۱۳۹۳ آذر ۵, چهارشنبه

عروسی فرزند؛ مراسمی که غایب بزرگش مادر بود !

پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۳

نامه فریبا کمال آبادی به ترانه؛ عروس زیبایش

فریبا کمال آبادی،از اعضای زندانی گروه یاران، که به علت بهایی بودن، بیست سال حکم گرفته است،اجازه شرکت در عروسی دخترش را نیافت؛مادری که ۷ سال است در زندان به سر می برد و یک بار هم به مرخصی نیامده. خانم کمال آبادی حتی تقاضا کرده بود با دستبند در مراسم عروسی فرزندش، ترانه، حاضر شود اما با تقاضای وی موافقت نشد.به این ترتیب حضور مادری در عروسی دخترش، منحصر به نامه ای شد که متن آن در اختیار روز قرار گرفته.وی در این نامه که در مراسم عروسی قرائت شد از رنج هایش گفته و پرسیده:از چه می ترسند که اجازه شرکت مادری در عروسی فرزندش را نمی دهند؟
متن نامه در پی می آید:


ترانه ی من عروس زیبایم
در این لحظه که قلم به دست گرفته ام و برایت می نویسم دریای سرور در من موج میزند و امواج شعف بر ساحل قلب می کوبد.
برخی چنین گمان کنند که درد و رنج همواره با حزن و اندوه ملازم است اما اینگونه نیست. چه که می توان در اوج درد و رنج در فضای بی کران سرور بال گشود و در آسمانهای رفیع شادمانی پرواز نمود. این درد چیست و این سرور کدام است؟
این درد، درد فراق است، درد هجر مادری است که سالیانی چند از کودکش دور گشته، بی مدد زبان برایش ترنمات عاشقانه سروده، با هیکل خیال تنگ در آغوشش فشرده و گرمایش بخشیده، بی چشم سر برآمدن و بالا کشیدنش را نگریسته و اکنون با چشم روح، او را آراسته و برازنده در لباس سفید عروسی نظاره می کند.
این درد، درد فراق است، درد هجر کودکی است که از مادر جدا گشته و بی آنکه سهمش را از حق مادری بستاند، رشد کرده و بالیده. در لحظات تلخ و شیرین کودکی، در اوقاتی که سخت نیازمند گرمای مادر بوده اورا در کنارش نداشته و اکنون نیز در زیباترین و با شکوه ترین لحظات حیاتش، در مراسم ازدواجش جای مادر را خالی می یابد.
این درد رایحه ای دلپذیر دارد زیرا آکنده از عطر خوش سرور است: این سرور، سرور مادری است که کودکش را جوانی برازنده می یابد، او را مصمم و استوار میبیند، کردارش را متین، انتخابش را فرید و آمالش را منیع مشاهده می کند و انتخابش را می ستاید.
این سرور، سرور کودکی است که معنای هجر مادر را در می یابد و با گام نهادن در مسیر خدمت این معنا را غنا می بخشد و اکنون دست در دست فرید مسیر خدمت را با قوت و سرعتی افزون تر از قبل می پیماید.
ترانه و فرید عزیزم

می دانم که مرا به خاطر تمامی قصورهایم خواهید بخشید. می دانم که عذر مرا از عدم حضورم در این شادترین اوقات حیاتتان خواهید پذیرفت. می دانید که با تار و پود جانم و با تمامی سلولهای وجودم در کنارتان هستم و دعایم در فضای مراسمتان آکنده است. می دانید که تمامی تلاشم را برای حضورم به کار گرفته ام: می دانید که برای شرکت در مراسم ازدواجتان درخواست مرخصی نموده ام و امروز پس از گذشت حدود 7 سال از در بند شدنم حتی در شرایطی چنین خاص با درخواستم موافقت نکرده اند. می دانید که پس از رد درخواست مرخصیم تقاضای اعزام چند ساعته ولو تحت الحفظ و با دستان بسته و با حضور مامور نموده ام. حتی هم بندی های مهربانم نیز طی ارسال مکتوبی به مسوولین، این درخواست را از جانب خود مطرح ساختند.
اگرچه موافقت اولیه با این درخواست، موجب امیدواری و شادی شما شد و سعی نمودید برنامه هایتان را تغییر و با شرایط جدید تطبیق دهید، اما پس از چند روز با آن نیز مخالفت گردید.
پس از اعلام این مخالفت به من، زمانی که از دفتر کارشان خارج شدم، خود به دنبالم فرستادند و قول انجام سومین درخواستم یعنی اجرای عقد در زندان اوین را دادند. قرار شد اتاقی در ساختمان اجرای احکام در اختیارمان گزارده و عقد با حضور حداکثر ده نفر برگزار گردد و من این قرار نهایی را تلفنی به اطلاعتان برسانم. اگر چه شما از مخالفت با اعزامم محزون شدید ولی با اعتماد به قول مسوولین به این آخرین امکان دل بستید و بار دیگر برنامه هایتان را تغییر و با شرایط جدید تطبیق دادید، اما سرانجام اعلام نمودند که با شق سوم نیز مخالفند و چنین شد که من امکان حضور در عزیز ترین لحظه ی حیاتمان را نیافتم.
می بینید با چه روشی با زندانی رفتار می شود؟ و چه شکنجه ی نامحسوسی به کار بسته می شود؟ گویی با سنگی و چوبی بی جان روبرویند که هر نوع به آن ضربه زنند با آن بازی کنند و پرتابش نمایند چیزی حس نکند.(اما سخت در اشتباهند زیرا در آن هنگام نه ما، که خودشان همچون آن سنگ و چوبند و از تمامی احساسات انسانیشان عاری چه که قادر به درک احساسات عمیق مادری و فرزندی نیستند.)
ترسشان از کیست و بیمشان از چه؟ از مادری است که فقط و فقط به جرم اعتفاد به دیانت بهایی باید بیست سال از ایام حیاتش را در زندان بگذراند و پس از گذشت حدود هفت سال حتی برای چند ساعت از شرکت در مراسم ازدواج فرزندش محروم باشد؟ جرم من زیباترین جرم عالم است. جرمی است که نه تنها من بلکه تمامی نسل های آینده ی من نیز به آن افتخار می کنند. جرمی است که در طی تاریخ، تمامی اولیا و انبیا به جهت داشتن آن متاعب عظیمه و مصائب شدیده دیده اند. جرم من پرستش خداوند یکتا و اذعان به حقانیت تمامی ادیان الهی است. جرم من کوشش به جهت تحقق آرمان وحدت عالم انسانی و صلح عمومی است. جرم من پروراندن آرزوی خدمت به عالم بشری در سر و عشق آدمی در دل است.جرم من تلاش در احیای کشور مقدسمان ایران و اعتلا و سرافرازی آن است.

بگذارید باز هم برایتان از سرور بگویم که با تابش و درخشش بی نظیرش تجلیات درد و رنج را بی رمق، بل محو می سازد.
ترانه ی گلم، اگر با جدایی من، به ظاهر از موهبت داشتن مادر محروم شد از موهبت بزرگ تر مادری مهربان تر بهره مند گردیدی و فریبای دیگری آغوش پر مهرش را بر تو گشود. همان طور که در طول حیاتت آغوش گرم مادران دیگری را نیز تجربه کرده ای: عالیه زرین کار، فیروزه اولادی، فریبا اشراقی و بسیاری از عزیزان دیگر و اینچا من با قلمی عاجز و بیانی نا توان، عشق و ایثارشان را ارج می نهم.
جلوه ی دیگر سرور و شادکامی نصیب من است: من نیز اگرچه از همراهی و زندگی در کنار دو دخترم محروم شده ام، اما به داشتن دختران عزیزی مفتخر گشته ام که علاوه بر من، ایران و ایرانیان به داشتن ایشان افتخار خواهند نمود.
کسانی که با کمالات و قابلیاتی بی نظیر بهای گزاف گذر عمر، استعداد و جوانی خود در زندان را در ازای کسب عزت و سربلندی ایران عزیز می پردازند. این است تحقق آرمان ما:جهان یک خانواده گردد و روابط آدمیان همانند روابط مادران و دختران ؛ پدران و پسران و خواهران و برادران، عاشقانه شود.
آذر ۱۳۹۳

زندان اوین

برگرفته از :
 http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem2/article/-a457145417.html

۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

این نامه یک نسل سومی ست !



این نامه یک نسل سومی ست... نامه‌ای ساده و صادق به نسلی که وقتی داشت از گذار این سالهای عمرش عبور می‌کرد، با موج و هیجان جوانی، با جاه طلبی و شعارزدگی، با شهامت و آزادگی، با تفکر و ایدئولوژی، با حق خواهی و حق به جانبی، با استقامت و‌گاه لجاجت، فصلی از کتاب این تاریخ را ورق زد، که حالا تفکرات و خواسته‌ها و نقدهای ما را هرچند مصالحه جویانه‌تر، هرچند آرام‌تر و فراگیر‌تر، هرچند همه جانبه و بدون کشیدن دایره‌های تنگ... اما ذره‌ای حتی برنمی تابد... این نامه یک نسل سومی ست به آن‌ها که هنوز شاید اندکی گوش شنوا داشته باشند و هنوز روزنه‌ای در دلشان مانده تا حرفی یا حکایتی در آن نفوذ کند...
آقایان!
روزی از یکی از دوستان همرزم و هم شانه‌تان در سالهای انقلاب که بعد از وقایع سال هشتاد و هشت دچار افسردگی و پریشانی شده بود و گاهی در برابر همنسلان ما، ابراز تاسف و شرمندگی می‌کرد، شنیدم روزهای پرشور و امیدِ بعد از انقلاب برای شما که با رویای مدینه فاضله روزتان را شب می‌کردید، به فرزندان خود غبطه می‌خوردید که در چنین سرزمینی و چنین تاریخی و چنین حکومت مقدسی! قرار است رشد کنند و بزرگ شوند... حالا چه شده که فرزندان شما همه در غرب زندگی می‌کنند؟ چه شده که دانشگاههای امریکایی و اروپایی برای فرزندان شما مناسب‌تر از دانشگاه‌های سرزمین اسلامی ایران است در حالی که امثال ما همین جا دانشگاه می‌رویم تا با حراست و استادهای سفارش شده شما دست و پنجه نرم کنیم؟ چه شده که تورم و بیکاری گریبان تمام مردم و جوانان ایرانی را گرفته و تحریم‌های بین المللی توان از همه بریده اما آن دسته از پسران شما که تا امروز مانده‌اند روز به روز به واسطه رابطه و رانت و غیره جیب‌هایشان بزرگ‌تر می‌شود و رقم معامله‌هایشان نجومی‌تر؟
آقایان!
حال که یک تفکر مذهبی و سیاسی بر تمام مردم ایران با مذاهب و تفکرات مختلف حکومت می‌کند، چه شده که فرزندان شما در کشورهای آزادِ دنیا به هر شکل که می‌خواهند، چه با منشی که از شما به ارث برده‌اند و چه با منش جدیدی که دنیایی متفاوت از شماست روزگار می‌گذرانند، اما شما بر تحمیل کردن محدودیت‌ها برمردمِ ایران روز به روز بیشتر پافشاری می‌کنید؟ خانه‌ها و پشت بام‌های مردم را در شهر تفتیش می‌کنید و ویلاهای لوکس خود را در بهترین مناظر شمال کشور که با قطع درختان جنگلی و اموال ملی ساخته‌اید برای خود و خانواده‌هایتان آزاد و بی‌تفتیش گذاشته‌اید؟

آقایان!
شما را به معروف امر می‌کنیم... به معروفی که کشورهای دیگر را آباد و آزاد و توسعه یافته ساخته... به معروفی که سرزمین‌های دیگر را برای فرزندان شما دوست داشتنی‌تر از مدینه فاضله‌ای که شما ساخته‌اید کرده... به معروفی که کشورهای اسلامی پیشرفته و توسعه یافته‌تر دنیا را به آرامش و رفاه و ثروت رسانیده و با نمایی از زنان روبنده دار در کنار زنان نیمه برهنه در یک مکان، به آزاد‌ترین و زیبا‌ترین نقاشی دنیا بدل کرده...

و شما را نهی می‌کنیم از منکراتی که سرزمین تاریخی ایران را به تاراج می‌برد... شما را نهی می‌کنیم از قطع کردن درختان جنگل و کور کردن زمین‌های کشاورزی و شالیزار‌ها و ساییده کردن و خوردن معادن و سنگ‌های کوهستان‌ها و تخریب تمام اموال تاریخی و فرهنگی این سرزمین... شما را نهی می‌کنیم از به زندان انداختن وطن دوست‌ترین جوانان و مردم این کشور... شما را نهی می‌کنیم از دخالت در زندگی خصوصی مردم و ورود به عقاید و باور‌هایشان... شما را نهی می‌کنیم از بی‌احترامی و توهین به زنان این سرزمین... شما را نهی می‌کنیم از مامور کردن گروهی کم سواد برای برخوردهای ارشادی با تمام اقشار جامعه... از روشنفکران و تحصیل کردگان و خدمتگزاران گرفته تا جوانان و دانشجویانی که با شکستن حریم انسانی و حرمتشان، لباسشان را نقد و آن‌ها را سوار ماشین‌های سیاه گشت ارشادتان می‌کنید... شما را نهی می‌کنیم از دروغ گفتن مدام و سانسور و وارونه کردن حوادث در تلویزیون ملی... شما را نهی می‌کنیم از تحمیل کردن بی‌ریشه گان و وطن ستیزان در بسیاری از پست‌ها و کرسی‌های مجلس... شما را نهی می‌کنیم از امنیتی که جوانانِ شاد و زنان ورزش دوست و غیره را به شبی بازداشت و اسیدپاشان را در شهر آزاد می‌گذارد...
شما را نهی می‌کنیم از ساختن کشوری که فرزندان خودتان حاضر به زندگی در آن نیستند...

آقایان!
کارد را که به استخوان برسانید، دیگر چیزی برای از دست دادن باقی نمی‌ماند... اگر نسل من با تماشای تجربه نسل شما هرگز خیال دگرگونی‌های بزرگ در سر نداشته، اگر نسل من به تبع نسل جدید بودنش با مصالحه و اصلاح سالهاست قدم‌های کوچک ومستمر برداشته، اگر نسل من هنوز هم با تجربه‌های تلخی چون هشتاد و هشت در صف انتخابات ۹۲ ایستاده، برای زنده نگاه داشتن این مادر بی‌جان و بی‌نفس بوده... کارد که به استخوان برسد دیگر نه تو مانی و نه من...

آقایان!
شما را به شنیدن صدای مردم و جوانان این سرزمین امر می‌کنیم
و از خودکامگی و استبداد نهی...

هیلا صدیقی
آبان ۹۳ 


برگــرفته از :
 http://www.iran-emrooz.net/index.php/news2/53162/