۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

این یارو پالانش کج شده ...!!

 

شادروان ملک المتکلمین که یکی از پیشگامان و شهدای انقلاب مشروطیت است ؛ برای آنکه فساد دستگاه روحانیت را به جهانیان نشان بدهد و بیداد گری ملایان و همدستان حکومتی آنها را به تصویر بکشد ؛ در سال 1318 قمری حقایقی را تحت عنوان " رویای صادقه " نوشته و منتشر کرده است .

او می نویسد : خواب دیدم صحرای محشر بر پا شده . آقای شیخ محمد تقی ( معروف به آقا نجفی ) را با همان بدن عنصری ؛ در حالیکه بر خر سفیدی سوار است و جمعی آخوند و اوباش دور او را گرفته اند و صلوات میفرستند ؛ وارد صحرای محشر کردند .

آقا نجفی با بهت و حیرت به اطراف نگاه میکند و از آخوندی که افسار خرش را گرفته سئوال میکند چه خبر است ؟
ناگاه از جانب حضرت باریتعالی خطابی میرسد که : ای شیخ محمد تقی ! ما تو را در دنیا به مقام جانشینی پیغمبر بر گزیدیم و احکام خود را به دست تو سپردیم و سعادت بندگان خود را در کف تو نهادیم .
ما تو را از ثروت ؛ قدرت ؛ ریاست ؛ نفوذ کلام ؛ عمر طولانی و دیگر مواهب زندگی بر خور دار کردیم ؛ چرا از وظیفه ای که پروردگار تو برای تو معین کرده بود منحرف شدی ؟؟
چرا از احکام الهی سر پیچی کردی و از طریق حقیقت و راستی منحرف شدی ؟
چرا حق و عدالت را زیر پا گذاشتی و به ظلم و بیداد گری پرداختی ؟؟
چرا از گفته پیغمبر خود دوری جسته و تحصیل علم و دانش را مخالف اسلام خواندی و پیروان فضیلت و پرهیز گاری را تکفیر کردی و باب علم و دانش را بر روی مسلمانان بستی و مردم را به بی خردی و زیستن در ظلمت جهل و نادانی تشویق کردی ؟؟
چرا ظلم به خلق خدا را پیشه خود قرار دادی و جباران و بیداد گران را تشویق و تقویت کردی ؟؟
چرا کسانی را که برای تحصیل معرفت با مشقت بسیار به ممالک مترقی و متمدن مسافرت کردند و با اندوخته ای از علم و دانش به وطن خود باز گشتند ؛ کافر و بی دین اعلام کردی ؟؟
چرا عده ای از مفسدین را بنام " طلاب علوم دینیه " گرد خود جمع کردی و به دستیاری آنها به غارت و یغمای بندگان خدا پرداختی ؟؟
چرا برای بردن ملک سید مار بینی ؛ او را تکفیر کردی و خون آن سید پیر مرد بیگناه را ریختی و از خدا و خلق شرم نکردی ؟؟
چرا دو برادر تاجر بد بخت را که طلب حقه خود را از تو میخواستند کافر و مشرک خواندی و آن بیچارگان را با آن وضع فجیع به کشتن دادی ؟؟

چرا مامور وصول مالیات را که بنا بر وظیفه ای که داشت مالیات دیوانی را از تو مطالبه میکرد تکفیر کردی و حکم به بی دینی او دادی و ان مرد مظلوم بیچاره را کشتی و خانواده ای را بی سرپرست کردی ؟؟
مطابق کدام انصاف و عدالت صدها دختر باکره ده - دوازده ساله را برای شهوترانی خود صیغه کردی و پس از چندی کامرانی ؛ آن بد بخت ها را رها کردی و در نتیجه صد ها گدا و فاحشه بوجود آوردی ؟؟
بر طبق کدام دین و شریعت ؛ مدارس جدید را خانه شیطان ؛ و موسسین آنرا کافر و بی ایمان اعلام کردی و بچه هایی را که برای تربیت به مدرسه میرفتند نا پاک و زشت سرشت خواندی و اولیای آنها را تهدید کردی و ریختن خون آنان را مباح دانستی ؟؟

آقا نجفی که از گفته های خالق خود متعجب شده بود در حالیکه انگشتانش را در میان ریش انبوه و حنا بسته خود فرو کرده بود رو به اطرافیانش کرد و گفت :
سر خر را به طرف دنیا بر گردانید .این یارو ( یعنی خدا ) پالانش کج شده و بی دین و لا مذهب است و همان حرفهایی را میگوید که بعضی زنادقه در دنیا میگویند !!!

شادروان ملک المتکلمین آنگاه برای آنکه دو رویی و ریا کاری ملایان را آشکار کند می نویسد :
ای مردم ایران ! به خدایی که جان من و شما در کف قدرت اوست ؛ اگر روزی امام زمان - که همین علما و روحانیون خود را نایب او میدانند و هر روز برای ظهور او " العجل " میگویند - ظهور فرمایند و کاری بر خلاف منافع و هوای نفس همین آیات عظام بکنند ؛ فورا تکفیرش خواهند کرد و خونش را خواهند ریخت ....

این بود قسمت هایی از کتاب " رویای صادقه " که در سال 1318 قمری نوشته شده بود اما ما ایرانی ها چون اهل کتاب نیستیم لاجرم این کتاب را نخواندیم و نا دانسته به زیر علم و بیرق خمینی رفتیم و به قعر چنان جهنمی سر نگون شدیم که بیرون آمدن از آن مستلزم فدا شدن نسل هاست .

در مورد همین آقا نجفی بگویم که : او یکی از ثروتمند ترین ملا های آن روزگار بود و ثروت او به کرور ها تومان میرسید .
میگویند : چندین سال مالیات دیوانی را نپرداخته بود .میرزا اسدالله خان رییس دارایی وقت - که در آن زمان وزیر مالیه اش میگفتند -
روزی آقا نجفی را برای تسویه حساب مالیاتی به خانه خود دعوت کرد .
آقا نجفی با جمعی از طلاب به منزل او رفتند . وزیر تا در خانه از آنان استقبال کرد و دست آقا را بوسید و با اکرام و احترام هر چه
تمام تر در صدر تالار نشانید
پیشخدمت چای و شیرینی خدمت آقا آورد .ولی آقا از خوردن خود داری کرد و با بی شرمی گفت :
-مردم بعضی صحبت ها در اطراف عقیده دینی وزیر میکنند !!لاجرم رعایت حدود شرع به من اجازه نمیدهد که چیزی بخورم !!
معنای این حرف آن بود که وزیر متهم به بی دینی یا بابیگری است .
حرف این ملای مکار که ممکن بود به قیمت جان وزیر بیچاره تمام بشود همچون صاعقه ای بر سرش فرود آمد و ناچار برای رهایی از این مهلکه مخوف با تنی لرزان و رنگ پریده ؛ کاغذ و قلم خواست و سطری به این مضمون نوشت و تقدیم حضور آقا کرد که :
" حضرت آیت الله ......از این تاریخ کلیه بدهی مالیاتی املاک و مستغلات خود را پرداخته اند و دیگر از این بابت حسابی با دیوان اعلی ندارند ..."

آقا نجفی پس از خواندن این یاد داشت خنده شیرینی فرمودند و دست بطرف شیرینی دراز کردند و و گفتند :
- من جناب وزیر را از هر مسلمانی مسلمان تر میدانم ! و روی آقای وزیر را که تا چند لحظه پیش نجس بود بوسیدند و با کامیابی به خانه شان مراجعت فرمودند ..!

ملای دیگر عصر ناصری ؛ حاجی ملا علی کنی بود که از زمین داران و فئودال های بزرگ آن عصر بشمار میرفت .
حاجی ملا علی کنی در جریان قحطی هایی که از سال 1277ببعد در ایران اتفاق افتاد ؛ سود کلانی برد .
در تواریخ دوره ناصری می خوانیم :
قسمتی از غله شهر را املاک حاجی ملا علی کنی و معیر الممالک نظام الدوله تامین میکرد . آنها در گرانفروشی از یکدیگر پیشی میگرفتند تا بهای گندم به خرواری پنجاه تومان آنروز رسید .
بقول میرزا حسین خان ؛ اگر وجود نظام الدوله و ملا علی کنی نبود ؛ هرگز گندم در تهران از پانزده تومان و هیجده تومان بالاتر نمیرفت . بقول او : هر وقت شتر های زنبورک خانه بار آوردند ؛ اگر گندم خرواری پانزده تومان بود نظام الدوله گفت کمتر از بیست تومان نمیدهم ؛ ما هم مجبورا خریدیم ؛ فورا حاجی ملا علی شنید و گفت : نرخ در 25 تومان است .
به این ترتیب قیمت گندم به خرواری پنجاه تومان رسید ....

برگرفته از :
http://gilehmards.blogspot.com.br/2010/03/blog-post_12.html


"ممد نبودی ببینی" فیلم کوتاه از محمد نوری زاد !

لوتوس، شعری از مهوش ثابت برای مهديه گلرو !

جمعيت مبارزه با تبعيض تحصيلی – مهوش ثابت (شهرياری) يکی از هفت مدير پيشين جامعه بهاييان ايران است که از سال ۱۳۸۶ در زندان است.
مهوش ثابت که اکنون در بند نسوان زندان اوين نگهداری می شود، اخيرا برای همبندش، مهديه گلرو شعری سروده است.
متن کامل اين شعر به شرح زير است:



مهديه گلرو

 

 

 

مهوش ثابت

 

لوتوس

به خط شطّ رهايی کنار دشت تف آلود
گشوده افعی پيری دهان سبز کف آلود
به گرد حجم دهانش کشيده خيزر دندان
چو خارها که بپيچد بسيم بر در زندان
به روی نبض تأمّل نشسته خسته و خاموش
کشيده جبّه جلبک به دست حادثه بر دوش
بريده چشم اميد از سپهر نيلی روشن
گرفته گوشه عزلت کشيده از همه دامن
جدا ز مادر دريا اسير و بسته و تنها
نديده خيز و خروشی جدا نشسته ز غوغا
که از فراز فراروسپيده سرزد و خنديد
نسيم صبح بهاری سری به در زد و خنديد
به قلب خسته تالاب آسمان نظری کرد
به نبض خفته بيمار جنبش دگری کرد
فتاد پولک خورشيد روی برکه لرزان
جوانه زد گل سر بسته ای به ساقه رويان
سرير سبز زمّرد کشيد بر طبق آب
نشست شادو شکوفا گلی به پهنه مرداب !
زحسّ ساده آن گل کران کهنه جوان شد
زمين به زمزمه آمد چه چشمه ها که روان شد
به گرد او صف پروانگان به حلقه درآمد
ز راه دور پرستو عاشق از سفر آمد
نفس گرفته دوباره به خودن نموده نظاره
شکفته بر شکن آب کهکشان ستاره ...
تو روح جاری باران به دست سرد سکونی
به قلب خسته مرداب حسّ آتش و خونی
چه عاشقانه نشستی کنار برکه تنها
تو نور تازه دميدی به عمق تيره شبها
تو از روز نمودی تو دست شب بگشودی
چه ساده جلوه نمودی به آن نشانه که بودی
تو از زمانه گذشتی در اين زمينه نشستی
سديد سّد کهن را به هر بهانه شکستی
تويی که از دل مرداب سرد و بسته شکفتی
بگوش موج خروشان حديث حادثه گفتی
تويی که عاشق نوری ولی ز شب نگريزی
به آنچه غير تو باشد به دشمنی نستيزی
نشسته دختر خورشيد پشت پلک تو آرام
شرار شور و شعف آيد از نگاه تو در کام
به رود جاری مردم نهاده چشم اميدی
طلوع صبح وطن را تو چون نشان و نويدی...
من از حريم نيستان جدا شدن نتوانم
فتاده اگر از پا به پا شدن نتوانم
من از طلوع بهاران به انجماد رسيدم
گلی چنان که تويی در مسير باد نديدم
لوتوس اگر که به ناگه روی تو از بر مرداب
چه آيد از نفس شب دوباره بر سر مرداب!
غمين و ساکت و تنها، نه همنفس نه قرينی
به شب اسير ملالت چه روزهای حزينی
نه واژه ای نه بيانی نه فرصتی نه زمانی
نه روزنی نه اميدی نه طاقتی نه توانی
نه طيب قصه شنيدن نه تاب حادثه ديدن
چو عنکبوت کبودی اسير تار و تنيدن

برگرفته از :
http://news.gooya.com/politics/archives/2012/05/140701.php

 

 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

ترانه جنجالی و نفی خشونت و اهانت !

ترانه جنجال بر انگیز شاهین نجفی دریچه ای جدید بر روی وضعیت بحرانی جامعه ایران گشود.جامعه ایران اکنون حکم جامعه ای ازهم گسیخته را دارد که در برزح میان سنت و مدرنیته گرفتار است و هرج و مرج ناشی از طولانی شدن دوران گذار رفتار بهنجار و قاعده مند را به حاشیه رانده است.عملکرد مخرب حکومتی که مدعی بسط اصول دیانت و ارزش های مذهبی است و اعمال استبدادی مخوف در زیر پوشش دروغین دین بخشی از جامعه روشنفکری رادر پنداری غلط به سمت ارزش تلقی کردن دین ستیزی کشانده است. گویی به سخره گرفتن ارزش ها و باور هایی که بخشی مهم از مردم به آنها معتقدند عملی ساختار شکن و مترقی است و جامعه را به ساحل رهایی رهنمون می سازد!
 از سوی دیگر سنت گرایان، ینیاد گرایان و اصحاب قدرت، بسط دیانت و حفظ کیان تشیع را در سلب آزادی دیگران، توهین به ارزش های آنان و اعمال روش های اقتدار گرایانه جستجو می کنند. از دید آنان ایران ملک اختصاصی باورمندان به برداشت متعارف از شیعه است و دیگران هیچ حقی جز تبعیت محض ندارند.
 این فضای دو قطبی روز افزون سلامت فرهنگی و همبستگی اجتماعی را به خطر انداخته و پسامد های منفی آن بیش از پیش خطر فروپاشی اجتماعی و تبدیل تفاوت های فرهنگی و هویتی به تضاد های آشتی ناپذیر را گوشزد می سازد.
متن ترانه شاهین نجفی توهینی مستقیم به امام هادی ندارد و در چهارچوب کار های خواننده حتی همدلانه نیز است. او امام نقی (ع) را به زبان خودش خطاب قرار می دهد تا برخورد های انتقادی اش از رفتار های جو گیرانه جامعه در عرصه های مختلف را مطرح سازد. اما سیاق و فضایی که او در این اهنگ امام را خطاب قرار می دهد در عرف دینداران قابل پذیرش نیست. از دید جمع بزرگی از شیعیان این آهنگ توهین آمیز است.
او امام را قسم های موهنی می دهد که نه تنها زیبنده پیشوای مورد تکریم شیعیان دوازده امامی نیست بلکه حتی هیچ شخصیت فرهیخته ای نیز نمی پسندد با چنین الفاظی مورد خطاب قرار گیرد.
 از نظر من به عنوان فردی معتقد و مذهبی، ترانه فوق چون مرز مشخصی با تمسخر واستهزاء ندارد و عرف جامعه در خصوص مقدسات را رعایت نکرده است، مشکل آفرین است و نظری منفی نسبت به این آهنگ دارم.همچنین چون باعث آلام و درد و رنج مومنان و شیعیان معتقد شده است به لحاظ اخلاقی نیز ایراد و اشکال دارد.
پیامد آن دامن زدن به فضای تخاصم و ستیز و تنش در جامعه است و از منظر کارکرد گرایی آرامش جامعه را مختل می سازد. در سرمشق مدرنیته احترام به فرهنگ و مقدسات فرق،ادیان و آئین ها معیار مدنیت و رفتار متمدنانه بشمار می رود. بنابراین ترانه فوق می تواند عملی غیر مدنی نیزتلقی شود.
 اما برخورد غیر قابل برخی از شیعیان در خصوص تهدید به قتل و بهره برداری از فتوی آیت الله گلپایگانی که قبل از خواندن این ترانه صادر شده است، به مراتب مشکل ساز تر است. تهدید به قتل و صدور جوازمرگ کسی که به هر دلیلی ترانه ای خوانده که با باور های شیعیان تعارض دارد، عملی غیر انسانی، مغایر با اصول مذهب،غیر مدنی و تبهکارانه است.
مسئله ارتداد و مجازات مرگ برای آن که بنا به قولی امری متعلق به دوران اولیه بعثت پیامبر بوده وسپس منسوخ شده است وبه باور دیگری احادیث و روایات مربوط به آن ضعیف بوده وقابل استناد نیستند، صد ها برابر ترانه شاهین نجفی و یا توهین هایی به اسلام می شود برای تشیع و آینده آن خطرناک است.
 مسلمانان واقعی و علماء روشن بین باید اراده جدی برای پایان دادن به مسئله ارتداد نشان دهند. تهدید به قتل کسانی که مخالفت با دین می پردازند و یا به رعایت خطوط قرمز شیعیان توجه نمی کنند و جایزه برای کشتن آنها تعیین کردن هم با آزادی های اساسی انسان تعارض دارد و هم با باور های اصیل دینی مطابق نیست. تاریخ اسلام روایات متعددی را از برخورد رئوفانه و روشنگرانه اولیای دین با کسانی می کند که به توهین و تخریب معتقدات دینی پرداخه بودند. ارتداد به معنای تعارض دیانت با آزادی است. یعنی حیات دین اسلام وابسته به ترساندن مخالفان و غیر معتقدان از خشونت عریان است و توانایی در عرصه منطق و استدلال ندارد تا بتواند حقانیت خودش را اثبات کند. شخصیت و جایگاه امام نقی آنقدر ضعیف نیست که با یک ترانه طنز و یا غیر محترمانه به متزلزل شود. این اعتقادات ریشه های چند صد ساله دارد.
در دنیای نوین نمی توان افراد را در چهارچوب های خاص محصور کرد. دسترسی آزاد به رسانه های مختلف باعث می شود کسانی پیدا شوند که به صورت افراطی یا از چیزی دفاع می کنند یا به آن حمله می نمایند. دیدگاه هایی مطرح می شود که ممکن است از منظری برخورنده باشند یا توهین آمیز قلمداد شوند.راه این نیست هر کسی تعریضی به دین اسلام کرد فورا با شمشیر و اسباب قتل او را سر جابش نشاند.این راه ضمن اینکه غیر انسانی است نتایج به مراتب بدتری برای دین دارد.
به جای این کار می توان روشنگری کرد. کمپین مخالفت راه انداخت تا مردم را از شنیدن این اهنگ بازداشت و به شیوه ای مدنی مقابله کرد. گاهی بایکوت و تحریم اثری که توهین امیز تلقی می شود به مراتب کارساز تر است. برخی مواقع سکوت می تواند راه حل باشد. استدلال و برهان و پاسخگویی های صریخ، منطقی ومحکم به مراتب بازده و کارایی بیشتر دارد.
اما در شرایط کنونی ایران در وهله نخست با هر صدایی که به هر نحوی از انحاء و به هر بهانه ای بر تنور خشونت می دمد باید مقابله کرد. سزا نیست آیت الله صافی گلپایگانی و هر فقیهی دیگر بخواهد با تهدید و خشونت طلبی از دین دفاع کند. این کار دفاع از اسلام نیست بلکه جنایت است. نیرو هایی که می خواهند از راه قتل و ناسزا اسلام را حفظ کنند در نهایت به متعصبینی بدل می شوند که قدرت درک پیام اصلی دین را نخواهند داشت. تاریخ پس از انقلاب، مضرات و خطرات گروه های فشار و جماعت قلدری که به عنوان شمسیر اسلام سازماندهی شدند را به خوبی نشان داده است که چگونه آسایش خلق و سعادت کشور را بر باد دادند، حقوق ملت را تضییع کردند وجز بد نامی چیزی دیگری برای دین و مذهب باقی نگذاشتند.
تهدید به خشونت،جماعت بی مایه، زورگو و قلچماقی را پرورش می دهد که به شهادت تاریخ جز ظلم، بیعاری و مردم ستیزی اثری از خود باقی نمی گذارند. آنهایی که احمد کسروی را با آن شکل فجیع و غیر انسانی کشتند جز گسترش افکار مخرب چه گلی بر سر جامعه زدند. افکار کسروی که از بین نرفت. مقابله کلامی با وی به مراتب ارزش بیشتری داشت و دستکم حس شهید داده برای پیروان آئین وی ایجاد نمی شد.
خطر ارتداد و زمینه سازی برای قتل معصیتی است که مضرات آن صد ها بار بیشتر از ترانه شاهین نجفی است.
جنایت هایی چون شکنجه های رخ داده در کهریزک را هیچگاه نمی توان با ترانه شاهین نجفی در یک کفه گزارد. اینها اصل اصلا مقایسه نیستند. اما در عین حال باید توجه داشت ترانه ها و مواضعی از این دست بهانه به دست جریانات واپسگرا و خشونت طلب دینی می دهد تا ادعای شان در تعارض بین آزادی و دین را درست جلوه بدهند و برای توده های مذهبی این انگاره غلط را جا بیندازند که آزادی معادل توهین به مقدسات است.
به جای توهین متفابل و بهره برداری های سیاسی باید فضای تساهل و رواداری را تقویت کرد. آزادی بدون مرز نیست و قواعدی دارد. آزادی هرج ومرج نیست.اما تعیین حدود آن نیز کار ساده ای نیست. این امر اراده گرایانه محقق نمی شود.نیازمند گفتگو و بحثهای جدی بین پاره های مختلف جامعه ایران است.
 وضعیت بحرانی کنونی مشوق واگرایی و تشدید تضاد ها است که دورنمایی سیاه و تاریک را ترسیم می کند. دلسوزان جامعه از دو طیف دینداران و خدا ناباوران باید خطر را دریابند. پرهیز از رفتار ها و گفتار هایی که جو بدبینی و خصومت را تشدید می کند اولویت کنونی ماست. جامعه مدنی ایران می تواند با مشارکت نیرو های آگاه بر این بحران فائق شود ومرز های آزادی بیان و رعایت احترام به مقدسات را تعریف نماید.
بدیهی است که همگان ملزم به عایت مقدسات شیعیان نیستند و می توانند و حق دارند که دیدگاه های انتقادی و مخالفت شان ر ابیان دارند. مسئله نفی توهین و کاربست واژه های تحریک کننده است. هر جامعه ویژگی های خاص خودش را دارد. تحمل هم امری نسبی است و در طول زمان تغییر می کند اما در هر مقطعی باید حساسیت های جامعه را در نظر گرفت.
 همچنین باید توجه داشت اگر توهین به باور های مقدس شیعیان عملی غلط است، توهین و تمسخر شخصیت ها وباور های اهل سنت نیز چنین حکمی را دارد. توهین به عقاید مسیحیان، یهودیان، بهائیان، زرتشتی ها و لائیک ها نیز مطرود است. همچنین افترا و فحاشی به اصحاب فرهنگ و هنر این کشور اعم از متقدمین و متاخرین نیز عملی خطا است.
توافق بر سر رعایت نقاط حساس طرفین و عدم توهین و جسارت به باور های مورد ارزش هر یک از ادیان جامعه و بخصوص به آنهایی که پیروان بیشتری دارند جامعه ایران را از برخورد های خشونت بار عقیدتی می رهاند. این تحمل نیاز به تمرین و مداومت دارد. ضدیت بی ملاحظه و کور تحت عنوان مطلق کردن ارزش ساختار شکنی آن روی دیگر سکه حفظ ساختار های موجود به هر قیمتی است و هر دو رهزن حقیقت هستند.
اما استفاده از خشونت برای متوقف کردن نظرات مخالف و اجرای حکم ارتداد برای مجازات توهین و تمسخر باور های شیعیان بزرگترین خطر برای مردم، فرهنگ و دین است و مهار آن اولویت بیشتری نسبت به تعیین محدوده های آزادی بیان دارد.

برگرفته از :
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/archive/2012/may/12/article/-c893ea8ea0.html

«کسروی از خرد آغاز می‌کند و می‌رسد به بی‌خردی» !

shahrokh-meskub2.jpg
متن سخنرانی مسکوب درباره‌ی کسروی

در مورد کسروی و هدایت، حقیقت این است که من دو یا سه بار سعی کرده‌ام در مورد این دو شخصیت، یک چیزکی بنویسم و گمان می‌کنم که این کتاب داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع[1]، یک فصل آخر کم دارد و آن فصلی است که باید مربوط به کسروی و هدایت می‌شد.
دو سه بار سعی کردم بنویسم و هر دو سه بار در نیامد؛ آن چیزی که دلم می‌خواست، نشده و رها کردم.
چرا این دو تا؟ برای اینکه دیگران، خُب، احتمالا فصل جداگانه داشتند و یا راجع به هر کدام‌شان اگر در یک فصلی از تهران مخوف و عارف[2] صحبت شده، راجع به عارف گفت‌و‌گو شده و بعد پرداختم به تهران مخوف[3] اما در این مورد گمان می‌کنم که صحبت از کسروی بدون بحث از هدایت و صحبت از هدایت بدون بحث از کسروی ناتمام است و این دو نفر با وجود تفاوتی که از هر بابت با هم داشتند و از هیچ بابت با هم شبیه نبودند، هر دو نماینده‌ی‌ تام و تمام یک دوره هستند و بحث درباره‌ی آن‌ها در صورتی معنی دارد که دائم هردوشان با هم مقایسه شوند، همچنان که گفت‌‌وگو می‌شود و این مقایسه را و این توام بودن در بحث را و هر جزئی را با جزء دیگر در ضمنِ نوشتن مقایسه کردن، این را من نتوانستم دربیاورم. حالا، سخنرانی یک حالت دیگری دارد، صحبت را می‌شود کرد، اگر روی کاغذ نمی‌آید.
اما چرا این دو تا شخصیت ؟ و چه چیز مشترکی دارند و در چه جاها با هم شریک هستند و چه چیزی را نمایندگی می‌کنند.
البته از هر دیدگاهی که آدم مساله را نگاه کند به یک نتیجه‌ی دیگری می‌رسد. از دیدگاه من یا از این دیدگاهی که من نگاه می‌کنم، تصور می‌کنم که مشروطیت، دو تا خواست عمده و اساسی داشت که به شکل‌های مختلف بیان شده، ولی یک رهایی از استبداد بود که باتوجه به توضیحی که «کاتوزیان»[4] می‌دهد، بین استبداد و دیکتاتوری تفاوت اساسی هست. او عقیده دارد که استبداد، حکومت مطلقه‌ی یک نفره است در گذشته و به توتالیتاریسم اخیر مربوط نمی‌شود و حکومت دیکتاتوری، حکومتی است فرض کنیم از نوع حکومت فرانکو، که به هر حال درست است که قدرت در دست یک نفر است، ولی یک ضوابطی هست که آن یک نفراین ضوابط را ناچار تا حدی رعایت می‌کند؛ در استبداد این نیست.
یا دیکتاتوری‌های یونان قدیم یا دیکتاتوری سزارهای قدیم را نمونه می‌گیرد و می‌گوید این فرق دارد فرض کنید با استبدادی که چنگیز خان اعمال می‌کند.
به هر حال یکی از خواست‌های مشروطیت، مبارزه با استبداد بود، و به شکل‌های مختلفی بیان شده از جمله به صورت مبارزه برای آزادی، مبارزه برای دموکراسی، مبارزه برای حقوق مساوی، ولی اصل قضیه از همان زمان که ملکم خان مطرح کرد، در حقیقت یک نوع خواست برقراری قانون بود و یک قراری، یک سامانی برای زندگی اجتماعی، مثلاً فرض کنید مِلک مردم، سند نداشت و یک سنت طولانی بود و غازان‌خان امپراطور مغول، خان مغول، ]در جهانگشای جوینی[5] آمده[ دستورهایی صادر می‌کند برای قضات، از جمله دستورات این است که به قاضی می‌گوید اگر یک قاضی رای داد به مالکیت ملکی به فردی یا به خانواده‌ای، و چهل سال گذشت دیگر کسی حق ندارد بیاید و ادعای مالکیت این ملک را بکند، یعنی مرور زمان اصلاً وجود نداشت.
یا اگر یک قاضی رای داد به مالکیت ملکی، روز بعد این قاضی حق ندارد که بیاید و بگوید که رای من خطا بوده و حاکم را محکوم بکند و محکوم را حاکم کند.
پیداست که رشوه می‌گرفتند، می‌آمدند رای را می‌گرفتند، دومی می‌آمد رشوه‌ی بیشتری می‌داد رای دیگری می‌گرفت، این تا آخر قاجاریه بوده البته نه به این شدت، ولی املاک مردم سند نداشت، آن نظمی که گفته شد یک نظم ابتدایی، به این ترتیب که مشروطیت می‌خواست که اگر ملک مال کسی است این را ببرند توی دفتر دستکی ثبت کنند معلوم باشد که تکلیف چیست.
گذشته ازنظم، خواست دیگر آن چیزی بود که قبلا گفتم یک نوع تصوری که از آزادی وجود داشت و وجود یک قانون.
بزرگ‌ترین دستاورد، خُب، مشروطیت هم نمونه‌ی یک نهضت دیررسی بود از آنچه در اروپا اتفاق افتاده بود. بزرگ‌ترین دستاوردش هم روشنگری بود، مثل عقل بود، مثل دموکراسی بود، در اروپا البته، و حکومتِ عرف به جای حکومتِ شرع. حکومت آخوندها، دست‌شان کوتاه شد در این جاها و حکومتِ عرفی برقرار شد.
کسروی و هدایت هر دو تا دو محصول مشروطیت هستند.
در مورد مشروطیت، بعد از اینکه آب‌ها از آسیاب افتاد، به هر حال خرابکاری‌ها انجام شد و جنگ بین‌الملل اول تمام شد و فاتحین ایران را تخلیه کردند و نوعی حکومت برقرار شد، یک چیز از آنچه مشروطیت می‌خواست به نظر من به تحقق پیوست و یک چیز دیگر نه.
یعنی مسئله‌ی نظم با تمام کمبودهایی که داشت به تحقق پیوست از راه دیکتاتوری رضاشاه. یک نوع قوانینی وضع شد و یک نوع سامانی پیدا شد، هرچند که خود شاه این قوانین را طبعاً اجرا نمی‌کرد ولی برای دیگران باید اجرا می‌شد و اجرا شد.
حکومت‌های محلی، شانزده، هفده تا شاه داشتیم در مملکت،ایلات ، حکومت ایلاتی، این چیزها از بین رفت. یک سازمان اداری، یک ارتش مرکزی، آموزش یکسان و حتی رخت و لباس یکسان برقرار شد.
اما برقراری آزادی یا بدتر از آن، یا مشکل‌تر از آن، دموکراسی مطلقاً نیامد و راستش اگر عقیده‌ی شخصی من را بخواهید نمی‌توانست هم بیاید. برای اینکه دموکراسی و آزادی کار یک نفر یا یک دستگاه یا یک سازمان نیست. دموکراسی، احتیاج به تمرین دارد، احتیاج به سنت دارد و بدبختانه اول قرن و به خصوص سال‌های بین دو جنگ ـ ما که جای خود داریم ـ درجهان سال‌های دیکتاتوری بود.
روال یا نمی‌دانم روح زمانه یا چه بگوئیم در دیکتاتوری بود. از پرتقال و اسپانیا و آلمان و بعد سراسر اروپای شرقی، ترکیه، در شرق ما، هندوستان وضع دیگری داشت برای اینکه انگلیسی‌ها بودند، در شرق هم دولت چین و ژاپن، حکومت‌های دیگری داشتند، حکومت‌های خودکامه بود، ما تافته‌ی جدا بافته‌ای نبودیم و این حرف من توجیه نمی‌کند دیکتاتوری را و توجیه دیکتاتوری نیست بلکه می‌خواهم بگویم وضع تاریخی این بود بدبختانه، و به هر حال یک چیزی از مشروطیت، یکی از خواست‌های مشروطیت به طور ناقص اجرا شد و یکی دیگر نشد و نمی‌توانست بشود.
آنچه اجرا شد نماینده‌اش کسروی بود، نماینده‌ی فکری‌اش کسروی بود و آنکه اجرا نشد، نشانه و سمبل‌اش، هدایت بود.
من از کسروی شروع می‌کنم، فکر کسروی یعنی آن چیزی که فکر کسروی را قوام می‌دهد و سرتاسر نظریاتش را تدوین می‌کند، یک تصوری است که او از خرد دارد. موضوع فکر کسروی در مجموع چهار چیز است، اگر آدم بخواهد دقت بکند و نگاه بکند.
البته همه‌ی حرف‌هایی که من می‌زنم استنباط شخصی من است، هیچ نوع حکمی توی این‌ها نیست و یکی ممکن است پنج تا پیدا بکند یکی ممکن است دو تا پیدا بکند. این‌ها همه اعتباری است.
به تصور من چهار موضوع اساسی در فکر کسروی و زندگی او و فعالیتش هست: یکی مسئله‌ی دین و ایدئولوژی و فلسفه، یکی مسئله‌ی زبان و ادبیات، دیگری تاریخ و سپس سیاست و اجتماع.
حال چیزی که به نظر من رسیده این است که در تمام این چهار رشته، آن تصوری که کسروی از خرد دارد، این تصور سامان می‌دهد این فکرها را و این رشته‌ها را به هم می‌بندد.

اما خردِ کسروی چیست؟
کسروی یک نوع آشنایی از کودکی، از اولین سال‌های نوجوانی، در حقیقت یک نوع آشنایی ابتدایی با علم غربی پیدا می‌کند و توجه اولیه‌اش هم به نجوم است و خودش هم توی زندگی‌نامه‌اش[6] توضیح می‌دهد که این آشنایی چگونه پیدا شد.
یک شهابی که گفته می‌شد که باید در تاریخ فلان بیایداز آسمان جهان رد بشود و از تبریز هم دقیقاً دیدنی است، او خبرش را پیدا می‌کند، می‌بیند و توجه‌اش جلب می‌شود که چگونه است که چیزی که در دسترس نیست و مال کُرات دیگر هستش یکی وقتی بنا‌ست که بیاد و رد بشود و ما ببینیم، این چه علمی است که این را نشان می‌دهد و پیش‌بینی می‌کند؟ علاقمند می‌شود به علم. کسروی خُب، از یک خانواده‌ی روحانی هم بوده. پدرش آخوند بوده، پیشنماز بوده، پیشنماز یک محله‌ای بوده و کسروی به مناسبت آشنایی با علم و ذهن کنجکاوی که داشته، با خرافاتی که با آن زندگی کرده و از نزدیک دیده و در پدرش دیده، دشمن می‌شود، که این دشمنی با خرافات را تا آخر دارد. به این ترتیب، خردِ او یک خردی است که انگیزه‌های پیدایی‌اش یکی علم است و یکی دشمنی با خرافات.
ولی این خرد، حالا دارم حکم پیش از استدلال می‌کنم، ولی بعد می‌بینیم این خرد کسروی بدل می‌شود به یک بی‌خردی گاه کامل، تمام، و به همان سرنوشتی دچار می‌شود که خردِ دکارتی و قبل از او خردِ مدرن از رنسانس به بعد دچار می‌شود. یعنی خرد روشنگری اروپا همه‌ی جنبه‌های ـ حالا همه نگوییم ـ جنبه‌های غیر عقلانی بشر را، جنبه‌های احساسی و عاطفی رادر درجه‌ی اول ندیده می‌گیرد و تصورش این است که از راهِ خرد، آدمی را می‌شود توضیح داد و می‌شود کارهایش را سامان داد، این خرد می‌رسد به پوزیتیویسم اگوست کنت و قرن نوزدهم، آخر این خرد، یک چنین خردی، وقتی که همه چیز را بخواهد توضیح بدهد و همه‌ی کارها را بخواهد سامان بدهد و یک چنین اعتقادی به خودش داشته باشد، در مجموع می‌رسد به توتالیتاریسم خرد، به دیکتاتوریِ خرد، سر از فاشیسم در می‌آورد از جهتی، سر از نازیسم در می‌آورد و از جهتی دیگر سر از کمونیسم استالینی.
این البته عقیده‌ی من نیست، عقیده‌ی بسیاری است و شاخص همه‌ی این‌ها مکتب فرانکفورت هورکهایمر و دیگران است که این موضوع را مطالعه کرده‌اند، که این خرد، چگونه خودش، خودش را می‌خورد و بدل به بی‌خردی می‌شود.
در کسروی، دقیقاً چون مدلِ کسروی خردِ روشنگری اروپاست، در کسروی هم خیلی زود این در شخص خود او، خرد او می‌رسد به بی‌خردی.
البته گفتن این مسئله شاید احتیاجی نباشد که من از جمله کسانی هستم که کسروی را به مناسبت اخلاقش ـ که آخر سر وحشتناک می‌شود ـ و به مناسبت پایداریش در عقایدش، ستایش می‌کنم ولی خُب، گمان می‌کنم که انتقاد فراوان هم می‌شود به او کرد. ستایش او مانع از انتقاد از او نیست، چنانچه که اینجا می‌خواهم بگویم تقریباً همه‌اش انتقادآمیزاست.
به هر حال همان بلایی که به سرِ عقل روشنگری و عقلِ دکارتی می‌آید، به سر عقلِ کسروی در زمان حیات خود کسروی و به دست خود او می‌آید. برای اینکه خردِ کسروی یک خردِ سیستم‌ساز است، یک سیستمی از خرد درست می‌کند. نمونه را بعداً خواهیم داد. همه چیز را در این سیستم می‌خواهد جا بدهد و آن چیزی که در این سیستم جا نمی‌گیرد هرچند واقعیت اجتماعی داشته باشد، واقعیت عملی داشته باشد، مطرود است و به شدت هم مطرود است.
می‌خواهم یک چند صفحه‌ای، سه چهار صفحه‌ای از خود کسروی نمونه بدهم. عرض شود که اینجا یادداشت شده [کرده‌ام] که: آنچه در همه‌ی زمینه‌های بالا وجود دارد ]در آن چهار رشته‌ی دین و فلسفه و ایدئولوژی، زبان و ادبیات، تاریخ، سیاست و اجتماع [و آن‌ها را به هم می‌پیوندد، چیزی است که کسروی آن را خرد می‌نامد. و در همه‌ی نوشته‌های کسروی و در سراسر اندیشه‌ی او همین خرد جاری است و سریان دارد.
و اما خردِ کسروی چیست؟ او خود آن را در جاهای مختلف نوشته‌هایش بارها تعریف کرده است و ما اکنون، یکی از آن‌ها را به دست می‌دهیم. این از کسروی است: «گران مایه‌ترین چیزی که خدا به آدمیان داده خرد است. خرد داور راست و کج و شناسنده‌ی نیک و بد می‌باشد. باید زندگی با آئینِ خرد باشد. این بسیار زیان‌ است که آدمیان خرد را از کار اندازند و رشته‌ی خود را به دست آز و کینه سپارند» مرجع ها را نمی‌دهم برای اینکه صحبت به درازا نکشد. اگر خواستید هست. این مال «ورجاوند بنیاد»[7] است.
کسروی خود را پرچم‌دار خرد می‌داند. باز از کسروی است و می‌گوید که: «امروز در جهان نبردهای گوناگون می‌رود، نبرد نژادها با همدیگر، نبرد بی‌چیزان با چیزداران، نبرد غرب با شرق، کهنه با تازه، نبرد دانش‌ها با نادانی‌ها، نیکی‌ها با بدی‌ها، خردمندی با بی‌خردمندی‌ها. این نبرد‌ها برخی ستوده و نیک است و برخی ناستوده و بد می‌باشد. ما در نبرد دانش‌ها با نادانی‌ها، و نبرد نیکی‌ها با بدی‌ها پا در میان می‌گذاریم و در نبرد خردمندی با بی‌خردی درفش‌دار می‌باشیم». پرچم‌دار این خردیم، دراین مبارزه برای خرد، ما در ایران‌ایم، بعد جای خرد هم مشخص می‌شود وکسروی می‌گوید: «نیکی ایران را می‌خواهیم ولی میدان کوشش‌های ما همه‌ی جهان است. و از گامِ نخست در راه نیکی جهان گام برمی‌داریم. چاره‌ی همه‌ی گمراهی‌های آدمی، خرد را رهبر ساختن و از پی او گام به گام پیش رفتن و خودنمایی و سودجویی را کنار گزاردن و در پی راستی‌ها بودن است.»
حالا نمونه‌های دیگری هست که من نمی‌خوانم.

این خرد کسروی چیست؟
و برای شناخت نیک و بد و راهنمایی کردار و اندیشه، چگونه معیاری است که دین، سیاست، راهبرد اجتماع، تاریخ، زبان و ادبیات را بنا بر آن باید شناخت و به کار بست؟ خُب، این سؤال پیش می‌آید که چیست این خرد؟
آن‌طور که کسروی می‌گوید ـ البته این عبارت کسروی نیست ـ ]این خرد موهبتی است که پروردگار به آدمی ارزانی داشته.[ حالا نقل قول از کسروی: «آفریدگار چنان که چشم را بهر دیدن و گوش را بهر شنیدن، خرد را هم بهر شناختن سود و زیان و نیک و بد و راست و درست داده است.»
پس به این ترتیب که کسروی می‌گوید خرد یکی از توانایی‌های آدمی است و مانند چشم و گوش. اما از سوی دیگر این خرد هیچ ارتباطی با همین امکانات جسمانی انسان ندارد برای اینکه باز کسروی می‌گوید: «ما چون روان را با دلیل‌های استواری نشان داده‌ایم [که ظاهراً این‌ها در جایی نشان داده نشده است.]، ناچاری‌ست که آن را بپذیرند و خرد را که از بستگان اوست [بسته به روان[ نیک بشناسند. ما این باز نموده‌ایم که روان چون خواست‌هایش جز خواک [خواسته] و کناک‌های [اعمال] تن و جان مادی است ناچار خودنیز جزاز تن و جان واز ماده بیرون است. خرد نیز همین حال را می‌دارد، خرد نیز از ماده بیرون است و بسته‌ی ساخت مغزی نمی‌باشد. خرد، خود جداسر [مستقل] و در داوری‌ها آزاد و بی یک سو [بی‌طرف] می‌باشد.»
خُب، خرد یک چیزی از عالم دیگری‌ست و خداداده، وابسته به روان، و به جسم هیچ نوع ارتباطی ندارد. از این همه برمی‌آید که اولاً کسروی، به گفته‌ی خود روان را با دلیل‌های استوار نشان داده است یعنی وجود روان را ثابت کرده است و در نتیجه آن را باید پذیرفت. چرا؟ معلوم نیست. و چون آن را پذیرفتیم، وجود خرد نیز ثابت شده است و ناچار باز باید آن را پذیرفت. از این گذشته، خرد هیچ ارتباطی با جهان مادی یا ساخت مغز انسان ندارد، چیزی است مستقل، آزاد و بی‌طرف.
پذیرش همه‌ی این حکم‌ها که نویسنده به گمان خود ثابت کرده است، امری است آشکار و ناگزیر نتیجه‌ی همه‌ی این احکام برای نویسنده، نوعی اعتقاد و حتی ایمان بی‌چون و چرا درباره‌ی درستی داوریِ این خردِ خود ساخته است.
کسروی از جمله ـ حالا نمونه‌ها را می‌خواهم بگویم ـ در آئین، آئین کتابی‌ست یا مجموعه مقالاتی است مال سال 1311 خورشیدی که بیشتر به اروپایی‌گری می‌پردازد و به مخالفت با فرهنگ اروپا، عقیده دارد که ماشین را ما از اروپا بگیریم اشکالی ندارد ولی نه به آن ترتیبی که اروپائیان به کار می‌برند، بقیه‌ی چیزهاشون مزخرف است و ما خودمان خیلی چیزهای بهتری داریم، پیش درآمد آل‌احمد است از این بابت.
کسروی از جمله در آئین و در انتقاد از تمدن اروپایی و گروندگان بدان می‌گوید: «ما معنی تمدن و چگونگی پیدایش آن را می‌نگاریم تا دانسته شود که این یک مشت هواداران اروپا یا خرد و هوش را از دست هشته و دیوانه‌وار سخنانی از نهان بیرون می‌ریزند یا گروهی فرومایه‌اند که در هواداری اروپائیان، بنیاد آسایش شرق را می‌کنند.»
بی‌گمان، این باور کسروی از روی خردِ اوست و این خردِ مستبد و خودکامه، دریافت و استنباط جز خود را به راحتی از آن دیوانگان یا فرومایگان می‌داند.
اینجاست که فکر می‌کنم خردِ کسروی می‌رسد به نوعی بی‌خردی و یک نوع استبداد رای و عمل و نکته‌ی جالب اینکه خردِ کسروی، خردی که از عالم بالا آمده و داوریش ضروری، ناگزیر و همه فهم است‌، همانطور که دیده می‌شود هیچ بنیاد فلسفی و منطقی و در یک کلمه، فرهنگی و برآمده از تجربه‌ی زندگی فکری و عملی انسان ندارد. راجع به خرد من زیاد صحبت می‌کنم برای اینکه در تمام آن چهار رشته‌ای که گفتم این خرد است که همه‌ی آن رشته‌ها را می‌بندد و به آن‌ها سامان می‌دهد.

و اما راه شناخت نیک و بد و درست و نادرست چگونه است؟
از سویی خرد موهبتی است از عالم بالا و به تن و حواس جسمانی، بستگی ندارد و از سوی دیگر برای فهم و تشخیص درست از نادرست، یعنی برای نقشِ خرد، اساساً برای شناخت و معرفت، هیچ وسیله‌ای نمی‌توان یافت مگر از راه جسم.
کسروی می‌گوید: آدمی را بیش از هر چیز فهم درست می‌باید، جستجو را باید از راهش کرد و از گمان و گزافه دوری گزید. این را باید پذیرفت که آدمی [حالا خرد هیچ بستگی به جسم ندارد.] برای فهم هر چیز آدمی جز به یکی از پنج راه، [مال کسروی است.] دریافت نمی‌تواند کرد.
راه دریافت، باز جسم انسان است. حالا چیست این؟ دیدن با چشم، شنیدن با گوش، سودن با دست و اندام، بوئیدن با دماغ، چشیدن با کام ـ زبان ـ و این همان است که حواس پنجگانه نامیده می‌شود. یک‌مرتبه برگشتیم به هزار سال، دو هزار سال پیش، به بقراط و سقراط و بوعلی‌سینا، تنها راه شناخت، این حواس پنجگانه است. ولی از طرف دیگر و برای اینکه نیک و بد را بشناسیم، باید شناخت داشته باشیم، اما شناخت نیک و بد هیچ ربطی از طرف دیگر به خرد ندارد، خردی که هیچ ارتباطی با آن‌ها ندارد.
خُب، ما اگر بنا شد که بجز حواس، چیز دیگری برای شناخت نداشته باشیم، فلسفه و منطق و همه‌ی چیزهای دیگر باد هواست.
کسروی هم همین‌طور در کار خرد، هیچ توجهی به فلسفه و منطق ندارد و این مهم را انتزاع بیهوده یونانیان می‌داند. به عقیده‌ی او در جهان، یک راه بیشتر نیست و آن راهِ خرد است: «بارها گفته‌ایم از لغزش‌های فلسفه‌ی نوین است که آدمی را به پای چارپایان و ددان می‌برد ـ [فلسفه، آدم را به حیوان تبدیل می‌کند.] و خرد و روان را که در او نمی‌شناسد» و از این لغزش آن نتیجه را می‌گیرد که: «در جهان یک راه راستین هست ولی نه هرکس از روی ساختمان مغزی خود چیز‌های دیگری اندیشد و راه دیگری پیش گیرد.» و حال آنکه یک راه راستین بیشتر در جهان نیست دلیلی ندارد هرکس به یک راهی برود.
درباره‌ی منطق نیز، کسروی، نظری مانند همین دارد. کسروی درباره‌ی منطق می‌گوید: «منطق را یونانیان بناگذاردند که راه دلیل آوردن را به هرکس یاد دهد ولی دلیل آوردن نه چیزی است که آدمی نیاز به یاد گرفتن آن از دیگری داشته باشد. هرکس به نیروهای ساده‌ی خدادادی آن را داند.»
یعنی احتیاجی به منطق نیست. (یک عبارت کوتاه بریده و نامفهوم در نوار صوتی)
این خردِ مطلق و بی‌انصاف، یک سرش می‌رسد به دوره‌ی روشنگری اروپا، منتهی به یک نوع تعقل‌گرایی مکانیکی که مربوط به دوره‌ای از تحول فکر اروپایی بوده، ولی تحول منطقی خردگرایی مغرب زمین، همچنان که متفکران مکتب فرانکفورت نشان داده‌اند و همچنان که در فاشیسم و کمونیسم دیده شده است به دیکتاتوری خردِ خود بسنده و تمامی‌خواه انجامید.
اما در اندیشه‌ی کسروی ـ بیگانه از تحول تاریخی، اجتماعی مغرب زمین ـ خردگرایی از راهِ دیگری به دیکتاتوری سیستمِ سیستم‌ساز خود رسید.
حالا با یک چنین خردی در زندگی اجتماعی چه کار باید کرد؟ این خرد، وقتی وارد زندگی اجتماعی بشود آن وقت مثلا این‌گونه می‌شود که کسروی می‌گوید: «یک چیز را باید دانست و آن اینکه زندگانی توده‌ای با هوس نتواند بود، هر کسی نتواند هرچه دلش خواست آن کند در زندگی. در زندگانی توده‌ای باید آئینِ خردمندانه باشد که پیشرفت کارهای توده و آسایش همه را در بر دارد و باید همه پیروی از آن آئین کنند ... در یک توده، اگر چنین باشد که هرکس پیروی از هوسیات خود کند کارها از سامان افتاده، نتیجه جز بدبختی نخواهد بود.»
این پیروی همه از آئینِ خردمندانه، آخر سر به اینجا می‌رسد که چون دستورهای خرد یکی یکی باید اجرا شود، مثلاً در کار زناشویی، این‌گونه نمودار می‌شود. کسروی می‌نویسد:
«زناشویی یا پیوستن زنی با مردی و زیستن آنان در یک جا یکی از باریاب‌های بزرگ [الزامات بزرگ] است در آئین ما، هر پسری چون شانزده ساله بُوَد، تواند زن گرفتن، و چون بیست و پنج بُوَد، باید زن گرفت.»
کسروی در جای دیگر در پاسخ کسی که به او می‌گوید شما می‌خواهید شعر را تابعِ عقل گردانید در حالی که شاعر، تابع احساس است، پاسخ می‌دهد: ما منکرِ احساس یا سهش برای او یعنی برای احساس نیستیم و نمی‌گوییم باید سهش‌ها را کنار گذاشت لیکن سهش‌ها یا احساسات نیک و بدش توام است از این رو باید تابعِ خرد باشد. «یگانه چیزی که خداوند به آدمی برای شناختن نیک و بد داده خرد است، همه چیز باید زیر نگهبانی آن باشد.» گویی از نظر کسروی، سهش را دیگر خدا نداده!!
بدین ترتیب، در فرهنگ و ادبیات، کسروی، بر آنچه خود نمی‌پسندد یا آنچه را در نمی‌یابد، یکسره به همه خط بطلان می‌کشد و تمامی فرهنگِ عرفانی ایران را، از جمله بدون توجه به موقعیت تاریخی، رشد، نقش اجتماعی و فرهنگی گوناگون و چند جانبه‌ی فرهنگ عرفانی، همه را نفی می‌کند، همه را بر اساس دریافت و بینشِ زمان خود، و آن چیزی که در آن زمان، شخص او می‌فهمد، داوری می‌کند و آن‌ها را ناسودمند، زیان‌بخش، حاصل صوفی‌گری، درویشی، گدایی و بیکاری می‌داند.
این‌ها همه، بطور کلی، نقشی بود که خرد بازی کرد.
در زمینه‌ی تاریخ، گفتیم که یکی از رشته‌های بزرگ کار کسروی تاریخ است.
کسروی، مورخ بزرگی بود و علی‌رغم یک چنین دریافتی از خرد، کارهای او در تاریخ ایران بی‌سابقه بود. چیزهایی که او پیدا کرد، مورخین حرفه‌ای نتوانستند پیدا کنند: مثلِ تبار صفویه، مشعشعیان، مثلِ شهریاران گمنام، این‌ها رساله‌های درخشان است برای اینکه حالا حُسن این خرد بود که همه چیز را می‌کاوید. کسروی، آدمی بود که تنها یک جنبه ندارد، جنبه‌های متناقض دارد. (یک جمله‌ی کوتاه نامفهوم در نوار صوتی)
کسروی عقیده دارد که تاریخ برای تفریح، لذت، و خوشی‌های معنوی، برای پندآموزی و شناخت نیک و بد و برای بهتر شناختن آئین زندگی و راهِ جهان‌داری و درس‌هایی است که در این زمینه، می‌توان گرفت.
با تاریخ‌نویسانِ ایران هم، بجز یکی دو سه نفر مخالف است و به حق نمی‌پسندد برای اینکه می‌گوید این‌ها، جیره‌خوار دستگاه‌های مختلف‌اند و آن کاری می‌کردند که شعرای مداح می‌کردند.
از طرفی کسروی دارای ادراک تاریخی است برای اینکه در زمان خودش ایستاده و با یک چنین دستمایه‌ای از خردی که از اروپا آمده بررسی می‌کند تاریخِ ایران را. بدین ترتیب مردِ زمان خودش است به عنوان یک دانشمند. اما از طرف دیگر از زمان خودش ـ منظورم دوره‌ی رضاشاه در ایران ـ و مورخان بزرگ، از همه‌ی آن‌ها جلوتر است برای اینکه مورخان آن دوره با این فکر اروپایی، با این تعقل اروپایی آشنا نیستند، از این بابت از مورخینی مثل اقبال، مینوی و دیگران جلوتر است، فکرش بازتر و روشن‌تر، علی‌رغم همه‌ی این حرف‌ها، از طرف دیگر از زمان خودش بسیار عقب‌تر است برای اینکه آن چیزی که او از اروپا می‌داند، چیزی است که 200 سال ازش گذشته و از مکتب‌های دیگر تاریخ‌نگاری اروپا مثل مثلاً مکتب آنال فرانسه که مکتب بسیار پیشرویی بود، از تاریخ‌نگاری مارکسیستی، از تاریخ‌نگاری انگلوساکسون‌، در همان زمان هیچ اطلاعی ندارد. به این ترتیب آدمی است در ایران، جلوتر از مورخان دیگر و آدمی است در جهان، عقب‌تر از مورخان دیگر، نتیجه اینکه کارش متناقض است، از جهتی، چیزهایی پیدا می‌کند که مورخ‌های دیگر در ایران پیدا نکردند و از جهتی دیگر حرف‌هایی در زمینه‌ی تاریخ می‌زند که پذیرفتنی نیست.
اما در ضمن یک شّم تاریخی دارد که ناچارم این را بگویم و این گفت‌وگو‌ی تاریخ را تمام بکنم.
درباره‌ی تاریخ دوره‌ی هخامنشیان، از این پدیده گفته می‌شد که داریوش وقتی رفت به لشکر‌کشی مصر، گئوماتای مغ، آمد بردیا را کشت و گفت من بردیا هستم و به جای او نشست و سلطنت را به دست گرفت تا داریوش برگشت و او را از سلطنت خلع کرد. این را مشیرالدوله پیرنیا[8] که تاریخ مفصلی درباره‌ی ایران نوشته، این را از اروپایی‌ها گرفته بود و نوشته بود و دیگران هم این را نوشته‌اند.
کسروی به مناسبتی ـ به خاطر اینکه اصلاً تخصصی در ایران قدیم ندارد ـ ولی به مناسبتی یک جایی، این مطلب پیش می‌آید و اشاره‌ای می‌کند و به نظرش عجیب می‌آید که مغی بتواند پادشاه را خلع کند و بعد نقاب بزند و یک سال تمام خودش را به جای پادشاه قالب کند و سلطنت کند. حدس کسروی این است که احتمالاً داریوش کودتا کرده و وقتی از مصر برگشته و لشکریان همراهش بودند، بردیا را از سلطنت خلع کرده به اسم مغ و خودش جانشین او شده.
مورخین شوروی بعد از کسروی ـ این دیگر مربوط به بعد از جنگ و بعد از قتل کسروی است ـ و از جمله دیاکونوف این مسئله را بررسی می‌کنند و الان این نظر بیشتر هست که داریوش با کودتایی که کرد سلطنت را از یک خانواده هخامنشی به خانواده دیگری منتقل کرد که خود داریوش در رأس این خانواده بود. به هر حال این نشان می‌دهد شم تاریخی کسروی را.
و اما در مورد زبان هم، کسروی یک چنین خردی را به کار می‌بندد، یک سیستمی در مورد زبان درست می‌کند و یک سلسله دستورهایی که من اینجا دارم ولی بهتر که سخن را کوتاه کنم. یک سلسله دستورهایی می‌دهد که زبان باید این‌طور اصلاح بشود. اساساً کسروی چون تمرکز‌گراست و شدیداً معتقد به تمرکز است، عقیده دارد که باید یک دین باشد، باید یک زبان باشد و یک ملت. می‌گوید چهارده تا دین و اعتقاد و باور مختلف هست و همه‌ی این‌ها باید از بین برود و یک آئین باشد که تلویحاً یعنی آئین خودش. چون با شیعه‌گری هم مخالف است، باید یک آئین باشد و زبان هم باید یک زبان باشد حتی خودش که از آذربایجان است می‌گوید زبان ترکی باید از بین برود. یک چنین دستورهایی درباره‌ی زبان می‌دهد و مثل خرد، خودش از این دستورات، تجاوز می‌کند. از جمله می‌گوید لغت بی‌دلیل نباید ساخت و خودش فراوان لغت می‌سازد.
در مورد هدایت، شاید بماند برای سال دیگر و سفر دیگر.
فقط یادآوری بکنم که در همه‌ی این زمینه‌ها، هدایت در قطب مخالف کسروی قرار دارد جز علاقمندی به ایران در یک دوره‌ای.
خیلی در مورد هدایت می‌گفتند ولی من فکر نمی‌کنم هدایت دیگر از 1316 یا 1317 به بعد عاشق ایران بود ولی کسروی تا آخر عاشق ایران بود.
هدایت به یک نوع هیچ‌گرایی و نیهیلیسم رسیده بود که دیگر عشقی به ایران نداشت، یعنی گوئی دیگر عشقی نداشت.

________________________________________
[1] ـ مسکوب، شاهرخ: داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع، نشر فرزان، تهران 1373. کتاب ، پنج فصل و سه پیوست دارد. فصل اول: ملی‌گرائی، تمرکز، و فرهنگ در غروب قاجاریه و طلوع پهلوی. فصل دوم: افسانه طبیعت، ( بررسی شعر و نگاه نیما یوشیج). فصل سوم: «مریم ناکام» عشقی و «عشق کامروای» نظامی و خواجو. (بررسی شعر و نگاه میرزاده عشقی). فصل چهارم: قصه پر غصه یا رمان حقیقی. (بررسی شعر ، نگاه ، و سرگذشت عارف قزوینی) . فصل پنجم: میرزا حسن‌خان دیوانسالار و عشق «زیبای» شهر آشوب. (بررسی رمان «زیبا»، نوشته‌ی محمد حجازی). پیوست‌ها: قصه پرغصه یا رمان حقیقی، شیرین کلا، صبح و شب.
[2] ـ اشاره‌ی مسکوب به فصل «قصه پرغصه یا رمان حقیقی»، درباره‌ی شعر عارف قزوینی و گوشه‌هائی از زندگی و دیدگاه‌های اوست.
[3] ـ «طهران مخوف یا یادگار یک شب»، رمان دو جلدی مرتضی مشفق کاظمی است. نخست به صورت پاورقی روزنامه‌ی ستاره ایران چاپ شد در سال هزار و سیصد و یک خوشیدی (1301) و سپس جلد اول آن در هزار و سیصد و چهار خورشیدی (1304)به شکل کتاب چاپ شد. تاریخ چاپ جلد دوم آن بهمن هزارو سیصد وپنج (1305) خورشیدی ست و قیمت آن 50 قران. اشاره‌ی مسکوب به همین کتاب است که در فصل پنجم «داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع» و در ضمن بررسی رمان «‌زیبا» ی محمد حجازی، به تهران مخوف هم می‌پردازد.
[4] ـ اشاره‌ی مسکوب به محمدعلی همایون کاتوزیان است. کاتوزیان می‌نویسد: «استبداد و دیکتاتوری، به رغم شباهت‌های ظاهری‌شان‌، یکی نیستند. استبداد نظامی است که در آن قدرت دولت منوط و مشروط به هیچ قانون یا قراداد طبقاتی یا اجتماعی نیست. حتی لفظ استبداد به معنای خودرائی و خودکامگی است، یعنی نظامی که در آن اراده‌ی دولت جای قانون را می‌گیرد. تاریخ ایران با همه‌ی گوناگونی‌هایش، نشان می‌دهدکه نظام حاکم در آن معمولا نظام استبدادی بوده و بدیل این نظام نیز طغیان و عصیان عمومی‌ای بوده که پس از ایجاد بلوا و هرج و مرج به بازگشت نظام استبدادی انجامیده است.» محمدعلی همایون کاتوزیان، استبداد، دموکراسی و نهضت ملی، انتشارات مهرگان 1372 خورشیدی. کاتوزیان به همین مفهوم‌های «حکومت استبدادی» و «استبداد مدرن»، در یگر کتاب‌های پژوهشی خود نیز می‌پردازد از جمله در کتاب «دولت و جامعه در ایران، انقراض قاجار و استقرار پهلوی»، نشر مرکز، 1379خورشیدی و کتاب «تضاد دولت و ملت، نظریه تاریخ و سیاست در ایران»، نشر نی، 1380 خورشیدی.
[5] ـ تاریخ جهانگشای، کتابی سه جلدی فراهم آورده‌ی عطاملک جوینی از دیوانسالاران دربار هلاکوخان درباره‌ی تاریخ مغول و خوارزمشاهیان و اسماعیلیان. جوینی، بسیاری از اصطلاحات اقتصادی، زمین‌داری، منصب‌های درباری و نظامی دوره‌ی مغول را شرح داده است. کتاب از منبع‌های پژوهش در اوضاع اقتصادی ـ اجتماعی و موقعیت شهرها و روستای آن دوران است.ملک الشعرا بهار، شیوه‌ی تاریخ جهانگشای را در پاره‌ای زمینه‌ها ، نزدیک و شبیه می‌داند به شیوه‌ی «مقدمه‌ی ابن خلدون». به نوشته‌ی بهار، عطا‌ملک جوینی در تاریخ جهانگشا، «‌اصول صحیح اجتماعی در علل حقیقی شکست خوارزمیان و انقراض مدنیت ایرانیان در برابر حادثه تاتار و علت‌های حقیقی دیگر در پیشرفت کار چنگیز و اتباع خونریز او آورده که در عالم خود منحصر بفرد میباشد و در کتب فارسی بلکه در تواریخ تازی سوای «ابن خلدون»، کسی باین نحو در کنه مسایل تفحص و تعمق ننموده است» بهار می‌افزاید‌: «‌اگر نویسندگانی چون نویسندگان زمان‌های بعد متصدی نوشتن و ضبط تاریخ چنگیز و هلاکو شده بودند امروز ما از فهم بسیاری ازحقایق تاریخی که در جهانگشا است محروم بودیم.» بهار، محمدتقی، (ملک‌ا‌لشعرا)، سبک‌شناسی ج3 ص 53 ـ 52 .چاپ ششم.1370 خورشیدی، موسسه انتشارات امیرکبیر.
[6] ـ کتاب زندگانی من و نوشته‌های «ده سال در عدلیه» و «چرا ازعدلیه بیرون آمدم» در سال هزار و سیصد و بیست و سه (1323) خورشیدی به صورت جداگانه منتشر شدند. هرسه نوشته در سال هزار و سیصد و چهل و هشت (1348) خورشیدی، یکپارچه و به نام اولیه‌ی زندگانی من چاپ شد.کتاب «‌شیخ صفی و تبارش»، سال هزار و سیصد و شش (1306) خورشیدی. کتاب «مشعشعیان» که بخشی از کتاب «تاریخ پانصد ساله خوزستان» است در هزار و سیصد و چهار (1304) خورشیدی. مقاله‌ی کوتاه «آیا بردیا دروغی بود »، اردیبهشت هزار و سیصد و سیزده (1313)خورشیدی.
[7] ـ ورجاوند بنیاد: ورجاوند، واژه‌ای پهلوی است به معنای ارجمند، برازنده، دارای فره ایزدی، خداوند ارج. کسروی، خود در واژه‌نامه‌ی پایانی کتاب، در برابر واژه‌ی ورجاوند، واژه‌های «خدائی» و «مقدس» را آورده است. ورجاوند بنیاد در تابستان هزار و سیصد و بیست و دو (1322) خورشیدی منتشر شد. دو کتاب دیگر کسروی که شاهرخ مسکوب در متن بحث خود درباره‌ی معنای «خرد » در نوشته‌های کسروی، به آن‌ها ارجاع می‌داد، عبارتند از: آئین، چاپ نخست، هزار و سیصد و یازده (1311) خورشیدی و در پیرامون خرد، چاپ نخست، هزار و سیصد و بیست و دو (1322) خورشیدی.
[8] ـ پیرنیا در کتاب «تاریخ باستانی ایران»، در شرح پادشاهی کمبوجیه پسر کورش می‌نویسد: کوروش دو پسر داشت، یکی کمبوجیه که «به ولایت عهد معین شده بود»، حکومت بابل را داشت و در زمان غیبت کوروش از ایران، «نیابت سلطنت» را نیز عهده‌دار بود. و دیگری بردیا که حکومت خوارزم و باختر و پارت و کرمان را داشت وچون طرف توجه مردم شده بود کمبوجیه او را رقیب خود دانسته «مخفیانه» کشت. سپس در هنگام لشکرکشی کمبوجیه به مصر، گئوماتا‌ی مغ، خود را بردیا پسر کوروش برادر کمبوجیه گفت و برتخت نشست و مردم هم بسوی او رفتند. کمبوجیه در شام خبر را شنید و «در موقع بسیار بدی واقع شد» چون می‌دانست بردیا را کشته اما نمی‌توانست این را بیان کند و بالاخره «در حال تاثر» در شهر اگباتانا در شام «زخمی بخود زد» که از اثر آن درگذشت اما پیش از این حادثه، «سر» خود را به داریوش که در لشکرکشی مصر همراه او بود ابراز کرد. پیرنیا سپس از کتیبه بیستون، گفته‌های داریوش درباره‌ی پایان کار گئوماتای مغ را می‌آورد. داریوش شاه می‌گوید: کسی از پارس یا مدی یا از خانواده ما پیدا نشد که این سلطنت را از گئوماتای مغ باز ستاند. مردم از او می‌ترسیدند چه عده‌ی زیادی از اشخاصی که بردیا را می‌شناختند، می‌کشت. تا اینکه من آمدم از اهورا مزدا یاری طلبیدم اهورا مزدا مرا یاری کرد. من با کمی از مردم ، این گئوماتای مغ را با کسانی که سردسته‌ی همراهان او بودند، کشتم. من او را کشتم پادشاهی را از او باز ستاندم به فضل اهورامزدا شاه شدم. اهورا مزدا شاهی را به من اعطا کرد. پیرنیا، حسن، مشیرالدوله، تاریخ باستانی ایران، صص103 ـ 98، نشر دنیای کتاب 1362 خورشیدی. چاپ نخست تاریخ باستانی ایران، اسفند ماه هزار و سیصد و شش (1306) خورشیدی.
کسروی درست در همین روایت داریوش در کتیبه‌ی بیستون شک می‌کند. کسروی می‌نویسد: «این داستان از شگفت‌ترین داستان‌هاست و پاره‌ای دشواری‌ها در آن هست. یک رشته موضوع‌هائی در آن هست که به سختی می‌توان باور کرد. یکم آنکه اگر کمبوجی بردیا را نهانی کشته بود پس گومات از کجا آن را دریافت و خود را به نام بردیا خواند؟ دوم آنکه گومات پیش از آن درکجا بوده و چگونه شد مردمی که پیش از آن او را می‌شناختند پرده از رازش برنداشتند. سوم آیا از کسانی که نخستین بار نزد گومات شتافتند و گرد سر او فراهم آمدند یکی نبود که بردیا را دیده باشد، بشناسد که این مرد نه آنست . چهارم مگر با کشتن این وآن چنین رازی سرپوشیده می ماند». کسروی سپس می‌نویسد که «پادشاهی هخامنشی در آن زمان از یک سلسله پادشاهی‌هائی پدید آمده بود که هر یکی پیش از آن مستقل می‌زیسته و این زمان هم آرزوی استقلال در دل خود داشته و به اندک بهانه هریکی سر به شورش بر می‌داشت». کسروی پس از اشاره به «دشواری‌های داستان» و چگونگی پادشاهی هخامنشی می‌نویسد: «این‌ها دشواری‌هایی است که در داستان هست. کسانی می‌توانند بگویند حقیقت داستان نه آن بوده که داریوش در نوشته ی بیستون می‌گوید یا هرودوت در تاریخ خود می‌نگارد. شاید داستان این بوده که بردیا نه دروغی بلکه راستی بوده و این است مردم سر به پادشاهی او فرود آورده‌اند .....و داریوش که از خاندان پادشاهی و مرد دانا و توانایی بود چشم به پادشاهی او دوخته و به همدستی کسانی از بزرگان درباری او را کشته و پادشاهی را از آن خود ساخته ولی برای آنکه مردم از او دل آزرده نشوند چنین وانموده که آن کس نه بردیا پسر کوروش، بلکه مغی دروغگو بوده و بدین سان این موضوع شهرت پیدا کرده.» کسروی پس از بیان تردید و پیش گذاشتن فرض خود، می‌نویسد: «این شکی است که ما در پیرامون این داستان پیدا کرده‌ایم ولی به هیچ سر قضیه یقین نداریم ، و اینکه در اینجا موضوع را عنوان می‌کنیم برای آن است که گفتگو از آن بشود». تاریخ نگارش این مقاله‌ی کسروی اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و سیزده (1313) خورشیدی است. کاروند کسروی، ص 126، مجموعه‌ی 78 رساله و گفتار‌، به کوشش یحیی ذکاء، انتشارات آرش / سوئد.
برگرفته از :
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=20881

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

زنده سوزاندن یک زن و شوهر روستای !

مهوش ندیمی

من از بیگانگان هرگز ننالم
که هرچه کرد با من آشنا کرد
چندی بود که می خواستم قلم و کاغذی به دست گیرم و شرح یک قصه پر غصه را بر روی کاغذ بیاورم، ولی نمی دانم چرا قلم بر روی کاغذ قرار نمی گرفت، شاید حجب و حیا و یا شاید نکند با گفتن ماجرا باعث دلتنگی و شرم دیگران شوم.
گر بگویم قلب ها پرخون شود
ور نویسم اشک ها جیحون شود
تا این که فیلم تابوی ایرانی را که به همت هنرمند توانا و پر جرأت رضا علامه زاده تهیه شده است، دیدم. گو اینکه آن چه در این فیلم نشان داده شد قطره ای در مقابل اقیانوس است ولی خود قدم اولیه است برای شکستن این تابو و ترک خوردن سنگ سخت تعصب قلب های مردم. این است که دستم و قلبم جرأت پیدا کرد و قلم شروع کرد شرح ماجرا را نوشتن.
شکرنسا و همسرش محمد حسین
نُوک روستایی است در مشهد در استان زرخیز خراسان. نُوک ده کوچکی است با جمعیت کم که ساکنان آن سالیان سال به کشاورزی و دامداری مشغول هستند. اهالی اغلب همدیگر را می شناسند یا از طریق فامیلی و نسبی و یا از طرق دیگر. در این ده کوچک یک زن و شوهر به نام شکر نسا و محمدحسین زندگی می کنند که بهایی هستند. فرزندان آنها بزرگ شده اند و هرکدام در نقاط دیگر به کار و زندگی مشغولند. یک دختر و دامادشان در دهی نزدیک به این پدر و مادر زندگی می کنند که اغلب از آنها دیدار می کنند و شاید در رفع نیازهای آنان ساعی هستند.
مردم این روستا در کنار همدیگر با صلح و صفا زندگی می کردند، تا این که انقلاب اسلامی شد و ظلم و آزار و کشتار بیرحمانه بر مردم ایران از هر قوم و نژاد و مذهب شروع شد.
اواخر ماه آبان بود. هوای نُوک رو به سردی می گذاشت. شکرنساء و محمدحسین پس از یک روز پر مشغله در مزرعه و رسیدگی به احشام و انجام امور خسته به خانه برگشتند. شکرنسا سفره را پهن کرد و زن و شوهر با لطف و صفا شام خوردند. مقداری بادام از باغ آورده بودند و هر دو با چکش های کوچک مشغول شکستن آنها شدند، این کار هر ساله ی آنها بود. بادام ها را حاضر می کردند برای روزهای سخت زمستان. عادت هر شب آن بود با خوردن چای شب را به پایان برسانند. شکرنسا سماور را جوش آورد، چایی دم کرد و یک استکان چای برای همسرش و خودش ریخت. در این حین محمد به او گفت من می روم به گوسفندها سر بزنم و برمی گردم. شکرنسا گفت زود برگرد که چایی ات سرد نشود. او رفت و شکرنسا چای خود را نوشید. در این هنگام صدایی شنید و بعد چند مرد مسلح وارد اتاق شدند. شکرنسا مهمان نواز بود و شاید هم رسم ده آن بود که اهالی آخر شب به دیدن هم بروند و چای را با هم بخورند. این است که گفت خوش آمدید، بفرمائید، ولی وقتی که نزدیک تر شدند تعجب کرد. چند مرد نقاب پوش با اسلحه جلوی او ایستاده، بدون این که هیچ حرفی بزنند، چون ممکن بود از صدای آنها شکر نسا آنها را بشناسد، دست و پای این زن را بستند، و او هر چه می گفت شما که هستید، با من چه کار دارید، چرا این کار را می کنید، مگر من چه کرده ام؟ جوابی نمی شنید. وقتی متوجه شد که نتیجه ای ندارد، گفت پس خواهش می کنم، خواهش می کنم به شوهرم محمد کاری نداشته باشید، او پیرمرد است و ضعیف، رفته به گوسفندها سر بزند. خواهش می کنم به او کاری نداشته باشید. ولی آنها کماکان مشغول به طناب پیچیدن او بودند و او متحیر که این ها که هستند، چرا این وقت شب بدون اجازه به اتاق آنها آمده اند و این گونه او را آزار می دهند. به یک مرتبه به خود آمد و فهمید که اینها مردمانی هستند که تعصب کورکورانه دین و مذهب دارند.
شکرنسا را با طناب بستند روی زمین قرار دادند، و بعد تخته ای از گوشه ای پیدا کردند روی او گذاشتند روی تخته را چوب و هیزم خشک گذاشتند و از نفتی که چراغ اتاق را روشن می کرد بر روی تخته ریختند و آنگاه کبریت را روشن کردند. وقتی که مطمئن شدند هیزم ها شعله گرفته این مردان با نقاب خوشحال از زنده سوزاندن مادر ما، مادر وطن، مادری که صورتش از گذشت سالیان سال پر از چین و چروک شده و دستهایش با کار کردن بر روی زمین کبره بسته بود، اتاق را ترک کردند که به سراغ محمد بروند.
پیدا کردن محمد کار مشکلی نبود. او را گرفتند و شروع کردند به عملیات، هرچه محمد داد و فریاد می زد، کمک می خواست، همسایه ها را صدا می کرد، صدایی از کسی درنمی آمد، شنیدند و بی احساس توجهی نکردند.
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
او را هم با طناب بستند، رویش نفت ریختند و کبریت را روشن کردند و در حالی که می سوخت به او گفتند بدو… بدو… و شروع کردند به تیراندازی. چه خنده ای می کردند… بدو بابا… بدو بابا… و بعد شلیک… بالاخره بدن نحیف و سوخته و شرحه شرحه پیرمرد سالخورده دهاتی بر روی زمین افتاد. نقاب پوشان خود را به آنجا رساندند و وقتی از کشته شدن او مطمئن شدند خودشان را با آتش بدن او گرم کردند و رفتند.
به کدام مذهب است این
به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را
که تو عاشقم چرائی؟
من می خواهم این شعر را اینطور بنویسم:
به کدام مذهب است این
به کدام ملت است این
که سوزند عاشقان را
که تو با خدا چرائی؟
برگردیم به اتاق سراغ شکرنساء، سراغ مادر
در آن زمانی که شکرنساء زیر آتش بود و در انتظار سوختن، در نهانخانه ی جانش به یاد فرزندان و نوه هایش و از همه مهمتر شوهرش محمدحسین بود. با فکر و یاد آنها سوختن را فراموش کرده بود که به ناگاه تکان خورد دید دستش حرکت می کند، و بعد پاهایش … چون طنابی که او را بسته بودند نایلون بود در برخورد با آتش می سوزد و در نتیجه او متوجه می شود که می تواند حرکت کند. نیم سوخته و جراحت دیده خود را از زیر آتش بیرون می کشد. اولین چیزی که به یادش می آید محمد است. او را در اتاق نمی بیند. کت محمد را در گوشه ای پیدا می کند. با دست های سوخته روی بدن سوخته اش می اندازد و با اراده و دلی مملو از عشق به شوهر و زندگی به دنبال او بیرون می رود.
شب بود و تاریک… در آن تاریکی با صدای نحیف صدا می کند محمد… محمد … عجب است که اسم او محمدحسین است. محمد نام حضرت رسول اکرم و حسین نام امام مظلوم شیعان است. در آن تاریکی شب کسی صدای او را نمی شنود و یا اگر می شنود از ترس و یا اینکه او کافر است و نجس و یا به ما چه … کسی بیرون نمی آید که دست نوازشی و کلمه ای از همدردی و همدلی به او بگوید. به هر حال در آن تاریکی خانه یکی از همسایگان را پیدا می کند، در می زند، در را باز می کنند و از دیدن قیافه ی مادر سالخورده کودکان خانه از ترس داد و فریاد می کنند، ولی بزرگان بی اعتنا. می پرسد، محمد مرا ندیده اید؟ ـ نه. یکی از مردان غیرتش به جوش می آید می گوید می روم پشت بام ببینم آنجاست. زود برمی گردد. نه، بالای پشت بام نیست. نمی دانم کجاست. نه سلامی نه علیکی، نه نوازشی و نه مهمان نوازی که ما ایرانی ها و خصوصا اهالی ده و روستا به آن معروف هستیم. می خواهند در را ببندند، با صدای نحیف می گوید میشه چراغ قوه ای به من بدهید تا محمدم را پیدا کنم. چه عشقی! به او چراغ قوه می دهند و در را بر روی او می بندند.
من نمی دانم این چه فرهنگی است که دل را سنگ می کند و انسان را عاری از انسانیت. شرم باد بر آن فرهنگی که این چنین مردمش را بی رحم و خونریز و خون دوست تربیت می کند.
شکرنساء چراغ به دست به دنبال محمد می گردد. او را صدا می کند. صدایی نمی شنود. ناگاه از دور دودی می بیند. خودش را به آنجا می رساند. نگاه می کند. نور می اندازد. بله، محمد است. سوخته و تیرخورده بر زمین افتاده. اشکی از چشمان خشک شده اش می غلتد. با دلی شکسته و بدنی سوخته به خانه اش برمی گردد. همانطور که کت محمد روی شانه اش بود کنار دیواری چمباتمه می زند تا فردا صبح و روزی دیگر فرا رسد.
از آنجایی که معمولا جنایتکاران و قاتلان پس از اقدام جرم، قبل از برملا شدن نزد عموم، خود به محل جنایت می روند که از عملی که انجام داده اند مطمئن شوند به مزرعه می آیند که از سوختن طعمه هایشان مطمئن شوند. جسد سوخته و خونین محمد را می بینند ـ لابد خوشحال وارد اتاق می شوند ـ که خوشحالی آنها تبدیل به ترس و لرز می شود، وقتی که می بینند این پیرزن سوخته ولی زنده است.
تا اینجای ماجرا در تاریخ ثبت است در کتابی به نام A Cry from Heart  نوشته ویلیام سیرز و از این به بعد را هم برای ثبت در تاریخ می نویسم.
یکی از فرزندان پسر این سوخته شدگان با همسر و فرزندانش در تورنتو زندگی می کند. شبی جلسه ی یادبودی برای پدر و مادر برگزار می کنند. پس از دعا و مناجات برای ارتقاء روح پاک آن عزیزان و طلب بخشش و مغفرت برای گناهکاران، هر کس خاطره ای از آن عزیزان دارد می گوید. در این ضمن متوجه شدم که فرزند کوچک این خانواده با فارسی شکسته می گوید، پدر … زبان… زبان را بگو… نفهمیدم چه می گوید. از پدر پرسیدم چه می خواهد بگوید؟ چنین گفت: وقتی مردان وارد اتاق شدند و مادر را زنده یافتند از ترس اینکه اگر دختر و داماد و یا دیگران به دیدن آنها بیایند و جریان را تعریف کند، زبان مادر را که هنوز نیمه جان است از حلقوم درمی آورند و فرار می کنند.
“آدمیت مُرد، گرچه آدم زنده بود” (فریدون مشیری)
صبح دختر و داماد بی خبر به خانه پدر می آیند. مادر را لابد به جایی می برند چون در آن ده بیمارستانی نیست. پس از چندی روح پاکش به محمد می پیوندد.
مولانا چه زیبا گفته:
گر در آتش رفت باید چون خلیل
ور چو یحیی می کنی خونم سبیل
ور چو یوسف چاه و زندانم کنی
ور ز فقرم عیسی مریم کنی
سر نگردانم از تو من
بهر فرمان تو دارم جان و تن
ترک مال و ترک نام و جان و تن
در طریق عشق اول منزل است

برگرفته از :
http://www.shahrvand.com/archives/26784