۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

"هپی"هایی که خواب بهشت را در سلول می بینند !

پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۳

گرگانی‌ها در زندان




در ادامه دو بخش اول و دوم این گزارش درباره بهاییان اهل گرگان در زندان رجایی‌شهر،به آخرین نفرها می رسیم؛زندانیانی که یک جرم دارند:دگر اندیشی دینی.
کوروش زیاری، مرد هپی‌تراپی
کوروش زیاری ۵۰ ساله هم فردی بسیار شاد و حسابی اهل سرگرمی است. او گاهی وقت‌ها با چنان حرارتی با تخته‌نردهای دست‌ساز زندان که با تکه‌ای مقوا و درهای پلاستیکی بطری‌ها درست شده‌اند، بازی می‌کند که گمان می‌کنی تا کنون لذتی بالاتر از این نبرده است. تاس می‌ریزد و کری می‌خواند و با همین شوخی‌هایش رقیب را هم می‌خنداند. بعضی وقت‌ها این کار او را هپی‌تراپی ]شادی درمانی[ می‌نامم و هنگامی که از کنارش رد می‌شوم، می‌پرسم بازم مشغول هستی آقای دکتر...؟ وقتی تاس خوب و مطابق پیش‌بینی‌اش نمی‌آورد، با صدای بلند می‌گوید: "ای وای! این بار هوا گرفت!" و این دیگر یک اصطلاح رایج در بند شده است.
او به همراه خانواده‌اش ساکن شهرستان گنبد است اما دو سال پیش پس از احضار به گرگان بازداشت شد. نکته جالب توجه در پرونده‌اش این است که دادگاه او را فقط با استناد به یک برگ بازجویی که حاوی ۲ سوال بوده به پنج سال زندان محکوم کرده است. به گفته کوروش در روز دادگاه وکیل وی به قاضی مقیسه اعتراض می‌کند و می‌گوید که موکل من بازجویی نشده است و تنها ۲ صفحه از این پرونده ۶۰۰ صفحه‌ای به وی اختصاص دارد! او می‌گوید برخلاف عده‌ای که اتهامات جاسوسی یا نسبت‌های ناروا به ما می‌زنند، ما خود را ایرانی-بهایی می‌دانیم و اصلا به دنبال کار سیاسی یا عوض کردن رژیم نیستیم، بلکه فقط نگاه‌مان به حقوق شهروندی است. او اضافه می‌کند که برای اولین بار در انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ شرکت کرده و به مهندس میرحسین موسوی رای داده است و همچنین رای دادن برای بهبود وضعیت آینده کشورش را حق خودش می‌داند.
تلخ‌ترین و تاسف‌بارترین رخداد زندگی کوروش زمانی است که پسر کوچکش در سنین طفولیت در اثر سانحه تصادف قطع نخاع می‌شود و اکنون هم این پسر ۲۰ ساله به رغم سلامت کامل روح و روان تنها با کمک واکر و با مساعدت دیگران راه می‌رود. او می‌گوید:پسرم به خاطر وضعیت جسمانی‌اش فقط هر ۶ ماه یک بار به ملاقات من می‌آید و حالا هم همه کارهای پزشکی و درمانی‌اش بر دوش مادرش افتاده است.
کوروش با تلاش بسیار وارد بازار تولید و توزیع و فروش پوشاک شده و اکنون یکی از خوش‌نام‌ترین تاجران لباس در استان گلستان است. اما بهترین خبری که طی این سال‌های زندان او را شادمان کرده است، خبر پذیرش پسر بزرگش "فارس" در یکی از دانشگاه‌های آمریکا و ادامه تحصیل او در آنجا بوده است. وقتی پسر برای ادامه تحصیل رفت، شاید کوروش خوشحالی و کامیابی یک پدر را در تنهایی مزه‌مزه کرد.
او اکنون در سالن ۱۲ مسئول تقسیم جیره خشک بین زندانیان است. مواد غذایی که به صورت خشک و نپخته بین بعضی از زندانیان توزیع می‌شود تا آنها مطابق با وضعیت سلامتی و جسمانی شان آنرا طبخ کنند. کوروش این کار را با دقت و پشتکار انجام می‌دهد و لحظاتی مجبور است تا همانند روزهای تجارت دفتر و دستک خود را برای توزیع عادلانه و کسب رضایت همگان به کار گیرد.
او از دیسک کمر و آرتروز زانو رنج می‌برد و دائما در پی معالجه‌ خویش است اما در عین حال می‌گوید که این خصلت زندانیان که بدون توجه به مسایل عقیدتی و مرام و مسلک سیاسی و تنها با حس همدردی و انسان‌دوستانه بی‌دریغ به یکدیگر کمک می‌کنند، خیلی برایش جالب توجه است. او معتقد است که دنیا براساس دو اصل مجازات و مکافات بنا شده است و کسانی که به‌ نام حق به دیگران ظلم می‌کنند، تاوانش را خواهند پرداخت.
فرهمند ثنایی، مرد خدوم و خواب‌دیده
بعضی اوقات خواب‌های زندان خیلی مهم می‌شوند. آنقدر که ترجیح می‌دهم تا قبل از معرفی این مرد ۴۸ ساله که چهره‌اش حکایت از آن دارد که سرد و گرم روزگار را چشیده است، ابتدا خوابش را بازگو کنم. فرهمند ثنایی می‌گوید: بهترین خوابی بود که در زندان دیدم و پس از آن احساس کردم شاید تعبیرش این باشد که خداوند تا امروز گناهانم را بخشیده است.
او در خواب به همراه ۱۹ نفر دیگر از بهاییان ساکن گرگان که در رابطه با همین پرونده دو سال پیش بازداشت شده بودند با سفینه‌ای که به مینی‌بوس تشبیه اش می‌کند، به ملکوت عروج کرده است.
رویای معراج‌گونه این مرد با ملاقات عبدالبهاء جانشین پیامبر اعتقادی بهاییان آغاز می‌شود و پس از آن فرهمند توسط او به پیامبر اسلام و حضرت علی و امام حسین معرفی می‌شود. ادای احترام به همه این قدیسان و از طرفی وضوح چهره‌های آنان در خواب برایش بسیار شیرین بوده است. او حتی در این سفر رویایی به ملکوت با حضرت موسی هم ملاقات می‌کند و بابت جوک و شوخی که در عالم ناسوت درباره وی شنیده و نقل کرده بود، از او عذرخواهی می‌کند.
شاید روایت این رویا بخش مهمی در شناخت روحیات روحانی فردی است که همیشه در کمال آرامش در بند زندانیان سیاسی-عقیدتی مشتاق پذیرش مسئولیت برای خدمت به دیگران است.
او در طول حضورش در زندان کارهای مختلفی از جمله مسئولیت لباسشویی زندانیان، مسئولیت ارتباط با سالن ملاقات و یا عضویت در شورای صنفی زندانیان سالن ۱۲ را به قصد کمک به همبندیانش و به شکل داوطلبانه برعهده گرفته است. فرهمند ثنایی را می‌توان یکی دیگر از گرگانی‌هایی نامید که به شدت سیاست‌گریز است و سیاست را یک دروغ می‌داند؛ دروغی که همیشه در سایه آن اتفاقات دیگری رخ می‌دهد و از قضا تجربه حضور در میان زندانیان سیاسی این نظر را در وی تقویت کرده است.
او هم صاحب سه فرزند دختر ۲۲ ساله، ۱۷ و ۱۶ ساله است. فرهمند پس از اخذ دیپلم و تجربه‌های متعدد سرانحام به شغل نصب و راه‌اندازی آسانسور و درهای اتوماسیون مشغول شده است. او می‌گوید بهترین لحظاتش در زندان زمانی‌ست که می‌تواند با همسر و دخترانش ملاقات حضوری داشته باشد و دقایقی را در کنار آنان بگذراند.
حاضر جوابی می‌کنم و بلافاصله می‌گویم: لابد به همین خاطر هم مسئولیت کابین ملاقات را قبول کرده‌ای؟! لبخند می‌زند و می‌گوید: اتفاقا از وقتی که این کار را برعهده گرفتم برای اینکه مبادا یک زمانی حق دیگران ضایع شود، خودم عمدا کمتر از حد معمول ملاقات می‌کنم.
فرهمند ثنایی هم در مهر ماه ۹۱ در جمع گرگانی‌ها به همراه همسرش فرحناز تبیانی بازداشت شده است. همسر او پس از یک ماه بازجویی فشرده به قید وثیقه ۱۵۰ میلیون تومانی آزاد می‌شود اما فرهمند راهی زندان رجایی‌شهر می‌گردد. از او می‌پرسم اگر روزی بتوانی در یک شرایط کاملا برابر و بدون هیچ محدودیتی قاضی دادگاه یا بازجویت را ملاقات کنی، در آن لحظه چه جملاتی به آنها خواهی گفت؟ باز هم خاطره‌ای تعریف می‌کند که شنیدنش جالب است. او می‌گوید در روزهای نخست دستگیری و در حین یکی از جلسات بازجویی، تلفن همراه بازجویش زنگ می‌زند و فرهمند به صورت اتفاقی در جریان مکالمه او با پسرش قرار می‌گیرد. پس از پایان مکالمه بازجو به فرهمند می‌گوید که پسرش گلایه‌مند بوده، گلایه‌مند از اینکه برخی دوستان مدرسه‌اش او را به جشن تولد خود دعوت نمی‌کنند و جاهایی هم که دعوت می‌شود خود پسرک علاقه‌مند به شرکت در آنها نیست. بازجو به فرهمند می‌گوید به خاطر شغل او و حساسیت‌های شغلی‌اش نمی‌تواند اجازه دهد که اعضای خانواده‌اش در هر مراسمی شرکت کنند و در ادامه افزوده است که اگر روزی تغییر و تحولی در این کشور رخ دهد نیروهای امنیتی مانند او، بیش از دیگران آسیب خواهند دید.
در آنجا فرهمند صادقانه و صمیمانه به بازجویش می‌گوید که در چنین روزی خانه او مکانی امن برای آقای بازجو و خانواده‌اش خواهد بود. اگر خواست یا تمایل داشت فرهمند و خانواده‌اش آماده‌اند تا از آنها پذیرایی کنند.
آن روز بازجویش از این حرف تعجب کرده و شاید هیچگاه این تعارف را چندان جدی نگرفته است اما لحن سخنان این مرد گرگانی در هنگام نقل این خاطره چنان صاف و صادق بود که من به راحتی باورش کردم.
او می‌گوید که حال و هوایش در زندان سرورانگیز است، گرچه قطع شدن روابط عاطفی با دخترانی که به شدت به پدرشان وابسته بودند و هرکدام لحظات به یادماندنی را با او در ذهن دارند برای بچه‌ها خیلی مشکل است. فرهمند در پاسخ به این سوال که به عنوان یک پدر برای آینده فرزندانت چه فکر کرده‌ای؟ کاملا مصمم پاسخ می‌دهد:با آنها مفصل گپ زده‌ام و فکر می‌کنم هرکدام تصویر روشنی از آینده‌شان در یکی از زمینه‌های رشته کاری که مربوط به تجهیزات ساختمان و عملیات ساخت و ساز است تخصصی بیاموزند و مشغول کار شوند.
از او درباره سخت‌ترین روز زندان طی این مدت می‌پرسم و فرهمند بی‌درنگ به مسیر ۹ ساعته راه گرگان تا کرج که هر هفته توسط خانواده‌اش برای ملاقات با او طی می‌شود، اشاره می‌کند و می‌گوید: یک شب که می‌دانستم بچه‌ها برای ملاقات فردا در جاده هستند در اخبار شنیدم که یک اتوبوس مسافربری در مسیر گرگان به تهران دچار حادثه شده و به داخل دره سقوط کرده است. آن شب تا زمانی که فهمیدم به شکر خدا اتفاقی برای خانواده‌ام که هر هفته این راه را با اتوبوس می‌آیند و بازمی‌گردند، نیافتاده، یکی از سخت‌ترین شب‌های زندان بود.
نگرانی برای رفت و آمد هفتگی خانواده که به قصد ملاقات این مسیر را طی می‌کنند دغدغه مشترک گرگانی هاست. یکی از دغدغه‌هایی که طعم حبس در تبعید و شاید تلخکامی‌ ناشی از آن را مضاعف کرده است. تقریبا همه آنان با ارائه تقاضای قانونی خواستار انتقال به زندان شهر گرگان شده‌اند. اما از سوی دیگر همه آنها در حرف‌هایشان احساس سرور و رضایت هم دارند. شاید همین تقدیرگرایی مذهبی و رضایت به خواست حضرت حق برای آنانی که براساس اعتقاداتشان گناهی جز کمک به هم‌کیشان را مرتکب نشده‌اند در همه حالات بر ایشان غلبه دارد. اگرچه معمولا هریک از زندانیان سیاسی-اعتقادی به شکلی خود را نماینده جریان سیاسی و طیف فکری خویش می‌بینند و با تمام توان می‌کوشند تا با رفتارهای شایسته و رعایت حقوق دیگران و التزام به فضایل اخلاقی، این نمایندگی را به خوبی انجام دهند و خود و همفکرانشان را در معرض قضاوت دید سایرین قرار دهند اما واقعیت این است که شرایط زیست شبانه‌روزی و چندین‌ساله در زندان که همبندیان را قادر می‌کند تا در همه لحظات اغلب رفتارها و گفتارها و کردارهای همدیگر را بی‌واسطه و در سخت‌ترین شرایط مشاهده کنند، معیار کاملا عمیقی برای سنجش همه ادعاها و توانمندی‌هاست. گرگانی‌ها در این آزمون سخت پیروز بوده‌اند، زیرا که صفا و سادگی، خدمت داوطلبانه و عقاید و روحیات روحانی که در تعمیق و گسترش آن می‌کوشند، قابل کتمان نیست. همه آنها مردانی راستگو و خانواده دوست و خدوم هستند که شاید ناتوانی در تحمل عقاید مختلف و عدم پذیرش حقوق اقلیت از سوی عده‌ای فرجام زندان را به خاطر کمک به هم‌کیشان نصیب‌شان کرده است.
من به عنوان گزارشگر و نویسنده این متن موظف بودم تا در نهایت بی‌طرفی تنها تصاویری را که دیده‌ام و آنچه را که طی این دو سال حضورشان در زندان احساس کرده‌ بودم، روایت کنم اما آنچه که در سراسر گفت‌وگوهایم با گرگانی‌ها مشهود بود، این است که گویا همگی‌شان تجربه زندگی در زندان و حسی که آن را عدم اعمال تبعیض از سوی همبندیان خود می‌دانند، تجربه‌ای بی‌نظیر برایشان بوده است. به‌گونه‌ای که می‌توان آن را در کلام تک تک‌شان پیدا کرد؛ تجربه‌ای که از بد روزگار تنها در زندان فرصت عینیت یافتن آن را داشته است. تبعیض سایه‌ای ناشایست بوده که همیشه در طول زندگی بر روی سر آنها و همکیشانشان و همه آنانی که عقایدی متفاوت با دیگران و بخصوص با حاکمان جامعه ما داشته‌اند، قرار داشته است.
رنج تبعیض، رنجی فراموش نشدنی است که در لحظه لحظه زندگی به پدیده‌ای جدا نشدنی نامانوس تبدیل می‌گردد. تبعیض‌های ناروایی که دیگر در دنیای امروز منسوخ شده‌اند و جامعه بشری می‌کوشد تا با عبور از همه آنها روابطی جدید میان انسان‌ها با یکدیگر و انسان با پروردگارش تعریف کند و به آن معنا بخشد! فاصله ما تا آنجا چقدر است؟

برگرفته از :
 http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-1de96b49be.html

۱۳۹۳ آبان ۳, شنبه

مردانی که از سلولی در زندان پدری می کنند !

پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۳
بهاییان گرگانی در زندان رجایی‌شهر !





در بخش اول این گزارش، از هفت نفری گفته شد که در میان زندانیان سیاسی ـ عقیدتی رجایی شهر به گرگانی ها معروفند؛ شهروندانی بهایی که در "آمارهای سالیانه فعالان و نهادهای حقوق بشری، سهم شان یک شماره است" اما تنها یک نام نیستند، روح هایی هستند به اسارت درآمده و هریک قصه های خویش را دارند.
بخش دوم: پیام مرکزی یاcentral message
 پیام مرکزی مرد میان‌سال و خنده‌رویی است که معمولا بیشتر کارهای فنی مربوط به سالن ۱۲ و وسایل برقی و ابزارهای مورد نیاز همبندیان را داوطلبانه برعهده می‌گیرد. وقتی شیر دستشویی خراب می‌شود یا لامپی از کار می‌افتد همه به سراغ او می‌روند و حالا هم مسئول فنی سالن است. دو دوران کوتاه اقامت در بند ۳۵۰ اوین او را به شوخی Centeral Massege (ترجمه انگلیسی نام و نام‌خانوادگی‌اش)صدا می‌کردند و اینجا هم گاهی همین لفظ، بهانه‌ای برای آغاز مکالمه و شوخی با اوست. پیام که ۵۷ سال دارد صاحب دو دختر ۲۲ و ۲۶ ساله است. او آنقدر در محیط اطرافش خنده‌رو و شاد است که هیچگاه نمی‌توان باور کرد در طول زندگی چه مصیبت‌هایی را تحمل کرده و تنها یکبار در شب مراسم ازدواج دخترش لب به سخن گشوده است.
آن روز مقامات دادستانی حتی مجوزی برای اینکه او بتواند به همراه یک مامور زندان و با دستبند در این جشن حاضر شود ، صادر نکردند، همین بهانه‌ای شد تا آن شب تلخی‌های زندگی‌اش را مرور کنیم.
پدر پیام در دهه شصت پس از دستگیری و تحمل مشقت و شکنجه‌های فراوان اعدام شده و مادرش نیز در همین سال‌ها، بیش از پنج سال در همین زندان‌های اوین و رجایی‌شهر محبوس بوده است. این‌ها همه در حالی بود که خانواده آنان در گرگان سکونت داشتند. همسر پیام هم حدود ده سال پیش پس از یک دوره طولانی بیماری درگذشت و او به تنهایی طی این سال‌ها دخترانش را تربیت کرده و چرخ زندگی را چرخانده است.
پیام می‌گوید که دخترش پس از زندان حاضر نشده تا خواهرش را تنها بگذارد و به همراه همسرش همچنان در خانه پدرش که فعلا در زندان است، سکونت دارد. آن شب تعریف کرد که در زمان ازدواج خود پیام هم مادرش در زندان بود و نتوانست در مراسم ازدواج او شرکت کند و حالا دخترش هم نمی‌‌تواند پدرش را در شب عروسی در کنارش داشته باشد.
او حسابی اهل خواندن رمان است و معمولا اغلب ساعات پایانی شب را با مطالعه رمان‌ها می‌گذراند. سرعتش درخواندن رمان‌های موجود در زندان آنچنان زیاد است که کتاب کم می‌آورد و شخصا اعتراف می‌کنم که حسودی مرا برمی‌انگیزاند. پیام ثانیه‌ای از وقت هواخوری روزانه در زندان را از دست نمی‌دهد و معلوم است که در گرگان هم همیشه اهل کوه و جنگل بوده است.
اغلب با سرعت دور هواخوری قدم می‌زند و گاهی وقت‌ها که با او همراه می‌شوم سوژه حرف‌های دو نفره‌مان "تدی" سگ خانگی اوست که درباره شیرین‌کاری‌هایش تعریف می‌کند.
سیامک صدری، آقای شیرینی‌پز
سیامک صدری ۴۱ ساله جوان‌ترین عضو گرگانی‌هاست. سیامک هم مانند دیگر بهاییان ایران هرگز اجازه شرکت در کنکور نیافت و پس از اخذ دیپلم وارد بازار کار شد. او اکنون صاحب دو فرزند ( پسر ۱۵ ساله و دختری ۹ ساله) است. همکاری با پیمانکاران در نصب دکل‌های فشار قوی برق باعث شده است که او در طول زندگی‌اش در نقاط مختلف کشور سکونت کند و خودش می‌گوید: گرگان را به این خاطر انتخاب کردم چون تمایز و تفاوت آدم‌ها در این شهر کمتر دیده می‌شود. آنجا شهری بود مهاجرپذیر که همه یکدیگر را با تمام تفاوت‌هایشان می‌پذیرند و همزیستی مهربانانه‌ای با هم دارند.
سیامک در دوران کودکی پدرش را از دست داده است و مادرش هم در حالی که از بیماری آلزایمر شدید رنج می‌برد در یک آسایشگاه بستری است. او اکنون در پاسخ به سئوال من که می‌پرسم سخت‌ترین لحظات زندان طی این مدت چه وقت‌هایی هستند؟ می‌گوید: زمانی‌ست که احساس استیصال می‌کنم، وقت‌هایی که مثلا بچه‌ها مریض می‌شوند یا مشکلات درسی و کاری دارند و من از اینجا هیچ کمکی نمی توانم بکنم، با تمام وجود احساس استیصال می‌کنم!
او آشپز ماهری است اما شیرینی‌پزی، تخصصی است که در زندان به آن دست یافته! به بهانه تولد هرکدام از دوستان و همبندیان و یا هر مراسم دیگری با همین وسایل اندک و ناقص موجود در سالن ۱۲ کیک یا شیرینی می‌پزد. دیگ بزرگی که کف آن را با نمک پوشانده شده است، فر گاز شیرینی‌پزی سیامک است. وسیله‌ای که حتی خانواده‌ها هنگام تناول شیرینی‌ها و کیک‌های دست پخت سیامک باور نمی‌کنند که آنها را با همین وسایل و ابتکارات ساده ساخته باشد. حتی در اعیاد مذهبی اسلامی یا روزهای ماه رمضان که تعداد روزه‌داران سالن ۱۲ اقلیت هستند، سیامک گاهی وقت‌ها دست به کار می شود و همه را به شیرینی یا زولبیا و بامیه مهمان می‌کند.
خودش می‌گوید همیشه دوست داشتم در کارم یک چیزی خلق کنم و نتیجه کارم یک محصول عینی باشد، برای همین بدترین سابقه کاری‌ام مربوط به دوره‌ای است که به ناچار ویزیتوری می‌کردم. حاضر جوابی می‌کنم و می‌گویم: پس لابد شیرینی‌پزی هم پاسخی است به همین نیاز درونی...!
مهم‌ترین غم سیامک در لحظاتی است که می‌خواهد به عنوان یک پدر در فرآیند بزرگ شدن و تربیت فرزندانش ایفای نقش کند ولی در فرصت‌های کوتاه ملاقات‌های هفتگی که در ایام تحصیلی به خاطر مدرسه و دوری مسافت بچه‌ها تنها ماهی یکبار می‌توانند به ملاقات پدرشان بیایند، اصلا فرصتی برای این کارها نیست. او اما خوشحال است چون گمان می‌کند که بچه‌هایش قلبا برای کار پدرشان ارزش فراوان قائلند و حتی این مساله را با این موضوع که آنان همین کیک‌های ساده دستپخت پدر را با خود به منزل می‌برند، تصویر می‌کند.
بدترین روز ایام زندان برای سیامک، یک خاطره تلخ است؛روزی که دختر ۹ ساله‌اش از طرف مامور بازرسی زندان به خاطر نداشتن روسری مورد پرخاش قرار گرفته بود و با چشمانی گریان به ملاقات پدر آمد و در آن لحظه او برای آنکه فضا تشدید نشود و فشار بیشتری به دخترش وارد نیاید، سکوت کرده بود، اما در دلش معتقد است و اطمینان دارد که این زندان‌ها باعث به وجود آمدن روزهای بهتری در آینده خواهد شد. سیامک بلافاصله اضافه می‌کند که اولین روز نخستین عید نوروز که در زندان رجایی‌شهر ساکن بود هم برایش خیلی سخت و تلخ بود.
وقتی از سیامک می‌پرسم که در این دوران تا چه حد میزان نسبت به گروه‌های سیاسی حاضر در بند شناخت پیدا کرده‌ است، پاسخ می‌دهد: من تقریبا در ایامی که در اوین و رجایی‌شهر بودم، با همه طیف‌های زندانیان سیاسی و عقیدتی آشنا شدم. طیف وسیعی از دراویش تا اصلاح‌طلبان، فکر می‌کنم اتفاقا تغییرات در آینده ایران باید تدریجی و پایدار اتفاق بیافتد.
تاکید می‌کند که: دغدغه‌ام برای آینده این است که تغییرات بیش از حد دردناک و پرهزینه شود. بهترین خاطره‌اش هم زمانی‌ست که تعدادی از هم‌بندیانش فارغ از عقاید دینی و مذهبی از حقوق انسانی او دفاع کرده‌اند.می‌گوید: وقتی در بند ۳۵۰ بودیم من می‌خواستم در کار لباسشویی به اعضای اتاق کمک کنم. تعدادی از آنها مخالفت کردند و در لابه‌بلای حرف‌هایشان نگرانی‌های مذهبی و خرافی درباره نجسی یا پاکی مشهود بود اما تعداد دیگری از بچه‌ها با تمام قوا از من حمایت کردند و این تلاش آنها خیلی برایم ارزشمند بود.
او می‌گوید که هرگز تصمیم ندارد پس از آزادی ایران را ترک کند، چراکه قبلا بارها فرصت خروج از کشور و امکان اقامت برایش مهیا بوده است. او با اصرار در برابر پرسش من که سرسختانه می‌پرسم: اینجا چه چیز خاصی جز سختی، محرومیت و حتی خطر حبس و زندان و مشقت‌های زندگی برای تو و فرزندانت دارد؟ می‌گوید: اینجا یک چیزهایی هست که دوستشان دارم!
فرهاد فهندژ: مردی با جثه ضعیف و رویاهای نورانی
او متولد ۱۳۳۸ است و در رشته مهندسی آنالیز سیستم کامپیوتر مشغول به تحصیل بود که پس از انقلاب فرهنگی از دانشگاه اخراج شد. فرهاد هم در سال ۶۲ به اتهام عضویت در مخفل بهاییان بندر ترکمن دستگیر و به چهار سال زندان محکوم شد اما پس از پنج سال در بهمن ماه ۶۷ آزاد شد.
او در سال‌های زندان دهه شصت آنچنان دچار مسمومیت شدید و بیماری شده بود که به گفته خودش ۲ سال آخر را به مدد سرم و آمپول ب کمپلکس گذراند. ضعف جسمانی و عوارض عصبی شدید آن دوران هنوز هم همراه این مرد ضعیف‌الجثه و لاغر اندام باقی مانده است. به طوری که اکنون هم با کوچکترین اضطراب یا هیجان مثبت یا منفی بار دیگر عوارض بیماری مثل بی‌خوابی‌های طولانی مدت و ممتد یا فشار روانی و عصبی به سراغش می‌آید. خودش می‌گوید: فکر می‌کردم اینبار به خاطر بیماری زندان برایم سخت‌تر باشد چون در نوبت گذشته جوان بودم و مجرد و شاید چون بار سنگین زندگی و خانواده روی دوشم نبود، می‌توانستم سخت‌ترین چیزها را تحمل کنم.
فرهاد یکی از مهم‌ترین دستاوردهای زندان کنونی را برای خود اینگونه تبیین کرده است: گوشه خلوت زندان باعث شده است تا رابطه عقلانی من با اعتقاداتم به رابطه‌ای عرفانی و قلبی تبدیل شود و از وجود این حس در درونم خیلی خرسندم.
او کم‌تر در هواخوری دیده می‌شود و اغلب اوقات در اتاقش مشغول مطالعه در حوزه جامعه‌شناسی و تاریخ است. از این نظر شاید بتوان فرهاد را کم‌تحرک‌ترین عضو گرگانی‌ها نامید. با این همه او پای ثابت جلسات هفتگی بررسی موازین حقوق بشری و کلاس‌های درسی جامعه‌شناسی و … است که توسط تعدادی از زندانیان سالن ۱۲ برگزار می‌شود.
فرهاد اصولا به سیاست داخلی و اوضاع سیاسی ایران علاقمند است و اخبار را دنبال می‌کند اما وقتی لب به سخن می‌گشاید، خطرناک‌ترین چیز برای آینده کشورش را ادامه حکمرانی روحانیون متعصب می‌داند و صراحتا می‌گوید که در رویاهایش ایران را کشور انوار می‌بیند و اضافه می‌کند که به تحولات فرهنگی آینده ایران خوش‌بین است، چرا که نتایج این تحولات فرهنگی در ابتدا شاید به شکل تصاعد حسابی بروز کند و جلوه‌ای نداشته باشد اما به فاصله بسیار کوتاهی به شکل تصاعد هندسی فراگیر خواهد شد و تاثیر‌گذار می‌شود.
او اکنون صاحب یک دختر ۲۳ ساله و یک پسر ۱۴ ساله است و در طول دوران محبوس بودنش در زندان رجایی‌شهر روزهایی را تجربه کرده که همسرش نیز در بازداشت بوده است. فرهاد می‌گوید پسرش یونس پس از اطلاع از حکم ده سال حبس پدر گفته که این بار واقعا معنای "هنگ کردن" را درک کرده و آن را تجربه کرده است.
پدر یونس هم مانند بقیه دوستان گرگانی نگران آینده فرزندانش است و گمان می‌کند که حداقل یونس اکنون در مرحله مهمی از زندگی‌اش قرار دارد. با این همه فرهاد دوست دارد که فرزندانش در مسیر اصلاح جامعه و عالم انسانی حرکت کنند و می‌گوید: حفاظت بچه‌ها از آسیب‌های اجتماعی روزمره گام اولیه در تربیت آنهاست و ای کاش بتوانیم فرزندانی تربیت کنیم که با تمام وجود در مسیر اصلاح جامعه گام بردارند.
او هم در دانشگاه زیرزمینی بهاییان به تحصیل در رشته روانشناسی پرداخته و پس از پایان تحصیلات اغلب به عنوان مشاور تربیتی از سوی خانواده‌ها یا مزدوجین جوان طرف مشورت قرار می‌گرفته است. مراجعین او تنها هم‌کیشان و بهاییان نبودند بلکه همه آشنایان و حتی سایر افراد در شهر گرگان هم او را به عنوان یک مشاور خوب به همدیگر توصیه می‌کردند. جالب اینکه این خدمات از سوی فرهاد به صورت رایگان ارائه می‌شد و وی تنها از طریق فروش ساعت و لوازم یدکی آن امرار معاش می‌کرد.
فرهاد فهندژ تنها فردی است که در پرونده گرگانی‌ها به ۱۰ سال زندان محکوم شده است، وقتی علت را از نظر خودش جویا می‌شوم، مسبب اصلی این حکم را اداره اطلاعات گرگان می‌داند و می‌گوید: شاید فشار اطلاعات و شناخت قبلی آنها از من و رفت و آمد‌های زیادی که به خاطر کار مشاوره داشتم باعث شد تا آنان حساس شوند و به من دو برابر دیگران حکم دهند. او در ادامه می‌خندد و اضافه می‌کند که در ایام بازجویی‌ها و پس از آنکه لپ‌تابش توسط بازجویان بررسی شد، دائما از او می‌پرسیدند لپ‌تاب اصلی‌ات را کجا گذاشتی؟ توی این دستگاه که هیچ چیز خاصی پیدا نمی‌شود و پاسخ‌های فرهاد که لپ‌تاب دیگری ندارد برایشان باور پذیر نبود.
او می‌گوید که به رغم مسافت طولانی، ملاقات برای همسرش مثل داروی مسکن است. وقتی یک هفته ملاقات تعطیل می‌شود و یا آنها به دلیلی نمی‌توانند از گرگان به کرج بیایند در طول هفته ناراحتی‌های همسر فرهاد برای اطرافیانش کاملا محسوس است.
دوستانش به خاطر ضعف جسمانی هیچ وقت اجازه نمی‌دهند که فرهاد در کارهای سفره و آشپزی کاری را برعهده بگیرد و معمولا در کنار مطالعات جدی مهم‌ترین سرگرمی‌اش تماشای فوتبال است. در طول این دو سال یک زمان بیش از همیشه رایحه‌ای خوش به مشام فرهاد رسید و آن هنگامی بود که او و دوستان گرگانی‌اش در لحظه ورود به بند ۳۵۰ زندان اوین از سوی یکی از زندانیان جنبش سبز مورد استقبال و حمایت قرار گرفتند.
شاید درک حسی و زودهنگام همین اتفاق بود که در سال‌های ۸۸ و ۸۹ که فعالان جنبش سبز دستگیر و روانه زندان می‌شدند، فرهاد به همسرش گفته بود: "دوست دارم اگر روزی دوباره به زندان افتادم این بار سال‌های حبس را در یکی از زندان‌های اوین یا رجایی‌شهر بگذرانم. "
فواد فهندژ، مرد دستبندهای یادگاری
فواد برادر کوچک‌تر فرهاد است. اولین سئوالم از این مرد شوخ طبع ۵۱ ساله این‌گونه آغاز می‌شود: آدم وقتی با برادرش در زندان باشد، چه حالی دارد؟ دوست داری او را در زندان کنار خودت داشته باشی یا آنکه زودتر آزاد شود؟
گرچه قبلا برادر بزرگ‌تر در پاسخ به من گفته بود که حضور فواد اینجا برایم یک نعمت است و حتی آدم خیلی وقت‌ها روابطی با برادرش دارد که نمی‌تواند آنها را با دوستان قدیمی‌اش هم برقرار کند! اما فواد پس از شوخی در این باره لحظاتی بغض گلویش را می‌گیرد و می‌گوید حتی تصور اینکه روزی او از اینجا برود و مجبور شود فرهاد را در زندان تنها بگذارد اشکش را درمی‌آورد.
او مجموعا از شرایط راضی است و می‌گوید که تنها دوری از خانواده‌ بیش از همه چیز اذیتش می‌کند. او در تخت سوم اتاق ساکن است و دیوارهای اطراف تختش مملو از عکس‌های خانوادگی دست جمعی است. می‌پرسم با این همه عکس چه کار می‌کنی؟ می‌گوید: وقتی بیرون بودم اغلب اوقاتم را با این جمع‌های خانوادگی سپری می‌کردم. اینجا هم با این عکس‌ها دردودل می‌کنم!
فواد با اشاره به اینکه در طول دوران دستگیری تا مرحله دادگاه و زندانی شدنش جمعا حدود نیم ساعت بازجویی شده است، تلخ‌ترین خاطره‌اش را مربوط به روزی می‌داند که او در بند ۲۰۹ اوین و در هنگامی که چشم‌بند بر روی چشمانش قرار داشته در مواجهه اولیه با بازجویش به او "خسته نباشید" می‌گوید و در پاسخ جمله‌ای می‌شنود با این مضمون: "به توچه که من خسته‌ام یا خسته نیستم، سگ بهایی" فواد با لحن تلخ‌تری اضافه می‌کند که اتفاقا این واقعه ظهر عاشورا رخ داد و اگر روزی دوباره او را ببیند حتما خواهد پرسید که "تو چرا حتی به اعتقادات خودت هم پایبند نیستی؟ و این همه بی‌انصافی را چگونه در وجودت تحمل می‌کنی؟" او در سال‌های جنگ ایران و عراق تمام مدت دوران خدمت سربازی‌اش را در مناطق جنگی گذرانده، فواد هم مانند برادرش صاحب دو فرزند است. شمیس، یکی از دختران او تجربه ازدواج در غیاب پدر و تلخی عدم حضور او را در این لحظات عمیقا چشیده است. او می‌گوید که تنها با اجازه ماموان زندان فرصت یافتم هنگامی که دخترم سر سفره عقد نشسته بود چند دقیقه با او تلفنی صحبت کنم.
این عضو از گرگانی‌ها هم مانند دیگران نتوانسته است در دانشگاه تحصیل کند یا شغل مورد علاقه‌اش را به دست آورد. روزگاری او به همراه همسرش از راه بافندگی امرار معاش می‌کردند و در دورانی هم به کار نقاشی ساختمان مشغول بوده تا آنکه سرانجام به عنوان رادیولوژیست در مرکز رادیولوژی یکی از دوستانش شاغل شده است.
تخت‌خواب فواد کارگاه دستبندبافی و صنایع دستی‌اش هم هست. او با نخ‌های موجود در زندان دستبندهای رنگارنگی می‌بافد و آنها را به دوستانش هدیه می‌کند. وقتی می‌پرسم چرا بابت حق‌الزحمه یا حتی هزینه‌های اولیه این کارهای دستی چیزی از کسی طلب نمی‌کنی؟ می‌گوید: همین که دستبندهایم به شکل هدیه از طرف زندانیان به خانواده‌هایشان داده می‌شود و نزد آنها به یادگار می‌ماند، حس خوبی برایم دارد. یادگار ماندن کارهای دستی فواد فهندژ در دستان اعضای خانواده و منازل همبندیانش با ارزش‌ترین بهای کار او در طی این سال‌های زندان است.
*این گزارش ادامه دارد 

برگرفته از :
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-9e51f510d3.html