۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

به رسمِ نوروزان !


به رسمِ  نوروزان

سابقاً، نوروز که می آمد، با خودش آشتی و لبخند و شادمانی و نو نواری می آورد و همگان در چهره و لباس و خانه ی همدیگر این نوروزِ آمده از راهی  چند هزارساله را به چشم می دیدند. سفره ی بسیاری از مردمان اگر چه از چرب و شیرینِ چندانی  بهره  نداشت،  همان  نان و خورشِ مختصر نیز به یمنِ نوروز طعمی از همدلی و مدارا داشت. نوروزِ این روزهای ما  اما  با یک جور غربت و سرگشتگی در آمیخته است. مثلاً همه ی ایرانیانِ  این روزها محکومِ به این اند که  سخنان تلخ و تند و خط و نشان های ” آشکارا خنده دار”  و اسم گذاری های ناشیانه و بی پشتوانه را با سفره ی هفت سین خود بیامیزند.  همه ی مردمان فهیم  جهان  بدنبال بیرون کشیدنِ بیشترین منفعت از  دلِ فرصت های اندک اند و ما  درعوض، متخصصِ  بیرون کشیدنِ بیشترین خسارت از دلِ هر فرصت کوچک و بزرگ شده ایم در این سالهای فلاکت.
اجازه بدهید من این نوشته ی نوروزینِ خود را به طعم بی خردی های جاریِ کشورمان نیامیزم و به سراغ همان شوری که در دل نوروز نهفته است بروم:
یک: در قدم نخست، کوله ی کهنه  اما  انباشته  از برکتِ نوروز را با  خانواده ی خویش گشودیم و با هم به سراغِ بزرگترها و خویشان خویش رفتیم. پدرها و مادرها گزینه ی حتمی و نخستین ما بودند. وتو چه  دانی که در قاموس پدر ومادر چه ها که نهفته  نیست  از برکت؟  در این میان، دیدار برادر جانبازم که نیمی از بدن و تکلمش را در سالهای جنگ جا نهاده، و دیدار همسر همراه و فداکارش نیز سرشار از برکت بود و هست.
دو: به خانه ی آقای تاج زاده رفتیم که  این روزها پنجمین سال زندان تک نفره اش را می گذراند.  ساعتی با همسر سرفراز ایشان گپ زدیم. دیگران نیز بودند. این بانو و دختر نازنینش  چه ها که نکشیده اند  در این سالهای بی خردی. رنج های این خانواده  بماند برای فرصتی که  فهمی و نجابتی از نردبانِ درستی بالا رود  و همو از حال  این خراش خوردگانِ از اسلامِ  اختراعی بپرسد  تا اینان و دیگرانی دیگر به سخن درآیند و گوشه ای از زخم هایِ به جان نشسته ی خود را نشان ما بدهند.
سه:  در بیمارستان،  به دیدار زندانیانِ  تخت  نشینی  چون آقایان ابوالفضل  قدیانی و کیوان صمیمی  رفتم. وهمچنین به دیدار جناب عفیف  نعیمی  از جامعه ی بهاییان  که همگی  در بخش قلب بیمارستان شریعتی  بستری اند. همان روز به دیدن ” آرتین ”  پنج  ساله رفتم. همو که  برکف  پایش بوسه زده بودم. این بار اما به  پیشانی فراخش  بوسه نشاندم  و از وی بخاطر این که در این نوروز باستانی  پدر و مادرش همزمان  در زندانِ اسلامی مایند، پوزش  خواستم.
چهار:  دریک سفر یک روزه به اصفهان، به دیدار جناب سید علی اصغر غروی رفتم. همو که بخاطر نگارش یک مطلب  و یک برداشت  متغایر از سفره ای که  علمای  اعلام  به اسم دین  پهن کرده اند، به زندان برده شد و به ضرب این سخنِ  جناب لاریجانیِ دستگاه  قضا که فرموده بود: این بساط  باید جمع شود،  روزنامه ی بهار نیز توقیف شد.
پنج:  نرسیده  به نجف  آباد به دیدار یکی از دوستانم رفتم که  جانبازی  ویلیچری است و استادی است برای خودش. فهیم و منصف و منتقد و درس خوانده تا مقطع  دکتری  در رشته ی فلسفه. که سنجیده و با دلیل، بیخ سخن را بر هر چه ناروای اسلامی است می نهد و بساط بسیاری از تبهکاران  این روزهای اسلامی را بر ملا می کند. ومن از وی درس  ها آموخته ام به وفور.
شش: در نجف آباد به یک مجلس عروسی رفتم. که دوستی دارم از قدیم: پاسدار. این روزها  ده سالی هست  که باز نشسته شده. دست و چشم و دلش؟  پاک و شایسته. از آنانی که من همه ی  عمر شصت و دو ساله ی خود را برای  اثبات  پاکدلی و پاکدستی اش  به میان می آورم. عروسی دخترش بود. که این دختر، پیش چشم من بزرگ و بزرگتر شده بود. ومن،  حتماً  باید به عروسی اش می رفتم و به گوشه ای از لباس  سپیدش  بوسه می نشاندم و برایش نیکبختی آرزو می کردم.
هفت:  در نجف آباد بودم که بانویی از تهران زنگ زد و خبرداد: سه  ساعت پیش جناب باستانی پاریزی به سرای باقی پای نهاد. با جمعی از دوستان اصفهانی  نشستیم  و از هر در سخن راندیم و من  شبانه  سوار اتومبیل  خود شدم  و ساعت  یک  و نیم  بامداد  از آن  پیاده شدم  در تهران.  دقایقی دیگر باید بروم به  دیدن پیری  دنیا  دیده برای  شادباش نوروز. و پنجشنبه  نیز به تشییع  پیکر استاد باستانی پاریزی به بیمارستان مهر واقع در خیابان زرتشت خواهم رفت. اگر که روزگار فرصتی برای من رقم زده باشد.
محمد نوری زاد

برگرفته از :
http://nurizad.info/?p=24157

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر