۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

دور از مادر در سالن های ملاقات بزرگ شدم !

روایت فرزند فریبا کمال آبادی از سال های دیدار در زندان

سیزده سال داشت که مادرش زندانی شد؛ بیش از ۵ سال و نیم سهم اش از مادر، سالن های ملاقات زندان های اوین، رجایی شهر و قرچک ورامین بوده و اکنون ۱۸ سال دارد. حساب که میکند وقتی محکومیت ۲۰ ساله مادرش به پایان برسد او زنی ۳۳ ساله خواهد بود. ترانه طائفی، دختر فریبا کمال آبادی، یکی از اعضای ۷ نفره شورای یاران بهایی است که به ۲۰ سال حبس تعزیری محکوم شده است.
نوجوان ۱۳ ساله که۲۵ اردیبهشت ۸۷، هنگام دستگیری مادرش، کلاس دوم راهنمایی بود اکنون در قامت زن جوان ۱۸ ساله ای که از تحصیل در دانشگاه هم محروم شده از مادر میگوید و حق و حقوق او به عنوان یک زندانی عقیدتی و سیاسی و ۵ سال و نیم محرومیت از در کنار وی بودن و ۱۵ سالی که در پیش است. او از ترس های درونیش می گوید، از اینکه شاید هیچ وقت مادرش برنگردد و از سالن های ملاقات و محرومیت ها و حسرت ها و در عین حال امیدها.

"قبل از دستگیری ام در سال ۸۷ وقتی به قصد آماده ساختنت از تو پرسیدم که اگر مرا دستگیر کنند ناراحت می شوی ؟ گفتی سال ۸۴ که تو را گرفتند کوچک بودم و نمی فهمیدم بر تو چه می گذرد برای همین فقط دلم برایت تنگ می شد. اما این بار هم دلم برایت تنگ می شود و هم دلم برایت می سوزد". این بخشی از نامه فریبا کمال آبادی است که از زندان اوین برای دخترش نوشته. و ترانه طائفی میگوید: وقتی دفعه اول مامان بازداشت شد خیلی کوچک بودم، نمی فهمیدم که مادرم هم شرایط سختی دارد بیشتر غصه این را میخوردم که مادرم نیست و من خیلی دلتنگ می شوم. فکر نمیکردم که در انفرادی است، بازجویی های سختی دارد، نگرانی هایی دارد و هیچ ارتباطی با بیرون ندارد ولی وقتی بزرگتر شدم علاوه بر دلتنگی به این چیزها هم فکر میکردم. یادم می آید دفعه دومی که مامان را بازداشت کردند در سفری بود که می رفت مشهد و آنجا بازداشت کردند.ما نمیدانستیم بین راه بازداشت شده یا چطور و کجا است و حدود یک ماه اصلا خبر نداشتیم کجا است اما من کوچک بودم و دغدغه ام نبود که جایش مشخص نیست و کجا است و چطور و.. بعد که بزرگتر شدم هم این برایم خیلی سخت بود و هم خیلی نگران بودم و برای همین گفتم که دلم می سوزد. چون تازه فهمیدم مسئله فقط دلتنگی نیست و چه بر مادرم در زندان می گذرد و چه شرایطی دارد.
من یکبار ده سالم بود که تجربه کردم و مادرم زندانی شد البته خیلی کوتاهتر بود یکبار یک ماه و یکبار هم دوماه. وقتی سیزده سالم بود بار سوم بود که مامان بازداشت می شد. خب یک عضو خانواده دیگر پیش ما نبود و این نگرانی و این فکر بود که تا کی قرار است این وضعیت باشد. اوایل خیلی نگرانی بود که شاید هیچ وقت مادرم برنگردد. به هر حال آن موقع نوجوانی بود و آدم سخت اش بود. بعد از یک مدت آدم عادت میکند، با این حال مواقعی است که آدم دلتنگ می شود و جای خالی اش را حس میکند.

منظورت از اینکه شاید هیچ وقت برنگردد، با توجه به اتهامات سنگینی که نسبت میدادند ترس از حکم اعدام بود ؟
 بله. آن روز که حکم را دادند کاملا یادم است. پدرم به من گفت که ۲۰ سال زندان داده اند. من فکر کردم شوخی میکند. اصلا باور نکردم با اینکه این تفکر هم بود که ممکن است حکم های خیلی سنگین تر هم بدهند ولی ته دلم اصلا فکر نمیکردم ۲۰ سال بدهند. خیلی است. یک عمر زندگی است. از ۱۳ سالگی تا ۳۳ سالگی من. ولی خب آدم عادت میکند با همه سختی اش. من ترجیح میدهم خیلی امیدوار نباشم که زودتر آزاد می شوند و ۱۵ سالی که باقی مانده ممکن است تغییری بکند و.. چون هر موقع بقیه امیدواری داده اند و من امیدوار شده ام بعد ناراحت بودم چون امید کاذب بود. اگر بتوانم بپذیرم که نیست تا ۱۵ سال دیگر، خیلی راحت تر هستم. ترجیح میدهم اگر زودتر آزاد شد، از آزادی اش سورپرایز شوم تا اینکه امید ببندم و نشود، انتظار داشته باشم و نشود.

ملاقات ها با مادرت به چه شکلی است؟
 برای بچه های زندانیان هفته ای یکبار ملاقات حضوری میدهند اما برای من چون سن ام بیشتر بود یک هفته در میان است. یعنی یک هفته در میان حضوری و یک هفته در میان کابینی. وقتی وارد سالن ملاقات می شویم یکسری صندلی هایی است، البته وقتی خیلی شلوغ است، مثلا سالهای قبل، جا برای نشستن نبود ولی الان خلوت تر شده. یک عالم بچه هایی را می بینیم که در حال رفت و آمد و بازی کردن هستند. آنجا منتظر می مانیم تا صدا کنند وبرویم بالا برای ملاقات. یکی از این بچه ها، آرتین پسر فاران حسامی است که مادرش در زندان اوین و پدرش در زندان رجایی شهر است. بچه ها بازی میکنند و به محض اینکه اسم مادرشان را می گویند بازی و هر چه خوراکی دست شان است را رها میکنند و می دوند تا به ملاقات برسند. ملاقات که تمام می شود به محض اینکه می بینیم پرده ها پایین می آید حرف هایمان را تندتر می زنیم چون خیلی حرف ها مانده که نگفته ایم و سرمان را پایین می آوریم تا لحظه آخر که پرده به پایین می رسد زندانی مان را ببینیم. یک کابینی است که پرده ندارد و بلافاصله همه، هم ما هم زندانیان آنجا جمع می شوند و با پانتومیم و ایما و اشاره حرف میزنیم. ملاقات که تمام می شود می رویم تا هفته بعد و در این مدت خبری نداریم. قبلا که مامان در زندان رجایی شهر بود، اگرچه شرایط از نظر بهداشتی و افرادی که با آنها بود سخت تر بود، ولی این خوبی را داشت که تلفن بود و این خیلی از دلتنگی ها کم میکرد، تلفن میزد و خیلی از مواردی را که میخواستیم درمیان بگذاریم با تلفن میگفتیم، هر روز می توانستیم صحبت کنیم ولی این مشکل است که الان فقط هفته ای ملاقات است، تلفن نیست و تا ملاقات بعدی بی خبر و نگران می مانیم و این خیلی اذیت میکند.ملاقات حضوری هم در یک سالن خیلی بزرگی است که چندین میز است و صندلی هایی دور میزها، هر خانواده ای پشت یک میزی می نشیند و با زندانی خود حرف میزند. ما اجازه نداریم چیزی ببریم ولی زندانی ها گاهی خوراکی می آورند بعضی وقت ها با هم ناهار میخوریم. روزهایی که ملاقات حضوری داریم من خیلی خوشحال ام چون می توانم از نزدیک مامانم را بغل کنم، کنار او بنشینم، با هم چیزی بخوریم و حرف بزنیم.خیلی شرایط بهتری است.

و مرخصی که تا بحال نداشته اند؟
 نه اصلا. من نمیدانم چقدر این صحت دارد که می گویند باید یک ششم حکم گذشته باشد تا مرخصی بدهند، بعضی وقت ها هم می گویند باید یک سوم حکم گذشته باشد. بهرحال هر سری که ما درخواست دادیم یا مادرم درخواست داده استناد به قانون نکردند گفتند شما گروه 7 نفر ی هستید که ما قصد نداریم به شما مرخصی بدهیم. هر وقت خودمان صلاح بدانیم میدهیم و درخواست های مکرر شما فایده ای ندارد.

خب مرخصی نیست، تلفن نیست، فقط ملاقات های هفتگی است رابطه با مادرت را چگونه تنظیم میکنی؟
خیلی با هم صحبت میکنیم، ولی من همیشه حسرت این را میخورم که بقیه بچه ها مادرشان پیش شان است و با هم صحبت میکنند و من محروم ام. طی هفته خیلی چیزها را توی ذهنم میخواهم به مادرم بگویم اما وقتی میروم ملاقات و دقیقا وقتی تمام می شود و پرده ها پایین می آید یادم می افتد که یادم رفته این حرف ها را بزنم و می ماند تا هفته بعدی که معلوم نیست بشود گفت یا نه. خیلی سخت است اما خب ما سعی میکنیم کنار بیاییم. خیلی چیزها را برای کسی تا به حال تعریف نکرده ام و کسی نمی داند. گاهی شده توی خانه هستم زنگ خانه را کسی می زند و من یکباره دلم می رود که شاید مادرم آمده و او را آزاد کرده اند یا آمده مرخصی یا به هر دلیل دیگری آمده. گاهی در خانه را که باز میکنم این حس را دارم که الان می روم تو و مادرم هست. بعد می بینم نیست. خب این چیزها هست ولی اینطور هم نیست که من خیلی ناامید باشم اما خب این تصورات وجود دارد. من یک برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم دارم. برادرم قبل از بازداشت مادرم از ایران رفته بود و هر دو ازدواج کرده اند. این دوری باعث شده هیچ ارتباطی نتوانند با مادرم داشته باشند چون مادرم اجازه تلفن ندارد. قبلا ماهی یکبار اجازه میدادند مادرم با آنها تماس میگرفت اما از یکسال پیش دیگر این اجازه را نمی دهند، حتی خواهرم چند روز پیش بچه اش دنیا آمد ولی به مادرم اجازه ندادند زنگ بزند و صحبت کند.حتی ما هم به سختی توانستیم خبر دنیا آمدن بچه را به مادرم بدهیم.

بهاره هدایت، فعال دانشجویی که نزدیک به ۵ سال است در زندان اوین زندانی است در نامه ای به امین احمدیان، همسرش، اشاره ای به فریبا کمال آبادی کرده و نوشته بود: "هیچوقت یادم نمی رود اولین باری که فریبا می خواست توی ملاقات حضوری با دخترش ترانه برایش فلاسک چای ببرد، دیدم هی قند می گذارد تویِ ظرف، فکر می کند... قند را برمی دارد، شکلات می گذارد. باز فکر می کند و آن را برمی دارد و خرما می گذارد! پرسیدم چه کار می کنی؟ گفت یادم نیست ترانه چایش را با قند می خورد یا چیز دیگر... آخرش هم هر سه تا را برد!جلوی فریبا به روی خودم نیاوردم، اما بعد جلوی اشک هایم را نمی توانستم بگیرم... فکر کن این دختر ۱۲ ساله بوده که مادرش را گرفته اند، حالا ۱۷ ساله است… فریبا مادر است ولی ریزه کاری های مادرانه از یادش رفته، به ستم از مخیله اش بیرون کشیده اند".
 ترانه طائفی میگوید: من یادم است این را خواندم، حسابی گریه ام گرفت. چون یادم است آمد ملاقات و خودش گفت یادم نیست چایی را با چی میخوردی. همه را با هم آورده بود و می گفت که یادش نیست. ناراحت شدم ولی خیلی احساساتی نشدم. نوشته بهار را که خواندم خیلی دلم گرفت و گریه کردم. خیلی ها فکر میکنند که زندانی بودن فقط این است که آدم زندگی روزمره خودش را از دست میدهد و در یک اتاق مجبور است باشد. ولی خیلی محرومیت ها است که شاید خیلی به چشم خیلی ها نیاید. خیلی حسرت ها است که در میان دیوار ها می ماند. مثلا اولین نوه مادر من دنیا آمد و او خبردار نشد، نه توانست ببیند و نه حتی امکان تلفن کردن داشت حتی نمیدانست دنیا آمده یا نه. این چیزها شاید به ظاهر ساده بیاید ولی خیلی آزاردهنده است. هم برای مادرم و هم برای ما. اما فکر میکنم بیشتر از خانواده ها، این زندانیان هستند که بهتر است توجه روی آنها باشد. ما یک فرد را از دست داده ایم و آنها کل جامعه را از دست داده اند. ما در جامعه هستیم، با همه محرومیت ها و حسرت ها ولی زندانی های ما در میان دیوارها و دور از جامعه هستند. همه چیز را پشت دیوار ها جا گذاشته اند. البته زندان یک طورهایی شده دانشگاه برای آنها. افراد مختلفی هستند که با هم کتاب های زیادی می خوانند، مادرم کتاب میخواند و یا بافتنی می بافد، همیشه تعریف میکند که برای تو فلان بافتنی را بافتم برای فلان فامیل، بافتنی بافتم و.. اینطوری رابطه اش را با خانواده و فامیل حفظ میکند. هم در ملاقات ها که ما می بینیم هم افراد دیگری که هم بند مامان بوده اند می گویند روحیه خوبی دارد و اینطور نیست که بعد از این 5 سال و نیمی که گذشته ناامید شده باشد یا خیلی ناراحت باشد زندگی عادی خودش را در زندان دارد و از نظر روحی سرحال است. از نظر جسمی هم مشکلاتی پیش می آمد اما در حال حاضر چیز خاصی وجود ندارد.

 فریبا کمال آبادی در نامه ای خطاب به نوه چند روزه اش نوشته است: "ما یک جمع هفت نفره به نام «یاران ایران» بودیم که جامعه ی بهائیان ایران را اداره میکردیم. به احوال شخصیه شان مطابق با احکام دیانت بهایی رسیدگی نموده از آنان در مقابل مظالم وارده حمایت می کردیم. اگراز کار اخراج شده و در تأمین مخارج یومیه ناتوان بودند، به کمک سایر بهائیان، طرق کسب معاش و آموزش حرفه و فن در اختیارشان می گذاردیم. اگر دچار بیماری شده قادر به تامین امکانات درمان نبودند از طریق پزشکان بهایی به یاریشان می شتافتیم. برای آموزش و تربیت اخلاقی کودکان و جوانان امکاناتی فراهم می ساختیم و با یاری اساتید بهایی که از تدریس در دانشگاه ها اخراج شده بودند برای هزاران جوان بهایی از جمله پدر و مادرت در منازل بهائیان کلاس درس و امکان ادامه ی تحصیل فراهم می آوردیم و.. تمامی تلاش این جمع این بود که فعالیت هایی که در جهت "نسل کشی" جوانان بهایی صورت می گیرد از طریق اقدامات سازنده خنثی شود و این امر به گونه ای انجام شد که امروز نه تنها کینه ای از "حکومت"، "اسلام" و "حکومت اسلامی"
" در دل احدی از بهاِییان ایران وجود ندارد بلکه فرد فرد بهائیان به وطنشان عشق می ورزند، دیانت مقدس اسلام را تقدیس می نمایند و آرزوی خدمت به ایران و ایرانیان را در دل می پرورانند به طوری که حتی عده ای از جوانان بهایی به صرف خدمت به کودکان هموطنشان در مناطق محروم به سال ها حبس محکوم شده اند".
و دختر می گوید: مادر من و ۶ نفر دیگری که مثل مادر من هستند و حکم ۲۰ سال دارند هیاتی بودند که امور جاری جامعه بهایی در ایران را انجام میدادند. اتفاقاتی مثل اینکه فردی فوت میکند و باید کفن و دفن شود یا ما ازدواج به شیوه بهایی داریم و این افراد مسئول این بودند که این کارها را راه بیندازند و اینجور مسائل. بهرحال چون که با افراد بهایی کل ایران در ارتباط داشتند من فکر میکنم میخواستند اینها را که به اصطلاح میگویند رهبران بهائیان در ایران بگیرند و بقیه را بترسانند. مادرم البته میگوید ۲۰ سال نمی شود ولی خب تا فعلا شرایط این است پذیرفته ام و عادت میکنم به اینجا. ۲۰ سال را پذیرفته ام و امید الکی ندارم که بعد سرخورده شوم. تحمل این ۲۰ سال برای من هم خیلی آسان تر می شود وقتی میدانم پشت این همه سختی یک اعتقاد خیلی قوی وجود دارد. به خاطر این اعتقاد خیلی چیزهای سنگین تر را می پذیرم. این کمک میکند مساله خیلی قابل تحمل تر بشود.

ترانه طائفی اما از تحصیل در دانشگاه هم محروم شده است: من موقعی که کنکور دادم رتبه ام آمد و انتخاب رشته کردم بعد به جای اینکه بگویند کجا افتاد یک صفحه ای باز شد که نوشته بود نقص پرونده. از وقتی انقلاب فرهنگی شد هیچ بهایی اجازه اینکه به دانشگاه برود را نداشت یعنی ستون مذهبی وجود داشت که شامل بهائیان نمی شد و تا سال ۸۳ یا ۸۴ هیچ فرد بهایی اجازه نداشت، از آن سال اجازه دادند. این ستون مذهب را برداشتند و افراد دیانت خودشان را نوشتند و بهایی ها هم نوشتند بهایی هستند و کنکور دادند ولی موقعی که کارت کنکور میخواستند دریافت کنند نوشته بود اسلام. مراجعه که کردند گفتند نه این اشاره به درس دینی دارد که باید امتحان بدهید. ما پذیرفتیم ولی باز بعد از کنکور اجازه ندادند وارد دانشگاه شویم. هر بار در جایگاههای مختلف مانع می شوند، برخی موقع دریافت کارت، برخی موقع انتخاب رشته یا ثبت نام. برخی حتی ۸ ترم خوانده و نهایت اخراج شده اند. چنین وضعیتی بود. اما امید زیادی بود که با آمدن آقای روحانی بهتر شود که بدتر شد. هیچ وقت اینطور نبود که این درصد بسیار زیادی از افراد بهایی را در همین اول کار مانع شوند. حدود ۸۰ تا ۹۰ درصد بهایی هایی را که شرکت کردند بعد از انتخاب رشته گفتند نقص پرونده شدید در حالیکه همه مراحل ثبت نام و.. کامپیوتری است و نقص پرونده معنایی ندارد. برخی هم که وارد شدند یکی دو هفته بعد از شروع کلاس ها منع شدند از حضور در دانشگاه و..

"دخترم، من از طرف همه ی آنانی که نمی فهمند و با همین نفهمی هایشان شما بهاییان را به تنگنا درانداخته اند، پوزش می خواهم. من فکرمی کردم مشکل تو محرومیتِ بی دلیل و ناجوانمردانه از تحصیل است. اما اکنون می بینم تو به سوز مضاعفی نیز گرفتاری. این بار که به ملاقات مادرت رفتی، به او بگو: دکترمحمد ملکیِ هشتاد ویک ساله، اولین رییس دانشگاه تهران، به منزل ما آمد و در برابرمظلومیت ما وهمکیشانمان سر تعظیم فرود آورد". این سخنان دکتر محمد ملکی است خطاب به ترانه طائفی در دیدار با ترانه و خانواده اش که به اتفاق محمد نوری زاد، نویسنده و مستندساز صورت گرفته بود."
 من نمیدانستم آقای ملکی می آید. آقای نوری زاد گفته بود با یکی از دوستانش می آید و گفته بود من حتما باشم. من نمیدانستم چرا و نمیدانستم در مورد من است. آقای ملکی را قبلا دیده بودم موقعی که زندانی بود و ما برای ملاقات مادرم می رفتیم در سالن ملاقات زندان او را دیده بودم اما نمی شناختم. وقتی آمد آقای نوری زاد گفت چون از تحصیلات دانشگاهی محروم شدی اولین رئیس دانشگاه تهران آمده با تو صحبت کند. خیلی حس خوبی بود که اینقدر اهمیت داده می شود که چنین فرد مهمی آمده با من ملاقات کند و دلگرمی بدهد. من خیلی ناراحت بودم که محروم شده ام و خیلی احساس خوبی به من داد آمدن ایشان و خیلی خوشحال کننده بود که گفت هر حمایتی بتواند دریغ نمیکند.

پس از انتخابات خرداد امسال و روی کار آمدن دولت حسن روحانی امیدهای زیادی درخصوص آزادی زندانیان سیاسی و عقیدتی و گشایش فضا به وجود آمد. برخی زندانیان سیاسی هم آزاد شدند اما:
 بالاخره امید بود که شرایط تغییر میکند. ما امید داریم که این اتفاقات هم تغییر بکند ولی می دیدیم که زندانیان سیاسی دیگر مرخصی می آیند یا بازه ای طولانی تری مرخصی می آیند یا تمدید می شود مرخصی شان یا آزاد می شوند ولی اصلا اینطور نبوده که بین بهائیان مرخصی بیشتر شود یا آسان گیری کنند. حتی افرادی بودند که بعد از آمدن روحانی ازشان خواسته شده بروند زندان. برای کسانی که زندان بودند تسهیلاتی داده نشد و همچنان بازداشت افراد در شهرستان ها ادامه دارد و هیچ تغییری ایجاد نشده.

برگرفته از :
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-a8a9b9a49b.html

اعدام‌های دهه ۶۰ و بهاييان ايران !

kian sabeti
 کيان ثابتی

کشتار زندانیان سیاسی – عقیدتی دهه ۶۰ خورشیدی در زندان‌های ایران بخشی از تاریخ این سرزمین محسوب می‌شود… در جریان واکاوی تاریخ معاصر، سهم زندانیان و کشته‌شدگان بهایی کمتر دیده می‌شود. این نوشتار به اعدام‌های پیروان آیین بهایی در دهه ۶۰ می‌پردازد، اعدام‌هایی که یا دیده نشده‌اند و یا کم‌تر دیده شده‌اند
کشتار زندانیان سیاسی- عقیدتی دهه شصت خورشیدی در زندان‌های ایران بخشی ازتاریخ این سرزمین محسوب می‌شود هر چند که بسیاری سعی در پنهان نگه داشتن یا کمرنگ نشان دادن این دوره را دارند ولی هر روز ابعاد تازه‌ای از این جنایت هولناک توسط محققان و نجات یافتگان زندان‌های دهه شصت آشکار می‌شود. در جریان این واکاوی تاریخ معاصر، سهم زندانیان و کشته شدگان بهایی کمتر دیده می‌شود. هرچند از پیروان آیین بهایی؛ به نسبت اعدام شدگان مرتبط با گروههای سیاسی، تعداد بسیار کمی اعدام شده‌اند ولی این امر دلیل بر این نیست که کشته شدن «انسان»‌هایی به اتهام پیروی از عقیده‌ای خاص را به فراموش بسپریم.

اعدام و بازداشت شهروندان بهایی از‌‌ همان نخستین ماههای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران آغاز شد. منابع بهایی از «علی اکبر خرسندی» ساکن روستای کلاله گنبد کاووس به عنوان اولین بهایی کشته شده در راه عقیده نام می‌برند. وی در‌‌ همان ماه اول پس از انقلاب دستگیر و به تهران اعزام می‌شود. علی اکبر خرسندی در ۲۳ فروردین ماه ۱۳۵۸ خورشیدی به اتهام پیروی از بهاییت، در سن ۵۱ سالگی به دار آویخته می‌شود. اعدام، بازداشت و مصادره اموال شهروندان بهایی ادامه پیدا می‌کند. ربودن و ناپدید شدن اعضای شورای مدیریتی جامعه بهایی ایران موسوم به محفل روحانی ملی و چند بهایی سر‌شناس از جمله دکتر علیمراد داوودی (مولف، مترجم و استاد فلسفه دانشگاه تهران) و محمد موحد (فردی که از کسوت روحانیت به بهاییت گرویده بود)، اعدام و کشته شدن بیش از ۴۰ شهروند به اتهام بهایی بودن در شهرهای مختلف ایران از جمله تهران، یزد، تبریز، رشت و مهاباد ازجمله اقدامات ایذایی بود که حاکمیت جدید علیه شهروندان بهایی اِعمال می‌کرد.
آمار‌ها نشان می‌دهد در ماههای ابتدایی دهه ۶۰ خورشیدی، اعدام و کشتن شهروندان بهایی رواج داشته است. در اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ خورشیدی، سه شهروند بهایی در شیراز اعدام شده‌اند. در خرداد ماه، ۷ شهروند بهایی در همدان، در تیرماه ۷ شهروند بهایی دیگر در تهران، در مرداد ماه، ۱۲ شهروند بهایی در شهرهای تبریز، مشهد و تهران و در شهریور ماه ۷ شهروند بهایی در شهرهای مختلف ایران اعدام و به قتل رسیدند. در ۲۲ آذر ماه همین سال، اعضای شورای (محفل) روحانی ملی دوم بهاییان ایران که پس از ناپدید شدن گروه قبل توسط بهاییان سراسر ایران انتخاب شده بودند توسط ماموران وزارت اطلاعات دستگیر و پس از ۱۴ روز بدون محاکمه علنی یا دراختیار داشتن وکیل، اعدام شدند. این اقدام در حالی صورت گرفت که در یادداشتی بدست آمده از یکی از بهاییان اعدام شده به نام «کامران صمیمی» به صراحت بیان گردیده است که پس از انتخاب محفل روحانی دوم بهاییان ایران، نامبرده به عنوان نماینده جامعه بهایی ایران، تشکیل محفل ملی دوم را به اطلاع مقامات حکومتی رسانده است. در بخشی از این یادداشت که به تاریخ ۱۱ سپتامبر ۱۹۸۰ درج شده، این چنین آمده است:
” اخیرا شهادت هفت نفر از دوستان یزد نیز مزید بر علت شده گر چه تالمات روحی شدید است و عواطف و احساسات بی‌حد متاثر شده ولی جای شکر هزار بار است که عنایات و الطاف الهی شامل حال است و نوزده ساعت بعد از دستگیری اعضای (محفل قبل) محفل ملی تازه شروع به کار کرد و اعضای محفل خود را به آیت الله و رئیس جمهور به اسم محفل ملی بهائیان معرفی کردیم…”

اجساد این کشته شدگان در راه عقیده هیچگاه به خانواده‌هایشان تحویل داده نشد و طبق اظهار مقامات زندان در زمین لعنت آباد (خاتون آباد فعلی) دفن گردید. آیت الله موسوی اردبیلی دادستان کل انقلاب در‌‌ همان زمان در مصاحبه‌ای اظهار داشت: «هشت بهایی به جرم جاسوسی برای قدرتهای خارجی اعدام شده‌اند… هیچ انگیزه و مبنای مذهبی دلیل این اعدام‌ها نبوده…» اسامی اعدام شدگان به قرار زیر است:
مهدی امین امین- جلال عزیزی- عزت الله فروهی- ژینوس نعمت محمودی- قدرت الله روحانی- سیروس روشنی- کامران صمیمی و دکتر محمود مجذوب.

به فاصله یک هفته بعد از اعدام شورای ملی بهاییان، شش شهروند بهایی عضو شورای مدیریتی بهاییان تهران هم به جوخه اعدام سپرده شدند. این شش شهروند بهایی در ۱۱ آبان ماه‌‌ همان سال در منزل فرد بهایی دیگری به نام «منوچهر بقا» بازداشت شده بودند. منوچهر بقا در زندان از بهاییت تبری می‌جوید و مسلمان می‌شود ولی همسر وی به نام «شیدرخ امیرکیا (بقا)» حاضر به تبری جستن از بهاییت نمی‌شود و همراه شش بهایی فوق الذکر در ۱۴ دی ماه ۱۳۶۰ خورشیدی اعدام می‌گردد. اعدام این زن بهایی و آزادی همسر وی پس از اسلام آوردن، نقض سخنان دادستان کل انقلاب وقت را که انگیزه مذهبی را در اعدام این افراد دخیل ندانسته است، اثبات می‌کند.
حاکمیت ایران با اعدام و به قتل رساندن بیش از ۵۵ شهروند بهایی در سال ۱۳۶۰ خورشیدی سعی در ایجاد محیط رعب و وحشت در بین بهاییان ایران داشت و از طرف دیگر این فشار‌ها، زمینه ساز آزار و فشارهای شدیدتری بود که قرار بود دو سال بعد بر جامعه بهایی ایران اِعمال شود.
اعدام و بازداشت شهروندان بهایی در سال ۱۳۶۱ همچنان ادامه داشت. بطوریکه منابع بهایی گزارش داده‌اند در این سال بیش از ۳۰ شهروند بهایی در شهرهای مختلف ایران، اعدام و حداقل ۱۰۰ فرد بهایی بازداشت شدند که از این تعداد ۵۰ نفر در ماه‌های آبان و آذر در شیراز بازداشت شده‌اند. اتهامات بهاییان اعدام یا بازداشت شده منحصر به پیروی از آیین بهایی، عضویت در تشکیلات بهایی و ارتباط با اسرائیل بود. این نکته قابل توجه است که بسیاری از این بازداشت شدگان بدون دادگاه علنی و داشتن وکیل، محاکمه و سپس اعدام شدند. حاکمیت ایران هم هیچ زمان در رسانه‌ها یا مجامع حقوقی داخلی یا خارجی، مدرک یا سندی دالّ بر اثبات اتهامات فوق ارائه نداد.
در‌‌ همان ماه‌های ابتدای سال ۱۳۶۲ خورشیدی شاهد اعدام دسته جمعی شهروندان بهایی در شیراز هستیم. ۱۶ شهروند بهایی در طی روزهای ۲۶ و ۲۸ خرداد ماه در شیراز فقط به اتهام اعتقاد به آیین بهایی اعدام شدند. اعدام شدگان جزء بهاییانی بودند که در پاییز سال گذشته در شیراز دستگیر شده بودند. فشار و شکنجه بر بازداشت شدگان بهایی در شیراز به حدی بود که بعضی از ایشان تاب شکنجه و آزار را نیاورده و با برگشتن از بهاییت و پذیرش اسلام، آزاد گردیدند. اما در بین اعدام شدگان یک زوج جوان بهایی به نامهای جمشید و طاهره (ارجمند) سیاوشی و یک پدر و دختر بهایی به نامهای یدالله محمودی‌نژاد و مونا ۱۷ ساله (یدالله محمودی‌نژاد به همراه دو بهایی دیگر در اسفند ماه سال ۶۱ اعدام شده بود) و یک خانواده بهایی به نامهای عنایت الله اشراقی (پدر)، عزت جانمی اشراقی (مادر) و رویا اشراقی (دختر) دیده می‌شدند.
در همین اوان، حجت الاسلام قضایی (حاکم شرع وقت شیراز) در مصاحبه‌ای با روزنامه خبرجنوب اظهار می‌دارد: «من از این فرصت استفاده می‌کنم و به همه بهاییان منصف و اهل فکر تذکر می‌دهم که به دامن اسلام عزیز بیایند و ننگ پیروی از بهائیت که ساخته دست استعمار است را از پیشانی خود بشوید.» متعاقب این مصاحبه حجت الاسلام، ضیاء می‌رعماد در جواب خانواده‌های محکومین به اعدام، اعلام کرد «این مجازات تنها برای این ۲۲ نفر فقط نیست تمام بهائیانی که در این زندان هستند همین مجازات را دارند: یا اسلام یا اعدام.»

گسترش دستگیری شهروندان بهایی که از اواسط سال ۶۱ شروع و تا ماههای آغازین سال ۶۲ خورشیدی ادامه یافته بود و اعدام و ترور بهاییان در نقاط مختلف ایران طی ۵ سال گذشته و از طرف دیگر اظهارات آیت الله موسوی تبریزی (دادستان کل انقلاب) در مصاحبه با رسانه‌ها که ادامه کار تشکیلات مذهبی بهایی را ممنوع اعلام کرد و عضویت در آن را جرم دانست، عواملی بودند که موجب گردید تا شورای (محفل روحانی) مدیریتی جامعه بهایی ایران در نامه‌ای سرگشاده به تاریخ ۱۲ شهریور ماه ۱۳۶۲ خورشیدی ضمن پاسخگویی به اتهامات وارده بر بهاییان ایران، جهت نشان دادن حسن نیت و اطاعت از حکومت، تشکیلات مذهبی بهایی در ایران را تعطیل اعلام کند.
در بخش‌هایی از این نامه در پاسخ به اتهامات وارده بر جامعه بهایی چنین آمده است: «… جناب آقای دادستان باز افسانه و داستان بی‌پایه جاسوسی بهاییان را عنوان نموده‌اند بی‌آنکه لااقل مدرکی ابراز و دلیلی اتیان کنند، بی‌آنکه توضیح فرمایند این همه جاسوس در یک مملکت به چه کاری مشغولند و چه اخباری از کجا می‌آورند و به کجا می‌دهند و به چه منظوری چنین می‌کنند. پیرمرد هشتاد و پنج ساله یزدی که هرگز پا را از ده خود بیرون ننهاده (اشاره به عبدالوهاب کاظمی منشادی است که به اتهام جاسوسی از طریق بهاییت در ۱۷ شهریور ماه ۱۳۵۹ در یزد اعدام گردید) چگونه جاسوسی است و اینجاسوسان ادعایی ایشان چرا هرگز خود را پنهان نمی‌سازند؟ چرا عقیده خود را کتمان نمی‌نمایند؟ چرا تاکنون در هیچ جای جهان یک جاسوس بهایی دستگیر نشده؟… کشتگان روستایی بهایی قراء افوسف چیگان قلعه ملک (حومه اصصفهان) و قریه نوک بیرجند چگونه می‌توانستند جاسوس باشند و چه مدارک جاسوسی از آن‌ها بدست آمد؟ کودکان دبستانی که از مدارس اخراج گردیدند چگونه جاسوسی می‌کردند؟»
در دنباله این چنین آمده که: «از جمله اتهامات وارده جمع آوری وجوه و ارسال به ممالک خارجه است.‌ای عجب اگر مسلمین بر اساس اعتقادات مقدس و محترم روحانی خویش میلیون‌ها تومان وجه به کربلا و نجف و بیت المقدس یا سایر اماکن متبرکه خارج از ایران بفرستند تا خرج اعتاب مقدسه مبارکه اسلامی گردد، بسیار پسندیده است ولی اگر بهایی، مبلغی ناچیز آن هم در ایامی که ارسال ارز مجاز بوده است نه در وضع حاضر برای تعمیر و نگاهداری اماکن مقدسه برای جامعه بین المللی خود بفرستد ذنبی است لایغفر و دلیلی است بر تقویت ممالک دیگر.»
در این نامه همچنین آمده است که: «اگر به موجب بیانات دادستان، بهاییان را به علت عقیده و ایمان نمی‌گیرند و اعدام نمی‌کنند و حتی به زندان نمی‌اندازند، چگونه است که وقتی جمعی از ایشان را به جرم واحدی دستگیر می‌کنند مثلا به جرم جاسوسی، هر یک از ایشان که تبری کند و ترک اعتقاد کند بلافاصله آزاد می‌شود و به عنوان پیروزی عکس و تفصیلاتش در جراید منعکس می‌گردد و عزت و احترام می‌بیند؟ این چگونه جاسوسی و خرابکاری و احتکار و محاربه و توطئه‌گری است که با ارتداد از اعتقاد، پاک می‌شود یا خود همین دلیل بربی پایگی اتهامات وارده نیست؟»
در پایان این نامه، جامعه بهاییان ایران برای اثبات حسن نیت و بر اساس اصول اعتقادی خویش در اطاعت تام از اوامر حکومت، تشکیلات بهایی را در سراسر ایران تا زمانی که سوءتفاهمات برطرف گردد، تعطیل اعلام می‌دارد و امیدوار است با این اقدام، حکومت ایران امنیت جان، مال و نوامیس بهاییان را تضمین و زندانیان بی‌گناه بهایی، آزاد و دیگر نفسی به اتهام عضویت در تشکیلات بهایی دستگیر نشود.
مشخص نیست که چرا پس از انتشار این نامه، موج دستگیری بهاییان در ایران آغاز شد و صد‌ها شهروند بهایی در سرتاسر ایران، دستگیر و راهی زندان شدند. موج گسترده دستگیری به روستا‌ها هم کشیده شد و تعدادی از روستاییان بهایی هم دستگیر شدند. طیف دستگیری‌ها از پیرمرد ۸۰ ساله بهایی تا فرزندان شیرخوار مادران بازداشت شده بهایی را دربرمیگرفت. «منیره برادران» در کتاب «حقیقت ساده» از دو دختر خردسال به نام رومینا و روفیا که همراه مادر بهایی در زندان اوین بازداشت بودند، خاطراتی تعریف می‌کند. در اکثر شهرهای ایران از جمله مشهد، فرزندان شیرخوار با مادران بهایی خویش دوران زندان را می‌گذراندند. منیره برادران در کتاب «حقیقت ساده» در رابطه با محل نگهداری بهاییان می‌نویسد: «در دهه ۶۰ یک نوع همزیستی تنگاتنگ بین ما، زندانیان چپ و بهایی‌ها در زندان اوین برقرار بود. اتاق‌ها و بند‌هامان مشترک و از اتاق زندانی‌های مسلمان جدا بود. این همزیستی البته اختیاری نبود بلکه به اراده مقامات بود که نکته مشترکی بین ما و زندانی‌های کافر و بهایی یافته بودند. ما هر دو نجس محسوب می‌شدیم و مسلمان‌ها باید از ما دوری می‌کردند.»
در سالهای اولیه دهه ۶۰ یک مامور امنیتی به نام «حمید طلوعی» سربازجوی شعبه ۸ دادسرای اوین به همراه فرد دیگری به نام «مصباح» مسئول پرونده بهایی‌ها شدند. ایشان هر نوع شکنجه و فشاری را بر زندانیان بهایی اِعمال می‌کردند تا از بهاییت برگردند. ایرج مصداقی یکی از زندانیان سیاسی آن دوره در خاطرات خویش می‌نویسد: «طلوعی در سالهای ۶۲ و ۶۳ در شعبه ۸ به پرونده بهایی‌ها رسیدگی می‌کرد و با شکنجه و تهدید آن‌ها را مجبور می‌کردکه در روزنامه‌های کثیرالانتشار اعلام کنند که از دیانت بهایی دست کشیده و اسلام آورده‌اند.» شدت فشار و شکنجه بر بهاییان چنان بود که چندین نفر از بهاییان در زندان پیش از محاکمه فوت کردند. احمد علی ثابت سروستانی در زندان شیراز، عبدالمجید مطهر در زندان اصفهان، محمد اشراقی در زندان اوین، نصرت الله ضیایی و رحمت الله حکیمان در زندان کرمان، از جمله شهروندان بهایی هستند که در زندان به دلایل نامعلوم درگذشتند. در اسفند ماه ۱۳۶۲ خورشیدی خبر اعدام مشکوک دو شهروند بهایی به نام‌های محسن رضوی، بهایی ۵۷ ساله و غلامحسین شاکری، پیرمرد ۸۰ ساله در تهران اعلام شد. اجساد هیچ کدام از بهاییان اعدام شده به خانواده‌هایشان تحویل داده نشد و در گورستان خاوران دفن گردید.
دستگیری‌ها، محکومیت‌های طویل المدت و اعدام شهروندان بهایی در سال ۱۳۶۳ خورشیدی همچنان ادامه یافت. از ۱۵ فروردین ماه که چهار شهروند بهایی در تهران و دو شهروند بهایی در تبریز اعدام شدند تا ۱۴ اسفند ماه که یک شهروند بهایی در تهران اعدام گردید، طبق گزارش منابع بهایی ۲۹ شهروند بهایی در سراسر ایران اعدام شدند. اتهام همه بازداشت شدگان پیروی از آیین بهایی بود که در صورت پافشاری بر عقیده (سر موضع ماندن) محکوم به اعدام یا حبس و در صورت برگشت از بهاییت و مسلمان شدن، آزاد می‌شدند.
طلوعی و مصباح برای گرفتن اعتراف از بهاییان بازداشت شده به شهرهای مختلف ایران سفر می‌کردند و زندانیان بهایی را برای برگشت از عقیده تحت فشار و شکنجه قرار می‌دادند. ایشان در بسیاری از این سفر‌ها یک یا دو تن از اعضای شورای ملی بهاییان را هم با خود همراه می‌کردند تا با نشان دادن وضعیت نابسامان ایشان به بهاییان بازداشت شده موجب تضعیف روحیه زندانیان شهرستان‌ها بشوند. «شاپور مرکزی» یکی از اعضای شورای ملی بهاییان ایران بود که در سال ۶۲ دستگیر شده بود و در اکثر سفر‌ها همراه طلوعی یا مصباح بود. وی در اول مهرماه ۱۳۶۳ خورشیدی در زندان اوین اعدام شد. نامبرده هنگام اعدام ۵۵ ساله بود و بر اثر شدت شکنجه‌های وارده از یک چشم، نابینا و قفسه سینه‌اش شکسته شده بود.
اسامی اعدام شدگان بهایی طی سال ۱۳۶۳ خورشیدی به قرار زیر است:
۱- کامران لطفی. ۲- رحیم رحیمیان. ۳- یدالله صابریان. ۴- اسدالله کامل مقدم. ۵- مقصود علیزاده. ۶- جلال پیروی. ۷- جهانگیر هدایتی. ۸- علی محمد زمانی. ۹- نصرت الله وحدت. ۱۰- احسان الله کثیری. ۱۱- منوچهر روحی. ۱۲- امین الله قربان‌پور. ۱۳- شاپور مرکزی. ۱۴- رستم ورجاوندی. ۱۵- یونس نوروزی ایران زاد. ۱۶- فیروز پردل. ۱۷- احمد بشیری. ۱۸- علیرضا نیاکان. ۱۹- علیرضا منیعی اسکویی. ۲۰- فرهاد اصدقی. ۲۱- فیروز اطهری. ۲۲- غلامحسین فرهند. ۲۳- عنایت الله حقیقی. ۲۴- جمال کاشانی. ۲۵- جمشید سبحانی. ۲۶- روح الله تعلیم. ۲۷- روح الله حصوری. ۲۸- روح الله بهرام شاهی. ۲۹- نصرت الله سبحانی.

در طی سالهای ۶۴ و ۶۵ خورشیدی با گسترش اعتراضات جهانی نسبت به اعدام و دستگیری بهاییان در ایران، از تعداد اعدام‌ها کاسته شد ولی بازداشت و محکوم کردن شهروندان بهایی به حبس‌های کوتاه یا طولانی مدت همچنان ادامه داشت. به گزارش منابع بهایی در سال ۱۳۶۴ خورشیدی، چهار شهروند بهایی و در سال ۱۳۶۵ خورشیدی، ده شهروند بهایی جان خویش را در راه عقیده در ایران از دست دادند.
افزایش اعتراضات جهانی به حکومت ایران برای پایان دادن به دستگیری و اعدام شهروندان بهایی و از طرف دیگر بی‌ثمربودن این گونه اقدامات برای برگشتن بهاییان از اعتقاداتشان، منجر به این شد که حاکمیت، رفتار نرم تری را نسبت به جامعه بهایی پیشه گیرد و فشار بر بهاییان را از طریق کانال‌های دیگری مثل فشارهای اقتصادی و فرهنگی دنبال کند. در سال ۶۵ خورشیدی تنها دو فرد بهایی به نامهای «اردشیر اختری راد» در سن ۵۰ سالگی و «امیر حسین نادری» در سن ۵۳ سالگی در تهران به اتهام بهایی بودن و عضویت در تشکیلات مذهبی بهایی اعدام شدند. جسد این دو تن نیز مانند سایر اعدام شدگان بهایی طی دهه ۶۰ بدون آنکه به خانواده‌ها تحویل داده شود در گورستان خاوران دفن گردید. کم کم از نفوذ دو سر بازجو معروف بهاییان یعنی «طلوعی و» مصباح «در پرونده بهاییان کاسته شد و این دو تن پس از چندی از مسئولیت مزبور برکنار شدند. مصباح چندی بعد به دلیل سوءاستفاده از امکانات شغلی بازداشت شد و در کنار بسیاری از بهاییان زندانی که توسط وی بازداشت و شکنجه شده بودند، دوره حبس را گذراند.
در سال ۱۳۶۷ خورشیدی با آنکه تعداد کثیری از بهاییان در زندان‌های ایران در حال گذراندن دوره محکومیت بودند، آخرین اعدام‌های گسترده بهاییان در دهه ۶۰ بوقوع پیوست. «ایرج افشین» شهروند بهایی ۵۵ ساله بهایی پس از سه سال حبس موقت در تاریخ ۵ آذر ماه و «بهنام پاشایی» شهروند بهایی ۴۸ پس از پنج سال که از بازداشتش می‌گذشت در تاریخ ۱۲ آذر ماه در تهران اعدام شدند. با اعدام این دو شهروند بهایی، پرونده اعدام و کشتار بهاییان در دهه ۶۰ خورشیدی بسته شد که طبق اعلام جامعه جهانی بهایی حداقل ۱۵۸ شهروند بهایی در طی این دوره جان خویش را در راه عقیده از دست دادند .

برگرفته از :
http://news.gooya.com/politics/archives/2013/11/171061.php 

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

بهایی‌ستیزی چیست؟ !

وحید وحدت حق

در فرهنگ مذهبی سیاسی امروز جامعه ایران، بدعت حرام است. بدعت‌گرایی موجب فتوی رهبر جمهوری اسلامی می‌شود که گویا بهایی نجس است. آیا چون بهاییان بدعتگرا هستند؟
در دنیای امروزه بدعت‌گرایی یعنی آزادی‌خواهی، یعنی خواهان تساوی حقوق زن و مرد بودن و خواهان عدالت اجتماعی، یعنی جهاندوستی و میهن پرستی ولی نه به سبک کورکورانه‌اش.
بهایی‌ستیزی از انقلاب اسلامی ایران شروع نشد ولی از آن وقت تشدید یافت و روش‌مند شد. دیانت بهایی نیز ادعای انقلاب فکری می‌کند ولی با هدف سازندگی جهانی نوین. انقلاب اسلامی ایران ولی با هدف برگرداندن «تاریخ طلایی اسلام» به میدان آمد. یک انساندوست امروزی می‌داند که دوران طلایی اسلام اکنون تاریخ است. و می‌داند که جامعه بشری کنونی احتیاج به قوانین و ضوابطی نوین دارد. البته می‌تواند هم دین را به‌کل رد بکند.
هر فرد بهایی‌ستیز در تاریخ نوین ایران مانند ملوکولی‌ست که روحیات جامعه بدعت ستیز را تقویت می‌نمایند. اگرفقط چند عدد ازسنگ‌های شخصیت‌های بهایی‌ستیز را در یک تصویر موزاییکی تنظیم کنیم، ازمحمد شاه وشیخ فضل الله نوری و میرزا آقا خان کرمانی گرفته تا آیت الله خمینی و آیت الله خامنه‌ای، به این نتیجه می‌رسیم که‌‌ همان چند نفر بهایی‌ستیزان دیگری را ایجاد کردند که تأثیر به سزایی در رشد معکوس اجتماع ایران می‌گذارند.
یک فرد می‌تواند متدین و مومن باشد ولی بهایی‌ستیز، می‌تواند ملی گرا باشد ولی دین ستیز. یک فرد بر حسب تجربیات محدود خود می‌تواند به انواع و اقسام نتیجه‌های نفرت آفرین در اجتماع برسد ولی نظرش ذهنی و شخصی می‌ماند.
ولی آن شخص بهایی که مورد حمله یک بهایی ستیز قرار می‌گیرد، طرحی مکانیکی از تصویر یک فرد از انسانی دیگر نیست. یک بهایی شاید تا دیروز مسلمان بوده و یا پدر بزرگش یهودی بوده و یا مادرش زرتشتی یا مسیحی. یک بهایی شاید فرزند یک کمونیست باشد و خود به آرزویی دیگر از آینده جامعه ایران رسیده باشد و شاید بهایی‌زاده باشد. ولی فرد بهایی ستیز فرقی نمی‌بیند.
ولی واقعاَ بهایی ستیزی چیست؟
آیا بیشتر از شور منفی احساساتی است که به نام عقیده و ایدئولوژی مطلق متبلور می‌شود؟ بهایی ستیز متعادل هم داریم. او مخالف بهاییان نیست ولی وقتی‌که دختران بهایی را در زمان انقلاب به دار کشیدند، توجیهی داشت. او احساس می‌کرد که ماتیک یک زن بهایی شاید حرام بوده و یا اینکه چرا اصلاً به دینشان تا این حد پافشاری می‌کردند؟ چرا نگفتند ما مسلمانیم که حد اقل از کشور فرار می‌کردند.
بهایی ستیز متعادل نمی‌خواهد و نمی‌تواند فردی بهایی را درک کند که می‌گوید من ریسمان دار را می‌بوسم که بهایی بمانم چون آزادی عقیده را می‌پرستم. یک بهایی ستیز متعادل نمی‌فهمد که برکناری آزادی و شروع دیکتاتوری با دار زدن یک دگراندیش شروع شد ولی اتمام آن شاید مزه نابودی جامعه را بدهد.
واقعاً گویا بعضی افراد از شنیدن اسم بهایی احساس اشمئزاز می‌کنند. عصبانی می‌شوند و احساس نفرت به آن‌ها دست می‌دهد. همانطوریکه یک نژادپرست وقتیکه یک سیاهپوست و یا یک یهودی را می‌بیند احساس نفرت در چشم‌هایش و در رگهای گردنش نمایان می‌شود. همانطوریکه یک مرد پر از عقده و حسرت وقتیکه یک زن را با دامن و بدون روسری می‌بیند فکر می‌کند باید حد اقل فوراً دستور پوشاندن آن زن را با یک روسری بدهد که مبادا احساسات کنترل نشده‌اش به هیجان بیاید.
بهایی ستیزی تبلوراحساسات محض است. یک بهایی ستیز نمی‌خواهد و نمی‌تواند دنیای امروز را بفهمد. او فقط گذشته را می‌بیند و تلاشش این است که آینده را به گذشته برگرداند. به همین دلیل یک بهایی را فورا به عنوان یک دشمن تشخیص می‌دهد.
یک بهایی‌ستیز ممکن است احساستش را آمیزشی از نفرت از غیر خود بداند. او ممکن است خودپرست باشد و نتواند دگراندیشان را بتابد.
یک بهایی ستیز ممکن است تصور کند که همه آدم‌ها باید مثل او زندگی کنند و مثل او فکر کنند و همه احساساتی مانند او داشته باشند. یک بهایی ستیز نمی‌تواند برای یک بهایی حقوق اجتماعی قائل شود چون به حقوق زندگی آزاد جهان امروز معتقد نیست. یک بهایی ستیز می‌خواهد دیگران را بترساند ولی خودش از خدا هم نمی‌ترسد و ترسش فقط از دگراندیشان است که شاید آن‌ها بتوانند روزی توهمات او را به عشق به واقعیات امروزه و به آرزوهایی از دنیای بهتری در آینده تبدیل کنند.
بهایی ستیزان فکر می‌کنند بهاییان «فوق‌العاده زرنگ هستند و تمام قدرتهای جهانی از آن‌ها دفاع می‌کنند». حال که بهاییان خواهان پیشرفت و تغییر و بهبود عالم بشری‌اند.
بهایی ستیزان همیشه از تغییر وحشت دارند و از بدعتگرایی می‌هراسند.
شادی بهایی ستیزان در واقع ذوق از نفرت آفرینی گروهی از آدم‌هاست که خود را نخبه جامعه کنونی ایران می‌دانند. این «نخبگان» اما فقط با زور دیکتاتوری، خود را بر جامعه‌ای که توانایی بالفعل تربیت نخبگان مدرن را دارد، تحمیل می‌کنند.
یک بهایی ستیز از ارزش و ضد ارزش می‌گوید ولی در بعد تاریخی به ایرانیان و جهانیان ثابت نموده که از ارزش‌های انسانی دنیای امروز و فردا می‌گریزد و با آن‌ها می‌جنگند.
جامعه‌ای که بهایی‌ستیزی را تحمل می‌کند از خود هم فرار می‌کند. به کجا؟ به دنیای واهی و فرسوده جامعه‌ای نا‌امید.
بهایی‌ستیزی را باید به‌معنی ترس از انسانیت انگاشت.

 
برگرفته  از :
http://www.radiofarda.com/content/f35_bahai_wahdathagh_com/25093715.html

اتحاد تا نوع چهارم !

نامه ای زیبا به قلم یکی از یارانِ در بند.......


من يك نفر از ياران ايرانم و اكنون مي خواهم مراحل تكامل مفهوم و روح و حقيقت اتحاد را، آن گونه كه در جرگه ي جمع ما تحقق يافته و همچنان نيز در حال تكوين است، بيان دارم تا جلوه ای باشد از روح خلاق ظهور ابهايي و مبشّری باشد برای تحقق اتحاد عالم انسانی.


ساليانی می گذشت كه هر يك از ما، در بطن جامعۀ سرفراز بهاييان ايران مي زيستيم؛ امّا يكديگر را نمي شناختيم و از همديگر خبری نداشتيم؛ با وجود اين، با هم متحد بوديم؛ چون به جامعه اي تعلق داشتيم كه متكی بر تعاليم جديد الهی، همۀ اعضاء و آحادش، با ريسمان و سيم هايی نامرئی به هم وصل بودند؛ جامعه ای كه بازوي قدرتمند اتحاد روحانی گذشته اش، ستمگران خونخواره ای چون ناصرالدين شاه را به خاك افكند و پاهای پولادين وحدت الهی امروزيش، ظالمان بی سابقه ای چون حاكمان كنونی را مستأصل كرد؛ جامعه ای كه منتخبان اعضايش به نام "محفل روحانی ملی بهائيان ايران"، برای ادارۀ امورش تلاش می كردند و بی ادّعا و بی سروصدا، حوايج روزمره اش را بر طرف مي ساختند؛ جامعه ای كه قلوب نيرومند اعضايش چون دانه های مرواريد به هم پيوسته و بازوان برومند آحادش چون ديرك های آهنين در هم تنيده بود.


ما نيز، همچون هزاران مؤمنان خلق بهاء، هر يك برخوردار از روح نباض اين اتحاد بوديم؛ و اين، اتحاد نوع اوّل بود؛ امّا همچنان در كنه وجدان، از


خود می پرسيديم آيا غليان روح اتحاد مي تواند بيش از اين باشد؟


زمان گذشت و طبق وعده ي الهی، حاكمان روحانی پای بر اريکۀ فرمانروايی نهادند و به فوريت و به درستی، از آن جامعۀ جميل، تصور يك هيكل را كردند و از جمع مديران منتخبش، "محفل روحانی ملی بهائيان ايران"، تجسم يك سر را نمودند؛ امّا با عنادی ديرينه، ناگهان به اين هيكل تاختند و با بعضی تركيده، به اين سر ضربه زدند و عاقبت، به تصوّری كودكانه، قطعش نمودند؛ يعنی محفل ملی اوّل را مفقود الاثر كردند، تا آن هيكل بيفتد و


بميرد. به فوريت و بر اساس قانون بديع الهی، سری ديگر به جای آن روييد. با سبعيّت، و به اين اميد كه اين بار ديگر آن پيكر ساقط شود و نابود


گردد، اين سر را هم زدند؛ يعنی محفل ملی دوم را تير باران نمودند. اما باز هم به حكمت بی بديل ربانی، سری بديع، با شكلی جديد و عمل كردی شديد، به جای آن روييد كه نامش "هيأت ياران ايران" شد؛ هيأتی متكامل و مترقی.


ما، در مراحل نهايی تكامل اين هيأت عضو آن بوديم و در اين مرحله، حس می كرديم كه نه فقط اجسادمان، بلكه ارواحمان نيز بسی بيش از ازمان و احوال عادی، به هم نزديك است. اوقاتی بسيار، در چشمان يكديگر تصوير خود را می ديديم و ايامی بي شمار، در كلام همديگر انديشۀ خويش را می خوانديم. گاهی آن من نبودم كه برای بهبودی اوضاع جامعه ای ستمديده سخن مي گفتم، بلكه يار مقابلم بود و هنگامی او نبود كه برای تسكين آلام اقليتی زخم ديده نظر می داد، بلكه من بودم. در سرمای سخت بلايا، گرمای همبستگی حقيقی جانمان می بخشيد؛ و اين اتحاد نوع دوّم بود. امّا همچنان در عمق جان، از خود و حالا ديگر گاهی هم از يكديگر، می پرسيديم آيا جلوۀ اتحاد می تواند مرحلۀ كامل تری هم داشته باشد؟


ايام سپری شد و غدّارۀ ستم قدرتمداران با طرحی تازه به جولان آمد و كمند كينۀ متكبّران به شكلی جديد به جنبش برخاست. روزی در حالی كه برای رسيدگی به امور جامعه ای در هم كوفته، به مشورت نشسته بوديم، عوامل بغض و كين وارد شدند و دستگيرمان كردند و به زندانمان بردند. در تنگنای سلولی در اوين افريتی، باز هم به هم نزديك تر شديم. ماه ها گذشت و بدون توجيه و توضيحی، همچنان اوين نشين و با هم قرين بوديم و كسی هم نمی دانست چرا و به چه دليل. يك سال و نيم بی دادگاه بوديم و منتظر حكم بيدادگاه. عاقبت و در حقيقت، به دليل حفاظت از جامعه ای گرفتار در چنگال قهر و غضب و قلدری، هر كدام به بيست سال زندان محكوم شديم؛ اما به تقدير حی قدير، برای آن كه نشان داده شود همواره فرجی هست، ناگهان بيست سال، به ده سال تقليل يافت. ولی تعفّن شديد ظلم پيشين هر گز اجازه نداد رائحۀ قليل عدل پسين به مشام كسی آيد. حبس و زجر بی گناهان ظلم است؛ حتي اگر زمانش هم كاهش يابد. " كسی كه يك نفر را بكشد، انگار جميع ناس را كشته است." بعد از صدور حكم، ما را به زندانی ديگر واقع در شهری دور تر بردند؛‌ زندان گوهر دشت كرج، جائی كه چيزی نمانده است شرارتش شهرت اوين را پشت سر بگذارد. و اكنون هم، پنج نفره در اطاقی پنج متری به سر می بريم. پنجره ای آهنين و زنگ زده در جوار سقفی سياه و موكتی كثيف و پلاسيده در كفی سيمانی و نه هيچ چيز ديگر. دو همكار مؤمنۀ ديگرمان نيز در بخش زنان همين زندان اسير سلولند. تمام ساعت هاي پيوستۀ روز، در ارتباط دست هايمان با يكديگر مینشينيم و همۀ دقايق در هم رفتۀ شب، در تماس ابدانمان با همديگر می خوابيم. چقدر زوايای سيماهای يكديگر را كاويده ايم و چه مقدار جريان نفس های همديگر را حس كرده ايم. دست من گويی دست ديگری است و پای او انگار پای من است. تحرّك، تنها از آن اصواتمان است و تفرّج، فقط از آن افكارمان. من در چهرۀ لاغر يار مقابل فقط يك روح می بينم و او در چشمان گود افتادۀ من تنها يك جان مشاهده مي كند. ما، در فضای خستۀ اين سلول، به هم بسته ايم و در هم تنيده ايم و يكی گشته ايم و اين اتحاد نوع سوّم است. با اين وصف، يقين داريم كه حقيقت اتحاد باز مي تواند بيش ازاين باشد و اكنون الهام گونه، مرحلۀ پيشرفته تری از آن را پيش بيني مي كنيم.


زمان هم چنان مي گذرد؛ برای ما بسيار كند؛ و برای ستمگران بسی تند. عدالت عَلَم كردند و بيست سال را به ده سال تقليل دادند. بی ترديد، اين سؤال بر ذهن هر انسان باوجدانی خطور می كند كه چنين حكمی را كدام بيدادگاه بيست سال بُريد و كدام دادگاه ده سال كرد؟ گويی بيدادگاه و دادگاه يكی شده


اند. ما كه ذرات هوای ايران بر بی گناهيمان گواهند، و لحظات گذران زندان بر مظلوميّتمان شاهد. بگذريم، گفته اند بايد همچنان ده سال ديگر، پنج


نفره، در يك اطاق پنج متری تهی به سر بريم. باز هم ابدانمان با هم مماس تر، و احوالمان به هم نزديك تر، و ارواحمان در هم تنيده تر خواهد شد و



اين فرايند تا نهايت ممكن، ادامه خواهد يافت. امّا اين بار انگار اوضاعی ديگر حاكم است. گويی زمان آبستن واقعه ای است؛ و اطاق حاملۀ حادثه ای.


ذرات ديوار سلول در انتظارند و ملوكول های هوای حجره در انديشه. قلوب هزاران مؤمن خلق بهاء مترصّدند و اذهان مليون ها مردم دنيا منتظر. آری، در اين اطاق محقر و مغموم، پديده ای بديع در حال تكوين است و موجودی عجيب در شرف تولد. به وقوع حادثه چيزی نمانده است. همه چيز و همه كس می گويد به زودی فجر رهائی سرخواهد زد و صبح آزادی برخواهد دميد. آخر عدالت آن چيزی نيست كه از بيداگاه های حاكمان می تراود؛ بلكه آن است كه از مشيت خداوند رحمان نشأت مي گيرد؛ و اين مشيت، مهيمن و مقتدر و نافذ است؛ پس عدالت راستين همواره جاری است و در زمان مقرّر كار خود را خواهد كرد؛ اكنون بايد چنين باشد، تا همه كاملا امتحان شوند؛ مردم ايران امتحان شوند؛ و خيل ستمگران امتحان شوند؛ خلق جهان آزموده گردند؛ و حاميان حقوق انسان آزموده گردند؛ و اين نيز البته از جلوه های عدالت حقيقی است. آری، زمانی نمانده است كه تكوّن يك حقيقت روحانی برترين، يك كرۀ عجيب آتشين، يك روح متحد رنگين، در بطن اين اطاق غمگين تمام شود؛ آنگاه اين روح بديع، سقف را خواهد شكافت و آهسته و باوقار، بر فراز فضای ايران زمين استقرار خواهد يافت. همۀ خلق های اين ديار مبهوت ديدارش خواهند شد و انگشت اعجاب بر دهان خواهند برد. آنگاه هر كسی می پرسد اين كرۀ نورين رنگين چيست؟ اما كسی پاسخی نمی داند. پاسخ را من می دانم، من كه با ذرات ديوار اين اطاق مأنوس بوده ام؛ جواب را ما مي دانيم، ما كـه با ملكول هـای هـوای اين سلـول سركـرده ايم؛ فقط من و ما می دانيم آن پدیدۀ برجسته چيست. آن، اتحاد نهايی ارواح ما است كه به زيور ايمان به جمال و جلال موعود و محبوب عالميان مزيّن است؛ اتحادی كه فقط و فقط می تواند در كورۀ گدازان بلايا و به نام نامی حضرت بهاءالله حاصل شود؛ و آن، اتحاد نوع چهارم است. در آن روز رهائی، ما، با ابدانی تكيده؛ امّـا جبين هائی روشن و ارواحی چون گلشن، به نزد عزيزان خود باز خواهيم گشت؛ ولی آن كرۀ نارين نورين، همچنان بر فراز فضای زيبای ايران زمين باقی خواهد ماند تا شاهدی باشد از پيروزی حق منيع بر باطل شنيع، و نشانی باشد از اتحاد موعود عالم انسانی .