۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

تقدیر و حمایت نسرین ستوده از آیت الله معصومی تهرانی !

 
نسرین ستوده، وکیل دادگستری و فعال حقوق بشر در پی اهدای تابلوی تذهیب شده‌ی حاوی متون مقدس بهاییان توسط آیت‌الله تهرانی به بهاییان ایران با این شخصیت روحانی دیدار کرد.
در این دیدار که هفته گذشته صورت گرفته است، نسرین ستوده ضمن تقدیر و تشکر از اقدام آیت‌الله تهرانی تابلویی را که خود در دوران زندان ساخته بود به ایشان تقدیم کرد.
در این نشست که علاوه بر نسرین ستوده جمعی از فعالین بهایی و اساتید دانشگاه نیز حضور داشتند، خانم ستوده ضمن اعلام حمایت از اقدام بشردوستانه آیت الله تهرانی ابراز امیدواری کرد که حرکت‌های مشابه گسترش یابد. وی همچنین نسبت به تبعیض‌های قومی، مذهبی و جنسیتی که از سوی تندرویان به بهانه اسلام اعمال می‌شود، ابراز نگرانی کرده و خاطر نشان کرد که لازمه‌ی رشد و تعالی جامعه زندگی مسالمت‌امیز شهروندان با اعتقادات گوناگون است.
در پایان دیدار هم آیت الله تهرانی تابلویی تذهیبی از آثار خودش را به رسم یادبود به خانم ستوده اهدا کردند.

آیت‌الله عبدالحمید معصومی تهرانی که اکثر متون مقدس از جمله قرآن، انجیل، تورات، زبور و عزرا را خوشنویسی و تذهیب کرده است، اخیرا بخشی از متون مقدس بهاییان را نیز تذهیب و خوشنویسی کرده و با انتشار نامه‌ای آن را به بهاییان جهان و به ویژه بهاییان ایران تقدیم کرده است که به گفته‌ی وی تحت ستم و تبعیض هستند. این تابلو که قرار است در یکی از اماکن مقدس بهاییان (بیت العدل) نگهداری شود اولین اثری است که توسط یک روحانی شیعه به بهاییان تقدیم شده است ..‬

برگرفته از :
https://freenasrinsotoudeh.wordpress.com/2014/04/26/%D8%AA%D9%82%D8%AF%DB%8C%D8%B1-%D9%88-%D8%AD%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%B3%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%AA%D9%88%D8%AF%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%A2%DB%8C%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%85/

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

بیایید برای ایران و مردمانش دعا کنیم !

بند سیاسی زندان گوهردشت (رجایی‌شهر)

فراخوان ۶۵ زندانی رجایی‌شهر:

شصت و پنج نفر از زندانیان سالن ۱۲ زندان رجایی‌شهر با انتشار نامه‌ای از همگان درخواست کردند تا برای رفع هرگونه قهر و خشونت‌ورزی از سرزمین ایران و پرهیز از دروغ‌پردازی و نفرت‌انگیزی دعا کنند. آنان در فراخوان خود نوشته‌اند: این بار می‌خواهیم دعا کنیم برای زنان و مردانی که به خاطر عقاید و اندیشه‌های خود در زندان به سر می‌برند برای زندانبانان آنان برای رعایت حقوق انسان‌ها.







شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
شصت و پنج نفر از زندانیان سالن ۱۲ زندان رجایی‌شهر با انتشار نامه‌ای از همگان درخواست کردند تا برای رفع هرگونه قهر و خشونت‌ورزی از سرزمین ایران و پرهیز از دروغ‌پردازی و نفرت‌انگیزی دعا کنند.
متن کامل این نامه که در  سایت کلمه  منتشر شده به شرح زیر است:
بیایید دعا کنیم
اسقف دسموند توتو، برنده جایزه صلح نوبل، در زمان حکومت آپارتاید در آفریقای جنوبی به مناسبت خاکسپاری یکی از رهبران سیاه‌پوستان که در زندان به قتل رسیده بود در خطبه‌ای که ایراد کرد چنین گفت: برای رهبران این سرزمین دعا کنید. برای پلیس به خصوص نیروهای امنیتی و کسانی که در زندان خدمت می‌کنند دعا کنید که تشخیص بدهند زندانیان هم موجودات انسانی هستند. پیشنهاد می‌کنم برای سفید‌پوستان آفریقای جنوبی هم دعا کنید.
هموطنان:
همه‌ی ما در زندگی خود چه دین باور باشیم یا نباشیم، خواه کلیمی باشیم یا مسیحی، مسلمان باشیم یا بهایی، زرتشتی باشیم یا بودائی، لحظاتی را به راز و نیاز گذرانده‌ایم. با درون خود و یا با خدای خود، گرفتاری یا بیماری، در سختی و دلتنگی برای خود یا دیگران.
و این بار می‌خواهیم دعا کنیم برای زنان و مردانی که به خاطر عقاید و اندیشه‌های خود در زندان به سر می‌برند برای زندانبانان آنان برای رعایت حقوق انسان‌ها.
همه ما در روزهای اخیر قضایای بند ۳۵۰ زندان اوین را شنیده‌ایم و بسیار تاسف خورده‌ایم. چه بر این سرزمین و مردم آن آمده است؟ چرا به جای مهر و دوستی، خشم و خشونت دیده می‌شود و جای بردباری و شکیبایی، قهر و غضب؟ بیایید دعا کنیم تا از ایران‌مان دروغ، خشم و نفرت رخت بربندد و جای آن صداقت، بردباری و مهربانی چهره گشاید. در خلوت خود، با خانواده خود، همسایه و هموطن خود دعا کنیم. مهم نیست دعا را به کدامین قبله می‌خوانیم. مهم نیست به فارسی می‌خوانیم یا زبان دیگری ولی بیایید دعا را خالصانه و از صمیم قلب بخوانیم. بیایید دعا را با هم و برای هم بخوانیم. دعایی برای مدارا و بردباری. دعایی برای ایران و مردمان آن. دعایی برای بارور شدن امیدهایی تازه برای حیاتی جدید. بیایید برای ایران دعا کنیم.
امضاکنندگان:
فرید آزموده
بهمن احمدی‌امویی
جعفر (شاهین) اقدامی
رضا انتصاری
داود ایزی
محمود بادوام
مسعود باستانی
محمد بنازاده
عارف پیشه‌ورز
بهزاد ترحمی
بهروز عزیزی توکلی
وحید تیزفهم
فرهمند ثنایی
شهرام چینیان
ایرج حاتمی
حجت‌الله حاتمی
ماشا‌الله حائری
خالد حردانی
افشین حیرتیان
جمال‌الدین خانجانی
فواد خانجانی
کامران رحیمیان
کیوان رحیمیان
سهید رضایی
هوشنگ رضایی
سعید رضوی فقیه
دیدار رئوفی
شاهرخ زمانی
کوروش زیاری
رامین زیبایی
ریاض سبحانی
سیف‌الله سگانی
عزیز‌الله سمندری
سید محمد سیف‌زاده
باتمیر شاه‌محمداوف
ایقان شهیدی
جمشید صادق‌الحسینی
کیوان صمیمی
سیامک صدری
فرهاد صدقی
شاهرخ طائف
حشمت‌الله طبرزدی
حاج کریم معروف عزیز
بهروز عیسی‌پور
علیرضا فرهانی
سعید (عمر) فقیه‌پور
فرهاد فهندژ
فواد فهندژ
کمال کاشانی
پیمان کشفی
سعید ماسوری
مهدی محمودیان
سعید مدنی
زانیار مرادی
لقمان مرادی
کامران مرتضایی
پیام مرکزی
فواد مقدم
محمدعلی منصوری
عادل نعیمی
عفیف نعیمی
شاهین نگاری
مصطفی نیلی
فرشید ید‌اللهی
ناصح یوسفی 


برگرفته از :
http://www.iran-emrooz.net/index.php/news1/50507/

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

"شاید آقای لاریجانی درست می‌گوید، من خیالاتی شده‌ام" !




تخریب گورستان بهاییان در مشهد

محمد جواد لاریجانی، دبیر ستاد حقوق بشر قوه قضاییه ایران ده روز پیش با رد "هرگونه تبعیض و تضییع حقوق افراد به خاطر بهایی بودن" در ایران، اعلام کرد که افراد به صرف بهایی بودن در ایران محاکمه یا از تحصیل منع نمی‌شوند.
او در ادامه گفت: "مسئولان هیچ‌گاه به صرف بهایی بودن با پیروان این آیین برخورد نکرده‌اند، چراکه طبق قانون اساسی معتقدند هر شهروند ایرانی از حقوقی برخوردار است و نمی‌توان او را از حقوق مصرح در قانون اساسی منع کرد."
این در حالیست که در سی و پنج سال پس از انقلاب جامعه جهانی بهاییان و فعالان حقوق اقلیت های مذهبی در ایران می گویند که بهاییان از تصدی مشاغل دولتی و تحصیل در دانشگاه‌ها محروم بوده‌اند.
شادی بیضایی و سهیل کمالی دو متن زیر را برای صفحه ناظران فرستاده اند.

 

شادی بیضایی/ پرت استرالیا

شاید آقای لاریجانی درست می‌گوید. شاید من اشتباه می‌کنم. شاید الان ساعت الان دو صبح نیست. شاید ده و نیم شب است. شاید من این جا در بیست کیلومتری اقیانوس هند، در غرب استرالیا نیستم. شاید آن‌جا هستم هنوز. توی تهران.
بستنی فروشی سر کوچه‌مان هنوز باز است. دریانی هم. همه می‌روند خرید می‌کنند و بابای نگار هم سرِ چهارراه برایم دست تکان می‌دهد. کاش او درست می‌گفت. کاش آن‌جا بودم. راستی زندگی‌ام چه شکلی می‌شد اگر او راست می‌گفت. اگر هیچ حقی، زیر پا گذاشته نمی‌شد و اگر من مجبور نمی‌شدم ساعتم را به جای ده و نیم شب، روی دو و نیم صبح تنظیم کنم و دور از همه‌ دوست‌هایم و خاطره‌هایم، بنشینم این سر دنیا؟
شاید بابا و مامان، همان سال‌های اول انقلاب، وقتی من هنوز خیلی کوچک‌تر از آن بودم که بفهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد، به جرم بهایی بودن، از آموزش و پرورش اخراج نمی‌شدند.


شاید مامان، بعد از مرخصی زایمانش که بعد از به دنیا آمدن من گرفته بود، دوباره برمی‌گشت سرکار و معلمی می‌کرد. بابا هم باز می‌رفت ساوجبلاغ که به بچه‌های آن‌جا درس بدهد و به کلاس‌هایشان سرکشی کند. بابا راننده‌ آژانس نمی‌شد و مامان، نمی‌شد مادرِ همیشه خانه‌دار. حتما یک جورِ دیگر زندگی می‌کردیم. جوری که هر کاری می‌کنم نمی‌توانم آن را تصور کنم. ولی خب از یک طرف هم آقای لاریجانی مدیر ستاد حقوق بشر قوه‌ قضاییه است. کارش این است که نگذارد حقی از کسی ضایع شود و لابد درست می‌گوید که آب از آب تکان نخورده و این منم که خیال می‌کنم شیوا، خواهر پنج سال بزرگ‌ترم، سه بار از مدرسه اخراج شد. شاید آن نامه‌ای هم که شیوا هنوز نگه داشته و با خودش به هر شهری که می‌رود می‌برد، یک نامه‌ خیالی‌ست.
نامه‌ای که درست روز هفدهم مهر نوشته شده و نشان می‌دهد که نوجوان سیزده ساله را هنوز سه هفته از شروع سال تحصیلی نگذشته،‌ فرستاده‌اند خانه. آن هم به چه جرمی؟ این که وقتی سر کلاس پرسیده‌اند: «اقلیت‌ها دست‌هایشان را بالا بگیرند.» او هم دست بلند کرده و با این کارش، بدون این که بداند، تبلیغ کرده.
آقای لاریجانی درست می‌گوید. من خیالاتی شده‌ام که فکر می‌کنم آن شب پاسدارها آمدند توی خانه‌مان، همه چیز را زیر و رو کردند و کتاب‌ها و قاب عکس‌هایمان را بردند. مادربزرگم اصلا هم نمی‌لرزید و مامانم دنبال‌شان از این اتاق به آن آتاق نمی‌رفت تا نگذارد کتاب‌های دعا را ببرند.
شاید اصلا دانش‌آموز خوبی نبودم. عاشق ادبیات و نوشتن. عاشق کدکنی و صائب و امین‌پور. شاید ریاضی نمی‌خواندم. شاید فکر می‌کنم که معدلم بالا بود و می‌توانستم بروم دانشگاه و بنشینم سر کلاس‌هایی که دلم می‌خواست. کلاس‌هایی که من را به شعر نزدیک‌تر کنند. شاید خیال می‌کنم که دلم می‌خواست معلم بشوم و نشدم؛ که در هجده سالگی هر شب کابوس دیدم و افسرده شدم. که موهایم ریخت و تا مدت‌ها از آینه بیزار شدم. شاید اصلا ریزش مو بر اثر غصه و شب نخوابیدن، بر اثر جا ماندن و تماشای بقیه‌ همکلاسی‌ها که به دانشگاه می‌روند، مصداق نقض حقوق بشر نیست. شاید هجده ساله‌ها باید همان‌قدر غمگین باشند که من بودم…
ولی امروز چه؟ یعنی خیال می‌کنم که آن دوست‌های قدیمی، پشت میله‌ها هستند؟ یعنی خیال می‌کنم که بعضی‌های دیگرشان، حکم به دست، منتظر اجرای حکم زندان‌اند؟ یعنی همه‌ فامیل، همه‌ دختر خاله‌ها و پسرعمه‌ها، همه‌ بچه‌ها و نوه‌ها، پخش و پلا نشده‌اند این طرف و آن طرفِ دنیا؟ یعنی هنوز کنارِ هم‌ایم؟ شهاب آن سر دنیا نیست؟ یعنی می‌توانیم باز با شیوا و او یک عکس سه نفری بگیریم؟
شاید آقای لاریجانی راست می‌گوید. شاید هیچ کس به خاطر عقیده‌اش اعدام نشد. شاید موهای من، به امید رفتن به دانشگاه خاکستری نشد، شاید سنگ قبر پدربزرگ‌ها را کسی نشکست. شاید بابا بازنشسته‌ آموزش و پرورش شد و کمرش به خاطرِ سال‌ها رانندگی نیست که خم شده. شاید مامان پوشه‌های روزهای معلمی‌اش را یک روز دور نریخت و توی آشپزخانه مات نشد به کاشی‌های بالای اجاق‌گاز تا شیر سر برود.
شاید من الان این‌جا نیستم. نزدیکِ اقیانوس هند. شاید توی تهرانم. توی خانه. ساعت هم سه نصفه شب نیست. شاید یازده و نیم شب است. دریانی باز است و مردم می‌روند خرید. شاید ما همه دور همیم. پخش و پلا نشدیم. من مانتو‌ام را پوشیده‌ام که بروم برای بینِ دو نیمه‌ فوتبال از بستنی فروشی، معجون بخرم. شاید هم توی کوچه، آن‌قدر با همسایه‌ها حرف زده‌ام که معجون‌ها آب شده و چکیده روی لِی‌لیِ بچه‌ها.
رییسِ ستادِ حقوقِ بشرِ قوه‌ قضاییه‌ کشورم، جوری با اعتماد حرف زده که من به خودم شک می‌کنم. به حافظه‌ام و به خاطره‌هایم. فکر می‌کنم خیالاتی شده‌ام. خیال می‌کنم که زندگی‌ام را کابوس دیده‌ام. از آن کابوس‌ها که هرچه داد می‌زنی صدایت در نمی‌آید و کسی تو را نمی‌شنود.


لابد حقی پایمال نشده. شاید ما نرفته‌ایم. هر کس به طرفی؛ به ناچار و بدون حق انتخاب. با هق هقِ بی‌وقفه توی فرودگاه و شب‌بیداری‌ها کشدارِ دوری و غربت.
لابد چراغ خانه روشن است و از پنجره‌ آشپزخانه صدای خنده‌ و شادیِ ما از گل شدنِ ضربه‌ پنالتی تیم ملی فوتبال ایران می‌آید؛ و این، من نیستم که تنها توی اتاق، جایی شش هزار و دویست و شصت مایل آ‌ن‌طرف‌تر، روبه‌روی لپ‌تاپ، زل زده‌ به لبخندِ آقای لاریجانی و بغضِ لعنتی‌اش را فرو می‌دهد….

سهیل کمالی/ آستین تگزاس

نوزده سال از عمر خود را در زادگاهم ايران، زيسته ام. دورن كودكی را تا مقطع سوم راهنمایی در روستايی به نام حصّه از توابع اصفهان بزرگ شدم. كم كم كه درك من از محيط اطراف و آدميان دور و برم بیشتر شد به مرور فهمیدم كه خانواده ما صفتی دارند كه بقيه اهالی روستا از آن محرومند.
همه ايرانی بودند، و همه هم شهروند بودند. اما ما اضافه بر اينها بهایی هم بوديم. تا قبل از ورود به مدرسه آنچنان درك شفافی از اين "ويژگی" نداشتم. تا اينكه به مدرسه ابتدايی رفتم. وقتي بچه ها را برای نماز جماعت به صف می كردند، و من مجبور بودم هميشه برگه ای در دستم داشته باشم تا اگر مديری، ناظمی، معلمی، مستخدمی، يا هر كس از "بزرگسالان" به من بگويد چرا در نماز جماعت شركت نمی كنم آن را نشان بدهم و خودم را معاف كنم.
خط خواهر بزرگترم بود: "بنده چون متعلق به جامعه اقليت مذهبی هستم از شركت در نماز جماعت معذورم." آن زمان جنبه ادبی اين نوشته به نظرِ من بسيار عالی، و واژگان آن برای من بسيار دشوار بود. كم كم آموختم تا آن جمله را خودم به زبان بياورم، و هم اينكه اگر لازم شد توضيحاتی بدهم.
سال پنجم دبستان ناظمی داشتيم که در همان ابتدای سال برای او هم برگه ای برده بودم، باز مثلِ هميشه در وقت برگزاری نماز در گوشه ای می ايستادم. نمی دانم چه شد يك روز دلش خواست گير بدهد. آمد اصرار كرد كه نميتوانی اينجا بايستی و بايد بر سر نماز حاضر شوی. اين زمان ديگر معنی تك به تكِ كلمات جمله ادبی خواهرم را می دانستم.
به او گفتم كه "اقليت مذهبی" هستم و نمی توانم در نماز جماعت شركت بكنم. با تندی و درشتی گفت "اينجا دلبخواهی نيست. صبح پشت بلندگو اعلام كرديم كه همه بايد در نماز جماعت شركت كنند، استثنا هم ندارد."
باز با همان بيانِ كودكی توضيح دادم كه نمازِ شما برای من هم مقدس است، و اگر شما بخواهيد حاضرم نماز را به صورت فردىٰ برای شما ادا كنم. اما او به اين هم رضايت نداد.
پيشِ روی بچه ها مرا چنان ضرب و شتم کرد كه تا چندين روز دردِ آن آزارم می داد. اما بدتر از آن، احساس می كردم جلوی بچه ها خورد شده ام. از طرفی پيش پدر و مادرم برای خودم ارزشی قائل بودم، و هم اينكه در دنيای كودكی از اينكه پای آنها در اين نزاعها باز شود بيم داشتم. اين شد كه لب بستم و به آنها هیچ چیز نگفتم.
سالها بعد، زمانی كه وارد دبيرستان شدم يك روز در تاكسی تصادفاً با آقای ناظم مواجه شدم. وانمود كرد كه مرا نمی شناسد. اما چون پيشتر از او پياده شدم كرایه او را حساب كردم و به او گفتم "مطمئن باشيد هيچ بچه ای، نه محبتهای معلم، و نه ناظمش را فراموش نمی كند."
در دوران راهنمايی روزگار بهتری داشتم. چون وضعيت تحصيلی ام خوب بود معلم ها هرگز اذيتم نمي كردند. در اين میان مثل بسياری از بهائيان ديگر يك استثنا وجود داشت، و آن هم کلاس قرآن، دينی و عربی بود. معلم هر سه اين درسها یک نفر بود. شخصيت بسيار جالبی داشت. اگر چه به شدت از بهاييان متنفر بود اما حتی يكبار هم نشد كه نمره مرا كمتر بدهد.


يكی دو بار شد كه از من خواست نيم ساعتی را از كلاس بيرون بروم و هوايی بخورم. دوستانِ صميمی ام بعد از پايان كلاس به من می گفتند كه آقای معلم به آن ها گفته بهائی ها نجس هستند، و شما پيش از اينكه بخواهيد نماز بخوانيد يا دست به قرآن بزنيد حتماً بايستی از هرگونه تماس با كمالی بپرهيزيد؛ هنوز خاطرم هست كه يكی از صميمی ترين دوستانم از من پرسيد:"راستی كمالی، تو نجس هستی؟" و من هم با همان حال و هوای كودكی چند دليل آوردم تا ثابت كنم كه نيستم.
امروز وقتی به ياد معلمم می افتم بسيار بيشتر از بقيه كسانی كه به من ظلمی كرده اند دلم می سوزد. اولاً حسرت اينكه ديگر هيچوقت ديداری با او دست نداد، و نتوانستم در زمان پختگی حرف دلم را ولو در چند كلمه باشد با او بگويم. اما دليل بزرگتر برای ناراحتی من آن بود كه او آدم خوبی بود، هرگز در رفتار خودش با شخصِ من به عنوانِ يك دانش آموز بی انصافی نمی كرد، و حتی به عنوان يك دانش آموز مرا دوست داشت.
اما او وظيفه شرعی خودش می دانست كه در موردِ من به عنوان یک بهایی بدگويی كند؛ همين مرا آزار می دهد. اينكه كسانی مثل او كه چنين خالص و دوست داشتنی بودند، و محبت مردم را در دل خويش جا داده بودند، به عنوان وظيفه شرعی، بدگويی از طفلی دوازده ساله را بر خود واجب می دانند.
تا كودك بودم اين فقط جای سيلی معاون مدرسه بود كه مرا آزار می داد، اما بزرگتر كه شدم، تبعيض ها هم بزرگتر شدند. يا بهتر بگويم، بزرگتر كه شدم توانستم تبعيضهای بزرگتری را ببينم. مادرم -كه امروز نيست-، می ناليد كه چندين سال در رشته پرستاری به تحصيل مشغول شده، اما به جُرم انتساب به ديانت بهايی از كار در بيمارستان، و همچنین از آموزش بهياری ممنوع شده. متن اعلان رسمی اين اخراج كه الآن پيش بنده حاضر است را با شما ميخوانم:
"خانم پروين دست پيش، دانش آموز آموزشگاه بهياری، برابرِ دستورالعملِ وزارت فرهنگ و آموزش عالي در مورد پيروان فرقه بهائيت، چون شما طبق اعتراف كتبی خود به اين فرقه وابستگی داريد لذا از تاريخ صدور اين نامه از آموزشگاهِ بهياری اخراج می گرديد-سرپرست آموزشگاه عالی پرستاری و بهياری."
بعدها من نيز اين محروميت را از مادرم به ارث بردم. اگر چه رتبه ام در كنكور سراسری بد نشده بود، اما از ورود به دانشگاه ممنوع شدم، تنها به اين خاطر كه نخواستم در مقابل واژه 'مذهب' به دروغ چيزی جز بهايی بنويسم. نزديك به شش ماه تحصيلات خودم را در دانشگاه بهايی ادامه دادم تا هشت سال پيش که همراه خانواده ام خاك ايران را ترك کردم.
آقای لاریجانی من واقعاً نمی دانم ديگر چه نشانه هايی لازم است تا در مغز منِ شهروندِ بهايی فرو رود كه هرگز با بقيه برابر نبوده ام.

برگرفته از :
http://www.bbc.co.uk/persian/blogs/2014/04/140416_l44_nazeran_bahai_iran_larijani.shtml

۱۳۹۳ فروردین ۲۸, پنجشنبه

بهایی‌ها؛ حق با لاریجانی‌هاست !

 
 
از نظر تمامیت‌خواهان، شهروند خوب، شهروند خاموش است. داشتن هر عقیده‌ای در جمهوری اسلامی آزاد است، اما ابراز و بیان و تبلیغ عقیده، نه.    

جواد لاریجانی، دبیرستاد حقوق بشر قوه قضاییه در جدیدترین اظهارنظرش، گفته: «مسئولان هیچ‌گاه به صرف بهایی بودن با پیروان این آیین برخورد نکرده‌اند.»

صحبت جواد لاریجانی با موجی از واکنش مواجه شد؛ اما حق با اوست! اقتدارگرایان حاکم بر دستگاه‌های امنیتی و قضایی جمهوری اسلامی نه فقط با بهاییان، که با دیگر شهروندان نیز به صرف عقاید و باور آنان برخورد نمی‌کنند. مشکل اینجاست که از نظر تمامیت‌خواهان، شهروند خوب، شهروند خاموش است. داشتن هر عقیده‌ای در جمهوری اسلامی آزاد است، اما تنها در پستوی منزل. عقیده آزاد است اما ابراز و بیان و تبلیغ عقیده، نه. و این، همان وجه ممیزه‌ی نظام‌های اقتدارگرا با دموکراتیک است.


بهاییان به محض آنکه بخواهند از حقوق اساسی خود ـ مصرح در قانون اساسی ـ به‌مثابه‌ی شهروند ایران سود جویند، محکوم‌ به تحمل خشونت و تهدید و اشکال گوناگون سرکوب‌اند. آنان مثل یک گروه سیاسی مخالف و منتقد، زیر ذره‌بین‌اند که مبادا تحرکی اجتماعی داشته باشند؛ تبلیغی کنند یا تلاش و تحرکی مدنی صورت دهند. در سطحی فراتر، آنان به‌دلیل ابراز اعتقادات خود، حتی از امکان ارتقاء جایگاه شهروندی خود نیز محروم و منع می‌شوند (چنان‌که موارد جلوگیری از ادامه تحصیل در دانشگاه‌ها کم نیست).


مدت‌هاست اصل ۲۳ قانون اساسی برای دگراندیشان و منتقدان ـ و ازجمله بهاییان ـ منتفی شده است: «تفتیش‏ عقاید ممنوع‏ است‏ و هیچکس‏ را نمی‌توان‏ به‏ صرف‏ داشتن‏ عقیده‏‌ای‏ مورد تعرض‏ و مؤاخذه‏ قرار داد.» چنان‌که اصل ۱۹ دیر زمانی است به طنزی مبدل شده: «مردم‏ ایران‏ از هر قوم‏ و قبیله‏ که‏ باشند از حقوق‏ مساوی‏ برخوردارند و رنگ‏، نژاد، زبان‏ و مانند اینها سبب‏ امتیاز نخواهد بود.»


جواد لاریجانی اما با زیرکی، بخشی از واقعیت را در جمهوری اسلامی روایت می‌کند و از تبیین وجه سلبی، صرف‌نظر می‌نماید. برادر کوچک‌تر او در رأس دستگاه قضاییه کشور ولی، تعارف و حاشیه‌روی و پیچیده‌گویی در کلام را کنار می‌نهد. صادق لاریجانی در جدیدترین اظهارنظرش گفته: «در جمهوری اسلامی ایران هیچ تعرضی به بهاییان به صرف بهایی بودن نشده است و آنچه صورت گرفته برخوردهای قضایی با کسانی بوده که برای بیگانگان جاسوسی کرده‌اند و یا برخلاف امنیت ملی اقدام نموده‌اند.»


«جاسوسی» برای بیگانگان و «اقدام علیه امنیت ملی» همچون «تبلیغ علیه نظام» ازجمله اتهام‌های تکراری هستند که گوش اغلب فعالان سیاسی از آن‌ها پر است. کنشگران سیاسی و مدنی به‌ کنار؛ دانشمند جوانی چون امید کوکبی که به اتهام «ارتباط با دولت متخاصم» از بهمن ۸۹ در اوین محبوس است، یک نمونه برجسته محسوب می‌شود. آن‌که فقط به‌دلیل «نه» گفتن به درخواست همکاری سازمان انرژی اتمی ایران، زیر فشار و خشونت نهادهای امنیتی قرار می‌گیرد و با پرونده‌سازی قضایی و حکمی غیرعادلانه و سنگین مجازات می‌شود.


اتهام‌هایی که رییس قوه قضاییه مدعی‌اش می‌شود در هیچ دادگاه صالح و علنی با حضور هیئت منصفه، مورد رسیدگی قرار نگرفته است. این‌چنین، تا اطلاع ثانونی، مثل تمامی احکام دیگر دادگاه‌های انقلاب علیه متهمان سیاسی و عقیدتی، فاقد اعتبار حقوقی و خلاف روح و تصریح قانون اساسی (به‌ویژه اصل ۱۶۸) است.


اقتدارگرایان حاکم خوب می‌دانند که از زاویه‌ی استانداردهای جهانی حقوق بشر و دموکراسی، چه وضعی در ایران جاری است. از همین روست که صادق لاریجانی در واکنش به بیانیه‌ی اخیر پارلمان اروپا گفته: «شما بی‌خود کرده‌اید که چنین استانداردهایی دارید و قصدتان تحکیم و تحمیل معیارهای خودتان بر کشورها و ملت‌های دیگر است.»


منظر حقوق بشری به‌ کنار، که از این زاویه، قاضی‌القضات جمهوری اسلامی و دیگر همراهان حرفی برای گفتن ندارند؛ ماجرا حتی از دریچه‌ی فقه اسلامی نیز با پرسش‌های جدی روبروست. به‌عنوان شاهدی مهم: زنده‌یاد آیت‌الله منتظری در فتوای مشهورش در اردیبهشت ۱۳۸۷ تصریح می‌کند که پیروان بهاییت «‏از آن جهت که اهل این کشور هستند حق آب و گل دارند و از حقوق شهروندی برخوردار‏ ‏می‎باشند؛ همچنین باید از رأفت اسلامی که مورد تأکید قرآن و اولیاء دین است بهره‌مند باشند.»


فقیه آزاده و نوع‌دوست در خرداد ۱۳۸۷ تاکید می‌کند که «باید حقوق انسانی» بهاییان و «افرادی که تابع هیچ‌یک از ادیان آسمانی نیستند» به حکم قرآن و نهج‌البلاغه، «رعایت شود». به عقیده‌ی آیت‌الله منتظری: «حقوق شهروندی نیز یک واژه کلی است و حدود آن باید بر اساس عرف و قانون اساسی مورد پذیرش اکثریت مردم مشخص شود.»


زنده‌یاد احمد قابل، مجتهد انسان‌دوست و دموکراسی‌خواه نیز تاکید داشت که رعایت حقوق شهروندی برای بهائیان از منظر عقل و با استناد به احکام فقهی و تاریخ اسلام، نکته قابل دفاعی است. این موحد صریح اللهجه و پژوهشگر دینی می‌گفت: «با اطمینان می‌توانم بگویم که برخی از فقها و صاحبان رساله کنونی هم دیدگاه آیت الله منتظری را قبول دارند منتها این موافقت‌شان شاید خیلی علنی نشود.»


با این همه، آنچه متأثر از اقتدارگرایی مسلط و تحریف حقیقت در جمهوری اسلامی جاری است، چیز دیگری است. واقعیتی تلخ که نه تنها با حقوق بشر فاصله‌ی معنادار دارد بلکه به قانون اساسی نیز بی‌اعتنایی محسوس نشان می‌دهد. سال‌هاست که اقتدارگرایی با دراویش برخورد می‌کند؛ اهل سنت برای تبلیغ و تحرک مدنی و کنش سیاسی، دچار تحدید‌های متعدد و تهدیدهای گوناگون هستند؛ و خشونت سه دهه‌ای تمامیت‌خواهان علیه نیروهای ملی ـ مذهبی چند سالی است که شامل اصلاح‌طلبان می‌شود. در چنین وضعی، به‌نظر می‌رسد تکلیف حقوق اساسی شهروندانی که به دین‌های رسمی و پذیرفته شده در جمهوری اسلامی اعتقاد ندارند، مشخص است. 


برگرفته از :
http://www.rahesabz.net/story/81794/

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

نامه شبنم طلوعی به محمدجواد لاریجانی !



آقاي محمد جواد لاريجاني

رحمت الله فرزند ميرزا اسدالله ، متولد سال ١٢٨١ بود. يادم مانده چون هميشه ميگفت كه هم سن آيت الله خميني است؛ رهبر انقلاب ايران كه آمده بود تا چپ و راست به مدد جذبه اش حكومت پادشاهي را به تاريخ بفرستند و عدالتي از نوع ديگر نصيب آحاد ملت كنند.

رحمت الله كه از معدود بهاييان خانداني سني وسنندجی بود، آدم محافظه كاري بود. بي حاشيه در همه مورد ؛ و صد البته در مورد مذهبش. تمام عمر تلاش كرده بود كه بي قيل و قال كار كند، كارمند عالي رتبه شود، به روش طبقه ي متوسط خانه اي بخرد براي روزگار پيري ، و تمام همتش را بگذارد تا بچه هايش را بزرگ كند.

در آشفته بازار ٥٨، در قلع و قمع چپ و راست و استقرار آن جمهوري كه نامش اسلام ولي روشش خشونت شد، پدربزرگم كه حسابرس بازنشسته ي وزارت راه و ترابري بود از جمله اولين كساني شد كه سايه ي خشن بي عدالتي ، بر ثمره ي يك عمر كار و خدمتش افتاد . رفته بود طبق معمول همه ي ساليان بازنشستگي ، حقوقش را بگيرد كه كارمند بانك به جاي قانون گزار از پيرمرد ٧٧ ساله خجل شده بود و بي آنكه سر بلند كند گفته بود: " شرمنده، حقوق قطع شده ." 

رحمت الله اما باور نكرده بود: به كدامين گناه؟!  با پيگيري هاي بيشتر از اين اتاق آن طبقه ، به آن اتاق اين طبقه ي وزارت راه ، بالاخره فرمي معروف ـ- كه هدفش واداشتن بهائيان است به نفي باورشان -ـ به او داده شده بود تا با دروغي به اصطلاح مصلحت آميز ، حقوق قطع شده اش به زندگي بي درآمد او و همسرش بازگردد . رحمت الله عطا را به لقا بخشيده بود، با خط خوشي كه داشت جلوي سوال كذايي مذهب نوشته بود "بهائي" ، و تا زنده بود هرگز رنگ حقوق سنوات بازنشستگي را نديد كه نديد.  

پدر بزرگم سال ١٣٧٣ وقتي همچنان اميد داشت كه : "شنيدم حقوق ها رو قراره بدن..."،  جسم كوچك و نحيف شده اش را رها كرد تا در جهاني ديگر عدالت را جستجو كند. 

كيهان طلوعي  فرزند رحمت الله  از ١٨ سالگي در بانك كار كرده بود و وقتي سال ٥٨ ـ-به دليل تكميل بودن سنوات خدمت ـ خودش را از سمت رييس حسابداري بانك رفاه كارگردان بازنشسته كرد، جز يكي دو ماه، هرگز رنگ حقوق بازنشستگي اش را نديد. چون همان ابتدا كارمند گيشه ي حقوق كه "از بچه هاي قديمي" بود، با افسوس گفته بود: "خانم طلوعي حقوقتون رو به دليل بهايي بودن قطع كردند." عمه ام كم حوصله تر يا شايد مغرور تر از آن بود كه برود به سبك پدرش پي گير شود كه فرمي جلويش بگذارند و بخواهند به زورنيازش، ارشادش كنند. بنابراين، بازي زندگي را بلافاصله پذيرفت و در سكوت و فشارمالي ، همدم رحمت الله و مادر شد.

اما آن بي عدالتي سرگردان ، در خيابان ميگشت و قرباني ميطلبيد. سال ٦٢، آن روزها كه زندانها لبالب بود از خون هاي ريخته ، و حجله ي موقت باكرگان محكوم به اعدام، و ضجه ي ندبه و توبه،  و پاهايي كه زير ضربات كابل شرحه شرحه ميشد براي دادن اسمي يا انكار باوري، كيهان طلوعي به دليل جورابي كه حتما براي آن سالهاي سياه ، نازك يا روشن بود، در خيابان كريمخان توسط "خواهران " با لحن زشت مواخذه ميشود. كيهان براي اولين بار لب باز ميكند تا به مواخذه ي دريده ي زن مامور، پاسخ دهد. "برادرها" مي ريزند. زن محاصره ميشود. به پاترول كذايي برده ميشود . كاغذي بيرون آورده ميشود.  تعهد نامه اي است كه جرم بدحجابي را بپذيرد و عذر بخواهد و برود پي كارش. كيهان طلوعي اما سفيدي كاغذ را كه ميبيند تا ته قصه را ميخواند. در ايران، بعد از نام و پيش از نشاني منزل ، مذهب است كه پرسيده مي شود. كيهان با خودنويس پاركر طلايي اش به خط خوش موروثي مقابل مذهب مينويسد: "بهائي". 

اوين،  كف از لاي دندانهايش فواره ميزند ؛ خوراكي در راه است. همان شب مامورين به خانه ي رحمت الله مي ريزند، تمام آلبوم هاي خانوادگي، تمام خاطرات را ميبرند، والبته گردنبندهاي طلا را، لابد به خيال غنائم ! چرا كه خانه ي يك بهائي تفتيش شده بود .  عمه ام ماهها اوين بود، و رحمت الله و مادرش با كمر خم و سر بالا گرفته، هرچند وقت يكبار ميرفتند تا از پشت شيشه و از گوشي تلفن صدايش را بشنوند و خبر بياورند كه: "آب شده، ولي حتي با چادر هم خوشگله." ظاهرا حاج طلوعي هم -ـ كه قهرمان آزار بهايي ها بود ـ اين را فهميده بود، آنقدر كه در يكي از بازجويي ها مزاحش شامل حال كيهان شده بوده كه "براي فاميل ما صندلي بياريد". و وقتي بالاخره دانسته بود ماهي در تور افتاده به كارش نمي آيد، و نامبرده در هيچيك از فعاليت هاي مورد نظر ايشان هرگز حضور نداشته ، عمه ام آزاد ميشود.

کیهان هرگز از زندان حرف نزد، گاهي جمله اي مي شنيدي و بايد به جمله ي سال قبل پيوند مي زدي تا از معماي توالي اتفاقات ، گرهي باز كني. بيشتر آنچه نوشتم از مادرش و يا دوستان غير بهائي كه بعد ها دانستم هم بندش بوده اند شنيده ام.  

كيهان سال گذشته در تهران پایتخت حکومت عدالت مدار، بعد از دوره اي طولاني از رنج و بيماري ـ بی آنکه به حقوق شهروندی خودش یا پدرش یا حتی بيمه ي خدمات درماني اش اجازه ی دسترسی داشته باشد ـ از اين جهان رفت. رفت تا شايد جايي ديگر به كسي اعتماد كند و برايش از جفاي متوليان زادگاهش بگويد. 

من شبنم طلوعي فرزند كورش و ليلا متولد ١٣٥٠ در شهر تهرانم. بازيگر و كارگرداني  هستم كه پنج بار از جشنواره ي بين المللي تئاتر فجر برگزيده ي هيات هاي مختلف داوران شدم. نويسنده ي كتاب بازيگر عزيزمن و چندين نمايشنامه و داستان  . من همان قاري كوچك مدرسه ي مريوانم كه در ١١ سالگي هر روز با مقنعه ي خاكستري و صداي خوشش اقامه ي نماز سر مي داد که الله اكبر ....

اما قاري كوچك كه قواعد بازي را نميدانست وقتي سر كلاس ديني ، معلم از عدالت اسلامي گفته بود و جايگاه اقليت ها، ياد خانه افتاده بود؛ و از معلم سوال كرده بود: «پس چرا بهائي ها رو از كارشون اخراج ميكنند؟ً»

قاري كوچك  برق را در چشمهاي معلم نديده بود كه مي رفت تا خبري را كه چيده به كام مدير برساند. خانم س مدير مدرسه راهنمايي مريوان اگر در پايان آن سال من ١١ ساله را به جرم "بهائيت" اخراج نكرده بود ، شايد امروزمسلمان شيعه بودم مثل تمام خانواده ي مادري ام؛ و بي شك  از بي عدالتي امروز ايران، مثل خيل عظيمي از مسلمانان ايراني، سخت گله ميكردم.  

من -ـ "خانم حكمتي" مجموعه ي تلويزيوني بدون شرح ـ همانم كه وقتي مامور معذور حراست فرم معروف را در محل فیلمبرداری به دستم داد و برايش به خط خوش موروثي با خودكار بيك بي ارزشم جلوي مذهب نوشتم "بهائي "، لرزيد، و بعد با من عكسي به يادگارگرفت براي همسر و فرزندانش . چون ميدانست با این «اعتراف» به زودي توسط دستان ناپيدا حذف ميشوم، نه فقط ازآن سريال كه از هرجا كه بوده ام ، انگاركه هرگز نبوده ام .

آقاي محمد جواد لاريجاني

شما اين روزها گفته ايد : "مسئولان هیچ‌ گاه به صرف بهائي بودن با پیروان این آیین برخورد نکرده‌اند،  چراکه طبق قانون اساسی معتقدند هر شهروند ایرانی از حقوقی برخوردار است و نمی‌توان او را از حقوق مصرح در قانون اساسی منع کرد."

با خواندن اظهارات شما ياد دو عبارت معروف در كلاس هاي ديني افتادم : "دروغ مصلحت آميز " و "اصل برائت" . ترجيح ميدم بگويم كه آنچه اخيرا در باب حقوق شهروندي بهاييان گفته ايد مصداق اولي نيست و انشالله كه اصل در مورد شما هم بر برائت است. اين شد كه از فرصت استفاده كردم  و از غربتي كه بعد از ممنوع الكاري به آن مجبور شده ام بغضم را مثل تمام اين چند سال فرو خوردم و برايتان پرونده ي تنها سه نفر ازخانواده ای را خلاصه كردم ؛ مشتي است نمونه ي خروار، قصه ی بسیارکوچک و ساده ايست میان صدها هزار قصه ي عمیقترو تلخ تر كه قانون وتبصره های محرمانه  براي بهائيان آفريده اند . 

راستي حال كه اعلام كرديد پيروان اين آيين از حقوق شهروندي برخوردارند، يادآوري ميكنم كه در ميان ايرانيان بهائي ، كودكاني هم هستند كه مادرانشان به جرم عقیده در زندانند؛ و مادراني كه شوهر هاي كشته ي شان نشان و سنگي بر قبر ندارند و ازقضا فرزندان جوانشان هم در زندانند؛ و مريض هايي كه حقي بربيمه خدمات درماني ندارند؛ و جوان هايي كه حق ورود به دانشگاه ندارند؛ و كودكاني كه سر كلاس ها تحقير و از مدرسه ها اخراج ميشوند ؛ وخانه هايي كه توسط نيروهاي مصون از پي گيري ، سوزانده ميشوند؛  و رگ هايي كه شب در خواب توسط ناشناسان مصون از مجازات ، بريده ميشوند؛ و ديوارهايي كه شبانه پر از فحاشي هاي ضد بهائي ميشوند؛ و كسبه اي كه تهديد ميشوند؛ و قبرستانهايي كه تخريب ميشوند ؛ وبي گناهاني كه به جاسوسي متهم ميشوند ؛ و وحشت اخلاقي بر عليه بهائيان كه در رسانه هاي دولتي و عمومي مدام سرمايه گذاري ميشوند ؛ همه و همه فقط براي حذف جامعه اي از شهروندان ايران به نام بهائي . 

ما و فرزندان ما و فرزندان فرزندان ما ، شاهدان و حاملان درد ظلم بر بهائيانيم. آقاي لاريجاني ، بخواهيد و بگذاريد كه اين بار راويان عدالت پروري مسئولان باشيم. 

برگرفته از :
http://iranwire.com/blogs/6272/5811/

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

صد هزار پرده خورشید حقیقت را پوشانده !

گفتگویی در زندان، حکایت رنجی که می برند !




آرتین کوچولو نقشی در این گزارش ندارد اما نقطه عطف ماجراست. او کودک خردسال بهایی زاده ای است که اکنون پدر، مادر و تنها عمویش به خاطر اعتقاد به دیانت بهایی و همکاری با دانشگاه مجازی بهاییان در ایران زندانی هستند. او هنوز کوچک تر از آن است که دینی را برای خود برگزیند اما این روزها به خاطر اعتقاد و تعصب، از داشتن پدری محروم است که روان شناس بود و برای نخستین بار الگوی زبان زندگی، زبان بدون خشونت را در ایران مطرح کرد و کوشید این روش را به هموطنان خود آموزش دهد. مادرش، فاران حسامی هم روانشناس است و شاید بیشتر از مادران دیگر به تربیت روانی کودکان می اندیشد و بیشتر از همه کارهایش برای جلوگیری از خشونت بر کودکان خردسال تلاش می کرده است.
آرتین هنوز نمی تواند به درستی واژه های اوین و رجایی شهر را تلفظ کند اما هر هفته راهی زندان اوین می شود تا مادرش را ببیند و هر ۱۵ روز یک بار به زندان رجایی شهر می آید تا با پدر و عمویش ملاقات کند.
اکنون ۳ نفر از اعضای خانواده رحیمیان که یک خانواده بهائی هستند زندانی اند؛ کامران رحیمیان که در سال ۹۰ دستگیر شد و پس از صدور حکم ۴ سال زندان، به رجایی شهر آمد. همسرش فاران حسامی هم در شهریور ماه ۹۰ دستگیر و پس از آزادی موقت، بار دیگر در تیرماه ۹۱ دستگیر و برای گذراندن دوران ۴ سال زندان به اوین منتقل شد. در دورانی که پدر و مادر آرتین زندانی بودند او در کنار مادربزرگ و عموی بزرگ اش زندگی می کرد اما این وضعیت هم چندان دوام نیافت و پس از فوت دردناک زن عموی آرتین، کیوان رحیمیان هم برای تحمل ۵ سال زندان به رجایی شهر آمد. حالا آرتین و ژینا، نوه های این خانواده هیچ سرپرستی ندارند و مادربزرگ شان باید از آنها نگهداری کند.
کامران و کیوان رحیمیان هم تنها فرزندان خانواده ای ۴ نفره هستند که پدرشان در فروردین ماه سال ۶۳ به خاطر اعتقاد به دیانت بهائی در اوین اعدام شده است.کامران می گوید "من هنوز نوجوان بودم که پدرم اعدام شد و حالا آرتین پسرم هم باید دوران کودکی خویش را به خاطر زندانی بودن پدر و مادرش در تنهایی سپری کند".
او که دارای مدرک کارشناسی ارشد روانشناسی از دانشگاه اتاوا در کانادا است، در زمستان سال ۸۲ بلافاصله پس از پایان تحصیلاتش به ایران بازگشت و حالا در زندان کارگاه آموزشی زبان بدون خشونت را برای همبندی هایش که زندانی سیاسی و عقیدتی هستند برگزار می کند. کامران در پاسخ به سوال من که از او می پرسم که چرا علیرغم اطلاع از احتمال خطرات به ایران بازگشتی و فعالیت کردی؟ مشتاقانه می گوید "تعلقات عاطفی و ضرورت آموزش و آگاهی، در کنار نیاز هرچه بیشتر ما برای گفتگو برای من از همه چیز مهم تر بود. گمان می کنم ما یک اقلیت طرد شده هستیم و نیاز شدید داریم تا برای ارتباط با همدیگر بیشتر از همه گفتگو کنیم. یعنی من کوشیدم به همه اطرافیانم بیاموزم که مذاکره شیوه حل مساله است نه خشونت. و حالا باید به شکل ملی همه ما مذاکره کردن را در همه سطوح بیاموزیم".
او می گوید از صبح نخستین روز بازگشت اش به ایران به دنبال آموزش این روش بوده است و یاداوری می کند استادش، مارشال روزنبرگ که مبتکر و طراح این روش بود، از بازگشت او به ایران خوشحال بود و می گفت بالاخره یک نفر یک طرح را به ایران می برد.
 او زبان بدون خشونت را به زبان زندگی تعبیر کرد و در دوارن فعالیت در ایران، کتاب مارشال در این باره را ترجمه و منتشر کرد. حالا شاید کامران رحیمیان نخستین آموزگاری است که الگوی زبان بدون خشونت را به هموطنانش آموزش داده است. او در ادامه از برگزاری کارگاه های آموزشی و زمینه سازی برای تجربه عملی این روش در کلاس هایش یاد می کند و تجربیاتش را با هم مرور می کنیم. کامران می گوید "در یکی از کارگاه های آموزشی من نقش احمدی نژاد را بر عهده گرفتم و از شکرت کنندگان خواستم براساس این الگو با من گفتگو کنند".
او گفتگوهای مختلف با خانواده مجروحان جنگی جنگ ایران و عراق و همچنین خانواده برخی از زندانیان سیاسی و جانباختگان دهه ۶۰ که سرشار از بغض و نفرت بودند را در کارنامه کارگاره هایش دارد و می گوید "گمان می کنم ابزار گفتگوی بدون خشونت و حل مساله از طریق مذاکره می تواند در همه سطوح از روابط زناشویی تا روابط اجتماعی شهروندان حتی مناسبات سیاسی مردم با حاکمان جامعه، میسر و موثر باشد".
اکنون این دو برادر در کنار ۹ نفر دیگر از فعالان دانشگاه بهائیان به خاطر تدریس در این دانشگاه زندانی اند. آنان به خاطر فرزندان بهائی که از تحصیل در دانشگاه ها محروم هستند در آنجا جمع شده بودند تا آموخته های خویش را به هم کیشان خود بیاموزند و حالا این دانشگاهیان زندانی در زندان رجایی شهر بیشتر از دیگران در راه آموزش و آموختن به همبندیان خود کوشش می کنند.
کامران و کیوان هم مانند دیگر از زندانیان سیاسی رجایی شهر از برخی حقوق خود محروم اند با این تفاوت که همسر کامران زندانی است و همسر کیوان فوت کرده است و آرتین و ژینا، فرزندان این دو برادر، از داشتن پدر و مادر محروم اند.
وقتی از کامران می پرسم که مهم ترین سختی زندان برای تو چیست؟ با لحن تلخی می گوید "بالاخره من و همسرم و برادرم با آگاهی راه خود را انتخاب کردیم اما بیش از همه نگران هزینه هایی هستم که تصمیمات و انتخاب های من، برای خانواده ام و دیگران در پی داشته است".
او می گوید "هیچ تصوری از زندگی در آینده ندارم اما کوشش می کنم خسارت های وارد شده بر آرتین و ژینا را جبران کنم".
حالا کامران و کیوان در یکی از اتاق های زندان رجایی شهر و شاید مثل کودکی شان بر تخت های دو طبقه می خوابند. وقتی از کامران می پرسم از اینکه برادرت در کنار تو زندانی است چه احساسی داری؟ بی درنگ پاسخ می دهد "هر روز آرزوی آزادی اش در ذهنم چرخ می زند. اما وجودش در اینجا برایم دلگرمی است".
همسر کامران هم در بند زنان زندان اوین است و کامران در این مدت تنها یکبار توانسته او را ملاقات کند. او می گوید "دوست دارم حال درونی فاران را بدانم و از او بپرسم که از شرایط جدید آیا ناراضی یا پشیمان نیست؟ آیا آرامش دارد"؟
کامران هر هفته برای پسر و همسرش نامه می نویسد. نامه های کامران به مقصد زندان اوین و خانه مسکونی اش پست می شود معمولا با تاخیر یک ماهه به دست صاحبانش می رسد و جالب اینکه کامران به عنوان پدر زندانی برای آرتین کوچولو نقاشی می کشد تا رابطه پدر و پسری به مدد این نقاشی های کودکانه گم نشود.
وقتی کامران از سختی های آرتین، ژینا و مادرش حرف می زند بی اختیار اشک می ریزد و مرا به یاد جمله ای از ژینا، دختر برادرش می اندازد که پس از فوت مادر و زندانی شدن عمو و زن عمویش، به پدرش گفته بود مادرش را می خواهد عمو و زن عمویش را می خواهد و چرا کسی نمی فهمد که آنها حق دارند کنار هم باشند؟ ژینا گفته بود که "خدا نمی فهمد، حضرت عبدالبها نمی فهمد، اصلا هیچ کدام از این حضرت ها نمی فهمند". پدرش با خود فکر کرده بود که شاید ژینا کوچولو هم درست می گوید چون اگر بهائی نبودند شاید پدرشان در سال ۶۳ اعدام نمی شد. شاید کامران به جای زندان رجایی شهر، زبان زندگی را در تلوزیون آموزش می داد و فاران به جای زندان اوین، راههای پیشگیری از سواستفاده از کودکان را به تعداد بیشتری از هموطنان می آموخت. کیوان رحیمیان آن شب با خود فکر کرده بود که اگر او هم به زندان برود دیگر چه کسی برای آرتین و ژینا باقی می ماند تا حرف هایشان را گوش کند و بر زخم گریه هایشان مرهم بگذارد.
 کامران در زندان مشغول ترجمه کتاب دیگری از استادش در رابطه با الگوی زبان بدون خشونت است و سخت تلاش می کند تا علیرغم همه محدودیت ها و ممنوعیت ها، منابع لاتین را برای کارش به دست اورد. او می گوید به جز راجر، که مفهوم همدلی را وارد روانشناسی کرده است گاندی و ماندلا برایش آدم های مهمی هستند و برای مادرش و جهانگیر هدایتی نیز احترام خاصی قائل است.
کامران هنوز دوست دارد که روز دوم اکتبر؛ روز تولد گاندی که به نام روز بین المللی اقدامات همدلانه نام گرفته است در کشورش به رسمیت شناخته شود اگر چه اینجا در زندان او براساس آنچه اموخته، رفتارهای همدلانه را تجربه می کند. کامران به شدت نگران بعضی از زندانیانی است که به علت اقامت طولانی در زندان دچار افسردگی شده اند. او مشاور رایگان زندانیانی است که سخت دلتنگ و ناامید می شوند و خیلی وقت ها برای او درددل می کنند.
کامران از روند دادرسی اش می گوید و از اینکه تنها ده دقیقه قبل از دادگاهش توانسته وکیل تسخیری اش را ملاقات کند و ۹ روز بعد از برگزاری اولین جلسه دادگاه هم حکم زندان اش صادر دشه. از کامران می پرسم پدر تو به خاطر تعصبات مذهبی اعدام شد و پسر تو به همین خاطر اکنون بدون پدر بزرگ می شود اگر روزی بتوانی درباره آنان که تو و پسرت را این گونه عذاب داده اند تصمیم بگیری با انها چه رفتاری خواهی داشت؟ او کمی فکر می کند و می گوید "دلم می خواهد اول از همه خودشان بفمند که به چه علت این کارها را با ما کردند و دوم اینکه مسولیت رفتارهایشان را بپذیرند یعنی سعی کنند که بفهمند بر من و خانواده ام چه گذشته و مسولیت آن را برعهده بگیرند".
می گویم آیا دوست داری آنها را مجازات کنی؟ می گوید "دلم می خواهد خودشان بگویند که به چه طریقی خساراتی که به ما وارد شده است را جبران کنند". و من باز به یاد آن روزی می افتم که کامران نامه اش را برای من خواند. نامه ای که خطاب به ملت ایران و آرتین نوشته شده بود: "آرتین و ملت ایران؛ امشب در منزل خودم برای همگان اقرار می کنم که بهائی هستم، در موسسه علمی بهائیان درس خوانده و تدریس کرده ام. به حدود ۲ هزار نفر الگوی زبان بدون خشونت را آموزش داده ام، متون ان را ترجمه و با مجوز وزارت ارشاد به چاپ رسانده ام".
او در ادامه نوشته بود "ضربات شلاق بر پدرم تبدیل شد برای من به ضربات ریتم بر تنبک، ممنوعیت تحصیل در دانشگاه های ایران تبدیل شد به کارشناسی ارشد روانشناسی در کانادا همراه با مهارت های درمانی و ارتباط بدون خشونت، و در نهایت اعدام و شهادت پدرم تبدیل شد به ارتباط من با آدم ها در جلسات مشاوره و کارگاه های آموزش زبان زندگی و الگوی ارتباطی بدون خشونت که هدیه من و خانواده ام به ایران و تمام ایرانیان است که امیدوارم بپذیرند".
گفتگوی من با کامران به پایان می رسد و حالا می خواهم سراغ برادرش، کیوان بروم و با او هم حرف می زنم لحظه ای تردید می کنم و احساس می کنم که ای کاش فرصتی بود تا با همه آنان که کامران، کیوان، فاران و بچه های شان را چنین رنج می دهند گفتگو کنم. اگر چه این سرنوشت یکی از دهها ماجرایی است که بر زندانیان عقدیتی در زندان رجایی شهر می رود و این گزارش را شاید بتوان قصه ای لقب داد؛ حکایت رنجی که آنان می برند. رنجی که هر شب و هر روز، ژینا و آرتین آن را تحمل می کنند ومن تلاش می کنم که ماهرانه یک تصویر از این گزارش را پنهان کنم؛ تصویری از کامران که خسته و مستاصل به دیوار زندان تکیه داده بود و زیر لب طوری که کسی متوجه نشود زمزمه می کرد "دیگر توانی برای گفتگو هم برایم نمانده است."

برگرفته از :
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-1ba27857fa.html

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

آیت الله عبدالحميد معصومی تهرانی :

 
 
بسم الله الرحمن الرحيم


ايرانيان -نسبت به اقوام مجاور خود- سابقه‌ی عداوت، كشتار و نقض حقوق انسانی برادران قومی خود را در پيشينه تاريخی خود نداشته‌اند و چه بسا شاهديم كه بارها يكرنگی و هم‌رأيی ايشان از دوران باستان تا سده‌های امروز، اين سرزمين را از بلايای انسانی چون فساد و ظلم با اميد سديد و مجاهدت وثيق و بهره گيری از ايمانی منيب نجات داده است. همچنين بود وقتی كه در اين سرزمين، فرقه‌های مذهبی و اديان مختلف در مسلك‌ها و آيين‌های گوناگون در معاشرتهای اجتماعی و همزيستی مسالمت‌آميز، راه رشد و تلاش خويش را می‌پيمودند و به يكديگر منفعتی زندگی‌بخش می‌رساندند كه همانا انسان در بستر جامعه خويش انسانيت خود را شكوفا می‌كند.


اما چه شد كه امروزه آن فرهنگ كهن ترك گفته شده و آن آيين و سنت مهرورزی و همنوع‌دوستی در دل‌ها خاموش گشته و جان و مال و آبرو و كرامت انسان بی‌ارزش گرديده؟؛ آن طور كه نه تنها می‌بينيم احكام جاهلانه مرزهای انسانيت را خدشه‌دار كرده‌اند، بلكه فرهنگ انسان‌دوستی و آدميت چنان به مغاك ضلالت درافتاده‌ كه از طرفی مردمانی برای تماشای جان دادن يك انسان محكوم به اعدام همچون بدويان قرون گذشته در انتظار طلوع فجر می‌ايستند و از طرف ديگر هموطنی، هموطن خويش را به گروگان می‌گيرد و به ظلم حلق‌آويز می‌كند و خانواده‌ی برادر خود را در ايام شادی عزادار می‌نمايد!!. تكمله‌ی "ارزش انسانيت" و حق "انسان بودگی" را چه كسانی خط كشيدند و بر جايش آيات انسان‌ستيزی و دشمن‌انگاری حك نمودند؟


آن هنگام كه خداوند حكيم بر انسانيت خلقت خود احسنت فرمود، وی را نه در شاكله‌ بلكه به جهت قداست جان و روح انسانيتی كه در آدمی دميده شد ارج نهاد و حق حيات اعطا كرد. چنين حقی كه هر انسان آزاده برای حيات در سرزمين خود دارد تا از امكانات اجتماعی آن بهره‌برداری كند را هرگز نمی‌توان بواسطه ايده‌ها يا عقيده‌ها و احكامی كه فرض اساسی كرامت انسان را مخدوش می‌كند، ناحق جلوه داد و محدود نمود؛ چه رسد كه اينچنين بر صفحه تاريخ معاصر يك ملت، رنگ آپارتايد عقيدتی خودنمايی نمايد و دروغ و تزوير و ريا و نفرت و توهين و افترا، ناموس انسانيت اين مرز و بوم را به دريدن بكشاند و برادر را در مقابل برادر قرار دهد. امروزه جامعه‌ی ايران –بخصوص نسل جوان- دچار افسردگی و عصبيتی پس خانمان‌سوز است. برادری و دوستی، صداقت و راستگويی، امانت‌داری و حفظ حرمتها، نيك‌انديشی و نوع‌دوستی، شفقت و همياری، صفا و صميميت، ايثار و از خودگذشتگی، غم‌خواری و دستگيری همنوع، افتادگی و جوانمردی در ميانمان كم رنگ، و به يك شعار و ژست توخالی تبديل شده؛ و جايش را به اختلاف و افتراق، كذب و دروغ‌گويی، خيانت و تجاوز، دورويی و رياكاری، ظاهرنمايی و بی‌اعتمادی، بی‌رحمی و بی‌حرمتی و ضعيف كشی و استثمار سپرده است. واقعيت اين است كه شانه‌های فرهنگ و اخلاق مردمان ما آن روزی بر خاك ذلالت افتاد كه عده‌ای از عالمان و مروجين اخلاقش، انسانيت و شرافت و دين را گردآلود دروغ، تزوير، ريا، ظلم و اعمال ناصالح و گفتگوهای بی حاصل و وعده‌های باطل در جهت منافع دنيوی خود نمودند.

 

اين كمترين، از تورات آموختم:"همنوعت را چون خودت دوست بدار"[1]؛ از انجيل آموختم:"همسايه‌ات را چون نفس خود دوست بدار و به دشمن و لعن كننده‌ی خود نيز احسان كن و دعای خير نما"[2] و از قرآن كريم آموختم: "با هر آن كسی كه با شما نجنگيده و يا ظلم نكرده‌ با نيكی و عدالت رفتار كنيد " و همچنين:" گرامی‌ترين شما در نزد خدا با تقواترين (= انسان‌ترين) شماست"[3] و از فرهنگ غنی و كهن ايرانی آموختم: "بنی‌ آدم اعضا يك پيكرند // كه در آفرينش ز يك گوهرند..... تو كز محنت ديگران بی‌غمی // نشايد كه نامت نهند آدمی".[4]


بنابراين برپايه‌ی احساس نياز به يك اقدام عملی و نمادين ديگر به منظور تذكر و يادآوری بر ارج نهادن به انسانيت انسان، همزيستی مسالمت‌آميز، همياری و همدلی و پرهيز از كينه‌ورزی، عصبيت و تعصبات كور مذهبی؛ آيه‌ای از "كتاب اقدس" بهائيان را در قالب تابلویی خوشنويسی و تذهيب نمودم تا سندی نمادين و ماندگار از احترام به كرامت ذاتی انسان، نوع‌دوستی و همزيستی مسالمت‌آميز بدون توجه به تعلقات دينی، مذهبی و عقيدتی باشد. اين اثر نمادين ارزشمند را در آستانه‌ی آغاز سال 1393خورشيدی از طرف خود و تمامی هم‌ميهنان آزاد‌انديشم كه برای انسان به جهت انسانيتش ارج و احترام قايلند -نه بخاطر دين يا نوع عبادتش- به همه‌ی بهائیان جهان، بخصوص هموطنان بهائيم كه به شكلهای مختلف از تعصبات كور مذهبی آسيب ديده‌اند به منظور دلجویی و همدردی تقديم می‌كنم. اگرچه قلبا خواستار آن بودم تا "كتاب اقدس" را همچون كتب "قرآن كريم"، "تورات"، "زبور"، "انجيل" و "عزرا" خوشنويسی و تذهيب نمايم، اما متاسفانه توانايی‌ جسمی و مالی‌ام اجازه نمی‌داد. اميدوارم اين اثر كوچك ولی ارزشمند معنوی –كه در بيت‌العدل اعظم نگهداری خواهد شد- تذكاری بر فرهنگ غنی و كهن مهروزی و همزيستی ايرانيان باشد و عيب‌های فراوان هنری‌اش به ديده‌ی اغماض نگريسته شود. 


اين كمترين، مشفقانه و برادرانه مردم عزيز ميهن خويش -با هر دين و مذهب و مسلكی- كه سخنم بدو می‌رسد را به مهر و محبت، دوستی و شفقت، رحم و مروت، گذشت و رأفت، همدلی و همبستگی، ياری و حمايت؛ و ستايش جان و مال و آبروی يكديگر فرامی‌خوانم. اينك كه در آغاز بهار قرار داريم، پسنديده است تا در افكار خويش تفكر كنيم و زنگار از نگرش‌های كليشه‌ای خود نسبت به يكديگر بشوييم و دست محبت و ياری به سوی انسانيت يكديگر پيش آريم و از نعمت همبستگی و همزيستی پرخير و بركت و روحيه بخش زندگی در قالب تفكر شهروند-زيست بهره‌هايی جاويدان به خود و آيندگان برسانيم، و دست رد بر سينه صاحبان زر و زور و تزوير كه می‌خواهند به شكلهای گوناگون دشمن يكديگر باشيم و به جان، مال و آبروی همدگر تعدی نماييم بزنيم.


اين كمترين، خرسندانه ايمان دارم حركت‌های عملی و گسترده می‌تواند زمينه برچيدن فرهنگ خصمانه را از ميان جامعه ما برداشته و محبت و مهر و انسان‌دوستی و همبستگی را كه احتياج روزافزون جامعه‌ی فرو برده شده در تاريكی افتراق و كينه‌ها است، برافراشته گرداند.


و السـلام على‏ من اتـبع الهـدى

تهران‏

الراجي؛ عبدالحميد معصومی تهرانی



1-     كتاب لاويان- فصل 13- آيه 18

2-     انجيل متی – باب 5- آيه 44 تا47؛ باب22 – آيه36 تا 40

3-     ممتحنه – آيه 8 و حجرات- آيه 13

4-     گلستان سعدی- باب اول

برگرفته از :
http://www.amasumi.net/154-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%B1-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D9%86%D9%87%D9%8A%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D9%87%D8%B1

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

به رسمِ نوروزان !


به رسمِ  نوروزان

سابقاً، نوروز که می آمد، با خودش آشتی و لبخند و شادمانی و نو نواری می آورد و همگان در چهره و لباس و خانه ی همدیگر این نوروزِ آمده از راهی  چند هزارساله را به چشم می دیدند. سفره ی بسیاری از مردمان اگر چه از چرب و شیرینِ چندانی  بهره  نداشت،  همان  نان و خورشِ مختصر نیز به یمنِ نوروز طعمی از همدلی و مدارا داشت. نوروزِ این روزهای ما  اما  با یک جور غربت و سرگشتگی در آمیخته است. مثلاً همه ی ایرانیانِ  این روزها محکومِ به این اند که  سخنان تلخ و تند و خط و نشان های ” آشکارا خنده دار”  و اسم گذاری های ناشیانه و بی پشتوانه را با سفره ی هفت سین خود بیامیزند.  همه ی مردمان فهیم  جهان  بدنبال بیرون کشیدنِ بیشترین منفعت از  دلِ فرصت های اندک اند و ما  درعوض، متخصصِ  بیرون کشیدنِ بیشترین خسارت از دلِ هر فرصت کوچک و بزرگ شده ایم در این سالهای فلاکت.
اجازه بدهید من این نوشته ی نوروزینِ خود را به طعم بی خردی های جاریِ کشورمان نیامیزم و به سراغ همان شوری که در دل نوروز نهفته است بروم:
یک: در قدم نخست، کوله ی کهنه  اما  انباشته  از برکتِ نوروز را با  خانواده ی خویش گشودیم و با هم به سراغِ بزرگترها و خویشان خویش رفتیم. پدرها و مادرها گزینه ی حتمی و نخستین ما بودند. وتو چه  دانی که در قاموس پدر ومادر چه ها که نهفته  نیست  از برکت؟  در این میان، دیدار برادر جانبازم که نیمی از بدن و تکلمش را در سالهای جنگ جا نهاده، و دیدار همسر همراه و فداکارش نیز سرشار از برکت بود و هست.
دو: به خانه ی آقای تاج زاده رفتیم که  این روزها پنجمین سال زندان تک نفره اش را می گذراند.  ساعتی با همسر سرفراز ایشان گپ زدیم. دیگران نیز بودند. این بانو و دختر نازنینش  چه ها که نکشیده اند  در این سالهای بی خردی. رنج های این خانواده  بماند برای فرصتی که  فهمی و نجابتی از نردبانِ درستی بالا رود  و همو از حال  این خراش خوردگانِ از اسلامِ  اختراعی بپرسد  تا اینان و دیگرانی دیگر به سخن درآیند و گوشه ای از زخم هایِ به جان نشسته ی خود را نشان ما بدهند.
سه:  در بیمارستان،  به دیدار زندانیانِ  تخت  نشینی  چون آقایان ابوالفضل  قدیانی و کیوان صمیمی  رفتم. وهمچنین به دیدار جناب عفیف  نعیمی  از جامعه ی بهاییان  که همگی  در بخش قلب بیمارستان شریعتی  بستری اند. همان روز به دیدن ” آرتین ”  پنج  ساله رفتم. همو که  برکف  پایش بوسه زده بودم. این بار اما به  پیشانی فراخش  بوسه نشاندم  و از وی بخاطر این که در این نوروز باستانی  پدر و مادرش همزمان  در زندانِ اسلامی مایند، پوزش  خواستم.
چهار:  دریک سفر یک روزه به اصفهان، به دیدار جناب سید علی اصغر غروی رفتم. همو که بخاطر نگارش یک مطلب  و یک برداشت  متغایر از سفره ای که  علمای  اعلام  به اسم دین  پهن کرده اند، به زندان برده شد و به ضرب این سخنِ  جناب لاریجانیِ دستگاه  قضا که فرموده بود: این بساط  باید جمع شود،  روزنامه ی بهار نیز توقیف شد.
پنج:  نرسیده  به نجف  آباد به دیدار یکی از دوستانم رفتم که  جانبازی  ویلیچری است و استادی است برای خودش. فهیم و منصف و منتقد و درس خوانده تا مقطع  دکتری  در رشته ی فلسفه. که سنجیده و با دلیل، بیخ سخن را بر هر چه ناروای اسلامی است می نهد و بساط بسیاری از تبهکاران  این روزهای اسلامی را بر ملا می کند. ومن از وی درس  ها آموخته ام به وفور.
شش: در نجف آباد به یک مجلس عروسی رفتم. که دوستی دارم از قدیم: پاسدار. این روزها  ده سالی هست  که باز نشسته شده. دست و چشم و دلش؟  پاک و شایسته. از آنانی که من همه ی  عمر شصت و دو ساله ی خود را برای  اثبات  پاکدلی و پاکدستی اش  به میان می آورم. عروسی دخترش بود. که این دختر، پیش چشم من بزرگ و بزرگتر شده بود. ومن،  حتماً  باید به عروسی اش می رفتم و به گوشه ای از لباس  سپیدش  بوسه می نشاندم و برایش نیکبختی آرزو می کردم.
هفت:  در نجف آباد بودم که بانویی از تهران زنگ زد و خبرداد: سه  ساعت پیش جناب باستانی پاریزی به سرای باقی پای نهاد. با جمعی از دوستان اصفهانی  نشستیم  و از هر در سخن راندیم و من  شبانه  سوار اتومبیل  خود شدم  و ساعت  یک  و نیم  بامداد  از آن  پیاده شدم  در تهران.  دقایقی دیگر باید بروم به  دیدن پیری  دنیا  دیده برای  شادباش نوروز. و پنجشنبه  نیز به تشییع  پیکر استاد باستانی پاریزی به بیمارستان مهر واقع در خیابان زرتشت خواهم رفت. اگر که روزگار فرصتی برای من رقم زده باشد.
محمد نوری زاد

برگرفته از :
http://nurizad.info/?p=24157

در سی‌امین سالگرد اعدام پدرم برای مادرم آفاق رحیمیان !

کامران رحیمیان
 
نمی‌دانم اگر حق انتخاب داشتی رفتن را انتخاب می‌کردی یا ماندن را

کامران رحیمیان در سی امین سالگرد اعدام پدرش، متنی به شرح زیر برای مادرش نوشته است:

مادرم! سی سال از تاریخ وصیت نامه بابا می‌گذرد، وصیت‌نامه‌ای که همان چند خط کوتاهش هم نیمه‌کاره رها شده بود و جمله آخر نیز خط خورده بود. در آن به ما توصیه شده بود تا از تو حرف شنوی داشته باشیم، به تو احترام بگذاریم و از تو مراقبت کنیم. توصیه‌ای که همچنان پس از سی سال عکس آن در زندگی‌مان جاری است، تو نه تنها از ما بلکه از همسران‌مان و حالا از بچه‌هایمان مراقبت می‌کنی.
مادرم! بابا رفت و تو ماندی. او رفت برای راهش و اعتقادش، تو ماندی در راهت و با اعتقاداتت. کدام ساده‌تر است یا سخت‌تر، نمی‌دانم؟! بدون شک غیرقابل مقایسه است، نمی‌دانم اگر حق انتخاب داشتی رفتن را انتخاب می‌کردی یا ماندن را. جنس کار او گذشتن از زندگی بود و چشم بستن بر دنیا و خانواده و جنس کار تو پذیرش مشکلات بود و ساختن دنیا و خانواده . همچنان که در دو و نیم سال اخیر در قبال نگرانی‌ ما برای سلامتی‌ات هر بار به من، کیوان و فاران گفتی: قول می‌دهم تا شما بیایید هیچ اتفاقی برای من نمی‌افتد و از بچه‌ها مراقبت می‌کنم. تا تحویل خودتان دهم.
و این یعنی باز مثل این سی سال و کل زندگی‌مان، ما و دیگران را انتخاب کردی و حداکثر توانت را برای مراقبت و آسایش غیر خودت صرف کردی.
مادرم! بابا را با نام شهید می‌خوانند و این کلمه خود می‌شود شناسه‌ی بزرگ کاری که کرد و هزاران منفعت این و آن دنیایی برایش به ارمغان می‌آورد. من نمی‌دانم کدام کلمه، جمله یا حتی کتاب می‌تواند سنگینی این سی سال را بر دوش تو توصیف کند و یا گویای نقش تو در میان‌مان باشد. از سنگینی تجاربی مانند وقتی در اردیبهشت دی ۶۲ از خانه اخراجمان کردند و فقط اجازه دادند یک چمدان کوچک برای سه نفرمان برداریم و تو نیمی از آن را به کتب مدرسه من اختصاص دادی و یا سا‌ل‌ها بعد مونتاژ کاری شبانه در منزل تا گروهی که در این سی سال از مهرت بهره‌مند شدند مثل سال‌ها سر زدن مستمر به خانم صابریان و پرستاری از او یا میزبانی همیشگی از کلاس‌های ما در موسسه علمی آزاد با وجود بیماری‌های دیسک کمر و آشالازی و صبوری‌ات که جلوه‌اش سنگ صبور دیگران شدن با شنیدن دردشان بود، آنطور که تا مدت‌ها به عنوان مشاور حرفه‌ای، تعداد از مراجعانم  از مهمانان دردمند تو کم‌تر بود.
ماردم! سال ۶۲ را به دنبال خبری از بابا به زندان‌های اوین و گوهردشت می‌رفتی و بخشی از آن را در پی مصادره اموال با بی‌خانمانی گذراندی تا در فروردین ۶۳ که بابا را در خاوران آرمیده یافتی و پس از سی سال، سال ۹۲ را برای دیدار یک عروست فاران به اوین رفتی و برای دیدن من و کیوان به گوهردشت که حالا رجایی‌شهر می‌نامندش آمدی و بر سر مزار عروس دیگرت فرشته به خاوران می‌روی و باز این بار برای نگهداری از دو نوه‌ات ژینا و آرتین، خانه‌ات را رها کردی.
مادرم! یک جمله می‌گویی: یک‌شنبه‌ها با آرتین به ملاقات فاران می‌رویم. و جمله دیگر: چهارشنبه‌ها با آرتین و ژینا برای ملاقات بچه‌ها به رجایی‌شهر.
صادقانه می‌گویم شاید خودم فقط یک بار سنگینی و دشواری عملی کردن این جمله‌‌ها را حس کردم. چند ماه قبل بود، از معدود بارهایی که آرتین چند دقیقه‌ای را با من در ملاقات کابینی صحبت کرد و از قضا من و کیوان دو کابین خالی با گوشی‌های سالم کنار هم پیدا کرده بودیم. کیوان با ژینا صحبت می‌کرد و من با آرتین و تو با فاصله یک و نیم متری روبروی تیغه جدا کننده دو کابین ایستاده بودی و در سکوت نیم نگاهی به کیوان و ژینا و نیم نگاهی به من و آرتین داشتی،
مادرم! از سال۶۲ تا ۹۲ برای احقاق حقت بارها به شورای عالی قضایی تا دادستانی تهران، به ریاست مجلس تا معاونت اقوام و اقلیت‌ها و … مراجعه کردی و از هیچ کدام نتیجه‌ای نگرفتی.
مادرم! تو این راه سی ساله را با ایمانت و برای اعتقادات به دیانت بهایی پیمودی و اگر قرار شود در پایان این سی سال مثل بازنشستگی با ملاک این دنیایی، به شرایط تو رسیدگی شود حداقل کاری که دولت مردان ایران می‌توانند انجام دهند این است که با اعطای کامل حقوق شهروندی بدون هیچ استثناء و اگر و مگر، به تو و همه‌ی ایرانیان با هر دین و مذهبی و با هر قومیت و ویژگی، مرهمی شوند بر همه کاستی‌های گذشته.
مادرم! به نشان احترام برای تمام این سی سال تنهایی و محرومیت و این حمایت و مهر بی‌کرانت هیچ کاری نمی‌توانم بکنم مگر نوشتن همین یادداشت از سالن ۱۲ زندان رجایی‌شهر،
کامران رحیمیان
۹۳\ ۱\۱۴

برگرفته از :
http://www.rahesabz.net/story/81590/