناچار باز باید آن را پذیرفت. از این گذشته، خرد هیچ ارتباطی با جهان مادی یا ساخت مغز انسان ندارد، چیزی است مستقل، آزاد و بی‌طرف.
پذیرش همه‌ی این حکم‌ها که نویسنده به گمان خود ثابت کرده است، امری است آشکار و ناگزیر نتیجه‌ی همه‌ی این احکام برای نویسنده، نوعی اعتقاد و حتی ایمان بی‌چون و چرا درباره‌ی درستی داوریِ این خردِ خود ساخته است.
کسروی از جمله ـ حالا نمونه‌ها را می‌خواهم بگویم ـ در آئین، آئین کتابی‌ست یا مجموعه مقالاتی است مال سال 1311 خورشیدی که بیشتر به اروپایی‌گری می‌پردازد و به مخالفت با فرهنگ اروپا، عقیده دارد که ماشین را ما از اروپا بگیریم اشکالی ندارد ولی نه به آن ترتیبی که اروپائیان به کار می‌برند، بقیه‌ی چیزهاشون مزخرف است و ما خودمان خیلی چیزهای بهتری داریم، پیش درآمد آل‌احمد است از این بابت.
کسروی از جمله در آئین و در انتقاد از تمدن اروپایی و گروندگان بدان می‌گوید: «ما معنی تمدن و چگونگی پیدایش آن را می‌نگاریم تا دانسته شود که این یک مشت هواداران اروپا یا خرد و هوش را از دست هشته و دیوانه‌وار سخنانی از نهان بیرون می‌ریزند یا گروهی فرومایه‌اند که در هواداری اروپائیان، بنیاد آسایش شرق را می‌کنند.»
بی‌گمان، این باور کسروی از روی خردِ اوست و این خردِ مستبد و خودکامه، دریافت و استنباط جز خود را به راحتی از آن دیوانگان یا فرومایگان می‌داند.
اینجاست که فکر می‌کنم خردِ کسروی می‌رسد به نوعی بی‌خردی و یک نوع استبداد رای و عمل و نکته‌ی جالب اینکه خردِ کسروی، خردی که از عالم بالا آمده و داوریش ضروری، ناگزیر و همه فهم است‌، همانطور که دیده می‌شود هیچ بنیاد فلسفی و منطقی و در یک کلمه، فرهنگی و برآمده از تجربه‌ی زندگی فکری و عملی انسان ندارد. راجع به خرد من زیاد صحبت می‌کنم برای اینکه در تمام آن چهار رشته‌ای که گفتم این خرد است که همه‌ی آن رشته‌ها را می‌بندد و به آن‌ها سامان می‌دهد.

و اما راه شناخت نیک و بد و درست و نادرست چگونه است؟
از سویی خرد موهبتی است از عالم بالا و به تن و حواس جسمانی، بستگی ندارد و از سوی دیگر برای فهم و تشخیص درست از نادرست، یعنی برای نقشِ خرد، اساساً برای شناخت و معرفت، هیچ وسیله‌ای نمی‌توان یافت مگر از راه جسم.
کسروی می‌گوید: آدمی را بیش از هر چیز فهم درست می‌باید، جستجو را باید از راهش کرد و از گمان و گزافه دوری گزید. این را باید پذیرفت که آدمی [حالا خرد هیچ بستگی به جسم ندارد.] برای فهم هر چیز آدمی جز به یکی از پنج راه، [مال کسروی است.] دریافت نمی‌تواند کرد.
راه دریافت، باز جسم انسان است. حالا چیست این؟ دیدن با چشم، شنیدن با گوش، سودن با دست و اندام، بوئیدن با دماغ، چشیدن با کام ـ زبان ـ و این همان است که حواس پنجگانه نامیده می‌شود. یک‌مرتبه برگشتیم به هزار سال، دو هزار سال پیش، به بقراط و سقراط و بوعلی‌سینا، تنها راه شناخت، این حواس پنجگانه است. ولی از طرف دیگر و برای اینکه نیک و بد را بشناسیم، باید شناخت داشته باشیم، اما شناخت نیک و بد هیچ ربطی از طرف دیگر به خرد ندارد، خردی که هیچ ارتباطی با آن‌ها ندارد.
خُب، ما اگر بنا شد که بجز حواس، چیز دیگری برای شناخت نداشته باشیم، فلسفه و منطق و همه‌ی چیزهای دیگر باد هواست.
کسروی هم همین‌طور در کار خرد، هیچ توجهی به فلسفه و منطق ندارد و این مهم را انتزاع بیهوده یونانیان می‌داند. به عقیده‌ی او در جهان، یک راه بیشتر نیست و آن راهِ خرد است: «بارها گفته‌ایم از لغزش‌های فلسفه‌ی نوین است که آدمی را به پای چارپایان و ددان می‌برد ـ [فلسفه، آدم را به حیوان تبدیل می‌کند.] و خرد و روان را که در او نمی‌شناسد» و از این لغزش آن نتیجه را می‌گیرد که: «در جهان یک راه راستین هست ولی نه هرکس از روی ساختمان مغزی خود چیز‌های دیگری اندیشد و راه دیگری پیش گیرد.» و حال آنکه یک راه راستین بیشتر در جهان نیست دلیلی ندارد هرکس به یک راهی برود.
درباره‌ی منطق نیز، کسروی، نظری مانند همین دارد. کسروی درباره‌ی منطق می‌گوید: «منطق را یونانیان بناگذاردند که راه دلیل آوردن را به هرکس یاد دهد ولی دلیل آوردن نه چیزی است که آدمی نیاز به یاد گرفتن آن از دیگری داشته باشد. هرکس به نیروهای ساده‌ی خدادادی آن را داند.»
یعنی احتیاجی به منطق نیست. (یک عبارت کوتاه بریده و نامفهوم در نوار صوتی)
این خردِ مطلق و بی‌انصاف، یک سرش می‌رسد به دوره‌ی روشنگری اروپا، منتهی به یک نوع تعقل‌گرایی مکانیکی که مربوط به دوره‌ای از تحول فکر اروپایی بوده، ولی تحول منطقی خردگرایی مغرب زمین، همچنان که متفکران مکتب فرانکفورت نشان داده‌اند و همچنان که در فاشیسم و کمونیسم دیده شده است به دیکتاتوری خردِ خود بسنده و تمامی‌خواه انجامید.
اما در اندیشه‌ی کسروی ـ بیگانه از تحول تاریخی، اجتماعی مغرب زمین ـ خردگرایی از راهِ دیگری به دیکتاتوری سیستمِ سیستم‌ساز خود رسید.
حالا با یک چنین خردی در زندگی اجتماعی چه کار باید کرد؟ این خرد، وقتی وارد زندگی اجتماعی بشود آن وقت مثلا این‌گونه می‌شود که کسروی می‌گوید: «یک چیز را باید دانست و آن اینکه زندگانی توده‌ای با هوس نتواند بود، هر کسی نتواند هرچه دلش خواست آن کند در زندگی. در زندگانی توده‌ای باید آئینِ خردمندانه باشد که پیشرفت کارهای توده و آسایش همه را در بر دارد و باید همه پیروی از آن آئین کنند ... در یک توده، اگر چنین باشد که هرکس پیروی از هوسیات خود کند کارها از سامان افتاده، نتیجه جز بدبختی نخواهد بود.»
این پیروی همه از آئینِ خردمندانه، آخر سر به اینجا می‌رسد که چون دستورهای خرد یکی یکی باید اجرا شود، مثلاً در کار زناشویی، این‌گونه نمودار می‌شود. کسروی می‌نویسد:
«زناشویی یا پیوستن زنی با مردی و زیستن آنان در یک جا یکی از باریاب‌های بزرگ [الزامات بزرگ] است در آئین ما، هر پسری چون شانزده ساله بُوَد، تواند زن گرفتن، و چون بیست و پنج بُوَد، باید زن گرفت.»
کسروی در جای دیگر در پاسخ کسی که به او می‌گوید شما می‌خواهید شعر را تابعِ عقل گردانید در حالی که شاعر، تابع احساس است، پاسخ می‌دهد: ما منکرِ احساس یا سهش برای او یعنی برای احساس نیستیم و نمی‌گوییم باید سهش‌ها را کنار گذاشت لیکن سهش‌ها یا احساسات نیک و بدش توام است از این رو باید تابعِ خرد باشد. «یگانه چیزی که خداوند به آدمی برای شناختن نیک و بد داده خرد است، همه چیز باید زیر نگهبانی آن باشد.» گویی از نظر کسروی، سهش را دیگر خدا نداده!!
بدین ترتیب، در فرهنگ و ادبیات، کسروی، بر آنچه خود نمی‌پسندد یا آنچه را در نمی‌یابد، یکسره به همه خط بطلان می‌کشد و تمامی فرهنگِ عرفانی ایران را، از جمله بدون توجه به موقعیت تاریخی، رشد، نقش اجتماعی و فرهنگی گوناگون و چند جانبه‌ی فرهنگ عرفانی، همه را نفی می‌کند، همه را بر اساس دریافت و بینشِ زمان خود، و آن چیزی که در آن زمان، شخص او می‌فهمد، داوری می‌کند و آن‌ها را ناسودمند، زیان‌بخش، حاصل صوفی‌گری، درویشی، گدایی و بیکاری می‌داند.
این‌ها همه، بطور کلی، نقشی بود که خرد بازی کرد.
در زمینه‌ی تاریخ، گفتیم که یکی از رشته‌های بزرگ کار کسروی تاریخ است.
کسروی، مورخ بزرگی بود و علی‌رغم یک چنین دریافتی از خرد، کارهای او در تاریخ ایران بی‌سابقه بود. چیزهایی که او پیدا کرد، مورخین حرفه‌ای نتوانستند پیدا کنند: مثلِ تبار صفویه، مشعشعیان، مثلِ شهریاران گمنام، این‌ها رساله‌های درخشان است برای اینکه حالا حُسن این خرد بود که همه چیز را می‌کاوید. کسروی، آدمی بود که تنها یک جنبه ندارد، جنبه‌های متناقض دارد. (یک جمله‌ی کوتاه نامفهوم در نوار صوتی)
کسروی عقیده دارد که تاریخ برای تفریح، لذت، و خوشی‌های معنوی، برای پندآموزی و شناخت نیک و بد و برای بهتر شناختن آئین زندگی و راهِ جهان‌داری و درس‌هایی است که در این زمینه، می‌توان گرفت.
با تاریخ‌نویسانِ ایران هم، بجز یکی دو سه نفر مخالف است و به حق نمی‌پسندد برای اینکه می‌گوید این‌ها، جیره‌خوار دستگاه‌های مختلف‌اند و آن کاری می‌کردند که شعرای مداح می‌کردند.
از طرفی کسروی دارای ادراک تاریخی است برای اینکه در زمان خودش ایستاده و با یک چنین دستمایه‌ای از خردی که از اروپا آمده بررسی می‌کند تاریخِ ایران را. بدین ترتیب مردِ زمان خودش است به عنوان یک دانشمند. اما از طرف دیگر از زمان خودش ـ منظورم دوره‌ی رضاشاه در ایران ـ و مورخان بزرگ، از همه‌ی آن‌ها جلوتر است برای اینکه مورخان آن دوره با این فکر اروپایی، با این تعقل اروپایی آشنا نیستند، از این بابت از مورخینی مثل اقبال، مینوی و دیگران جلوتر است، فکرش بازتر و روشن‌تر، علی‌رغم همه‌ی این حرف‌ها، از طرف دیگر از زمان خودش بسیار عقب‌تر است برای اینکه آن چیزی که او از اروپا می‌داند، چیزی است که 200 سال ازش گذشته و از مکتب‌های دیگر تاریخ‌نگاری اروپا مثل مثلاً مکتب آنال فرانسه که مکتب بسیار پیشرویی بود، از تاریخ‌نگاری مارکسیستی، از تاریخ‌نگاری انگلوساکسون‌، در همان زمان هیچ اطلاعی ندارد. به این ترتیب آدمی است در ایران، جلوتر از مورخان دیگر و آدمی است در جهان، عقب‌تر از مورخان دیگر، نتیجه اینکه کارش متناقض است، از جهتی، چیزهایی پیدا می‌کند که مورخ‌های دیگر در ایران پیدا نکردند و از جهتی دیگر حرف‌هایی در زمینه‌ی تاریخ می‌زند که پذیرفتنی نیست.
اما در ضمن یک شّم تاریخی دارد که ناچارم این را بگویم و این گفت‌وگو‌ی تاریخ را تمام بکنم.
درباره‌ی تاریخ دوره‌ی هخامنشیان، از این پدیده گفته می‌شد که داریوش وقتی رفت به لشکر‌کشی مصر، گئوماتای مغ، آمد بردیا را کشت و گفت من بردیا هستم و به جای او نشست و سلطنت را به دست گرفت تا داریوش برگشت و او را از سلطنت خلع کرد. این را مشیرالدوله پیرنیا[8] که تاریخ مفصلی درباره‌ی ایران نوشته، این را از اروپایی‌ها گرفته بود و نوشته بود و دیگران هم این را نوشته‌اند.
کسروی به مناسبتی ـ به خاطر اینکه اصلاً تخصصی در ایران قدیم ندارد ـ ولی به مناسبتی یک جایی، این مطلب پیش می‌آید و اشاره‌ای می‌کند و به نظرش عجیب می‌آید که مغی بتواند پادشاه را خلع کند و بعد نقاب بزند و یک سال تمام خودش را به جای پادشاه قالب کند و سلطنت کند. حدس کسروی این است که احتمالاً داریوش کودتا کرده و وقتی از مصر برگشته و لشکریان همراهش بودند، بردیا را از سلطنت خلع کرده به اسم مغ و خودش جانشین او شده.
مورخین شوروی بعد از کسروی ـ این دیگر مربوط به بعد از جنگ و بعد از قتل کسروی است ـ و از جمله دیاکونوف این مسئله را بررسی می‌کنند و الان این نظر بیشتر هست که داریوش با کودتایی که کرد سلطنت را از یک خانواده هخامنشی به خانواده دیگری منتقل کرد که خود داریوش در رأس این خانواده بود. به هر حال این نشان می‌دهد شم تاریخی کسروی را.
و اما در مورد زبان هم، کسروی یک چنین خردی را به کار می‌بندد، یک سیستمی در مورد زبان درست می‌کند و یک سلسله دستورهایی که من اینجا دارم ولی بهتر که سخن را کوتاه کنم. یک سلسله دستورهایی می‌دهد که زبان باید این‌طور اصلاح بشود. اساساً کسروی چون تمرکز‌گراست و شدیداً معتقد به تمرکز است، عقیده دارد که باید یک دین باشد، باید یک زبان باشد و یک ملت. می‌گوید چهارده تا دین و اعتقاد و باور مختلف هست و همه‌ی این‌ها باید از بین برود و یک آئین باشد که تلویحاً یعنی آئین خودش. چون با شیعه‌گری هم مخالف است، باید یک آئین باشد و زبان هم باید یک زبان باشد حتی خودش که از آذربایجان است می‌گوید زبان ترکی باید از بین برود. یک چنین دستورهایی درباره‌ی زبان می‌دهد و مثل خرد، خودش از این دستورات، تجاوز می‌کند. از جمله می‌گوید لغت بی‌دلیل نباید ساخت و خودش فراوان لغت می‌سازد.
در مورد هدایت، شاید بماند برای سال دیگر و سفر دیگر.
فقط یادآوری بکنم که در همه‌ی این زمینه‌ها، هدایت در قطب مخالف کسروی قرار دارد جز علاقمندی به ایران در یک دوره‌ای.
خیلی در مورد هدایت می‌گفتند ولی من فکر نمی‌کنم هدایت دیگر از 1316 یا 1317 به بعد عاشق ایران بود ولی کسروی تا آخر عاشق ایران بود.
هدایت به یک نوع هیچ‌گرایی و نیهیلیسم رسیده بود که دیگر عشقی به ایران نداشت، یعنی گوئی دیگر عشقی نداشت.

________________________________________
[1] ـ مسکوب، شاهرخ: داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع، نشر فرزان، تهران 1373. کتاب ، پنج فصل و سه پیوست دارد. فصل اول: ملی‌گرائی، تمرکز، و فرهنگ در غروب قاجاریه و طلوع پهلوی. فصل دوم: افسانه طبیعت، ( بررسی شعر و نگاه نیما یوشیج). فصل سوم: «مریم ناکام» عشقی و «عشق کامروای» نظامی و خواجو. (بررسی شعر و نگاه میرزاده عشقی). فصل چهارم: قصه پر غصه یا رمان حقیقی. (بررسی شعر ، نگاه ، و سرگذشت عارف قزوینی) . فصل پنجم: میرزا حسن‌خان دیوانسالار و عشق «زیبای» شهر آشوب. (بررسی رمان «زیبا»، نوشته‌ی محمد حجازی). پیوست‌ها: قصه پرغصه یا رمان حقیقی، شیرین کلا، صبح و شب.
[2] ـ اشاره‌ی مسکوب به فصل «قصه پرغصه یا رمان حقیقی»، درباره‌ی شعر عارف قزوینی و گوشه‌هائی از زندگی و دیدگاه‌های اوست.
[3] ـ «طهران مخوف یا یادگار یک شب»، رمان دو جلدی مرتضی مشفق کاظمی است. نخست به صورت پاورقی روزنامه‌ی ستاره ایران چاپ شد در سال هزار و سیصد و یک خوشیدی (1301) و سپس جلد اول آن در هزار و سیصد و چهار خورشیدی (1304)به شکل کتاب چاپ شد. تاریخ چاپ جلد دوم آن بهمن هزارو سیصد وپنج (1305) خورشیدی ست و قیمت آن 50 قران. اشاره‌ی مسکوب به همین کتاب است که در فصل پنجم «داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع» و در ضمن بررسی رمان «‌زیبا» ی محمد حجازی، به تهران مخوف هم می‌پردازد.
[4] ـ اشاره‌ی مسکوب به محمدعلی همایون کاتوزیان است. کاتوزیان می‌نویسد: «استبداد و دیکتاتوری، به رغم شباهت‌های ظاهری‌شان‌، یکی نیستند. استبداد نظامی است که در آن قدرت دولت منوط و مشروط به هیچ قانون یا قراداد طبقاتی یا اجتماعی نیست. حتی لفظ استبداد به معنای خودرائی و خودکامگی است، یعنی نظامی که در آن اراده‌ی دولت جای قانون را می‌گیرد. تاریخ ایران با همه‌ی گوناگونی‌هایش، نشان می‌دهدکه نظام حاکم در آن معمولا نظام استبدادی بوده و بدیل این نظام نیز طغیان و عصیان عمومی‌ای بوده که پس از ایجاد بلوا و هرج و مرج به بازگشت نظام استبدادی انجامیده است.» محمدعلی همایون کاتوزیان، استبداد، دموکراسی و نهضت ملی، انتشارات مهرگان 1372 خورشیدی. کاتوزیان به همین مفهوم‌های «حکومت استبدادی» و «استبداد مدرن»، در یگر کتاب‌های پژوهشی خود نیز می‌پردازد از جمله در کتاب «دولت و جامعه در ایران، انقراض قاجار و استقرار پهلوی»، نشر مرکز، 1379خورشیدی و کتاب «تضاد دولت و ملت، نظریه تاریخ و سیاست در ایران»، نشر نی، 1380 خورشیدی.
[5] ـ تاریخ جهانگشای، کتابی سه جلدی فراهم آورده‌ی عطاملک جوینی از دیوانسالاران دربار هلاکوخان درباره‌ی تاریخ مغول و خوارزمشاهیان و اسماعیلیان. جوینی، بسیاری از اصطلاحات اقتصادی، زمین‌داری، منصب‌های درباری و نظامی دوره‌ی مغول را شرح داده است. کتاب از منبع‌های پژوهش در اوضاع اقتصادی ـ اجتماعی و موقعیت شهرها و روستای آن دوران است.ملک الشعرا بهار، شیوه‌ی تاریخ جهانگشای را در پاره‌ای زمینه‌ها ، نزدیک و شبیه می‌داند به شیوه‌ی «مقدمه‌ی ابن خلدون». به نوشته‌ی بهار، عطا‌ملک جوینی در تاریخ جهانگشا، «‌اصول صحیح اجتماعی در علل حقیقی شکست خوارزمیان و انقراض مدنیت ایرانیان در برابر حادثه تاتار و علت‌های حقیقی دیگر در پیشرفت کار چنگیز و اتباع خونریز او آورده که در عالم خود منحصر بفرد میباشد و در کتب فارسی بلکه در تواریخ تازی سوای «ابن خلدون»، کسی باین نحو در کنه مسایل تفحص و تعمق ننموده است» بهار می‌افزاید‌: «‌اگر نویسندگانی چون نویسندگان زمان‌های بعد متصدی نوشتن و ضبط تاریخ چنگیز و هلاکو شده بودند امروز ما از فهم بسیاری ازحقایق تاریخی که در جهانگشا است محروم بودیم.» بهار، محمدتقی، (ملک‌ا‌لشعرا)، سبک‌شناسی ج3 ص 53 ـ 52 .چاپ ششم.1370 خورشیدی، موسسه انتشارات امیرکبیر.
[6] ـ کتاب زندگانی من و نوشته‌های «ده سال در عدلیه» و «چرا ازعدلیه بیرون آمدم» در سال هزار و سیصد و بیست و سه (1323) خورشیدی به صورت جداگانه منتشر شدند. هرسه نوشته در سال هزار و سیصد و چهل و هشت (1348) خورشیدی، یکپارچه و به نام اولیه‌ی زندگانی من چاپ شد.کتاب «‌شیخ صفی و تبارش»، سال هزار و سیصد و شش (1306) خورشیدی. کتاب «مشعشعیان» که بخشی از کتاب «تاریخ پانصد ساله خوزستان» است در هزار و سیصد و چهار (1304) خورشیدی. مقاله‌ی کوتاه «آیا بردیا دروغی بود »، اردیبهشت هزار و سیصد و سیزده (1313)خورشیدی.
[7] ـ ورجاوند بنیاد: ورجاوند، واژه‌ای پهلوی است به معنای ارجمند، برازنده، دارای فره ایزدی، خداوند ارج. کسروی، خود در واژه‌نامه‌ی پایانی کتاب، در برابر واژه‌ی ورجاوند، واژه‌های «خدائی» و «مقدس» را آورده است. ورجاوند بنیاد در تابستان هزار و سیصد و بیست و دو (1322) خورشیدی منتشر شد. دو کتاب دیگر کسروی که شاهرخ مسکوب در متن بحث خود درباره‌ی معنای «خرد » در نوشته‌های کسروی، به آن‌ها ارجاع می‌داد، عبارتند از: آئین، چاپ نخست، هزار و سیصد و یازده (1311) خورشیدی و در پیرامون خرد، چاپ نخست، هزار و سیصد و بیست و دو (1322) خورشیدی.
[8] ـ پیرنیا در کتاب «تاریخ باستانی ایران»، در شرح پادشاهی کمبوجیه پسر کورش می‌نویسد: کوروش دو پسر داشت، یکی کمبوجیه که «به ولایت عهد معین شده بود»، حکومت بابل را داشت و در زمان غیبت کوروش از ایران، «نیابت سلطنت» را نیز عهده‌دار بود. و دیگری بردیا که حکومت خوارزم و باختر و پارت و کرمان را داشت وچون طرف توجه مردم شده بود کمبوجیه او را رقیب خود دانسته «مخفیانه» کشت. سپس در هنگام لشکرکشی کمبوجیه به مصر، گئوماتا‌ی مغ، خود را بردیا پسر کوروش برادر کمبوجیه گفت و برتخت نشست و مردم هم بسوی او رفتند. کمبوجیه در شام خبر را شنید و «در موقع بسیار بدی واقع شد» چون می‌دانست بردیا را کشته اما نمی‌توانست این را بیان کند و بالاخره «در حال تاثر» در شهر اگباتانا در شام «زخمی بخود زد» که از اثر آن درگذشت اما پیش از این حادثه، «سر» خود را به داریوش که در لشکرکشی مصر همراه او بود ابراز کرد. پیرنیا سپس از کتیبه بیستون، گفته‌های داریوش درباره‌ی پایان کار گئوماتای مغ را می‌آورد. داریوش شاه می‌گوید: کسی از پارس یا مدی یا از خانواده ما پیدا نشد که این سلطنت را از گئوماتای مغ باز ستاند. مردم از او می‌ترسیدند چه عده‌ی زیادی از اشخاصی که بردیا را می‌شناختند، می‌کشت. تا اینکه من آمدم از اهورا مزدا یاری طلبیدم اهورا مزدا مرا یاری کرد. من با کمی از مردم ، این گئوماتای مغ را با کسانی که سردسته‌ی همراهان او بودند، کشتم. من او را کشتم پادشاهی را از او باز ستاندم به فضل اهورامزدا شاه شدم. اهورا مزدا شاهی را به من اعطا کرد. پیرنیا، حسن، مشیرالدوله، تاریخ باستانی ایران، صص103 ـ 98، نشر دنیای کتاب 1362 خورشیدی. چاپ نخست تاریخ باستانی ایران، اسفند ماه هزار و سیصد و شش (1306) خورشیدی.
کسروی درست در همین روایت داریوش در کتیبه‌ی بیستون شک می‌کند. کسروی می‌نویسد: «این داستان از شگفت‌ترین داستان‌هاست و پاره‌ای دشواری‌ها در آن هست. یک رشته موضوع‌هائی در آن هست که به سختی می‌توان باور کرد. یکم آنکه اگر کمبوجی بردیا را نهانی کشته بود پس گومات از کجا آن را دریافت و خود را به نام بردیا خواند؟ دوم آنکه گومات پیش از آن درکجا بوده و چگونه شد مردمی که پیش از آن او را می‌شناختند پرده از رازش برنداشتند. سوم آیا از کسانی که نخستین بار نزد گومات شتافتند و گرد سر او فراهم آمدند یکی نبود که بردیا را دیده باشد، بشناسد که این مرد نه آنست . چهارم مگر با کشتن این وآن چنین رازی سرپوشیده می ماند». کسروی سپس می‌نویسد که «پادشاهی هخامنشی در آن زمان از یک سلسله پادشاهی‌هائی پدید آمده بود که هر یکی پیش از آن مستقل می‌زیسته و این زمان هم آرزوی استقلال در دل خود داشته و به اندک بهانه هریکی سر به شورش بر می‌داشت». کسروی پس از اشاره به «دشواری‌های داستان» و چگونگی پادشاهی هخامنشی می‌نویسد: «این‌ها دشواری‌هایی است که در داستان هست. کسانی می‌توانند بگویند حقیقت داستان نه آن بوده که داریوش در نوشته ی بیستون می‌گوید یا هرودوت در تاریخ خود می‌نگارد. شاید داستان این بوده که بردیا نه دروغی بلکه راستی بوده و این است مردم سر به پادشاهی او فرود آورده‌اند .....و داریوش که از خاندان پادشاهی و مرد دانا و توانایی بود چشم به پادشاهی او دوخته و به همدستی کسانی از بزرگان درباری او را کشته و پادشاهی را از آن خود ساخته ولی برای آنکه مردم از او دل آزرده نشوند چنین وانموده که آن کس نه بردیا پسر کوروش، بلکه مغی دروغگو بوده و بدین سان این موضوع شهرت پیدا کرده.» کسروی پس از بیان تردید و پیش گذاشتن فرض خود، می‌نویسد: «این شکی است که ما در پیرامون این داستان پیدا کرده‌ایم ولی به هیچ سر قضیه یقین نداریم ، و اینکه در اینجا موضوع را عنوان می‌کنیم برای آن است که گفتگو از آن بشود». تاریخ نگارش این مقاله‌ی کسروی اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و سیزده (1313) خورشیدی است. کاروند کسروی، ص 126، مجموعه‌ی 78 رساله و گفتار‌، به کوشش یحیی ذکاء، انتشارات آرش / سوئد.
برگرفته از :
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=20881