۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

تشدید فشار بر اقلیت‌های مذهبی


پنجشنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۰


لاریجانی: حقوق ادیان را رعایت می‌کنیم







همزمان با تاکید رئیس قوه قضائیه بر رعایت حقوق اقلیت‌های مذهبی "حسب قانون اساسی و شرع مقدس اسلام"، یک دانشجوی بهایی محروم از تحصیل، روز دوشنبه ۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۰ در شهر ساری بازداشت شد.


صادق لاریجانی در دیدار با نمایندگان اقلیت‌های دینی مجلس در شرایطی بر لزوم رعایت حقوق آنها تاکید کرده که در طول ماه های اخیر فشارها بر فعالان مذهبی تشدید شده است. احضار قطب دراویش گنابادی، بازداشت یک فعال مذهبی در کردستان و شروع موج جدیدی از بازداشت اعضای جامعه بهایی، آخرین نمونه های نقض حقوق اقلیت های مذهبی در ایران است.


ادیان "نوظهور و بی پایه"


آیت‌الله صادق آملی لاریجانی، رییس قوه قضاییه در دیدار با نمایندگان اقلیت‌های دینی مجلس شورای اسلامی، با اشاره به "قرابت‌های معنوی ادیان آسمانی"، گفت: "حقیقت تمام ادیان الهی تسلیم در برابر توحید و حقیقت ذات الهی است."


او این ویژگی را نقطه تفاوت ادیان آسمانی با سایر ادیان و مکاتبی دانست که به گفته وی "نوظهور و بی‌پایه" هستند.


لاریجانی البته مشخص نکرده منظور وی از ادیان "نوظهور بی پایه" کدام ادیان هستند. با این حال، او روز دوشنبه، 5 فروردین، با تاکید بر ضرورت توجه به حقوق اقلیت‌های دینی در نظام جمهوری اسلامی گفته است: "در قانون اساسی جمهوری اسلامی به درستی، بر رعایت حقوق اقلیت‌های دینی تاکید شده است و برحسب شرع و دین مبین اسلام نیز همه ما موظف به رعایت و احترام به حقوق آنان هستیم. "


بر طبق اصل 12 قانون اساسی دین رسمی جمهوری اسلامی، اسلام، مذهب جعفری اثنی عشری است. از پیروان دیگر مذاهب اسلامی چون حنفی، شافعی، مالكی، حنبلی، زیدی به اقلیت تعبیر نشده و در همان اصل عنوان شده كه پیروان این مذاهب از احترام كامل برخوردارند، ولی در هر حال اگر چه آنها هم در برابر اكثریت شیعه مذهب، اقلیت مذهبی به حساب می آیند و اصل 12 قانون اساسی موجودیت و حفظ هویت آنها را به رسمیت شناخته و به آنها اجازه داده در مراسم مذهبی خود و تعلیم و تربیت دینی طبق فقه خویش آزادانه عمل نمایند و در احوال شخصیه و دعاوی مربوط به آن نیز مقررات فقهی خودشان مجری بوده و در دادگاه ها بر همین موازین عمل می شود.


در رابطه با غیر مسلمانان هم اصل سیزدهم قانون اساسی تصریح می کند: "ایرانیان زرتشتی، كلیمی و مسیحی تنها اقلیتی دینی شناخته می شوند كه در حدود قانون در انجام مراسم دینی خود آزادند و در احوال شخصیه و تعلیمات دینی بر طبق آیین خود عمل می كنند."


با این حال، رییس قوه قضاییه در اظهارات اخیر خود تاکید کرده است: "مشکلات و مسایل حقوقی و قضایی مربوط به اقلیت‌های دینی که نیاز به قانون دارد می‌تواند در چارچوب طرح‌ها یا لوایحی از طریق مجلس شورای اسلامی مطرح شود و پس از نهایی شدن و تصویب در اختیار قوه قضاییه قرار گیرد."


آملی لاریجانی، توجه بیشتر به "بازدارندگی مجازات‌ها علیه متجاوزان به حقوق اقلیت‌های دینی" را به عنوان رویکردی مناسب در مقابله و کاهش جرایم علیه پیروان اقلیت‌های دینی در کشور، از آمادگی دستگاه قضایی برای همکاری در این زمینه خبر داده است.


به گزارش خبرگزاری فارس، در همین دیدار نمایندگان اقلیت‌های دینی در مجلس اعلام کرده اند: "پیروان تمام ادیان الهی را در کشور حامی و پشتیبان ایران و نظام جمهوری اسلامی عنوان کردند و با ذکر برخی از همراهی‌های اقلیت‌های دینی، حضور در حماسه دفاع مقدس را یکی از بارزترین نمونه‌های آن برشمردند."



آزادی خواهر و بازداشت برادر


صادق لاریجانی در حالی دیدار خود با نمایندگان اقلیت های دینی مجلس را به پایان رساند، که همان روز در ساری یک دانشجوی محروم از تحصیل بهایی بازداشت و روز بعد نیز بیش از سه هزار نفر از پیروان دراویش گنابادی در بیدخت در شمال غرب ایران در اعتراض به رفتارهای حاکمیت در برابر این اقلیت مذهبی دست به تجمع زدند.


به گزارش وبسایت جمعیت مبارزه با تبعیض تحصیلی، وصال محبوبی، دانشجوی محروم از تحصیل بهایی روز دوشنبه، ۵ اردیبهشت ماه، در شهر ساری بازداشت شد. یک روز پس از این بازداشت سارا محبوبی، خواهر این دانشجوی بهایی با وثیقه ۱۰ میلیونی از زندان اطلاعات ساری آزاد شد.


طبق آمار کمپین بین‌المللی حقوق بشر در ایران در حال حاضر حدود ۳۰۰ هزار بهایی در ایران زندگی می‌کنند. دست‌کم ۳۰ بهایی در زندان‌های ایران به سر می‌برند. بهاییان در قانون اساسی ایران به عنوان اقلیت مذهبی به رسمیت شناخته نشده‌اند و در طول ۳۰ سال اخیر مورد تبعیض‌های سیاسی، ‌اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی گوناگون بوده‌اند. گفته می‌شود از آغاز انقلاب اسلامی تا کنون دست کم ۲۰۰ نفر از آنان اعدام شده‌اند.


اما تشدید فشارها تنها به اقلیت دینی بهایی محدود نیست. پیروان سایر اقلیت ها نیز می گویند در سالهای گذشته موج جدیدی از ایجاد محدودیت بر آنها تحمیل شده است.


احضار نورعلی تابنده، قطب دراویش گنابادی، چند روز پیش به دلیل انجام مراسم تدفین متوفیان گنابادی در "مزار سلطانی" به دادگاهی در تهران از این جمله است. این موضوع موجی از اعتراضات پیروان این طریقت را به دنبال داشت.


مصطفی دانشجو، وکیل دادگستری، از وکلای سابق دراویش گنابادی چند روز پیش در مصاحبه با روز تاکید کرده بود روند ایجاد فشار بر این اقلیت دینی طی سالهای گذشته سیر صعودی گرفته و به صورت چشمگیری افزایش پیدا کرده است.


از سوی دیگر فعالان اهل سنت نیز اخیرا در پاره ای نقاط ایران بازداشت شده اند.طی هفته‌های گذشته، منابع خبری سیستان و بلوچستان، از بازداشت مولانا رحیم بخش اربابی، از علماى اهل سنت ایرانشهر توسط نیروهای امنیتی خبر دادند.


به گزارش انجمن فعالان حقوق بشر بلوچستان، مامورین امنیتی در فروردین ماه با مراجعه به منزل مولانا رحیم بخش اربابی او را دستگیر و به اداره اطلاعات زاهدان منتقل کردند.


مولانا رحیم بخش اربابی ساکن ایرانشهر است و مسئولیت یکی از مساجد منطقه نوک آباد در ایرانشهر را برعهده دارد.


همچنین ماه گذشته محمد جمال هبکی، دبیر دبیرستانهای سقز و از فعالان اهل سنت کردستان توسط نیروهای امنیتی در شهر سقز بازداشت و به نوشته هرانا، ارگان مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، با گذشت یک ماه و نیم از بازداشت او هنوز مشخص نیست در بازداشتگاه کدام نهاد امنیتی نگهداری می شود.


همزمان با سفرهای استانی محمود احمدی نژاد به استانهای کردستان و سیستان و بلوچستان، مولوی عبدالحمید اسماعیل زهی، امام جماعت زاهدان و از رهبران اهل سنت این منطقه، در خطبه های نماز جمعه هفته گذشته گفت: "رفع تبعیضات موجود، مهمتر از مصوبات عمران و آبادانی است."


این شخصیت اهل سنت با یادآوری تبعیض های مذهبی و قومی در این منطقه افزود: "در شرایط کنونی دنیا که مسئولین نظام ما همواره از حقوق اقلیتهای قومی و مذهبی دفاع می‏ کنند و خواهان احقاق حقوق آنها هستند، ما نیز انتظار داریم که حقوق ما مورد توجه قرار گیرد و حقوق جامعه اهل سنت در این استان و دیگر استانها، و حتی حقوق شیعه و همه ایرانی‏ها مراعات شود."


نقض حقوق اقلیت­های دینی در ایران، به ویژه در طول چند سال گذشته، از سوی نهاد های جهانی مدافع حقوق بشر محکوم شده است. سازمان عفو بین الملل، سازمان دیده بان حقوق بشر، کمیسیون آزادی بین المللی ادیان آمریکا، وزارت امور خارجه آمریکا، وزارت امور خارجه بریتانیا و شیرین عبادی، برنده جایزه صلح نوبل، از جمله نهادها و اشخاصی هستند که تداوم ایجاد محدودیت برای اقلیت های دینی و مذهبی در ایران را تائید کرده اند.

برگرفته از :
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2011/april/28/article/-a933014b61.html

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

سخنی با ؛ و در باره موحد !

شینتو

خطه مازندران و مخصوصا بهاییان ان، این روزها زیر چکمه موحد روزگار می گذرانند।(1) شنیده شد که به بهاییان زندانی و تحت ستم پوزخند زده و با نگاهی عاقل اندر سفیه و حالتی عالی اندر سفیل گفته که مگر بهاء الله نگفته که از ظلم احدی نمی گذرم؟ چرا خبری از او نیست؟ چرا ما را غمی نیست؟ ما که سرحال و قبراق می تازیم و می تازانیم و می تازیانیم و به احدی پاسخگو نیستیم.

پس بهاء الله کجاست؟ (2) او که مدعی است از ظلم احدی، نمی گذرد چگونه است که از ظلم ما بر فیض الله روشن، سیمین گرجی، سهیلا مطلبی، امید قنبری، فواد فنائیان، خانواده لهراسب، درسا سبحانی، طره تقی زاده، هوشنگ فنائیان، مسعود عطائیان، وحید ایقانی، امید قادری، انور مسلمی، سارا محبوبی و دهها نفر دیگر از بهاییان و غیر بهاییان به سادگی گذشته است؟ و مطالبی از این قبیل। گر چه این رفتار و گفتار را یک روانشناس باید تحلیل کند و بیماری وی را تشخیص داده و به درمان ان بپردازد اما با یک مرور سطحی نیز می توان نکاتی را دریافت.

از انجا که بهاییان دربند و تحت ستم مازندران در موقعیتی برابر با موحد نیستند که بخواهند پاسخ وی را رو در رو بدهند و اصولا این کار نه فایده ای دارد و نه ممکن است لذا در این مختصر سعی می شود تا به جای انها و از زبان انها مطالبی بیان شود تا هم بهاییان مازندران (و دیگر نقاط ) ببینند که بخشی از حرفهایشان گفته شده است و هم موحد( و دیگران) گمان نکنند که سکوت بهاییان در مقابل انها ناشی از ناتوانی انها در استدلال بوده است.
البته ازاقای موحد ( و دیگران) که به احتمال زیاد این سطور را خواهند خواند نیز دعوت می شود که پاسخ خود به این مقاله را به شیوه همین مقاله ودر قالب استدلال منطقی ارائه نمایند و نه از طریق چکمه و در سلول انفرادی، که عین عجز وناتوانی و دلیلی محکم بر صحت مندرجات این مقاله است.

اول این که گفته موحد، یک اقرار و اعتراف صریح، ازادانه، دور از هر گونه فشار، و از عمق وجود به ارتکاب ظلم است. موحد، دانسته یا نادانسته تایید کرده که رفتارش ظلم اشکار است. گر چه در نوع عملکرد او می توان رگه هایی (حتی نه چندان مخفی) از منافع اقتصادی را یافت اما حتی اگر ان را در راه و برای اعتلای اسلام ( اگر این گونه باشد) قلمداد کرده و ظلم به غیر مسلمانان را لازم بداند بازهم ان را در مقوله ظلم گنجانده است. پیش شرط بهاء الله برای نگذشتن از ظلم، وقوع ظلم است و اگر ظلمی واقع نشده باشد این سوال که چرا بهاء الله کاری نمی کند بغایت بی معناست.

اگر بخواهد صحت گفته بهاء الله را محک بزند، اول از همه باید اثبات کند که ظلم کرده و با این رفتار و گفتار خود این کار را به خوبی انجام داده است. ایشان رفتار خود را به روشنی مصداق ظلم می داند. حال باید به اقای موحد گفت از دیانت بهایی بگذرید. نگران این نباشید که بهاء الله کاری بکند یا نکند. لطفا شما بفرمایید که مطابق احکام دیانت اسلام، مجازات ظالم چیست؟ ایا ایه ای در قران وجود دارد که بگوید ان الله مع الظالمین؟ بر فرض که بهاییان کافر باشند. ایا معتقد نیستید که الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم؟

شاید بگوید که رفتارش، فقط از نظر بهاء الله ظلم است ولی از نظر اسلام ظلم نیست. این دیگر عذر بدتر از گناه و واضحا مردود است. موحد در پی این است که ناتوانی بهاء الله را به پیروانش القا و از این طریق انها را به یاس و نومیدی بکشاند اما صریحا و به روشنی این کار را از طریق ظلم انجام می دهد و چاره ای دیگر ندارد یا به ذهنش نمی رسد.

او بویژه تاکید دارد نوعی عمل کند تا هرگونه تردیدی در مورد اینکه اعمالش مصداق ظلم است را از میان بردارد. می خواهد اثبات کند که بهاء الله ناتوان است و برای این امر خشونت و ظلم را به حد اعلای خود می رساند، ظلم اشکار بدون هیچ پرده پوشی. هیچ اگر و امایی در اینکه وی ظلم می کند نباید باقی بماند. تنها در این صورت است که می تواند فاتحانه جشن بگیرد.

باید راه هر بهانه ای مسدود شود واین نمی شود مگر اینکه هیچ شک و شبهه ای در مورد ظالمانه بودن اعمالش وجود نداشته باشد. کافی است تصور کنید که بهاییان، مطابق قانون (حتی قانون فعلی و مقتبس از قانون اساسی حتی فعلی) بازداشت، بازجویی و در دادگاه صالح( با قید صدق تمامی شرایطی که در قانون حتی فعلی مندرج است) به اتهامات انها رسیدگی می شد، حتی اگر محکوم هم می شدند دیگر برای موحد، محلی برای طرح سوال فوق الذکر باقی نمی ماند. اما چنین حالتی برای وی غیر قابل تحمل است.

اینکه یکی از بهاییان در جواب سوال او بگوید که "جناب موحد عزیز، شما که ظلم نمی کنید بنابراین طبیعی است که بهاء الله هم فعلا با شما کاری نداشته باشد" وی را به مرز جنون و انفجارغیظ و خشم و غضب می کشاند. او علنا مایل است که شمشیر از رو بسته خود را به بهاییان نشان دهد و البته قانون (حتی قانون فعلی) مانعی بزرگ بر سر راه اوست.

دوم ان که صریحا اقرار کرده است که در این دنیا عدالتی وجود ندارد. ایشان عالم را هرکی به هرکی می داند. در عالمی که ظلم بدون جواب می ماند عدالت بی معناست. واضح است که شخصی که صریحا اقرار به ظلم می کند و هل من مبارز (ان هم از نوع ماوراء الطبیعیش) سر می دهد، چه نظری راجع به عدالت دارد. دنیا را جنگل و تابع قانون جنگل می داند. او بویژه به دنیای بعد هم کلا بی اعتقاد است. اگر ذره ای به ان اعتقاد داشت می دانست که ظلم بی پاسخ نمی ماند. حتی با معیارهای فاندامنتالیسم مذهبی نیز مشکل بتوان چنین کسی را مذهبی و یا اسلامی نامید. او را نمی توان مسلمان نامید.

سوم اینکه بنظر می رسد ایشان از استقامت بهاییان در مقابل ظلم، متعجب و حتی خشمگین شده است. این امر برای او غیر قابل هضم است زیرا می داند که اثری از این توانایی در وجود خودش نیست. او می داند که اگر چنین شرایطی ( حتی بسیار خفیف تر) برایش پیش اید امکان ندارد که بتواند چنین استقامتی را از خود نشان دهد. خود را بیش و پیش از هر کسی می شناسد و به ضعفها و ناتواناییهای خود اگاه است. جای تعجب هم ندارد.

از کسی که به عدل معتقد نیست، ظلم را، حداقل در این دنیا بی پاسخ می داند، به عالم بعد هم کمترین اعتمادی ندارد، در بهترین حالت، این دنیا را نقد و ان دیگر را( البته اگر به وجود ان اعتقاد داشته باشد) نسیه می انگارد و بر اقرار به ظلم به شیوه ای نابخردانه اصرار می ورزد، انتظار دیگری نمی توان داشت. این حالت را می توان تا حدی به حسادت هم ارتباط داد. اوبه اسرای خود حسادت می کند.

در ضمیر ناخود اگاه خود ارزو می کند که ای کاش ذره ای از این ایمان در وجودش بود و چون می داند که نمی تواند وان چنان اسیر طبیعت جنگلی خود شده که رهایی از ان غیر ممکن می نماید لذا تلاش می کند تا انها را به زیر کشانده و مانند خود کند। حال که خود توان به ارتفاع رفتن را ندارد چاره ای نیست جز این که ارتفاع را پست کند.

چهارم اینکه ایشان، خود بیش از هر کس دیگری می داند که این بهاییان دربند، بی گناه هستند. حداقل در برابر اتهامات بی ریشه و اساس و مطلقا فاقد اعتباری که به انها می زنند. پس چگونه است که خشونت در حد اعلای خود را بر انان روا می پندارد و می دارد. می توان گفت که " مرتکبین اصلی این ظلم و ستم براستی کسانی هستند که اهریمنِ جهل و تعصّب، روح و قلب‌شان را تسخیر نموده و آنان را از نیکی و بزرگ‌منشی بازداشته است به طوری که عامل خشونت و شقاوت نسبت به هم‌نوع گشته اند" و به تبع ان، موحد را از زمره افرادی دانست که " در حالی که به بی‌گناهی بهاییان معترف و قلباً مایلند که عدالت را در حقّ انها مجری دارند به علّت جوّ امنیّتی موجود، دستورات رؤسای خود را با اکراه اجرا می‌کنند و در این ظلم و ستم سهیم می‌شوند." اما بنظر می رسد که در بسیاری موارد، ایشان کار را حتی از حد وظیفه خواسته شده ازاو فراتر برده و کاسه داغ تر از اش شده و عملا تبدیل به مرتکب و مبتکر اصلی ظلم و ستم شده است. او همانند گروه موسوم به توابین عمل می کند.(3)

اما با این تعبیرهم، هنوز باید برای این سوال که چرا چنین می کند پاسخهای دیگری هم جستجو نمود. مثلا این که موحد، خود شیفته رفتار بهاییان شده است. " پایداری و استقامت آرام و سازندۀ " بهاییان را در ضمیر خود تحسین می کند و کرده است و حتی در مواقعی بر زبان می اورد و اورده است. بدیهی است که در نهان خود، بهاء الله را نیز تحسین می کند که چنین ناممکنی را ممکن ساخته است.


شاید بدنبال این هم هست که بنوعی بهاء الله را محک زند و چه بسا که در نهان خود ارزوی این را داشته باشد که ای کاش بهاء الله از این محک سربلند بیرون بیاید حتی اگر به قیمت مجازات و کیفر وی تمام شود و بدینسان علم الیقین خود را به عین الیقین و یا حتی به حق الیقین مبدل سازد. امری که چندان بعید نیست و تاریخ نه چندان طولانی ایین بهایی موارد بسیاری را سراغ دارد.


حدیث شگفت و شگرفی است اما به هرحال ما با موجودی به نام انسان روبرو هستیم که طرفه معجونی است کز فرشته سرشته و ز حیوان. اما اگر چنین است، می توان به اقای موحد توصیه کرد که تجربه شخصی حال و هوایی دیگر دارد اما همه چیز و با هر قیمتی را هم نباید تجربه کرد. می توان از تجربیات دیگران استفاده نمود بویژه اگر این دیگران از هم عصران شما بوده و شباهتهای بسیار با شما داشته باشند.


رفتار، کردار، گفتار و حتی شغل و وظیفه ( و شاید رسالت ) انان شبیه شما بوده است. اسرای انان هم بهاییان بوده اند. شاید نام کشمیری را شنیده باشید. خطه مورد تاخت و تاز ایشان، یزد بود و مطالعه احوالات وی می تواند کمک بسیاری به شما بکند. مروری بر این سی و اندی سال گذشته به شما نشان می دهد که ظالمین چگونه سرنوشتی داشته اند. ازموده را ازمودن خطاست.


بررسی مکانیزم اجرای عدالت و اینکه ظالم توسط چه کسی، چگونه، به چه میزان و با چه فاصله زمانی از وقوع ظلم به مجازات می رسد بحث بسیار دارد. مشکل بتوان به طریقی موثر از پس ان برامد. این مساله، اگر اصولا حل شدنی باشد، نیاز به نگرشی نو در موضوع عدل و ظلم دارد. اما با تمام اینها، حداقل اقای موحد که مسلمان و شیعه است، حق ندارد که این گونه بپندارد و بگوید که بهاء الله کجاست و چرا با ما کاری ندارد. ایا ایشان قران را خوانده اند و در این صورت ایا این ایه از سوره ال عمران ( و دهها نمونه ان را) ندیده اند که به صراحت پاسخ ایشان را می دهد و می گوید " که انان که کفر را به جای ایمان برگزیدند زیانی به خداوند وارد نمی کنند اما خود به عذابی دردناک مبتلا خواهند شد.


و گمان نکنند که مهلتی که به انها می دهیم به خیر انهاست. بلکه ما به انها مهلت می دهیم تا به سرکشی و طغیان خود بیفزایند و انگاه بر انان عذابی سخت رسد که خوار و ذلیل شوند." نشانه های بسیار از ایات و روایات مستند و مورد تایید مسلم مسلمین و مخصوصا شیعیان وجود دارد که به صراحت می گوید که فرصتی که به ظالمان داده می شود نباید انها را خشنود گرداند بلکه برعکس، هر چه این مهلت زیاد تر باشد عذاب انها نیز شدید تر خواهد بود. کفر و ایمان را هر چه می خواهید بگیرید. اصل ماجرا، تایید قران بر تاخیر در عذاب و علت ان است که دقیقا برای اقای موحد صادق است. مستندات اسلامی در این باب، بیش از ان است که موحد بتواند انها را انکار و یا حتی تاویل و تفسیر کند ولو تکون بعضهم لبعض ظهیرا. (4)


اما ظلم موحد، منحصر به بهاییان نیست. گرچه بهاییان برای او سوژه ای خاص و با سابقه ای تاریخی- اعتقادی هستند اما به هیچ وجه تنها سوژه او نیستند. بسیاری از ایرانیان پاک نهاد، شریف و روشن ضمیر، ازبسیاری جهات شبیه بهاییان هستند. مردمی که در بنای جامعه‌ای پیشرفته و سربلند می‌کوشند و در این راه از تحمّل هیچ عذابی دریغ ندارند. انها نیز بدون طی مراحل قانونی، بازداشت، بازجویی، محاکمه و محکوم می شوند. در مورد انها نیز سعی می شود که شخصیت انها را خرد و امید انها را سلب کنند.رهبران مورد اعتماد انها را نیز به اشکال مختلف تخریب شخصیتی می کنند تا به این ترفند، استقامتشان را در هم شکنند .


بهاییان، در این بهار دل انگیز که نمادی از بهار روحانی است در مورد ان چه موجب توان مندی انسان برای کمک به رفاه مادی و معنوی دیگران می شود با همسایگان، دوستان، اشنایان، همکاران و همفکران خود به تبادل افکار می پردازند و در چگونگی بنای اجنماعی که در ان استعدادهای هر فرد بدون توجه به پیشینه قومی، مذهبی، جنسی و یا طبقاتی شکوفا می شود تامل می کنند.


در باره هدف واقعی عالم هستی و زندگی دنیوی تفکر و تعمق می نمایند، زیبایی و کارایی جامعه ای مبتنی بر اصل وحدت در کثرت را در نظر می اورند و در مورد شرافت ذاتی انسان که او را قادر می سازد تا سعادت خود را در سعادت دیگران ببینند به بحث و گفتگو می نشینند. ورای مصائبی که انها را از هر جهت احاطه نموده می نگرند و به بینشی شکوه مند که اصلاح عالم و سعادت امم است ناظرند.


در این سی و اندی سال گذشته نشان داده اند که در شداید، صبور و بردبار و البته مستقیم و پایدار مانده اند تا بتوانند سهم خود را در بنای ایرانی متحد، اباد و ازاد، بیش از پیش ادا نمایند. البته رویه انها در مقابل ظلم، مقابله به مثل نیست. خون را با خون نمی شویند. ظالمان را به خدا وا می گذارند و مطمئنند که ظلم بدون پاسخ نمانده و نمی ماند و هم چنان بیان بهاء الله را به خاطر می اورند که:


" ای ظالمان ارض، از ظلم دست خود را کوتاه نمایید که قسم یاد نموده ام از ظلم احدی نگذرم " .
====================================================
1- برای اطلاع از مظالم وارده بر بهاییان مازندران به ادرس ذیل رجوع فرمایید:
news.persian-bahai.org
2-این سخن را کسانی دیگر نیز در موقعیتهای مختلف به بهاییان اظهار داشته اند و منحصر به ایشان نمی باشد. از جمله، در شیراز گروهی از به اصطلاح سربازان گمنام امام زمان در نامه ای تهدید امیز به اقای ایمانی اخطار دادند که ما تو را به اتش می کشیم تا ببینیم ایا بهاء الله به فریاد شما می رسد یا نه. انها چندی بعد در خیابان سعدی شیراز این تهدید خود را عملی کردند که البته به طرز شگفت اوری که در فرصت این مقال نیست در نیت ناپاک خود ناموفق ماندند. لذا مخاطب این مقاله تنها اقای موحد نیست.
3- توابین کسانی بودند که در زندان توبه کرده و تن به همکاری با مسوولین زندان سپرده بودند و برای اثبات واقعی بودن توبه خود، در بسیاری از مواقع، حتی از مسوولین زندان نیز در ازار و اذیت دیگر زندانیان، شدید تر عمل می کردند.
4- (١٧٦ إِنَّ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْكُفْرَ بِالإيمَانِ لَنْ يَضُرُّوا اللَّهَ شَيْئًا وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ (١٧٧)وَلا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لأنْفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَلَهُمْ عَذَابٌ مُهِينٌ (١٧٨)


همچنین و برای مثال در کتاب "سخنان علی" ترجمه جواد فاضل ذیل صفحات 229 – 235 چنین امده است:


" خداوند متعال در کتاب مجید می فرماید:« تبهکاران اگر در زندگی ظالمانه خود فرصتی می یابند، خشنود نباشند و این مهلت را بر غفلت ما و عزت خود حمل نکنند، منتظریم که آن جانهای ناپاک ، تبه کاری خود را به حد کمال رسانند تا کیفر کردار خویش را به حد کمال دریافت دارند. خدا راستگو و وفاکار است."


" ستم پیشه خود را آزاد و خدا را بی خبر می پندارد و از پیروی خویش در هر کردار ناشایست خرسند و مسرور است و شب و روز به عیش و نوش سرگرم."


" هرگز کشور خراب نشود، مگر آنکه کشورداران با دست جور، تیشه برداشته کاخ سعادت ملت را بر سر تهی مغز خویش ویران "


برگررفته از :
http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=2-66489

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

پیام بیت العدل اعظم الهی - رضوان ۱۶۸ بدیع


۲/ارديبهشت/۱۳۹۰

ستایندگان اسم اعظم در سراسر عالم ملاحظه فرمایند

دوستان عزیز و محبوب،
(۱) در آغاز این ایّام خجسته مشاهدۀ درخشش مجدّد قبّۀ ذهبی مقام منیع اعلی، تاج وهّاج آن بنای مقدّس، دیدگان این مشتاقان را روشن و منوّر ساخته است. این بنای رفیع البنیان بار دیگر با آن تلألؤ ملکوتی که منظور نظر حضرت ولیّ محبوب امر الله بود روز و شب بر زمین و دریا و آسمان می‌درخشد و بیانگر عظمت و علوّ مقام نفس مقدّسی است که رمس مطهّرش را در آغوش خود ارج می‌نهد.
(۲) این لحظات پرسرور با اختتام مرحلۀ فرخنده‌ای در پیشرفت نقشۀ ملکوتی مصادف است. تنها یک دهه به پایان اوّلین قرن عصر تکوین باقی مانده است، اوّلین صده‌ای که در ظلّ ممدود الواح وصایای مبارکۀ حضرت عبدالبهاء سپری خواهد شد. نقشۀ پنج‌ساله‌ای که اکنون به پایان رسیده نقشۀ دیگری را به دنبال دارد که خصوصیّات آن موضوع مطالعات گسترده‌ای در سراسر عالم بهائی بوده است. پاسخ احبّا به پیام صادره خطاب به کنفرانس هیئت‌های مشاورین قارّه‌ای و نیز به پیام رضوانِ دوازده ماه پیش براستی موجب رضایت خاطر این جمع است. یاران الهی که به درک و فهم محدود حاصله از یک بار مطالعه قانع نبوده‌اند این پیام‌ها را بارها فرداً و جمعاً، در جلسات رسمی و گردهم‌آیی‌های خودجوش مرور نموده‌اند و بر اثر مشارکت فعّال در برنامه‌های رشد که در محدوده‌های جغرافیایی در دست اجرا است به درک غنی‌تری نائل شده‌اند. بدین ترتیب، ظرف چند ماه جامعۀ بهائی در سراسر جهان آنچه را برای آغازِ موفّقیّت‌آمیز دهۀ آینده نیاز دارد آگاهانه کسب نموده است.
(۳) در طیّ همین مدّت، موجی از تحوّلات سیاسی و پریشانی اقتصادی در قارّات مختلف، دولت‌ها و ملّت‌ها را آشفته ساخته و جوامعی را به آستانۀ انقلاب و در مواردی به ماورای آن سوق داده است. رهبران دریافته‌اند که برای تضمین امنیّت نه ثروت کفایت ‌کند و نه تسلیحات مدد رساند. هر جا که خواسته‌های مردم برآورده نشده خشم عمومی شعله‌ور گشته است. عبرت‌انگیز است بیان مهیمن جمال قدم که حکمرانان را در رابطه با مردم خود متنبّه ساخته می‌فرمایند: "انّهم خزائنکم ایّاکم ان تحکموا علیهم بما لا حکم به اللّه و ایّاکم ان تسلّموها بأیدی السّارقین." ولی هر چقدر اشتیاق مردم برای ایجاد تغییر، جذّاب و مسحور‌کننده باشد باید آگاه بود که قوایی وجود دارد که به خاطر منافع شخصی مسیر وقایع را زیرکانه منحرف می‌سازد. البتّه مادامی که علاج مفید طبیب الهی نادیده گرفته شود رنج و عذاب این عصر هم‌چنان ادامه یافته عمیق‌تر خواهد شد. امروز هر ناظر دلسوزی بی‌درنگ فروپاشیِ شتابنده و نامنظّم ولی بی‌امانِ نظمِ عالم را که شدیداً نارسا و اسفبار است تصدیق می‌نماید.
(۴) ولی در مقابل این فروپاشی نیروی سازنده‌ای نیز مشهود است که به فرمودۀ حضرت ولیّ‌امرالله مرتبط با "دیانت نوپای حضرت بهاءالله" بوده "مبشّر نظمی جهانی و بدیع است که امر بهائی باید آن را نهایتاً تأسیس نماید." اثرات غیر مستقیم این نیروی سازنده را می‌توان در فوران احساسات به خصوص در میان نسل جوان مشاهده نمود، احساساتی که از اشتیاق به مشارکت در فرایند پیشرفت اجتماعی سرچشمه می‌گیرد. موهبتی که شامل حال پیروان جمال قدم شده آن است که این اشتیاقی که در سراسر عالم بی‌وقفه از روح انسانی سرچشمه می‌گیرد قادر است در مجهوداتی که جامعۀ بهائی به منظور ایجاد توان‌مندی جهت اقدام مؤثّر در بین مردم متنوّع جهان انجام می‌دهد، جلوه‌ای بس سازنده داشته باشد. کدام موهبتی است که با این برابری نماید؟
(۵) برای کسب بصیرت در این کار، شایسته چنان است که هر مؤمن مخلص توجّه به حضرت عبدالبهاء نماید، شخصیّت عظیم الشّأنی که امسال صدمین سال "اسفار تاریخی" حضرتش را به کشور مصر و جهان غرب گرامی می‌داریم. آن طلعت نورا به نحوی خستگی‌ناپذیر در هر فضای اجتماعی - در منازل و نوان‌خانه‌ها، در کلیساها و کنائس، در پارک‌ها و میادین عمومی، در قطارها و کشتی‌ها، در باشگاه‌ها و انجمن‌ها و در مدارس و دانشگاه‌ها - به ابلاغ و انتشار تعالیم مبارک اقدام نمود و با قاطعیّت کامل ولی با شیوه‌ای بی‌نهایت آرام و متین به دفاع از حقایق پرداخته اصول و مبادی الهیّه را بر طبق مقتضیات این عصر تشریح فرمود. آن حضرت بدون ادنی فرق و تمایزی و به مقتضای نیاز افراد، برای همگان - اولیای امور، دانشمندان، کارگران، کودکان، والدین، تبعید‌شدگان، فعّالان اجتماعی، روحانیون و شکّاکیون - پیک محبّت، سرچشمۀ حکمت و مایۀ تسلّی و راحت بود. هم‌چنان که قلوب‌شان را به اهتزاز می‌آورد، فرضیّات‌شان را زیر سؤال برده به دیدگاه‌شان جهت جدیدی می‌بخشید و آگاهی‌ آنان را وسعت داده قوایشان را در مصالح عالم انسانی متمرکز می‌ساخت. هیکل اطهر قولاً و عملاً، چنان همگان را مورد محبّت و شفقت و جود و کرم خود قرار می‌داد که قلوب به کلّی تقلیب می‌شد و هیچ‌کس از حضور مبارک محروم بازنمی‌گشت. امید وطید این جمع آن است که در طیّ این دوران بزرگداشت صدمین سال آن اسفار تاریخی، یادآوری مکرّر وقایع حیات بی‌نظیر آن هیکل بقا روح جدیدی به قلوب ستایندگان صادق حضرتش بخشد. پس مثل اعلای مولای حنون را نصب العین خود سازید و آن را در پی‌گیری اهداف نقشه راهنمای خویش قرار دهید.
(۶) در ‌آغاز اوّلین نقشۀ جهانی جامعۀ بهائی، حضرت ولیّ‌امرالله با لحنی قاطع مراحل متوالی ظهور انوار الهی را توصیف فرمودند که چگونه در سیاه چال طهران تجلّی نمود و سپس در سراج امر الهی در بغداد برافروخت و به کشورهای آسیا و افریقا انتشار یافت و در حالی که با اشراقی اشدّ در ادرنه و عکّا شعله‌ور بود اشعّۀ آن از فراز دریاها به دیگر قارّات عالم رسید و چگونه مآلاً به تدریج در تمامی کشورها و سرزمین‌های جهان فروزان خواهد گشت. هیکل مبارک قسمت نهایی این فرایند را "نفوذ انوار امر الهی ... در جمیع اقطار باقی ماندۀ کرۀ ارض" توصیف نموده و از آن به عنوان "مرحله‌ای که در آن تجلّیات امر مظفّر و منصور الهی در نهایت قدرت و عظمت تمامی کرۀ ارض را اشباع و احاطه خواهد نمود." یاد فرموده‌اند. هرچند راه درازی تا تحقّق این هدف در پیش است ولی هم‌اکنون این نور در بسیاری از مناطق عالم به شدّت تابان گشته است، در بعضی از کشورها در تمام محدوده‌های جغرافیایی می‌درخشد، و در سرزمینی که اوّلین شعلۀ این نار موقدۀ لایطفی طالع شد علی‌رغم تلاش در فرونشاندن آن هم‌چنان می‌درخشد. در سایر ممالک با اشتعال شمع ایمان به ید قدرت الهی در قلوب مستعدّۀ افراد یکی بعد از دیگری، این نور قدسی در محلّه‌ها و دهکده‌های ملل گوناگون مستمرّاً می‌تابد، مکالمات هدف‌مند در هر سطحی از تعامل بشری را منوّر می‌سازد و بر اقدامات بی‌شماری در جهت رفاه مردم پرتو می‌افکند. این است آن نور الهی که چون پرتوی نورانی در مقابل ظلمت، دائماً از وجود هر مؤمن باوفا، هر جامعۀ پویا و هر محفل روحانی آراسته به حبّ و ولا ساطع می‌گردد.
(۷) در اعتاب مقدّسۀ علیا به کمال تضرّع و ابتهال دعا می‌کنیم که هر یک از شما حاملان این شعلۀ جاودانی در مساعی خود برای اشتعال بارقۀ ایمان در قلوب دیگران مشمول تأییدات لاریبیّۀ جمال قدم گردید.
[امضا: بیت العدل اعظم]

برگرفته از :
http://www.negah4.info/articles/2011-04-22-17-32-03

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

یهودستیز و مسیحیت برانداز !


چهارشنبه ۲۴ فروردين ۱۳۹۰




پس از حمله ی به افغانستان و عراق، ویلیام بویکین، ژنرال آمریکایی، گفته بود:


"می دانستم که خدای من بزرگ تر از خدای او بود...[خدای مسیحی]خدایی واقعی، و[خدای مسلمانان]یک بت بزرگ بود"[1].


بیان این سخنان از سوی یک نظامی چندان بعید نیست.خدای "بی صورت" وقتی مصور می شود، به حد و قامت صورت بخشان در می آید. "خدای نظامیان" با "خدای کشاورزان" و "خدای بازاریان" و "خدای فقیهان" و...تفاوت های بنیادین دارد.ژنرال آمریکایی احتمالاً تفاوت ارتش ناتو و ارتش مسلمان ها را در ذهن داشته و گمان کرده که خدای طرفین هم در چنان وضعیتی قرار دارد.پس خدای مسیحی او بزرگ تر از خدای مسلمان هاست.


اما در این طرف نیز، فقیهانی که خود را اسلام شناس و مرجع تقلید قلمداد می کنند، سخنانی به همان اندازه ناموجه و غیرعقلایی بیان می دارند.آیت الله وحید خراسانی در درس تفسیر قرآن 24/1/90 خود گفته است:


"مسیحیت و ملت نصارا نسبت به عیسی اعتقادش این است که عیسی کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خود خدا بود و این هم افراط است.همه ی پیروان مسیحیت از اعلی و ادنی در همه ی دنیا و از روسای جمهور همه در نسب عیسی وامانده و متحیر هستند؛ در انجیل متی، عیسی پسر یوسف نجار می شود و یوسف پسر یعقوب است اما در انجیل یوقا[لوقا] عیسی پسر هالی است.در متی نسب عیسی از طریق یوسف نجار به سلیمان بن داوود می رسد و در یوقا[لوقا] همین عیسی باز به جای سلیمان پسر ناتان است و ناتان پسر داود.بلافاصله دو پدر و دو جد نه در طول بلکه در عرض هم مطرح می شود. تناقضات در این آئین غوغا می کند؛ در متی بین یوسف و داوود 15 پدر است و در یوقا 41 پدر و این است آئینی که در خود عیسی اینچنین وامانده است"[2].


چند ملاحظه پیرامون سخنان ایشان به شرح زیر بیان می کنیم :


یکم- وی مدعای مسیحیان درباره ی خدابودن مسیح، یا نسبت ویژه ی او با خداوند را "افراطی" قلمداد کرده و سپس برمبنای اختلاف نظری که درباره ی نسب عیسی وجود دارد، حکم کلی صادر کرده که "تناقضات در این آئین غوغا می کند".به تعبیر دیگر، خدای مسیحیان، خدای واقعی/حقیقی نیست، خدای واقعی همان خدای مسلمین است. چرا خدای یهودیان، خدای مسیحیان و خدای مسلمانان، هر سه، خدای واقعی/حقیقی نباشند؟ این مدعای معقولی است که خدای هر دین، صورت بخشی پیامبر آن دین به خدای بی صورت است.ادیان مختلف نیز راه های متفاوت رسیدن به خداوند را پیشنهاد کرده اند.


دوم- مدعایی که آیت الله وحید به انجیل متی و لوقا نسبت داده، کذب است. ایشان برای جا انداختن مدعیات کاذب خود، کتاب مقدس را تحریف کرده است. در هر دو متن، مریم نامزد یوسف است و پیش از آنکه آنان همبستر شوند/ازدواج کنند، جبرئیل مریم را از سوی خداوند حامله می نماید.بنابراین کتاب مقدس نمی گوید عیسی فرزند یوسف نجار یا هالی است. به هر دو متن بنگرید. در متی آمده است:


"و یعقوب یوسف شوهر مریم را آورد... اما ولادت عیسی مسیح چنین بود که مادرش مریم به یوسف نامزد شده بود. قبل از آنکه با هم آیند او را از روح القدوس حامله یافتند. و شوهرش یوسف چونکه مرد صالح بود و نخواست او را عبرت نماید پس اراده نمود او را به پنهانی رها کند. اما چون در این چیزها تفکر می کرد ناگاه فرشته خداوند در خواب بر وی ظاهر شده گفت ای یوسف پسر داوود از گرفتن زن خویش مریم مترس زیرا که آنچه در وی قرار گرفته است از روح القدوس است. و او پسری خواهد زائید و نام او را عیسی خواهی نهاد زیرا که او امت خویش را از گناهانشان خواهد رهانید... پس چون یوسف از خواب بیدار شد چنان که فرشته خداوند به او امر کرده بود به عمل آورد و زن خویش را گرفت و تا پسر نخستین خود را نزائید او را نشناخت و او را عیسی نام نهاد"(متی، باب اول، فقرات 25-17).


در لوقا هم چنین آمده است:


"در ماه ششم جبرائیل فرشته از جانب خدا به بلدی از جلیل که ناصره نام داشت فرستاده شد.نزد باکره ی نامزد مردی مسمی به یوسف از خاندان داود و نام آن باکره مریم بود.پس فرشته نزد او داخل شده گفت سلام بر تو ای نعمت رسیده، خداوند با تواست و تو درمیان زنان مبارک هستی.چون او را دید از سخن او مضطرب شد که این چه نوع تحیت است وفرشته بدو گفت:ای مریم ترسا مباش زیرا که نزد خدا نعمت یافته. و اینک حامله شده پسری خواهی زائید و او را عیسی خواهی نامید. او بزرگ خواهد بود و به پسر حضرت اعلی مسمی شود و خداوند خدا تخت پدرش داود را بدو عطا خواهد فرمود.و او برخاندان یعقوب تا به ابد پادشاهی خواهد کرد و سلطنت او را نهایت نخواهد بود. مریم به فرشته گفت این چگونه می شود و حال آن که مردی را نشناخته ام.فرشته در جواب وی گفت روح القدوس بر تو خواهد آمد و قوت حضرت اعلی بر تو سایه خواهد افکند از آن جهت آن مولود مقدس پسر خدا خوانده خواهد شد"(لوقا، 36- 26).


آقای وحید گمان کرده که متالهان مسیحی بی کار نشسته و به فکر ایجاد سازگاری در متن مقدس خود نبوده اند. به عنوان نمونه، آفریکانوس، در قرن سوم میلادی، کوشیده است نشان دهد که هر دو روایت نسب عیسی با یکدیگر سازگارند[3].


سوم- آیت الله وحید به گونه ای سخن می گوید که گویی مسأله ی نسب عیسی مسیح و چگونگی زاده شدن او در قرآن حل و کاملاً روشن شده است.اما چنین نیست و آیات قرآن در این زمینه چنان است که پس از گذشت 14 قرن، مفسری چون علامه ی طباطبایی در المیزان هرچه کوشیده تا این موضوع را به نحوی حل کند، موفق نشده است.تفسیر طباطبایی این است که حضرت مریم صورتی خیالین از جبرئیل در ذهن خود درست کرد- چون تبدیل موجود غیر روحانی(جبرئیل) به موجود مادی محال است- و مریم آن صورت خیالین ذهنی را دید، نه جبرئیل را که دیدنی نیست. مسأله ی بعدی چگونگی حامله کردن مریم توسط جبرئیل(صورت ذهنی برساخته ی مریم!!؟؟) بود.طباطبایی با استناد به احادیث ائمه می گوید که جبرئیل در آستین یا آلت تناسلی مریم فوت کرد و او حامله شد[4].اگر آنچه مریم دید، فقط صورت خیالین برساخته ی خود بود، پس فوت جبرئیل را هم باید فوتی خیالی به شمار آورد.ممکن است تفسیر طباطبایی از این موضوع نادرست باشد.اما مدعای حل مسأله ی تولد و مرگ عیسی مسیح در قرآن، مدعای بلادلیلی است.


چهارم- مورخان و مفسران مسلمان درباره ی نسب پیامبرگرامی اسلام، و زندگی شخصی و همسران آن بزرگوار اختلاف نظر دارند.آیا با استناد به این واقعیت می توان مدعی شدکه "در این آئین تناقضات غوغا می کند"؟ در قرآن هم ناسازگاری های بسیار(مثلاً بحث جبر و اختیار) وجود دارد. مفسران از راه تأویل این "ناسازگاری ها" را "سازگار" می کنند.


پنجم- آیت الله وحید در گام بعد، کار را به هتاکی و دروغ می کشاند.می گوید:


"یهود نسبت به عیسی اعتقادش این است که عیسی فرزند حرام است و نسبت به مریم عقیده دارند که او فاحشه است.این است بدبختی و بیچارگی پاپ و مسیحیت است که اینقدر از یهود در قبال مسلمانان طرفداری می‌کنند و دم از مسیحیت می‌ زنند اما اینقدر غیرت و شرف ندارند که درباره ی این عقیده در مورد حضرت عیسی جستجو کنند.این بدبختی نیست که مسیحیت ملتی را که می‌گوید مریم باکره و بتول که فقط مورد عنایت خدا بوده است یک فاحشه بیشتر نیست آن ملت را بگیرد(حمایت کند) و در قبال مسلمین به آنها کمک کنند.آیا ضلال مبین این نیست و آیا تفریط درباره ی عیسی از این مرحله ی انزل هم ممکن است"[5].


یهودیان در کجا گفته اند که حضرت مریم فاحشه و حضرت عیسی حرام زاده بود؟ یهودیان کجا گفته اند که حضرت مریم "یک فاحشه بیشتر نیست"؟ آیا با این مدعای کاذب به قصد فریب(دروغ)، کار یهودیان یکسره می شود؟


ششم- به فرض آن که چند یهودی در طول تاریخ چنین مدعای اهانت آمیزی بیان کرده باشند، چگونه می توان از این مقدمه نتیجه گرفت که: پاپ و مسیحیت و مسیحیان، همه، بی غیرت و بی شرف و بدبخت و ضلالت روشن هستند.آیا این بحث منطقی و نقد مستدل یک مرجع تقلید شیعه علیه مسیحیان است؟


هفتم- سادگی یا خودبزرگ بینی آیت الله وحید در این است که گمان می کند مسیحیان با شنیدن مدعیات او خونشان به جوش آمده و کل یهودیان را نابود خواهند کرد.اما شیعیان ایران هم هیچ اهمیتی به این مدعیات کاذب آیت الله وحید نمی دهند، چه رسد به پاپ و مسیحیان کل جهان.


هشتم- مرجع تقلید حوزه ی علمیه ی قم، اهانت به یهودیان و مسیحیان را به زرتشتیان هم تعمیم داده و می گوید:


"اگر پیامبر(ص) نبود ما یا پیرو آئین مجوس بودیم که در مقابل آتشی که با اندک بولی خاموش می شود سجده می کردیم یا پیرو آئین مسیح بودیم با این همه تناقضات"[6].


نقد "بولی" آیت الله وحید، موجب شرمندگی آدمی است. نباید گمان کرد که این مدعیات فقط از سوی آیت الله وحید بیان می شود. اگر فرصت دست داد به تفسیر قرآن آیت الله جوادی آملی رجوع کنید که مدعیات رادیکاتری درباره ی یهودیان و مسیحیان و اهل تسنن در آن بیان شده است.


نهم- ممکن است آیت الله وحید و همفکرانشان بگویند این نوع سخنان به هیچ وجه اهانت به یهودیان، مسیحیان و زرتشتیان نیست. در این صورت، نباید از بیان چنین سخنانی نسبت به اسلام بشورند. چگونه است که سخنان پاپ اهانت به اسلام قلمداد می شود و در عکس العمل نسبت به آن تظاهرات و خشونت به راه می اندازند، اما سخنان مراجع تقلید حوزه درباره ی یهودیت و مسیحیت و دیگر ادیان را نقد قلمداد می کنند. آیا وقتی آیت الله وحید مسیحیت را دین "ضال و مضل" قلمداد می کند که بساط آن باید برچیده شود، او و همفکرانش بیان چنین سخنی درباره ی اسلام را هم نقد به شمار خواهند آورد.


دهم- ادیان- یا لااقل ادیان ابراهیمی- دارای گوهر مشترکی هستند.پیامبر گرامی اسلام خود را ادامه دهنده ی سنت یهودی/مسیحی به شمار می آورد. ما نیازمند زندگی صلح آمیز با پیروان ادیان مختلف هستیم. صلح محصول رواداری است. صلح محصول گفت و گوی همدلانه است.نمی توان طرف مقابل را "ضال و مضل"، بی غیرت، بی شرف، بدبخت و بیچاره قلمداد کرد و با او زندگی صلح آمیز داشت. باید معنویت و اخلاق را گوهر مشترک ادیان به شمار آورد تا زندگی صلح آمیز دینداران ممکن گردد.



پاورقی ها:


1-Quoted in the ,International Herald Tribune, August 27, 2004, p. 6.


2 – رجوع شود به لینک


3- رجوع شود به لینک


4- طباطبایی، روایتی از امام باقر، در خصوص چگونگی حامله کردن مریم نقل می کند: " در مجمع البیان گفته : از امام باقر (علیه‏السلام‏) روایت شده كه فرمود : او یعنی جبرئیل گریبان و یقه پیراهن مریم را گرفت و در آن دمید، دمیدنی كه با آن فرزند در رحمش در یك ساعت به حد كمال رسید، كمالی كه در رحم سایر زنان احتیاج به نه ماه وقت دارد، آری در عرض یك ساعت زنی باردار و سنگین شد، كه وقتی خاله‏اش بدو نگریست او را نشناخت، و مریم در حالی كه از او و از زكریا خجالت می‏كشید راه خود را گرفت و رفت "( طباطبایی، المیزان، ج 14، ص 67).


فخر رازی در مفاتیح الغیب در ذیل همین آیات، در خصوص چگونگی حامله کردن مریم، سه قول را نقل می کند. می نویسد:"در کیفیت این دمیدن دو قول وجود دارد. اول اینکه جبرئیل در گریبان او فوت کرد و آن به رحم او رسید. دوم آنکه در دامن او فوت کرد و به اندام تناسلی او(فرج) او رسید. و قول سوم اینکه جبرئیل آستین مریم را گرفت و در پهلوی او دمید و سپس فوت به سینه او رسید و او حامله شد". زمخشری در کشاف در ذیل آیه 22 سوره مریم، که مریم حامله شد، از ابن عباس نقل کرده است که "جبرئیل نزدیک مریم شد، و در گریبان او فوت کرد و فوت او به بطن مریم رسید و او حامله شد".


5 و 6 - رجوع شود به لینک


برگرفته از : http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/archive/2011/april/13/article/-6ae8bd031d.html

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

راه دشوار بیان حقیقت !


گفتگویی دوستانه با آقای مصطفی تاج زاده – قسمت سوم


در دو بخش پیشین این مقاله به بررسی برخی از آراء و نظرات شما و فجایعی که در دوران زندگی امام خمینی در جمهوری اسلامی ایران رخ داده است پرداختم. در این بخش همانطور که شما به درستی اشاره می کنید "اکنون که به برکت جنبش سبز، شرایطی فراهم شده تا بسیاری از طرف های درگیر منازعات خونین دهه 60 با بازخوانی انتقادی آن سال ها به این نتیجه برسند که آن همه خشونت و خون ریزی «ضرورت تاریخ» نبود و می شد از بروز آن رخدادهای تلخ و ناگوار اجتناب کرد" باید دید که چگونه می شد که از آن همه خشونت اجتناب ورزید و یا چگونه می توان در آینده از وقوع دوباره آن پرهیز ورزید. بسیار خوشحالم و مایه خوشوقتی است که افرادی چون شما می گویند که "باید این فضای نقد را زنده نگه داشت زیرا انرژی فوق العاده ای آزاد خواهد شد" انرژی که می تواند به قول شما "عقب ماندگی ملی و نیز تنگ نظری، انحصار طلبی و بی اعتنایی نسبت به دیگری و حقوق او را در عرصه سیاست پشت سر گذارد."
بی جهت نیست که نامه شما با استقبال فراوانی روبرو شد. بسیاری در خارج کشور – از همان کسانی که بقول شما "از طرف های درگیر منازعات خونین دهه 60" بودند – از آن به گرمی استقبال کردند و با گشاده رویی ولی با دلی پرخون با شما به گفتگو نشستند. برخی ازآنها نیم دوجین از اعضای خانواده خود را در آن منازعات خونین از دست داده اند، ولی کاش بدانید که بسیاری از آنها نه تفنگی در دست، ونه نارنجکی به کمر بسته و نه در خانه های تیمی و امن به کمین ترور پاسداران نشسته بودند. بسیاری از آنها را از خانه هایشان، از آغوش همسر و فرزندانشان و پدران و مادرشان بیرون کشیدند و یا در حاشیه خایابانها، زمانی که بدنبال کار و خرید مایحتاج روزانه خود بودند و یا در کلاس درس مشغول آموزش کودکان دبستانی بودند، از کلاس درس بیرون کشیده و به اتاق های شکنجه و بازجویی برده و در نهایت آنها را به چوخه های اعدام و یا طناب دار سپردند. پس باز همانطور که شما می گویید "به برکت جنبش سبز است" که این "انرژی فوق العاده" آزاد شده و چه خوب که این "فضای نقد را زنده نگه داریم." اما زنده نگه داشتن فضای نقد فقط و فقط زمانی ممکن است که همه چیز و همه کس را بتوان به نقد کشید و معصومیت برای هیچ کسی قائل نبود. چرا که اگر قرار است به قولی به تاریکخانه اشباح نور افشانی کرد، باید از همه دخمه های تاریک و تودرتوی وحشت آن سالها عبور کرد و به شاه کلید رسید. باید دید که عالیجنابان سرخ پوش و خاکستری پوشی که مسئول آن همه جنایت در آن سالها و سالهای پس از آن بودند، چه کسانی بوده اند و چه دستگاهی امکانات این اعمال جنایت کارانه را فراهم کرده است. پس تقدس زدایی باید کرد از آنهایی که در پرتو وجود به اصطلاح مقدس خویش فاجعه آفرین تاریخ بوده اند و مایه تباهی و سیاهکاری های امروز. همان هایی که به قول شما از "جمهوری اسلامی ایران یک موجود زشت سیرت و زشت صورت به نام «فرانکشتاین» می سازند" و شما معتقدید که "من هرگز نتوانستم در این آینه مخدوش به تمامی رهبر فقید انقلاب و یاران واقعی اش و سیمای درخشان شهیدان و آرمان آنان را ببینم." شما نمی توانید ببینید چرا که هنوز دلبسته به آن روزگار هستید و شیفته رهبر فقید انقلاب. شما نمی توانید فجایع آن دوران را که صدها بار فاجعه بارتر و سیاه تر از آن چیزی است که امروز شاهد آن هستید ببینید چرا که هنوز در نشئه پیروزی انقلاب اسلامی به سر می برید و غرور به وجد آمده در وجود جوان و پرآرزویتان برای ساختن یک جامعه توحیدی هنوز سرمستی می کند. نمی توانید ببینید چرا که تازیانه ها و کابل های بازجویان آن دوران را بر کف پاهایتان لمس نکردید و گلویتان زمختی طناب دار را تجربه نکرده و سینه عزیزانتان به رگبار گلوله آن دوران پاره پاره نشده و به دنبال اعضای خانواده تان در بدر از کمیته ها و مراکز سپاه و دادستانی تا سردخانه ها و گورستانهای بی نام و نشان، سرگردان و آواره نبوده اید. اما امروز به قول خودتان "در وضعیت واقعا نفس گیر انفرادی و بازجویی" با "یادآوری برخی رفتارهای فاشیستی که در همین ایام در پیش دیدگان ملت ایران تکرار می شود" به این نتیجه رسیده اید که "بازداشت فله ای منتقدان قانون گرا، کهریزکی کردن شروندان معترض و نیز تیراندازی مستقیم به آنان چنان پدیده شومی است که واژه خطا به هیچ وجه نمی تواند توصیف خوبی برای آن باشد." اما وقتی از جنایت های فاجعه بارتری در دهه شصت یاد می کنید، با واژه "خطا" از آن بسادگی می گذرید! پس حداقل بپذیرید که ما و امثال ما که در آن دوران در وضعیت به مراتب نفس گیر تری از شما و برای زمانهای بسیار طولانی تری از شما در سلول های انفرادی و شرایط به مراتب سخت تر بازجویی زیر کابل و دستبند قپانی بسر بردیم و ساعت های متوالی آویزان شدیم و تجربه جوجه کباب شدن های متوالی را داریم، به شما معترض باشیم که واژه "خطا" به هیچ وجه نمی تواند توصیف خوبی برای آن شرایط شوم و فاجعه بار باشد. نگرانی شما را از این جهت که می گوئید "می خواهند بگویند غافل از آن که این شبیه‌سازی مخدوش، روش‌های استبدادی و سرکوبگر را توجیه و آقایان را تطهیر نخواهد کرد. به عکس، دامنه بدبینی به رهبر فقید انقلاب محدود نمی‌شود و با تعمیم یافتن به ائمه اطهار (ع)، می‌تواند بی‌دینی و بی‌ایمانی را در نسل جوان دامن بزند که با کمال تأسف در برخی موارد زده است " را می فهمم. حق دارید، اما به جای اینکه در صدد توجیه رفتار خشن و جنایتکارانه آقای خمینی باشید، چرا به ستایش از رفتار آیت الله منتظری نمی پردازید که شیوه عمل و سنت اقتدارشکنانه ایشان در مقابل رفتار امام در دهه اولیه انقلاب نمونه ای از یک رهبر معنوی بود. ای کاش آیت الله خمینی دستور جنایت و قتل عام و سرکوبهای دهه اول انقلاب را صادر نمی کرد و جامعه ما متحمل این همه قربانی نمی شد. ای کاش ایشان چون آیت الله منتظری اصالت را به حفظ نظام اسلامی نمی داد و ارزش های انسانی و حقوق بشری را فدای بیضه اسلام نمی کرد و حفظ نظام را اوجب واجبات نمی دانست و آن همه جنایت و شقاوت آن دوران را نه موجب و نه تایید نمی کرد. ایکاش سیمای ایشان نیز در تاریخ کشور ما به عنوان یک رهبر انقلابی با روش و سنت های انسانی و توام با رافت برای همیشه باقی می ماند. اما متاسفانه چنین نشد، تاریخ گواه دیگری می دهد و علاقه و آرزوی قلبی شما تغییری در گذشته نمی تواند بدهد. اما نگرانی شما در دامن زدن به بی دینی و بی ایمانی نسل جوان و حتی نسل دوران انقلاب، نباید شما را به قلب حقایق تاریخی و تحریف واقعیات و تحریف رفتار و کردار رهبر انقلاب سوق دهد که نه وجدانا و انصافا کار درستی است و نه نتیجه مورد نظر شما را به بار خواهد آورد و تنها پیامش این است که افراد متحول شده ای چون شما با همه نیت های انسانی و خیرخواهانه و هدف های بشردوستانه شان اعتبار خود را در قمار اعتبارسازی قلابی برای رهبری دهه اول انقلاب از دست داده و این یکی از بزرگترین خسران ها و شاید بیشترین کمک به جریانات حاکم کنونی است. بگذارید اعتبار جنایت ها و فجایع همه آن چند دهه گذشته ارزانی آنها باشد همان ها که به درستی می گویند امام هم کسی بود مثل آقایان جنتی و مصباح و خامنه ای ، و افتخار نقد فجایع، گرچه بسیار دردناک و گران، به نام شما در تاریخ آینده ثبت گردد. شما در قمار اعتبار سازی برای آیت الله خمینی و تقلیل و یا دگرگونه جلوه دادن و تحریف تاریخ گذشته از چند جهت بازنده خواهید بود. یک اینکه تطهیر و بازسازی شخصیت ایشان و ارائه یک چهره رحمانی برای ایشان غیرممکن است. تاریخ را نمی توان در عصری که هنوز همه بازیگران آن در قید حیاتند، تحریف کرد. هنوز از مرگ آیت الله منتظری که خود از مراجع تقلید شیعه، از بنیانگزاران نظام اسلامی و جانشین ولی فقیه بود یک سال بیشتر نمی گذرد. ایشان جدی ترین منتقد رفتار ستمگرانه امام در همان چند ساله اولیه پس از انقلاب بودند و خاطرات ایشان از زبان خودشان در هزاران نسخه چاپی و الکترونیکی در جامعه توزیع و نشریافته است. ایشان رفتار با مخالفین را در تمام سالهایی که امام در قید حیات بودند موجب دون شان اسلام و مسلمانان و غیرانسانی و غیراسلامی دانسته و دستگاه اطلاعاتی امام را از ساواک زمان شاه پلیدتر می دانستند. هنوز بسیاری از زندانیانی که سالهای طولانی در زندانها بوده و تحت شکنجه قرار گرفته و آثار شکنجه برتن و بدن آنها مشهود است زنده هستند و هنوز خانواده های درجه اول قربانیان اعدام های دهه اول انقلاب داغدارند و هر هفته بر مزار عزیزان خود گل گذاشته و خون می گریند. پس تلاش در جهت ساختن چهره رحمانی از آیت الله خمینی، تنها پیامدش از دست دادن چهره و اعتبار خود شماست. دوم اینکه حتی اگر با استفاده از شرایط کنونی سیاسی و جنگ قدرت کنونی با باندهای مافیایی و پادگانی و به اعتبار جنبش سبز و یا وام گیری از اعتبار کنونی آقایان خاتمی، موسوی، کروبی و افراد شریف و شجاعی چون خود شما، عیسی سحرخیز و یا عبدالله مومنی و امثال او برای آقای خمینی کسب اعتبار نمایید و موقتا به تحریف تاریخ موفق گردید، نتیجه مستقیم آن همان طور که خود گفته اید به نفع نظامی-امنیتی های کنونی است که به قول شما "می خواهند بگویند امام هم کسی بود مثل آقایان جنتی و مصباح" و بدین وسیله با توجه به سنت رفتاری امام در سرکوب مخالفین "روش های استبدادی و سرکوبگر را توجیه و خود را تطهیر کنند." می بینید که توجیه روش های استبدادی آقایان فقط و فقط با تطهیر رفتار امام در دهه اولیه انقلاب ممکن است. اما بزرگترین باخت شما در این قمار، حتی اگر موفق به تطهیر چهره و رفتار امام گردید، لطمه زدن به اعتبار و چهره انسانی، رحمانی و مردمی آیت الله منتظری است که مظهر ایستادگی و پافشاری بر اصول حقوق بشری و جدی ترین منتقد جنایت های امام در زمان حیات او بود و به همان اعتبار نیز عنوان پدر معنوی جنبش سبز و اعتراضی کنونی مردم را از آن خود کرده است. نمی شود از یک طرف شخصیت انسانی آیت الله منتظری را بزرگ داشت و او را پدر معنوی جنبش سبز نامید و از اعتبار و روش و سنت انسانی ایشان برای اسلام و جنبش سبز اعتبار و سرمایه حاصل کرد و از طرف دیگر به امام که درست نقطه مقابل ایشان بود و در سنت اداره مدیریت جامعه خشن ترین روش های سرکوب و قتل عام مخالفین را بکار می گرفت نیز ستایش کرد. محکومیت رفتار های خشن ایت الله خمینی در گذشته در عین حال به معنای دلجویی و رفع اتهام و هتک آبرو از آیت الله منتظری است. این همان بدهی بزرگی است که بسیاری از آقایان به ایشان هنوز وامدار هستند که در آن دوران از امام نیز پیشی گرفته و با نامه نگاری ها و یا آزار و اذیت های بسیار موجبات حذف کامل ایشان و رنجش خاطر ایشان را نیز فراهم آورده و هیچ گاه هنوز رسما در این مورد عذر خواهی نکرده اند. شما که بر این باورید که "باید مانع تکرار خطاهای عصر انقلاب در عصرکنونی شویم،" شما که می گویید "باید آشکارا به ملت ایران بگوییم که واقعا چه چیز را خطا می نامیم و از چه چیز هنوز دفاع یا به آن مباهات می کنیم،" چرا به خطا ها ی دوران امام اقرار نمی کنید و به رفتار آیت الله منتظری مباهات نمی کنید که شجاعانه و یک تنه در دفاع از زندانیان سیاسی معترض رهبری شد و تا آخرین روزهای زندگی خویش در مخالفت با بیشتر انواع ستم و سرکوب نظام ولایت ایستادگی کرد. چرا به ایشان مباهات نمی کنید که با اینکه نظریه پرداز نظام ولایت فقیه در اولین مجلس خبرگان بودند، با تجربه ولایت فقیه در دوران رهبری امام، با صراحت به نقد رفتار ولی فقیه پرداخته و شجاعانه نه تنها نظریه ولایت فقیه را بلکه نقش خود را نیز در تحقق این نظریه به نقد کشیدند. آیت الله منتظری با صراحت در نقد ولایت فقیه چنین می گویند "ولایت مطلقه فقیه و این که ولی فقیه فراقانونی است و در همه کارها بدون چون و‏ ‏چرا می‎تواند دخالت کند و حتی حق قانون گذاری نیز دارد، در فرهنگ ملت و جهان‏ ‏عین استبداد است و حکومت استبدادی در جهان امروز قابل دوام نیست؛ و اصرار بر‏ ‏آن علاوه بر این که موجب نارضایتی عمومی است زمینه نظارت فقیه بر روند اجرا و‏ ‏اداره کشور را نیز از بین می‎برد؛ و در نتیجه ولایت فقیهی که از حضرت امام شروع‏ ‏گشت دوام نخواهد داشت."* این در حالیست که شما سالها پس از ایشان هنوز چنین القاء می کنید که "ولایت فقیهی که امام می‌گفت ]...[ با اصل حاکمیت ملت بر سرنوشت خویش که اساس «دولت- ملت»های مدرن محسوب می‌شود، همسو و هماهنگ " بوده اما "ولایت فقیهی که آقای مصباح می‌گوید ناقض آن حق اساسی و دیگر حقوق شهروندی و نام مستعار (استبداد دینی) است." و باز مدعی می شوید که "دیدگاهی که آقای مصباح درباره ولایت فقیه ترویج میکند، از متون اسلامی نشأت نگرفته، بلکه در فرهنگ و رفتار استالین ریشه دارد." این در حالیست که آیت الله منتظری سالها پیش گفته بودند که "ولایت فقیهی که از حضرت امام شروع‏ ‏گشت دوام نخواهد داشت" پس ولایتی که امروز شما گلایه مند آن هستید نه دچار استحاله شده و نه آفریده فکر استالین است. این همان ولایتی است که از زمان امام شروع شده و به قول آیت الله منتظری "در فرهنگ ملت و جهان‏ ‏عین استبداد است و حکومت استبدادی در جهان امروز قابل دوام نیست" و "دوام نخواهد داشت." پس چه بهتر که اگر قرار است مباهات کنید به نگاه نقادانه ایشان در نقد ولایت مباهات کنید. ولایتی که از نصوص فقهی شیعی ریشه گرفته است، و نه از افکار استالین، و در اولین مجلس خبرگان جای خود را در ساختار سیاسی حکومت دینی به عنوان بالاترین مقام قدرت محکم نمود و بر خلاف گفته شما کمترین قرابتی با "اصل حاکمیت ملت بر سرنوشت خویش که اساس «دولت- ملت»های مدرن محسوب می‌شود" ندارد. شما می توانید مباهات کنید که در دورانی که حکومتی خود را استمرار ولایت ائمه و معصومین می دانست، در زمانی که حکومتی قانون اساسی خود را منبعث از شریعت اسلام و قرآن معرفی می کرد و به نام دین و ولایت فقها به جنایت متوسل می شد، و در همان زمانیکه روحانیت شیعه تحت عنوان یک طبقه ممتاز با حقوق ویژه همه ارکان اصلی نظام را ملک طلق خویش می دانست ، روحانی و فقیه و مرجعی پیدا شد که از همه امتیازات ویژه چشم پوشید و به بهانه حفظ حکومت دینی، چشم بر جنایت ها فرو نبست و به دلایل اختلاف مذهبی، به تبعیض در جامعه علیه پیروان دیگر مذاهب صحه نگذاشت و برای حفظ جاه و مقام، شخصیت انسانی و معنوی خود را به معامله نگذاشت و فتوا به قتل و جنایت نداد، به او مباهات کنید که برای همیشه پشتوانه معنوی مردم و معرف و مظهر اسلام رحمانی در دوران ما باقی ماند. هم ایشان بود که در آخرین روزهای زندگی خود باز با صدای بلند فریاد بر آورد که علما و روحانیون باید به حوزه ها بازگشته و حکومت را به سیاسیون واگذارند. یعنی ایشان معتقد بود که ساختار حکومت دینی را باید تعطیل کرد، یعنی که قانون اساسی کنونی پشتوانه سرکوب و تبعیض است، یعنی که اگر صدبار دیگر هم همین نظام را از اول بازسازی کنید، باز هم همین تجربه تکرار خواهد شد و باز هم شاهد خواهید بود که تفکر آقای مصباح حاکم می شود. مشی نواب صفوی، پارلمانتاریسم را کنار می زند و کسانی باز پیدا خواهند شد که از تریبون های رسمی نظام مردم را خس و خاشاک بخوانند و در ادامه دادگاه های اولیه انقلاب و به جای آقایان خلخالی و لاجوردی ،قاضی مرتضوی و صلواتی ها خواهند نشست و جای آقای خمینی را آقای خامنه ای خواهد گرفت. روند استقرار حکومت جمهوری اسلامی در سی سال گذشته نشان می دهد که بر خلاف آنچه شما می گویید روند استحاله نیست، روند تثبیت و تحکیم نظامی است که با تکیه بر ارزش های مطلق و مقدس دینی خود در اساس و در درون خود نطفه های تبعیض نهفته را می پروراند که پس از مراحل معینی از رشد خود به آنجایی می رسند که نظام دینی در کشور ما رسیده است. پس نباید دنبال "ریشه ها، علل و عوامل" روند استحاله گشت. استحاله ای چنانکه شما می گویید انجام نگرفته است. نطفه درونی تبعیض در روند رشد خود در طی سی ساله گذشته به اشکال گوناگونی خود را نمایان کرده است و متاسفانه امروز شاهد حضور آن در اشخاصی چون خامنه ای ها و احمدی نژادها و قاضی مرتضوی ها هستیم. مشکل ما در ایران شخص رهبری نیست، مشکل ما احمدی نژاد نیست، مشکل ما نظامی است که حاصلش خامنه ای ها و احمدی نژادها هستند، اگر حتی در دو دوره آن هاشمی و کروبی رئیس مجلس باشند و خاتمی ریاست جمهورش و شما مسئول برگزاری انتخاباتش باشید، باز شاهدیم که احمدی نژآدها از آن سر بر می آورند و در داخل و خارج از کشورش ترور و جنایت ادامه دارد. و باز در آن شاهد قتل های زنجیره ای هستیم و باز اتوبوس روشنفکران و نویسندگان آن قرار است در پرتگاه فرو افتد و هنوز در خارج از مرزهایش ترور مخالفین انجام می شود و هنوز زهرا کاظمی ها در مراکز دادستانی اش مورد تجاوز و قتل واقع می شوند و هنوز در خیابانهایش در مقابل چشمان کودکان با جرثقیل انسان ها را به دار می کشند. مشکل ما نظامی است که برخلاف آنچه شما می گویید "قانون اساسی آن سند سرکوب نیست، بلکه خون‌بهای شهیدان و محصول رأی مردم و سند حقوق و آزادی‌‌های شهروندان است." سند سرکوب است و پشتوانه جنایت و تحمیل یک نظام آپارتاید دینی است که بر همه جنایت هایی که در مملکت می رود مهر تایید شرعی و مدنی می گذارد. پس اگر نمی خواهیم که دیگر شاهد تکرار حوادث و فجایع گذشته باشیم و اگر نمی خواهیم که دوباره احمدی نژادها و پادگانی ها در شکل دیگری اما با تکیه بر همین ساختار کنونی و قوانین شرعی آن ما و شما را روانه زندانها کنند باید به اصل مشکل بپردازیم و زشتی های آن را با توهمات و ذهنیات خود که هیچ ربطی به تاریخ سی ساله گذشته در کشور ما ندارند، دگرگونه جلوه ندهیم. مولفه های نظام مورد نظر شما چنانکه در مطلب خود از آنها یاد می کنید، هیچ رابطه ای با آنچه عملا در سی سال گذشته بر سر مردم ما رفته است، ندارد. تعمیم این آرزوها به آنچه عملا در سی سال گذشته بر مردم و سرزمین ما رفته است در بهترین حالت آن یک خوش خیالی مصلحت اندیشانه بوده و با نگاهی کمی تردید برانگیز در جهت توجیه جنایت ها و فجایعی است که در گذشته بر ما رفته و هنوز هم بر ما می رود. همانگونه که عملکرد سوسیالیسم در برخی کشورهای سوسیالیستی واقعا موجود با آرزوهای انساندوستانه و عدالت خواهانه بسیاری از سوسیالیست ها فرسنگ ها فاصله گرفت و به شکل گیری یک سلسله نظام های توتالیتر و سرکوبگر تک حزبی انجامید، در رابطه با نظام جمهوری اسلامی نیز تجربه عملا موجود آن در سی سال گذشته از خیراندیشی این و آن فاصله گرفته و به فاجعه انجامید. ما هرگز نباید با بهانه کردن آرمانها، چه در حکومت سوسیالیستی و چه در حکومتی دینی، بر جنایت های فجیع حکومت های ایدئولوژیک چشم فروبندیم. تا زمانی که "با بازجویان درباره اصل نظام اختلاف نداشته باشید" و تا زمانی که "ولایت فقیهی که امام می گفت" در نظر شما "با اصل حاکمیت ملت بر سرنوشت خویش همسو و هماهنگ" باشد، و تا زمانی که هنوز مفتون امام و "کلام رهایی بخش او در نوفل لوشاتو و بهشت زهرا" باشید، و چشم بر آنچه در کشور ما طی ده سال آخر زندگی ایشان گذشت ببندید، باز ما و شما باید به تاسی از کلام "دکتر شریعتی و هم نسلان خود باید عرض" کنیم که "پدر، مادر، ما باز هم متهمیم، نه متهم بازجوها بلکه متهم این نسل" و نسل های آینده.

با احترام،
رضا فانی یزدی 10 دی 1389


بخش اول و دوم این مطلب را در لینکهای زیر میتوان ملاحظه کرد।
http://www।rezafani.com/index.php?/site/comments/tajzade1/
http://www.rezafani.com/index.php?/site/comments/तज्ज़देह२

توضیح اینکه تمام مطالب داخل گیومه از نوشته آقای تاج زاده بر داشته شده است،که متن کامل آن نیز در لینک زیر قابل دسترسی است.
http://www.kaleme.com/

* برگرفته از تارنمای آیت الله منتظری
http://www.amontazeri.com/

برگرفته از :
http://www.rezafani.com/index.php?/site/comments/tajzadeh3/

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

زيارت روضۀ مباركه


ژوليت به همراه حضرت عبدالبهاء
4 جولای 1909

هنگام صرف چای صبحگاهی

مولایم گفت: "مقصود حضرت بهاءالله در مناجاتی كه الآن تلاوت كردیم، عبدالحمید، سلطان ترك است كه بعداً از سلطنت خلع شد. آیات مربوط به او چنین است: «از تو می طلبم ای خدای من و سلطان امم، به حق اسم اعظمت كه اریكه ی ظلم را به مركز عدل، و مقر غرور و شرارت را به مسند تواضع و عدالت تغییر دهی. تو بر هر چه كه بخواهی مختاری و تو علیم و حكیم هستی.»" من آهسته به منور گفتم: "قدرتی مافوق قدرت سلاطین." و او نیز آهسته به من گفت: "و ما هنوز طالب معجزات هستیم." آن روز صبح، یعنی چهارم جولای، مولایم خودش، ما را به روضۀ مباركه برد. حالا می فهمم كه چرا انجيل ها به زبانی چنین ساده نوشته شده اند. من هم متوجه شدم كه فقط می توانم حقایق محض را بیان كنم. بیان وقايع به این صورت، مطمئناً گویا تر از هر نظری است كه دیگران راجع به آن ها مطرح كنند. حال اجازه دهید آن ها را به زبانی ساده تقدیم شما كنم:
ابتدا آن حضرت مانند پدری مهربان، ما را تا نزدیكی كالسكه بدرقه كرد و آنجا ایستاد تا حركت كردیم. بعد در قصر بهجی، در اتاقی سرد و سفید رنگ، به ما ملحق شد. درب و پنجره های اتاق رنگی آبی داشت و در زیر سه عدد پنجره ی بزرگ، یك كاناپه ی پوشیده شده با ملافه، دور تا دور آن قرار داشت. خارج از ساختمان قصر، درخت هایی زیبا، همانند نگهبانانی ثابت كه بر حفاظت از مقبره ی مقدس گمارده شده باشند، خود نمایی می كرد. روایحی قدسی و روحی افسونگر در هوا موج می زد. در هیچ جای دیگر دنیا، زیبایی طبیعتی با جمالی ملكوتی چنین در هم عجین نشده اند، تركیبی كه صحنه ای از عالم دیگر را منعكس می سازد. در هوای عكا و كرمل، روح زندگی حلول داشت. روی یك میز، عكسی از لوا به چشم می خورد. مولایمان از من خواست در كنارش بنشینم؛ بعد با اشاره به آن عكس گفت: "دوست تو." من عكس را برداشتم و روی میز كوچك تری كه بین محل جلوس او روی كاناپه و صندلی خودم قرار داشت، نزدیك آرنج او گذاشتم. وقتی این كار را كردم لبخندی آسمانی بر سیمایش نور افشان شد. برایمان در استكان های كوچك و براقی كه همیشه در عكا استفاده می شد، چای آوردند و او به دست خودش آن را به ما تعارف كرد. بعد دوباره روی كاناپه نشست، و چهار كودكی را كه با ما بودند نزد خود خواند: دو نفر آن ها نوه های خودش (حضرت شوقی افندی و روحی افندی) و دو نفر دیگر دو پسر بچه ی آقای كینی بودند. بعد با مهری بی حد و حصر، كه نشان از محبتی بی پايان داشت؛ محبتی كه فقط و فقط می توانست از سرچشمه ی محبت الله جاری شود، هر چهار كودك را روی زانوهای خود نشاند و آن ها را با هم در آغوش خود گرفت و محكم به سينه ی خود، كه گویی همه ی قلب های عالم در آن جای داشت، فشرد. بعد آن ها را روی زمین نشاند و خود بلند شد و برایشان چای آورد. كلمات هرگز قادر نیستند صحنه ای ملكوتی را كه بعد از آن دیدم، بیان كنند. او با محبتی عیسی گونه كه از تمامی پیكرش تابان بود و با جذاب ترین حالت و حلاوتی كه تا كنون دیده بودم،‌كنار آن بچه ها خم شد و به آن ها چای تعارف كرد، بچه هایی از مشرق و بچه هایی از مغرب. سپس روی زمین میان آن ها نشست و در حالی كه لبخندی ملكوتی روی لبانش نقش بسته بود، و مهری بی پایان همچون نوری سفید، بر چهره ی باشكوه و بی مثيلش بازی می كرد، شِكر در استكان چایشان ریخت و آن را هم زد و به آن ها نوشاند. نمی توانم آن صحنه را بیان كنم! یكی از مؤمنین مسنّ ایرانی، با حالتی از محویت تمام، در حضور محبوبش، گوشه ای، دست به سینه نشسته، و چشمان فروبسته و سر به زیر افكنده، و اشك از دیدگانش جاری بود. بعد مولایمان روی یك صندلی رو به روی پنجره نشست و با اشاره ی انگشت، درختان زیبا را به ما نشان داد. دامن ردای سفیدش، گسترده و حالت جلوسش بزرگوارانه بود. عظمتی ناگهانی و نافذ، به دنبال آن تواضع ظریف و زیبا (به نحوی ملائكه گونه، و حتی بسیار بیش از آن)، آن لطافت و حلاوت ملكوتی را كه هرگز از وجودش زایل نمی شد، همراهی می كرد؛ و این در حالی بود كه قدرت شدید شخصیتش نيز پيوسته، دیده را خیره می كرد. حضرتش در نگاه اول، همچون سلطان سلاطین به نظرم رسید، و در لحظه ای بعد، یك بار دیگر، همانند روح عیسی مسیح، ابن الله، از خاطرم گذشت؛ و بعد این هردو احساس، توأم شدند. آنگاه گفت: "ما در این عالم نمی توانیم جمال الهی را درك كنیم و یا محبت او را احساس نماییم؛ اما در عالم دیگر می توانیم. وقتی انسان در عالم رحم است، خدا بركات خود را شامل حال او می نماید. اعضایی مثل چشم، گوش و غیره را به او می بخشد. اما جنین نمی تواند از این مواهب در آنجا بهره برد. وقتی جنین از عالم رحم، به این عالم متولد شد، جمیع آن بركات و مواهبی كه در آن عالم به او بخشیده شده بود، ظاهر می شود و به كار می آید. گرچه انسان صاحب این مواهب در عالم رحم بود، اما آن ها معلوم نبودند و آن عالم استطاعت ظهور آن ها را نداشت. به همین صورت است بركات و مواهبی كه خداوند در این عالم به انسان می بخشد. این عالم استطاعت و ظرفیت ظهور این مواهب و بركات را ندارد. اما وقتی انسان وارد عالم ملكوت می شود، آن وقت اين مواهب ظاهر می گردد. مثلا یكی از مواهب الهی توان زیارت روضۀ مباركه است؛ و انسان مادامی كه در این جهان است، نمی تواند به طور كامل، آن را ادراك كند. اما هنگامی كه داخل ملكوت می شود این بركات و مواهب ظاهر و نمایان خواهد شد. مطلب برایتان روشن شد؟" بعد به هر كدام از ما یك شاخه گل یاسمن داد. سپس ما را یكی یكی به آستان یاسمن پوشیده ی مرقد مقدس هدایت كرد. وقتی مرا به آنجا همراهی می كرد با دستش محكم تكانم داد. هرگز نمی توانم آن فشردگی حیات بخش و محسوس را فراموش كنم. ما در آستانه ی مقام مقدس زانو زدیم. ناگهان حس كردم كه او، ساكت و نورافشان، در كنارم است. او خم شد و به سرهای هر يك از ما عطر گل رُز (به احتمال زياد منظور ژوليت خانم گلاب ناب ايراني است- م) افشاند. بعد هر یك از ما را با دست خود بلند كرد. سپس با لحنی كه تا عمق روحم نفوذ نمود و تمام پیكرم را به لرزه در آورد، به تلاوت زیارت نامه پرداخت؛ حادثه ای كه خاطره اش هنوز هم به عمق قلبم می خلد و آن را می فشارد. وقتی تلاوتش تمام شد از آقای كینی خواست مناجاتی تلاوت كند. به سختی می توانستم شنیدن صدایی انسانی را بعد از آن لحن ملكوتی تحمل كنم. اما آقای كینی هم به زیبایی تلاوت كرد كه: "ای خدای من، ما را خالص و خالی از تمنیات نفسانی گردان." این دعا در همه ی وجودم پژواك افكند. بعد مولایمان از همه ی ما خواست دعایی دستجمعی بخوانیم و سرودی را كه انتخاب كردیم این بود: "ای خدای من، به خود نزدیك ترم كن." وقتی مولایمان داشت زیارت نامه را تلاوت می كرد من نمی توانستم در چهره اش بنگرم؛ اما زماني كه با هم سرود می خواندیم، صورتم را به سوی او گردانیدم؛ و دیدم كه با قامتی افراشته و با شكوه، و با سری بزرگوارانه و نورانی، كه در زمینه ی دیوار سفید رنگ مولوی سفیدی آن را زینت می داد، كنار پنجره ایستاده است.

گفتار آقای اباما در هنگام دریافت جایزه صلح نوبل !

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

نامه سرگشاده بهائیان مصری خطاب به هم وطنان مصری خود !


الى اخوتنا واخواتنا في وطننا العزيز مصر




الرسالة التالية هي مساهمة متواضعة من مجموعة كبيرة من البهائيين المصريين في الحوار الدائر حاليا فيما يخص مستقبل مصر. انقل الرسالة بنصها واتكلم عنها في تدوينات لاحقة


رسالة مفتوحة إلى كلّ المصريّين إخوتنا وأخواتنا في الوطن،


لا شكّ أنّ أحداث الأشهر القليلة الماضية في مصر قد منحتنا، نحن المواطنين البهائيين، فرصةً لم نعهدها من قبل في أن نخاطب مباشرة إخوتنا وأخواتنا في الوطن. ومع قلّة عددنا، كان لنا حظّ الانتماء إلى هذا الوطن العزيز الذي دأبنا أن نعيش فيه منذ أكثر من قرنٍ من الزمان طبقاً لمبادئ ديننا وقِيَمه، باذلين جهدنا في خدمة بلدنا كمواطنين مخلصين. إنّها فرصة طالما تمنّيناها وفي أعماقنا شكر دفين لذلك العدد الغفير من أصحاب العقول المنصفة والنفوس المتعاطفة التي آزرتنا في جهودنا خلال السنوات القليلة الماضية في سبيل أن نحظى بقسط من المساواة أمام القانون. ففي هذا المنعطف الدقيق من تاريخ أمتنا، تغمرنا البهجة ونحن نرى أن باستطاعتنا أن نقدم إسهاماً متواضعاً في الحوار الدائر الآن فيما يخصّ مستقبل بلادنا، فنشارككم بشيء من وجهات نظرنا من منطلق خبرتنا كمواطنين مصريين وما لدى مجتمعاتنا البهائية في العالم من تجارب، طبقاً لما يستدعيه المضي قُدُماً نحو الازدهار الدائم مادياً وروحياً.


مهما كان الدافع المباشر وراء هذا التغيير السريع الذي حدث، فإن نتائجه قد دلّلت على أُمنيتنا الجماعيّة، نحن شعب مصر كله، في أن نمارس قدراً أكبر من الحرية في التحكم بمصيرنا. إن ممارسة مثل هذه الحرية لم تكن مألوفة لنا لأننا حُرمنا في السابق من التمتع بهذا القدر منها. لقد علّمنا تاريخنا المشترك؛ كمصريين وعرب وأفارقة، بأن العالم زاخر بالقوى ذات المصالح الذاتية التي بامكانها أن تمنعنا من تقرير مصيرنا أو تدعونا إلى التخلي عن هذه المسؤولية طواعية. ثم إنّ الاستعمار والتّزمّت الديني والحُكْم التسلطي والاستبداد السافر، لعب كلٌّ دوره في الماضي، أمّا اليوم فلا تزال القوة “الألطف” للنظام الاستهلاكي وما يتبنّاه من انحطاط أخلاقي، لقادرة بالمثل على إعاقة تقدمنا بذريعة جعلنا أكثر تمتُّعًا بالحرية المنشودة.


وكوننا كشعب واحد، اخترنا الانخراط بفعالية ونشاط في تحديد مسار أمتنا، فهو مؤشر شعبي عام بأن مجتمعنا المصري قد بلغ مرحلة جديدة في مسيرة تطوّره. فالبذرة المغروسة تنبت تدريجيًا وعضويًا وتتحول في مراحل نشوئها وتزيد قوتها حتى تبلغ حالة تعتبر فيها “ناضجة”. وكذا المجتمعات الإنسانية تشترك معها في هذه السمة المميزة. ففي وقت من الأوقات تنمو مشاعر السخط وعدم الرضا عند شعب من الشعوب نتيجة منعه من المشاركة الكاملة في العمليات التي تقود مسار بلاده، وتصبح الرغبة طاغية لدى المواطنين في أن تتنازل السلطة عن مزيد من المسؤولية لهم في ادارة شؤون بلادهم. في هذا السياق، نرى أن الأحداث التي شهدتها مصر يمكن اعتبارها، في واقع الأمر تجاوباً لقوى تدفع بالجنس البشري قاطبة نحو نضوج أكبر وتكافل أعظم. وواحد من الأدلة الواضحة على أنّ البشرية سائرة في هذا الاتجاه هو أن أوجهًا من السلوك الإنساني الذي كان في الماضي القريب مقبولاً وتسبَّبَ في بعث روح النزاع والفساد والتمييز، نراه اليوم بعيوننا، وبشكل متزايد، يتناقض والقيم التي تسود في مجتمع العدل والإنصاف الذي ننشده. وعليه، أصبح الناس في كل مكان أكثر جرأة في رفض المواقف والأنظمة التي حالت دون تقدمهم نحو النضج.


إن التقدم نحو حالة أعظم من النضج هي الآن ظاهرة عمّت العالم بأسره، ومع ذلك فإن هذا لا يعني أن كل أمم الأرض وشعوبها تتقدم على هذا الدرب بسرعة متماثلة. فعند مرحلة معينة قد تتلاقى الظروف والأحوال القائمة آنذاك في لحظة تاريخية هامة حيث يمكن لمجتمع ما أن يعدّل من مساره بشكل أساسي. في أوقات كهذه يكون التعبير عن المشيئة الجماعية ذا أثر حاسم ومستدام بالنسبة لمستقبل البلاد. وقد بلغت مصر الآن مثل هذه اللحظة بالذات، وهي لحظة لا يمكن أن تدوم إلى الأبد.


عند هذا المنعطف الدقيق، نجد أنفسنا إذاً أمام سؤال هام وخطير: ماذا نسعى إلى تحقيقه في هذه الفرصة التي سنحت وحصلنا عليها؟ ثم ما هي الخيارات المطروحة أمامنا؟ فهناك العديد من نماذج العيش المشترك معروضة أمامنا تدافع عنها وتناصرها جماعات من الناس مختلفة ولها اهتماماتها الخاصة. فالسؤال هنا: هل لنا أن نتّجه نحو إقامة مجتمع فرداني ومجزأ، حيث يشعر الكل فيه بأنهم أحرار في السعي في سبيل مصالحهم حتى ولو كان ذلك على حساب الصالح العام؟ هل سوف تستهوينا المغريات المادية الدنيوية وعنصرها الجاذب المؤثر والمتمثلة في النظام الاستهلاكي؟ هل سوف نختار نظامًا يتغذى على العصبية الدينية؟ وهل نحن على استعداد للسماح بقيام نخبة تحكمنا متناسية طموحاتنا الجماعية، لا بل وتسعى الى استغلال رغبتنا في التغيير واستبدالها بشيء آخر؟ أم هل سنسمح لمسيرة التغيير بأن تفقد زخمها وقوة اندفاعها فتتلاشى في خضم النزاعات الفئوية الصاخبة وتنهار تحت وطأة الجمود الإداري للمؤسسات القائمة وفقدانها القوة على المضي والاستمرار؟ وبالنظر إلى المنطقة العربية – وإلى خارجها في الواقع – من المنصف القول إنّ العالم، توّاق إلى العثور على نموذج ناجح بالاجماع لمجتمع جديرٌ محاكاته. ولذا لعله يكون من الأجدر بنا، في حال أثبت البحث عدم وجود نموذج قائم مُرْضٍ، أن نفكر في رسم نهج لمسار مختلف ونبرهن للشعوب بأن من الممكن فعلاً اعتماد نهج تقدمي حقيقي لتنظيم المجتمع. إنّ مكانة مصر الرفيعة في المنظومة الدولية – بما لها من تراث فكري، وتاريخ عريق وموقع جغرافي – يعني كل هذا بأن مصر إذا ما أقدمت على اختيار نموذج متنور لبناء مجتمعها، فلسوف تؤثر على مسار النمو والتطور الإنساني في المنطقة كلّها بل وعلى العالم بأسره.


في أحيان كثيرة، يسفر التغيير الذي يتأتى عن الاحتجاج الشعبي عن خيبةٍ لبعض الآمال. والسبب في هذا ليس لأنّ الحركة التي ولّدت ذلك العامل الفاعل في التغيير والتحول تفتقر إلى الوحدة والاتحاد، بل في الحقيقة فإنّ أبرز خصائص هذا العامل الفاعل في ضمان نجاحه يتمثّل في قدرته على خلق الوحدة والاتحاد بين أناس تباينت مشاربهم واختلفت مصالحهم. أما خيبة الأمل هذه فتكون بالأحرى نتيجة إدراك أن اتحاد الناس في دفاعهم عن قضية مشتركة ضد أي وضع راهن أسهل بكثير من اتفاقهم على ما يجب أن يأخذ مكانه. لهذا السبب بات من الضروري جدًا أن نسعى جهدنا لتحقيق اجماع واسع في الرأي حول المبادئ والسياسات العاملة على ايجاد أنموذج جديد لمجتمعنا. وحالما يتم التوصل إلى مثل هذا الاتفاق يصبح من المرجح جدًا أن السياسات التي ستتبع ستجتذب وتفوز بتأييد أفراد الشعب الذين تؤثر هذه السياسات على مجرى شؤونهم.


إنه دافع طبيعي مُغْرٍ، ونحن نفكر كيف يمكن لأمتنا أن تُكمل مسيرتها، أن نبادر فورًا إلى استنباط الحلول العملية لمعالجة المظالم المُسلّم بها والمشكلات الاجتماعية المتعارف عليها. لكن، حتى ولو برزت أفكار جديرة بالاهتمام فإنّها لن تمثل في حدّ ذاتها رؤية ذات أثر فاعل في تحديد كيف نريد لبلدنا أن ينمو ويزدهر. فالميزة الرئيسة للمبدأ هي أنه إذا فاز بالدعم والتأييد فإنه يساعد على اتخاذ المواقف الايجابية، وبعث الفعالية المؤثرة والعزيمة القوية والطموح الناشط. فيسهّل ذلك في اكتشاف الخطوات العملية وطرق تنفيذها. ولكن يجدر بالمشتركين في أي نقاش حول المبادئ، أن يكونوا على استعداد لتخطّي مستوى الفكر التجريدي. ففي مرحلة صياغة الأفكار حولها قد يكون من السهل نسبيًا أن يتم الاتفاق على عدد من المبادئ التوجيهية، ولكنها لن تكون أكثر من شعارات جوفاء إذا لم نُخضِعها لفحص دقيق نستطلع فيه عواقبها المتشعبة وآثارها المختلفة. وينبغي لأيّة محاولة للتوصل إلى إجماع في الرأي أن تساعد على إجراء استطلاع فاحص للآثار الخاصة والأبعاد العميقة المترتبة على اعتماد أي مبدأ من هذه المبادئ بالنسبة لمقدّرات وطننا العزيز. وبهذه الروح اذًا يمكن لنا أن نعرض عليكم بكل تواضع ومحبة المبادئ التابع ذكرها.


*


تبرز في أي مجتمع ناضج ميزة واحدة فوق كل الميزات الاخرى ألا وهي الاعتراف بوحدة الجنس البشري. فكم كان من حسن الطالع إذًا أنّ أكثر الذكريات رسوخًا في الذهن عن الأشهر القليلة الماضية ليست عن انقسامات دينية أو صراعات عرقية، وإنما عن خلافات نحّيت جانبًا من أجل قضيتنا المشتركة. فقدرتنا الفطرية، كشعب واحد، على الإدراك والإقرار بأننا كلنا في الحقيقة ننتمي إلى أسرة إنسانية واحدة خدمتنا جيدًا وأفادتنا. ومع ذلك فإن إقامة وتطوير المؤسسات والدوائر والبُنى الهيكليّة الاجتماعية التي تعزز مبدأ وحدة الجنس البشري تشكّل تحديًا كبيرًا بكل معنى الكلمة. إن هذا المبدأ القائل بوحدة العالم الإنساني البعيد كلّ البعد عن كونه تعبيرًا مبهمًا عن أملٍ زائفٍ، هو الذي يحدد طبيعة تلك العلاقات التي يجب أن تربط بين كل الدول والأمم وتشدها كأعضاء أسرة إنسانية واحدة. ويكمن أصل هذا المبدأ في الإقرار بأننا خلقنا جميعًا من عنصر واحد وبيد خالق واحد هو الله عزّ وجلّ. ولذا فإن ادّعاء فرد واحد أو قبيلة أو أمّة بالتعالي والتفوق على الغير ادّعاء باطل ليس له ما يبرره. فقبول مثل هذا المبدأ يستدعي تغييرًا شاملاً في بنية المجتمع المعاصر وتغييرًا ذا نتائج واسعة الأثر بعيدة المدى لكل وجه من أوجه حياتنا الجماعية. ويدعو هذا المبدأ، علاوة على ما يخلقه من آثار ونتائج اجتماعية، إلى إعادة النظر بدقة متفحصة في كل مواقفنا مع الآخرين وقيمنا وعلاقتنا معهم. فالهدف في نهاية الأمر هو إحياء الضمير الإنساني وتغييره. ولن يُستثنى أي واحدٍ منّا فيتفادى الانصياع لهذه المطالب الصارمة.


إن النتائج المترتبة عن هذه الحقيقة الجوهرية – أي مبدأ وحدة العالم الإنساني- عميقة لدرجة أن مبادئ أخرى حيوية وضرورية لتطور مصر المستقبلي يمكن أن تستمدّ منها. ومن الأمثلة ذات الأهمية الأولى على ذلك هي مسألة المساواة بين الرجال والنساء. فهل هناك من أمر يعيق تقدم بلادنا العزيزة أكثر من الاستثناء المستمر للمرأة واستبعادها من المشاركة الكاملة في شؤون بلادنا. إن إصلاح الخلل في هذا التوازن سيقود بحدّ ذاته إلى إدخال اصلاحات وتحسينات في كل مجال من مجالات الحياة المصرية الدينية والثقافية والاجتماعية والاقتصادية والسياسية. فالإنسانية، مثلها مثل الطائر الذي لا يستطيع التحليق إذا كان أحد جناحيه أضعف من الآخر، فستظل قدرتها على السمو الى أعالي الاهداف المبتغاة معاقة جدًا ما دامت المرأة محرومة من الفرص المتاحة للرجل. فعندما تكون الامتيازات ذاتها متاحة ً للجنسين فإنهما سيرتقيان ويعود النفع على الجميع. ولكن مبدأ المساواة بين الجنسين يجلب معه، بالإضافة إلى الحقوق المدنية، سلوكًا يجب أن يطال البيت ومكان العمل وكل حيّزٍ اجتماعي ومجال سياسي وحتى العلاقات الدولية في نهاية المطاف.


ولا يوجد مجال أجدر وأكثر عونًا في تحقيق المساواة بين الجنسين من التعليم الذي وجد أصلاً ليمكّن الرجال والنساء من كل الخلفيات الاجتماعية، من تحقيق كامل طاقاتهم وامكاناتهم الفطرية والمساهمة في رقي المجتمع وتقدّمه. وإذا كان لهذا الأمر أن يلقى النجاح، فلا بد من تقديم إعدادٍ وافٍ للفرد حتى يشارك في الحياة الاقتصادية للبلاد، ولكن لا بدّ للتعليم أيضًا أن يخلق بُعداً اخلاقياً متيناً. فينبغي على المدارس أن ترسّخ في أذهان الطلاب المسؤوليات المترتبة على كونهم مواطنين مصريين وتغرس في نفوسهم تلك المبادئ والقيم الداعية الى تحسين المجتمع ورعاية مصالح إخوانهم من بني البشر. ولا ينبغي السماح لأن يصبح التعليم وسيلة لبثّ الفرقة والكراهية تجاه الآخرين وغرسها في العقول البريئة. ويمكن بالأسلوب التربوي الصحيح أيضًا، أن يصبح التعليم أداة فاعلة لحماية أجيال المستقبل من آفة الفساد الخبيثة والتي ابتلينا بها وأصبحت واضحة المعالم في مصرنا اليوم. علاوة على ذلك فإن الحصول على التعليم الرسمي الأساسي يجب أن يكون في متناول الجميع بصورة شاملة دون أي تمييز قائم على الجنس أو العرق أو الإمكانات المادية. وستثبت التدابير التي سوف نتخذها للاستفادة من موارد بلادنا الحبيبة – تراثنا وزراعتنا وصناعتنا – بأنها تدابير عقيمة إذا نحن أهملنا أهم الموارد شأنًا، ألا وهي قدراتنا الروحية والفكرية التي أنعم بها علينا الله عزّ وجل. ولذا فإن وضع سلّم للأولويات في محاولة تحسين الوسائل التي نعلّم ونثقف بها أنفسنا لسوف يجني محصولاً وفيرًا في الأعوام القادمة.


ومن الأمور ذات العلاقة بموضوع التربية والتعليم مسألة التفاعل بين العلم والدين، المصدرين التوأمين للبصيرة التي يمكن للبشرية الاعتماد عليهما في سعيها لتحقيق التقدم والرقي. ويتمتع المجتمع المصري ككلّ بنعمةٍ تتمثّل بأنه لا يفترض التعارض والتناقض بين العلم والدين، وهو مفهوم غير مألوف في أمكنة أخرى بكل أسف. فنحن بالفعل نملك تاريخاً يبعث على الاعتزاز من حيث الاعتماد على روح العقلانية والبحث العلمي – مما تمخّض عن نتائج تدعو إلى الإعجاب في مجالات نخصّ بالذكر منها الزراعة والطب – كما حافظنا على تراث ديني متين واحترام للقيم التي جاءت بها وأعلنتها أديان العالم الكبرى. فلا يوجد في هذه القيم ما يدفعنا إلى التفكير المنافي للعقل والمنطق أو ما يقودنا إلى التزمت والتعصب. فكل واحد منا، لا سيما جيلنا الصاعد، يمكنه أن يعي أن بالإمكان تشرّب الأفراد بالروحانية الصادقة بينما يجدّون بنشاط في سبيل التقدم المادي لشعبهم.


لقد بارك الله أمّتنا بأعدادٍ غفيرةٍ من الشباب. فبعضنا لا يزال على مقاعد الدراسة، وبعض بدأ حياته المهنية أو العائلية، والبعض الآخر الذي ربما كان أكبر سنًا لا يزال يذكر ما كانت عليه الأمور عبر هذه المراحل من مراحل الحياة. إنّ إصلاح نظام التربية والتعليم سوف يؤدي الى قطع شوطٍ طويلٍ نحو ضمان تحقيق قدرات الجيل الصاعد في المساهمة في حياة المجتمع، غير أن هذا ليس كافيًا بحدّ ذاته، فلا بدّ من تعزيز الظروف بحيث تتضاعف فرص العمل بشكلٍ جاد ويتم تسخير المواهب، وتصبح امكانية التقدم على أساسٍ من الاستحقاق والجدارة لا التميّز والمحسوبية. وستتزايد مشاعر الإحباط وتتبدد الآمال اذا ما تمّ اعاقة جهود الشباب لتحسين ظروف العائلات والمجتمعات والأحياء بسبب استمرار آفة الفساد وعدم المساواة والاهمال. فطموحات الشباب السامية وتطلعاتهم العالية تمثّل ائتمانًا لا يملك المجتمع ككلّ – وحتى الدولة في الواقع – تجاهله اقتصادياً أو معنويًا.


هذا لا يعني القول بأن الشباب بحاجة إلى التمتع بامتيازات خاصة، فمعظم الاستياء الذي عبّر عنه الشباب الراشدون في الأسابيع الماضية نابع من وعي حاد بأنهم يفتقرون إلى تساوي الفرص وليس أفضلية المعاملة. ويتضح جليًا من الأحوال التي يواجهها الشباب والكثيرون من أفراد مجتمعنا أن من بين المبادئ البارزة التي يجب أن تدفع سعينا إلى التجدد الذي نبتغيه، هو مبدأ العدل. فالمضامين البالغة الأثر لتطبيق هذا المبدأ وتبعاتها بعيدة المدى إنما هي في صميم القضايا التي يتحتم علينا كأُمّةٍ أن نتفق عليها. فمن تفاعل المبدأين الحيويين للعدالة ووحدة العالم الانساني تبرز حقيقةٌ هامةٌ وهي أنّ: كل فردٍ يأتي إلى هذا العالم إنما هو أمانةٌ على الجميع، وأن الموارد الجماعية المشتركة للجنس البشري يجب أن تتوسع وتمتد ليستفيد منها الكل وليس مجرد فئة محدودة. فالتغاضي عن مثل هذا الهدف وإهماله له آثاره المؤدية بالضرورة إلى زعزعة المجتمع، حيث أن التناقض المفرط القائم بين الفقر والثراء سيؤدي الى استفحال التوترات الاجتماعية القائمة ويثير الاضطرابات. إن التدابير المتخذة لتخفيف وطأة الفقر لا يمكنها أن تتجاهل وجود الثراء المفرط، فحين تتكدس الثروات الهائلة عند قلة من الناس، لا مفرّ للكثرة الغالبة من معاناة الفقر والعوز.


*


لعلّ قلّة من الناس ستعارض الجدوى الأساسية للمبادئ التي جرى بحثها في هذه الرسالة. ومع ذلك، فإن تطبيقها سيكون له تبعات سياسية واقتصادية واجتماعية وشخصية عميقة تجعلها أكثر تحديًا مما قد تبدو في بداية الأمر. ولكن بغضّ النظر عن المبادئ التي سيتم تبنّيها، فإن قدرتها على ترك طابعها الخاص على مجتمعنا الناشئ سوف تعتمد إلى حدٍّ كبير على درجة تبنّينا نحن المصريين لها واعتمادها. فبقدر ما يتمّ تمكين الجميع من المشاركة في عملية التشاور التي تؤثر علينا حتّى نسلك الطريق لنصبح أسياد الموقف في تقرير مصير تطورنا الروحي والمادي فإننا سنتفادي مخاطر وقوع مجتمعنا في شَرَك أيّ نمطٍ من النماذج القائمة التي لا ترى أيّ جدوى من تمكين الناس وإطلاق طاقاتهم.


إنّ التحدي الماثل أمامنا إذًا هو في بدء عمليةٍ من الحوار والتشاور حول المبادئ التي سوف ترشدنا إلى إعادة بناء مجتمعنا وهي مهمة تحتاج إلى جهد ومثابرة. إنّ صياغة مجموعةٍ متجانسةٍ من المبادئ – من بين المفاهيم والتصورات المتباينة – لتنطوي على القوة الخلاّقة لتوحيد شعبنا لن تكون إنجازًا متواضعًا. وعلى كل حال، فإنّ بإمكاننا أن نكون واثقين بأنّ كلّ جهدٍ صادقٍ يُبذل لخدمة هذا الغرض سيُكافأ بسخاءٍ عن طريق إطلاق مقدارٍ جديد من تلك الطاقات البنّاءة النابعة من أنفسنا والتي يعتمد عليها مستقبلنا. وفي حوار وطني عريض القاعدة كهذا – يشترك فيه الناس على كلّ المستويات في القرى والمدن وفي الأحياء والبيت ليشمل جذور المجتمع ويجتذب كلّ مواطن مهتمّ – سيكون من الضرورة الحيوية القصوى ألاّ يتحول هذا الحوار سريعًا إلى نقاشٍ عن الجزئيات والمصالح الآنيّة، أو يُختصر هذا الحوار فيتحوّل إلى إبرام الصفقات وإصدار القرارت لتقاسم السُّلطة من قبل نخبةٍ جديدةٍ تدّعي بأنّها الحكم الفاصل في تقرير مصيرنا ومستقبلنا.


إنّ المشاركة المستمرة لجماهير الشعب – وعلى نطاقٍ واسعٍ – في عملية التشاور هذه ستُقنع، إلى حدٍّ بعيد، المواطنين بأنّ صنّاع السياسة مخلصون في خلق مجتمعٍ عادل. ونظرًا لأن الفرصة متاحةٌ للمشاركة في هذه العملية، فإنّه سيتأكد لنا في صحوة وعينا الجديد بأننا نملك زمام مصيرنا وأننا ندرك معنى القوى الجماعية التي أصبحت مُلكنا فعلاً لتغيير أنفسنا.


إخوتكم وأخواتكم البهائيون في مصر


برگرفته از : http://egyptianbahai।wordpress.com/2011/04/01/message-to-fellow-egyptians/



April 2011

Our Fellow Citizens :

The events of recent months have provided us, the Bahá’ís of Egypt, with an opportunity we have never experienced before: to communicate directly with you, our brothers and sisters. Though small in number, we are privileged to belong to this land wherein, for more than a hundred years, we have endeavoured to live by the principles enshrined in our Faith and striven to serve our country as upright citizens. This chance is one for which we have longed—especially because we have wished to express our thanks to those countless fair-minded, compassionate souls who supported our efforts in the last few years to obtain a measure of equality before the law. But we rejoice primarily in the fact that, at such a critical juncture in our nation’s history, we are able to make a humble contribution to the conversation which has now begun about its future and to share some perspectives, drawn from our own experience and that of Bahá’ís throughout the world, as to the prerequisites for walking the path towards lasting material and spiritual prosperity.

Whatever directly motivated the rapid change that has occurred, the outcome demonstrates the collective desire of us all, the people of Egypt, to exercise greater control over our destiny. The freedom to do so is unfamiliar to us, having not previously enjoyed this degree of liberty. And our collective history, as Egyptians, Arabs, and Africans, has taught us that there is no shortage of self-interested forces in the world that would prevent us from determining our own future or, alternatively, would invite us to voluntarily abdicate this responsibility. Colonialism, religious orthodoxy, authoritarian rule, and outright tyranny have all played their part in the past. Today, the “gentler” force of consumerism and the erosion of morality which it fosters are equally capable of holding us back, under the pretence of making us more free.

The fact that, as a people, we have chosen to become actively involved in determining the direction of our nation is a public sign that our society has reached a new stage in its development. A planted seed grows gradually and organically, and evolves through stages of increasing strength until it attains to a state that is recognizably “mature”; human societies share this trait too. At a certain time, dissatisfaction grows within a population at being held back from full participation in the processes that steer the course of a country, and the desire for more responsibility to be ceded to the citizens becomes overwhelming. Set in this context, the events that have taken place in Egypt can be seen as a response to forces that are, in fact, drawing the entire human race towards greater maturity and interdependence. One indication that humanity is advancing in this direction is that aspects of conduct which did not seem out of place in an earlier age—behaviours that resulted in conflict, corruption, and inequality—are increasingly seen as incompatible with the values that underpin a just society. Over time, people everywhere are becoming bolder in rejecting the attitudes and systems that prevented their progress towards maturity.

The movement towards greater maturity is thus a global phenomenon. Still, it does not follow that all nations and peoples advance along the path at a uniform speed. At certain points, circumstances may converge upon a historically significant moment wherein a particular society can fundamentally re-direct its course. At such times, an expression of collective will can have a decisive and abiding effect on the future of the country. Egypt has arrived at precisely such a moment. It will not last forever.

At this juncture, then, we face the weighty question of what we seek to achieve with the opportunity we have acquired. What are the choices before us? Many models of collective living are on offer and being championed by various interested parties. Are we to move towards an individualistic, fragmented society, wherein all feel liberated to pursue their own interests, even at the expense of the common good? Will we be tempted by the lures of materialism and its beholden agent, consumerism? Will we opt for a system that feeds on religious fanaticism? Are we prepared to allow an elite to emerge that will be oblivious to our collective aspirations, and may even seek to manipulate our desire for change? Or, will the process of change be allowed to lose momentum, dissolve into factional squabbling, and crumble under the weight of institutional inertia? It might justly be argued that, looking across the Arab region—and, indeed, beyond—the world wants for an unquestionably successful model of society worthy of emulation. Thus, if no existing model proves to be satisfactory, we might well consider charting a different course, and perhaps demonstrate to the community of nations that a new, truly progressive approach to the organization of society is possible. Egypt’s stature in the international order—its intellectual tradition, its history, its location—means that an enlightened choice on its part could influence the course of human development in the entire region, and impact even the world.

Too often, change brought about by popular protest eventually results in disappointment. This is not because the movement that provided the catalyst for change lacks unity—indeed, its ability to foster unity among disparate peoples and interests is the essential feature that ensured its success—but rather because the realization quickly dawns that it is far easier to find common cause against the status quo than it is to agree upon what should replace it. That is why it is vital that we endeavour to achieve broad consensus on the operating principles that are to shape a new model for our society. Once agreement is reached, the policies that follow are far more likely to attract the support of the populations whom they affect.

A natural temptation, when considering how our nation should progress, is to immediately seek to devise practical solutions to recognized grievances and acknowledged societal problems. But even if worthy ideas were to emerge, they would not constitute in themselves a compelling vision of how we wish our country to develop. The essential merit of principle is that, if it wins support, it induces an attitude, a dynamic, a will, an aspiration, which facilitate the discovery and implementation of practical measures. Yet a discussion of principles must be prepared to move beyond the level of abstraction. At the conceptual level, it may prove relatively easy to bring about agreement on a set of guiding principles, but without an examination of their ramifications they may amount to little more than empty slogans. An attempt to reach consensus should allow for the most searching exploration of the specific, and profound, implications that the adoption of a particular principle would carry for our nation. It is in that spirit, then, that the following principles are set out.

*


A mature society demonstrates one feature above all others: a recognition of the oneness of humanity. How fortunate, then, that the most abiding memory of recent months is not of religious divisions or ethnic conflict, but of differences being put aside in favour of a common cause. Our instinctive ability, as a people, to recognize the truth that we all belong to one human family served us well. Nevertheless, to develop institutions, agencies, and social structures that promote the oneness of humanity is an altogether greater challenge. Far from being an expression of vague and pious hope, this principle informs the nature of those essential relationships that must bind all the states and nations as members of one human family. Its genesis lies in the recognition that we were all created out of the same substance by the one Creator, and therefore, it is indefensible for one person, tribe, or nation to claim superiority over another. Its acceptance would require an organic change in the structure of present-day society, a change with far-reaching consequences for every aspect of our collective life. And beyond its societal implications, it calls for a profound re-examination of each of our own attitudes, values, and relationships with others—ultimately, for a transformation in the human heart. None of us are exempt from its exacting demands.

The ramifications of this fundamental truth—the oneness of humanity—are so profound that many other vital principles, essential for the future development of Egypt, can be derived from it. A prime example is the equality of men and women. Does anything retard progress in our country more efficiently than the persistent exclusion of women from full participation in the affairs of the nation? Redressing this balance will by itself bring about improvement in every aspect of Egyptian life: religious, cultural, social, economic, and political. Like the bird that cannot fly if one wing is weaker than the other, so humanity’s ability to scale the heights of real attainment are severely impeded so long as women are denied the opportunities afforded to men. Once the same prerogatives are accorded both sexes, they will both flourish, to the benefit of all. But beyond the matter of civil rights, the principle of gender equality brings with it an attitude that must be extended to the home, to the workplace, to every social space, to the political sphere—ultimately, even to international relations.

Nowhere could the equality of the sexes more helpfully be established than in education, which exists to enable men and women of every background to fulfil their innate potential to contribute to the progress of society. If it is to succeed, it must offer adequate preparation for participation in the economic life of the nation, but so, too, it must possess a robust moral dimension. Schools must impress upon their students the responsibilities inherent in being a citizen of Egypt and inculcate those values that tend toward the betterment of society and care for one’s fellow human beings. Education cannot be allowed to be the means whereby disunity and hatred of others are instilled into innocent minds. With the right approach, it can also become an effective instrument for protecting future generations from the insidious blight of corruption that so conspicuously afflicts present-day Egypt. Furthermore, access to basic education must be universal, regardless of any distinctions based on gender, ethnicity, or means. Strategies for harnessing the resources of our nation—our heritage, our agriculture, our industry—will prove fruitless if we neglect the most important resource of all: our own God-given spiritual and intellectual capacities. To prioritize improving the means by which we educate ourselves will yield an abundant harvest in the years to come.

Related to the topic of education is the interaction between science and religion, twin sources of insight that humanity can draw upon as it seeks to achieve progress. It is a blessing that Egyptian society, as a whole, does not assume that the two must be in conflict, a perception sadly commonplace elsewhere. Indeed, we possess a proud history of fostering a spirit of rational and scientific enquiry—with admirable results in the areas of farming and medicine, to name but two—while retaining a strong religious tradition and respect for the values promulgated by the world’s great faiths. There is nothing in such values that should incline us toward irrational thinking or fanaticism. All of us, especially our younger generation, can be conscious that it is possible for individuals to be imbued with sincere spirituality while actively labouring for the material progress of their nation.

Our nation is blessed by an abundance of youth. Some amongst us are in education; some are beginning careers or starting families; some, though older, remember what it was like to pass through those stages of life. Reform of the education system will go a long way towards ensuring that the potential of the younger generation to contribute to the life of society is realized; however, by itself, that is not sufficient. Conditions must be nurtured so that opportunities for meaningful employment multiply, talent is harnessed, and possibilities to progress are accessed on the basis of merit, not privilege. Disenchantment will grow if, because of persistent corruption, inequality, and neglect, the efforts youth make to improve the conditions of families, communities, and neighbourhoods are thwarted at every turn. The high aspirations of the young represent a trust that society as a whole—indeed, the state itself—cannot afford, either economically or morally, to ignore.

This is not to say that youth are in need of special privileges. Much of the dissatisfaction that younger adults have expressed in recent months comes from an acute awareness that they lack equality of opportunity, not preferential treatment. From the conditions faced by the youth and by so many others in our society it is clear that pre-eminent among the principles that should propel the renewal we seek is justice. Its far-reaching implications are at the core of most of the issues on which we must, as a people, agree. And it is from the interplay of the two vital principles of justice and the oneness of humanity that an important truth emerges: each individual comes into the world as a trust of the whole, and the collective resources of the human race should therefore be expended for the benefit of all, not just a fraction. Neglect of this ideal has a particularly destabilizing influence on society, as extremes of wealth and poverty exacerbate existing social tensions and provoke unrest. Measures to alleviate poverty cannot ignore the existence of extreme wealth, for where there are inordinate riches accumulated by the few, the many will not escape impoverishment.

*


Considered only in the abstract, perhaps few will dispute the essential merit of the principles discussed here. Yet, their implementation would have profound political, economic, social, and personal implications, which render them more challenging than they may appear at first. But regardless of the principles to be adopted, their capacity to imprint themselves on our emerging society will depend in large measure on the degree to which Egyptians have embraced them. For to the extent that all can be enabled to participate in the consultative processes that affect us—so that we tread the path towards becoming protagonists of our own material and spiritual development—will we avoid the risk of our society falling into the pattern of any of the existing models that see no advantage in empowering the people.

The challenge before us, then, is to initiate a process of consultation about the principles that are to inform the reshaping of our society. This is a painstaking task. To fashion from divergent conceptions a coherent set of principles with the creative power to unify our population will be no small accomplishment. However, we can be confident that every sincere effort invested for this purpose will be richly rewarded by the release, from our own selves, of a fresh measure of those constructive energies on which our future depends. In such a broadly based national conversation—engaging people at all levels, in villages and in cities, in neighbourhoods and in the home, extending to the grassroots of society and drawing in every concerned citizen—it will be vital that the process not move too quickly to the pragmatic and the expedient, and not be reduced to the deals and decisions involved in the distribution of power among a new elite who would presume to become the arbiters of our future.

The ongoing and wide-scale involvement of the population in such a consultative process will go a long way towards persuading the citizenry that policy-makers have the creation of a just society at heart. Given the opportunity to participate in such a process, we will be confirmed in our newly awakened consciousness that we have ownership of our own future and come to realize the collective power we already possess to transform ourselves.

The Bahá’is of Egypt.