۱۳۹۴ آبان ۲۴, یکشنبه

از جنایت در پاریس تاهجوم به بهاییان !

دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴





واکنش مردم ایران به جنایت وحشت افکنان داعشی در پاریس تحسین برانگیزاست. احساس همدردی با قربانیان و بازماندگان قربانیان در پاریس نشانه ای از احساس جهانی انسان دوستانه ای ست که شرط اولیه زندگی در جامعه جهانی امروز است. کم اهمیت دانستن این همدلی انسانی از سوی کسانی مانند گردانندگان تندرو روزنامه وطن امروز دلیل روشنی است که کسانی که برای جان انسان ها اهمیت قائل نیستند توجیه کنندگان اصلی هجوم به انسان ها به شمارمی روند.
در چنین شرایطی کم قدر دانستن همدلی ایرانیان با مردم فرانسه به بهانه تقبیح سیاست های دولت های غربی، معنی بی توجهی به اهمیت جهانی گسترش نا امنی در جهان را می یابد. این که بیروت ناامن است دلیلی برای توجیه استقبال از ناامنی و وحشت آفرینی در پاریس نیست.
عنصر مشترک در میان وحشت آفرینان بی اعتنایی به جان و حقوق انسان هاست. همین روحیه است که در ایران هجوم به ایرانیان بهایی را توجیه می کند.
روشن است که اگر مردم می توانستند با همان آزادی ای که می توانند همدلی خود با مردم فرانسه را ابراز کنند، اعتراض خود به هجوم به بهاییان در ایران را بیان کنند، حتما چنین می کردند. و اگر بدون ترس از اطلاعات و نیروی انتظامی و سپاه پاسداران می توانستند در صفحات فیسبوک خود نشانی از همدلی با بهاییان بنشانند، بی گمان به این کار دست می زدند.
ماموران وزارت اطلاعات صبح روز یک‌شنبه ٢۴ آبان با مراجعه به خانه های برخی شهروندان بهایی در شهرهای تهران، اصفهان و مشهد، ۱۶ نفر رابازداشت کرده‌اند. این حمله نمونه دیگری از تهاجم گسترده به بهاییان در سال های اخیر است که در یک سال اخیر تشدید شده است.
متاسفانه مراجع تقلید و روحانیون ایران، یا از این اقدام ها حمایت و یا در برابر آن سکوت می کنند. و نه فقط روحانیون، که چهره های سیاسی اصلاح طلب و میانه رو نیز از ترس مواجه شدن با مجازات حکومت در برابر این موج هجوم غیر انسانی به بخشی از ایرانیان سکوت می کنند. چنین سکوتی از جانب کسانی که خود را مدعی دفاع از حقوق همه ایرانیان می دانند قابل پذیرش نیست. اقدام پسندیده چهره هایی مانند محمد نوری زاد در ابراز همدلی با بهاییان نتوانست بر این بی تفاوتی تاثیری بگذارد و بزرگان سیاست در ایران را به خود آورد.
کسانی که از ادیانی مانند اسلام دفاع می کنند بی آن که به رنجی که به نام اسلام بر دیگران تحمیل شود واکنش نشان دهند و آن را تقبیح کنند، زمینه ساز باورِ خطای کسانی هستند که حملات تروریستی مانند حمله پاریس را نادیده می گیرند. لازمه صلح و دوستی در جهان محکوم کردن هر ستمی ست که به نام دفاع از دین یا ترویج دین بر دیگران روا دانسته می شود. فرق نمی کند این ستم به نام دفاع از سوریه و ملل مسلمان توسط داعش صورت گیرد یا به نام دفاع از باورهای دینی علیه ایرانیان بهایی صورت گیرد. به همین ترتیب، ضرورت دفاع از بهاییان به همان میزان وظیفه ملی مردم ایران است که ابراز همدلی با مردم پاریس. 

بـرگرفــته از :
 http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/article/-b4086ac5d7.html

۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

عدالت انقلابى - مستند

محفلی که تیر باران شد !

یک نگاه تـاریــــــخی !

مجموعه خبری بهایی نیوز  متن نامه جناب امرالله حکمت شعار ، پدر عارف کوچولو که به دلیل اعتقاد به دیانت بهایی از مدرسه اخراج شده بود را منتشر میکند. این نامه که در اختیار خبرگزاری بهایی نیوز قرار گرفته شده است خطاب به آقای محمد نوری زاد و دیگر فعالان مدنی می باشد. متن نامه را در زیر مشاهده کنید.
 
یک نـگاه تاریــخی

عکسش را نگاه میکنم و در نگاهش متوقف میشوم، میخواهد بداند و بشناسد، این اوضاع برای چیست؟ چرا اینهمه نفوس مختلف دورش جمع شده اند؟ دستش را در دستم محکم میکند، مطمئن ایستاده است. کمی قبلتر مدیر در مقابل چشمان غمگین چند مربی مهربان او را بسوی من فرستاده، یک آقایی با قدی بلند و ریشی انبوه و یک آقای دیگر با قدی بلند و ریش تراشیده تاکید دارند که پرونده اش را بگیرم و بروم ولی من نمیگیرم. ما را از مدرسه بیرون میکنند، کنار درب ورودی پیرمردی خمیده از رنج مردمان، به مهر پیشانیش را میبوسد، او بسان ملکی بوی صداقت میدهد و با همان صداقت از جانب همه معلمان و مدیران از او پوزش میخواهد. نگاه پیرمردِ رنجور هم تاریخیست. پسرک سر بلند میکند و دوربینها را میبیند. فریادها کم میشود گویی زبانها به معصومیت او رحم کرده اند. پشت دوربینها چه کسانی هستند؟ و پشت آنها نیز، چه کسانی؟ یکنفر را میشناسد، به او لبخند میزند و سلام میگوید. او نوری در قلبش زاده شده از جنس شرافت و شجاعت ، باز نگاه  میکند ولی نه میداند و نه میشناسد.
به او میگویم، پسرم این نفوس عزیزی که می بینی، شریف و آزاده با شجاعت و بی نام آمده اند، پس سپاست را تقدیمشان نما. عده ای نیامده اند ولی به دیده انصاف نگریسته اند، بر آنها درود بفرست. گروهی برای امروز و فردایشان آمده اند، به آنها فرصت بده. چند نفری هم با تدبیرشان حاضرند ، به آنها سلام کن.
پسرم مسرور باش تو بزرگترین دانش را از مدرسه یافته ای، وقت آنست که برویم و بذرهای عشق را در قلوبمان آبیاری کنیم. پسرک نگاهی به دبستان کرد، لبخند زد، از گهواره بیرون آمد و زیباترین تصمیم را گرفت، او، مدیر را بخشید.
سرور ارجمند جناب دکتر محمد نوریزاد
بدین طریق از شما و همراهان مهربانتان و همه نفوسی که از نقاط مختلف عالم با قلوب پاکشان در این اقدام مدنی و انسانی بوی خوش محبت را منتشر کرده اند، صمیمانه تقدیر مینمایم.
سپاس و باز هم سپاس
بفدای همه شما از هر گلی که هستید
امرالله حکمت شعار
پدر عارف کوچولو

۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

تعلیم و تعلم جرم نیست !

pinte
#PinteAMudança #PaintTheChange




Bahá’is de Rio Branco participam da campanha em defesa do direito dos estudantes à educação superior no Irã #EducaçãoNãoÉCrime

Comunidades bahá’is de vários países promovem uma campanha em defesa do direito dos estudantes bahá’is à educação superior no Irã, inspirada no conhecido ditado atribuído à Mahatma Gandhi de que devemos nós mesmos “ser a mudança” que desejamos ver no mundo. A campanha #PinteAMudança #EducaçãoNãoÉCrime é desenvolvida a partir da criação de murais de arte urbana como o grafite, expressando o apoio aos estudantes iranianos, ocorrendo, simultaneamente, em diversas partes do mundo, com a apresentação de grandes telas em cidades como Londres, Nova Iorque, Brasília, entre outras. O objetivo da #PinteAMudança é chamar a atenção para a questão fundamental dos direitos humanos, através da criação de uma série de murais públicos que expressem a injustiça sofrida pelos estudantes bahá’i’s, impedidos de frequentar as universidades no Irã, por imposição do governo iraniano, pelo único fato de serem bahá’is.

A Fé Bahá’i é uma religião mundial, independente, revelada por Bahá’u’lláh em 1844, na antiga Pérsia, atual Irã, e vem sofrendo severa perseguição após a revolução Islâmica ocorrida em 1979 naquele país. Ao se expandir para Europa, África e Américas, a Fé Bahá’i se encontra hoje em mais de duzentos países, com mais de seis milhões de seguidores advindos das mais diversas origens religiosas, classes sociais e estilo de vida. No Brasil, os bahá’is formam uma comunidade crescente, com mais de sessenta e cinco mil seguidores e realiza diversas atividades para o desenvolvimento do potencial humano rumo ao caminho do serviço à humanidade, de formas gratuitas e abertas ao público. Em um breve resumo, os bahá’is acreditam na unicidade de Deus, na unidade da religião e na unidade do gênero humano, além de trabalharem na promoção da mulher, na abolição de preconceitos e na erradicação dos extremos de pobreza e riqueza, por acreditarem que esses são princípios básicos para a promoção da paz mundial e fraternidade entre os povos, o que está explicado de maneira mais detalhada no site da comunidade nacional bahái www.bahai.org.br

Em Rio Branco, a campanha #PinteAmudança é realizada com a participação do grafiteiro e arquiteto Mahatma Mahá que grafitou um painel no calçadão do Mercado Velho, ponto turístico da capital acreana, o qual expressa a atual situação dos estudantes bahá’is no Irã, que são impedidos ao acesso à educação superior e sequer podem reivindicar esse direito fundamental ao governo de seu país. “Uma nação não pode limitar o acesso de pessoas nas Instituições de ensino baseados na sua fé e crença. A arte urbana do grafite tem em sua raiz a função de expressar debates e funciona como a voz dos menos favorecidos”, disse Mahá ao emitir sua opinião sobre a condição imposta aos estudantes bahá’is iranianos. Na extensão da campanha, a Comunidade Bahá’i de Rio Branco estará oferecendo um jantar, no final do mês de outubro, para convidados da imprensa, parlamentares e pessoas que representam instituições do governo ligadas aos direitos humanos, visando informar, sensibilizar e solicitar apoio para a realização de uma sessão na Assembleia Legislativa do Acre, com a aprovação de uma moção de repúdio a esse ato arbitrário, imposto pelo governo iraniano aos estudantes bahá’is, como forma de pressionar esse governo a rever a sua postura diante de um mundo globalizado, que necessita urgente de instrumentos que viabilize o processo de construção da paz entre os povos, e que exige como requisitos básicos o respeito às diferenças, aos direitos humanos e o exercício da tolerância religiosa.

Por Marcia Vojdani

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

پیشنهاد آقای محمد نوری زاد : از بهائیان نجف آباد پوزشخواهی کنید !

  نتیجه تصویری برای محمد نوری زاد

با این که از ناحیه ی گردن و دست راست در رنج بودم، بعد از ظهر پنجشنبه راه افتادم طرف اصفهان با اتومبیل. مراسم بله برون فرزندِ یکی از دوستانم بود. این پسر، جلوی چشم من رشد کرده بود و حالا برای خودش مردی شده بود. به مبارکی و میمنت. نیمه های شب از اصفهان رفتم نجف آباد برای دیدن دوستی دیگر. صبح جمعه جمعی از نجف آبادی ها آمدند تا با هم گپ و گفتی داشته باشیم. در میان آنان، یکی از روحانیان صاحب نام نجف آباد نیز حضور داشت. در آن جمع، از هر در سخنی رفت هوشمندانه. از جانب جوانانِ جمع نیز البته. تا جایی که یکی از جوانان گفت: نمی شود که بی تحرک نشست و عبورِ ماه ها و سال ها را شمرد و خراب تر شدن اوضاع مملکت را تماشا کرد. و همو گفت: ما می خواهیم برای مثلاً شکستنِ حصرِ آقای موسوی و کروبی و خانم رهنورد یک کاری بکنیم فراتر از بی تحرکی. و از من پرسید: یک راهی نشانمان می دهید عملیاتی؟
جوان بود و خواستار تحرک. راست می گفت. نمی شود که نشست و گذرِ عمر را تماشا کرد و دست هایی را ورانداز کرد که بی اجازه ی ما به جیب مان داخل می شوند و دارایی های ما را بیرون می کشند و می برند و می خورند و تبسمی نیز تقدیممان نمی کنند محض ظاهر سازی هم که شده. به وی گفتم: این خواستِ شما برای انجام یک حرکتِ اجتماعی، به چند پیشنیازِ عملیاتی محتاج است. که شماها با انجام آنها بتوانید شهامت و جرأت خود را ورانداز کنید. خوب که این پیشنیاز و ضرورتِ آن را واکاوی کردم گفتم: شهر نجف آباد از قدیم یک شهر بهایی خیز بوده است. که پیش از انقلاب، بهاییان در این شهر با شیعیان در آرامش می زیسته اند سالهای سال. بعد از انقلاب، گرچه بهاییان نجف آباد کم آسیب ندیده اند اما نفوذِ معنویِ جناب منتظری در مردمان نجف آباد و نگاه انسانیِ ایشان به بهاییان، باعث شده که بهاییانِ این شهر از یک امنیتِ انسانی برخوردار باشند. و پیشنهاد دادم: شما که در این مجلس حضور دارید، به اتفاق حاج آقا، یک برنامه ای ترتیب بدهید و بصورت روزانه یا هفتگی، بروید به منازل بهاییان نجف آباد. برای آنها هدایایی ببرید و از خوردنی هایشان بخورید و از آنها بخاطر سالها آسیب و رنجی که از جمهوری اسلامی دیده اند پوزشخواهی بکنید. حاج آقا تا این را شنید، سراسیمه شد و رو به من کرد و گفت: من فکر کردم می خواهید راجع به انتخاباتِ پیش رو و زوایای آن صحبت کنید. و بعد با اطمینان گفت: شما که این پیشنهاد را می دهید اولش از جمعِ حاضر بپرسید چند نفرشان آمادگیِ این را دارند که به منزل بهاییان بروند و از خوردنی های شان بخورند؟ تا این را گفت، همه ی حاضران دست هایشان را بالا بردند که: ما. 
عصر روز جمعه، با همان دردی که در جسمم می پیچید از اصفهان راه افتادم به سمت تهران. سرِ شب ساعت هشت با دکتر ملکی قرار داشتم. مستقیم رفتم درِ خانه اش. وی نیز تازه از گردِ راه رسیده بود. سوار شد و رفتیم مهر شهر کرج. در آنجا میهمان یک زوج جوان بهایی بودیم. خانم ژیلا بنی یعقوب و همسر فهیمش آقای بهمن احمدی آمویی نیز آمده بودند. از دستپختِ عروس جوان خوردیم و تا پاسی از شب نشستیم و از هر در سخن راندیم. داستان پیشنیازِ آن جوان نجف آبادی را و دست های بالا رفته ی پایان داستان را که گفتم، یک تبسم نمکینی به صورت این زوج جوان نشست که خستگیِ راه از تنم بیرون شد. ای شرم بر همچو منی که جماعتی از هموطنانمان بخاطر اسلامِ من و بخاطر شیعه بودنِ من احساس نا امنی بکنند و تن و بدنشان بلرزد و هر روز خبرهای ناگوار بشنوند. در آن دیرگاه شب، آقای دکتر ملکی را که دمِ درِ خانه اش پیاده کردم، ساعت یک و نیم بود. به وی گفتم: آقای دکتر، اگر همسرتان در آمد که این چه وقت باز آمدن است، همه ی کاسه کوزه ها را بر سر من بشکنید و به وی بگویید: ای امان از دست این نوری زاد!

برگـرفــته آز :
 http://www.nurizad.info/blog/29563

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

پس از ۳۵ سال هنوز معلوم نیست چه بر سر اعضای محفل ملی بهاییان آمد !

http://kayhanlondon.biz/fa/wp-content/uploads/2015/04/Mohsen-Behzad-Karimi.jpg
محسن بهزادکریمی

 ۳۵ سال پیش در چنین روزهایی  ۱۱ خانواده بهائی در تب و تاب یافتن خبری  از محل بازداشت و سرنوشت پیش روی عزیزانشان بودند. اکنون با گذشت بیش از سه دهه هنوز هیچ خبر موثقی از سرنوشت  این۱۱ تن که ۹ تن از آنها عضو محفل ملی بهائیان ایران بودند در دست نیست.



شاهین
پدرم را ربودند و من هرگز او را ندیدم…

کیهان لندن در گفتگویی با آقای شاهین صادق زاده میلانی حقوقدان ساکن آمریکا، فرزند دکتر کامبیز صادق‌زاده میلانی عضو محفل ملی بهاییان که یکی از دستگیرشدگان بود، به بررسی ابعاد این فاجعه بی‌پایان پرداخته است.
-جناب صادق زاده،  آیا هیچ وقت علت اصلی این دستگیری و سرنوشت دستگیرشدگان برای شما مشخص شد؟
-مشکل جامعه بهائی و کشتار بهائیان و فشارهای اجتماعی بر پیروان این مذهب با این فاجعه آغاز نشده. در طول دو قرن گذشته، چه از ابتدا در دوره قاجار و چه تا به امروز، جامعه بهائی همیشه در سایه تهدیدات و تعرضات به حیات خودش ادامه داده است. حتی در دوران پهلوی هم این جامعه تحت فشار قرار داشته است و نمونه تاریخی آن هم موجود است.
متاسفانه سیاست‌های دوگانه در آن دوره موجب شد که در  سال۱۳۳۴ و پس از سخنرانی‌های آیت‌الله فلسفی از رادیو تهران عده‌ای به مرکز بهائیان (حظیره القدس) در تهران هجوم آورده و به تخریب گنبد این مکان بپردازند. از نظامیان نظیر سپهبد باتمانقلیچ در این جریان دست داشتند.
اما در دهه ۴۰ و ۵۰ خورشیدی شرایط خیلی بهتر بوده است بالطبع ولی هیچ گاه در دوران پهلوی به طور رسمی قانون منع استخدام بهائیان در کل ملغا  نشد.
اما با تغییر نظام این شرایط به اوج خود رسید، به طوری که فشارها و کشتار بعد از انقلاب به هیچ وجه قابل مقایسه با قبل از انقلاب نیست.
با شروع انقلاب و از همان ماه‌های اولیه، کشتار و تخریب اموال و ایجاد جو رعب و وحشت در یک فضای بی قانون به اوج خود رسید.
بنا بر این در جواب شما باید بگویم که دلیل این فاجعه یک عداوت تاریخی است که متاسفانه از منبع روحانیت شیعه سرچشمه گرفته و به نوعی در بستر جامعه نهادینه شده است. اینکه تعارض به بهائیان به نوعی، چه از طرف صاحبان قدرت و دولتمردان و چه برای بخشی از مردم مذهبی پذیرفته شده بود.
-نقش محفل روحانی بهائیان در جامعه بهائی چه بود و اصولا چه خطری را می‌توانست متوجه جمهوری اسلامی کند؟
-در نظر داشته باشید که این محفل به نوعی رهبریت اجتماعی جامعه بهائیان را در آن سال‌ها در مسائل فرهنگی و اجتماعی در دست داشت. این افراد به طور تخمینی منتخب چند صد هزار بهائی بودند که در قالب این شورای ۹ نفره به امور مربوطه می‌پرداختند.
بر اساس شنیده‌های من از دوستان و نزدیکان برای مثال پدر من در آن دوران با توجه به جو باز سیاسی و اعتقادی که ایجاد شده بود و تبادل نظر بسیار در غالب مناظرات میان گروه‌های چپ و مذهبی و… صورت می‌گرفته است. پدر من نیز به عنوان یک معتقد به مذهب بهائی به دفاع از خاستگاه بهائیان بارها در مقام مناظره با مذهبیون بر آمدند. پدر من نیز به صورت علنی به تلاش برای دفاع از هم‌کیشان و آئین مذهب بهائی و بر خورداری از حقوق اجتماعی بهائیان پرداخته بوده.

 عبدالحسین تسلیمی، هوشنگ محمودی، ابراهیم رحمانی، دکتر حسین نجی، منوهر قائم مقامی، عطاالله مقربی، یوسف قدیمی، بهیه نادری و دکتر کامبیز صادق زاده اعضای نخستین محفل بهاییان پس از انقلاب ۵۷ به همراه دکتر یوسف عباسیان و دکتر حشمت‌الله روحانی ناپدید شدند و تا به امروز معلوم نشد چه بر سر آنها آوردند


به کتاب ۱۶۰ سال مبارزه با دیانت بهائی تالیف آقای فریدون وهمن  مراجعه کنید جزئیات بیشتری از این جریان در آن مندرج است.
-در روز ۳۰ مرداد ۵۹ پدر شما به همراه دیگر اعضای محفل روحانی بهائیان ربوده شد. سال‌هاست برای یافتن ایشان و همکارانشان تلاش می‌شود. آ یا نتیجه‌ای از این تلاش‌ها به دست آمده؟
-خیر، تا امروز که با شما صحبت می کنم هیچ خبری از چرایی و علت دستگیری و سرنوشت این ۱۱ نفر در دست نیست.
زمان این اتفاق من هنوز به دنیا نیامده بودم و مادرم مرا باردار بودند. تصور کنید که پدر من صبح با برادر بزرگترم  پینگ‌پنگ بازی می‌کنند و مثل یک روز عادی از منزل خارج می‌شوند و دیگر هیچ وقت مراجعت نمی‌کنند. به همین سادگی! فرض ما این است که این افراد به طور مخفیانه اعدام شده‌اند.
در طول سال اول تلاش‌ها بی وقفه بود و به هر دری زدند تا خبری به دست آید. اما هیچ نهادی جواب درستی نداده. با بسیاری افراد از جمله آقای هاشمی رفسنجانی رئیس وقت مجلس، آقای بهشتی رئیس وقت قوه قضاییه، آقای قدوسی دادستان کل انقلاب اسلامی و هم‌چنین دفتر آقای بنی‌صدر ملاقات‌هایی صورت گرفت ولی نتیجه‌ای حاصل نشد.
این پیگیری‌ها تا نزدیک به یک سال ادامه داشت. اما زمانی قضیه برای ما تقریبا تمام شد که  اعضای محفل دوم دستگیر و همگی تیرباران شدند و حکومت هم در ابتدا سعی در مخفی کردن این اعدام‌ها داشت ولی یکی از افراد داخل حکومت خبر اعدام این افراد را منتشر کرد. هر چند حکومت در ابتدا این خبر راتکذیب کرد اما در نهایت در پی واکنش خبرگزاری‌ها و سازمان‌های بین‌المللی ناچار به پذیرش مسئولیت این اعدام‌ها شد. وقتی سرنوشت محفل دوم معلوم شد  جامعه بهایی متوجه شد که محفل اول هم دچار سرنوشتی مشابه شده است.
-امیدوارم با این پرسش خاطرتان را آزرده نکنم، اما این فاجعه چه تاثیری بر زندگی شما گذاشت؟
-راحت باشید، من هیچ وقت پدرم را ندیدم و در نتیجه حس از دست دادن او را کمتر تجربه کردم. من ۷ ماه پس از دستگیری ایشان به دنیا آمده‌ام. بالطبع تاثیر بر برادران بزرگم بیشتر بوده تا من چرا که آنها حتی شاهد هجوم افراد به منزل و تفتیش و ضبط کتاب‌های پدرم بودند.
اما باید بگویم که این فاجعه و فجایع بعد از آن تاثیر شگرف و جبران‌ناپذیری بر جامعه بهائی داشته.  از اول انقلاب تا قبل از دستگیری این گروه سی نفر بهایی در سراسر ایران، اعدام، کشته و یا ربوده شده بودند  و پدر من با علم به این موضوع جانشین یکی از این قربانیان در محفل شده بود. اما پس از این واقعه  در سال شصت خورشیدی اعدام بهاییان سیر صعودی گرفت. بعد از اول انقلاب تا کنون بیش از۲۲۰ بهایی اعدام، کشته، و یا ربوده شده‌اند. از این تعداد ۱۳ نفر در زندان فوت کرده‌اند.
اینکه یازده نفر از اعضای جامعه فرقی ندارد از چه طبقه و مذهب و آئینی مفقود شوند و در جواب، مسئولان نظام با گذشت ۳۵ سال پاسخ روشنی ندهند تنها نشانه عداوتی دیرینه و بی ارزشی جان انسان در ایران امروز است.
-جناب صادق زاده، به عنوان یک حقوقدان به نظر شما چگونه می‌توان این معضلات بر آمده از تفاوت در آرا و اعتقادات دینی را در جامعه رفع کرد؟
-بی شک تنها راه چاره و گزینه برای تامین برابری و امنیت تمامی مذاهب و ادیان و تفکرات وجود یک سیستم سکولار و بی‌طرف است.
-سپاس از شما به خاطر این گفتگو.

برگرفته از :
 http://kayhanlondon.biz/fa/1394/06/01/%D9%BE%D8%B3-%D8%A7%D8%B2-%DB%B3%DB%B5-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D9%87%D9%86%D9%88%D8%B2-%D9%85%D8%B9%D9%84%D9%88%D9%85-%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA-%DA%86%D9%87-%D8%A8%D8%B1-%D8%B3%D8%B1-%D8%A7%D8%B9%D8%B6/





۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

کامران رحیمیان: ایران سرزمین مادری ماست، می خواهیم بمانیم !

سه شنبه ۳ شهريور ۱۳۹۴




کامران رحیمیان، استاد موسسه علمی آزاد بهائیان که به عنوان دانشگاه آنلاین بهایی شناخته می شود، تنها چند روز است بعد از ۴ سال و با پایان محکومیت اش از زندان رجایی شهر آزاد شده در حالیکه همسرش، فاران حسامی در اوین و برادرش، کیوان رحیمیان، در رجایی شهر زندانی هستند. 
با او درباره زندان، تجربیات اش و ۴ سالی که پشت سر گذاشته و آنچه پیش رو دارد مصاحبه کرده ام. از اعدام پدرش در دهه ۶۰ تا کودک خردسال اش که وقتی پدر و مادرش زندانی شدند، تنها ۲ سال داشت. 
آقای رحیمیان شما، همسر و برادرتان همزمان بازداشت و زندانی شدید. پیش از هرچیز می خواهم از شما بپرسم علت این برخوردها با خانواده شما چیست؟ 
متفاوت بخواهم جواب بدهم، باید بگویم اگر شما فهمیدید به ما هم بگویید. چون با تعریفی که من از کوچک و بزرگ دارم، تعریفی که از خودم و کارم دارم، کاری که فاران و کیوان انجام دادند، کاری که در موسسه علمی آزاد صورت می گیرد و کاری که در جامعه بهایی صورت می گیرد، اصلا برایم قابل درک و فهمیدن نیست که چرا باید برخورد شود و چرا نباید کمک شود؟ می توان فرضیه هایی داشت، می شود فکر کرد که ناشی از عدم شناخت است، می شود فکر کرد سوبرداشت است، می شود فکر کرد تعصب مذهبی است.... می شود فکر کرد باورهایی که در طول سالها با خرافه ترکیب شده و نسبت به جامعه بهایی وجود دارد باعث شده هیچ وقت سعی نکنند شناختی حاصل شود. از تعابیری که شاید حتی ذکرش هم خیلی خوشایند نباشد، اینکه در چایی کسی چیزی می ریزند که مثلا اعتقادش عوض شود، یا نجس بودن یا بحث تمیزی و...
این برخوردها الان طوری نیست که بگویم هر روز ما با آن برخورد می کنیم ولی مثلا در دوران مدرسه در اول و دوم راهنمایی که بودم، معلم پرورشی آمده بود سرکلاس، که بهاییان با خواهر و برادرشان ازدواج می کنند. من در بازجویی ها هم اشاره کردم که آقا شما ثبت احوال دست تان است یک مورد بیاورید که بین ما خواهر و برادر ازدواج کرده باشند. اگر شما چنین ادعایی دارید ثبت احوال دست تان است یک نمونه بیاورید. اگر ثبت احوال نداشته باشد پس چه کسی داشته باشد؟ معلم پرورشی می آید و چنین حرفی می زند. وقتی معلم پرورشی چنین حرفی در مدرسه و سر کلاس می گوید بعد یکی از بچه ها که نه از سر آگاهی، نه از سر دینداری بلکه از سر قلدرمآبی، که ممکن است وجود داشته باشد، تکرار می کند و.. این تاثیر استمرار یک نوع نگاه است که در طول سالها ادامه پیدا کرده، اما بدین معنی نیست که به همان شدت وجود دارد. در اول راهنمایی من یک نفر این حرف را گفته، دو نفر نشده. در طول سالهای سال در مدرسه و محیط کار بودم و این برخورد را نداشتم. ولی بالاخره مسئولان باید مبنای این تصمیم گیری را جواب دهند که دینی می بینند؟ سیاسی می بینند؟ یک آموخته عمیق فردی می بینند که از نظر روانشناسی از ناخودآگاه شان می آید و عقل شان حتی مبانی اش را تایید نمی کند... ولی احساسی، این خشم، این کینه و این نفرت را دارند و منجر به این می شود که وقتی در مرجع قدرت قرار می گیرند، ممکن است آن را اعمال کنند. خلاصه باید تفکیک کرد... خیلی پیچیده است. من جوابی ندارم که آیا یک مرجع قدرت دستور می دهد یا یک کلیتی است؟ یا یک مرجع قدرت دستور می دهد که سیستمی بدون فکر یا در نظر گرفتن مسئولیت، هرفردی در این زمینه همان کاری را که در کل تاریخ اتفاق افتاده، در جنگ جهانی دوم افتاده، انجام دهد؟ یک اتفاقی می افتد و می گویند ما کاری نداریم ما فقط دستور مافوق را اجرا کردیم ما فقط شیر گاز را باز کردیم. خب چه شیر گازی را باز کردی؟ مسئولیت فردی دیده نمی شود. همه اینها جای تحقیق دارد. من می توانم بگویم فکر می کنم اینطور است اما فقط یک فکر است چون تجربه فردی دارم هم آن اول راهنمایی که گفتم. خیلی از همکلاسی های من اسم شان در ذهن من نیست، اما آن بچه اسم اش در ذهن من است. سالهای بعد هم بوده که دوستان بسیار صمیمی داشتم، با هم درس خواندیم و بازی کردیم در مدرسه و با هم رشد کردیم. همین جا به عنوان تبصره بگویم من نمی دانم سوال های شما به کجا می رسد ولی می خواهم از شما و برخی رسانه ها و خبرنگاران و افرادی که خانواده ما را دیدند و انعکاس دادند و این سکوتی را که وجود داشته تقویت نکردندو تشکر کنم. حتما این انعکاس کمک می کند که افراد فکر کنند و ببینند. 
انعکاس در رسانه ها بخشی از وظیفه حرفه ای ما به عنوان روزنامه نگار بوده. آقای رحیمیان اما سوالی که می خواهم بپرسم این است که شما وقتی بازداشت شدید چه فعالیتی داشتید؟ کار و حرفه و نوع فعالیت شما چه بود که منجر به ۴ سال زندان شد؟
در اینجا باید یک تاریخچه ای را بگویم، بعد از انقلاب فرهنگی تمام بچه های بهایی از دانشگاه اخراج شدند. تمام دانشجویان بهایی و تمام اساتید بهایی از دانشگاه اخراج شدند یعنی ۱۳۶۲ و ۶۳. این دانشجویان بهایی که از ترم یک تا ترم آخر پزشکی بودند، در همه سطوح اخراج شدند. بعد از چند سال که این قضیه استمرار پیدا کرد جامعه بهایی فکر کرد برای افزایش آگاهی و ترویج علم این دو گروه را به هم مرتبط کند. اساتید اخراجی و دانشجویان اخراجی؛ و فقط به خاطر آگاهی، به خاطر یادگیری و به خاطر بالا نگه داشتن سطح سواد و پویایی نسل جوان. کار با این نیت از سال ۱۳۶۶ شروع شد. من ۱۳۶۹ وارد این موسسه علمی آزاد شدم. ما آن را به عنوان موسسه علمی آزاد می شناسیم ولی حالا ممکن است یکی گفته باشد دانشگاه زیرزمینی، یا یکی گفته باشد دانشگاه بهایی. من سال ۶۹ وارد شدم و روانشناسی و علوم اجتماعی خواندم. در طول زمان این اتفاق افتاد که آن اساتید پیرتر و از کار افتاده شدند و این بچه ها در سطوح مختلف درس خواندند. بعضی تمام کردند، بعضی نیمه راه ول کردند و رفتند خارج. در دانشگاههای خارج گفتند مثلا ما اینقدر درس خوانده ایم مثلا ۲۰ واحد - ۴۰ واحد - ۱۰۰ واحد خوانده ایم. دانشگاههای متفاوت هم به صور متفاوت برخورد کردند. یکی گفته مثلا ۱۰۰ واحد خواندی من ۲۰ واحد قبول میکنم. یکی گفته ۷۰ واحد خواندی من ۶۰ واحد قبول می کنم. ولی آرام آرام این اتفاق افتاد که بچه ها از ایران می آیند و می گویند ما محروم از تحصیل بودیم، در این فضا درس خواندیم و این میزان دانش را داریم. حمایت جامعه بین المللی بهاییان و انعکاس این مساله که در سازمان ملل و همه جا مطرح بوده باعث شد دانشگاهها شروع کردند به اعتماد بیشتر و فرصت تحصیل را فراهم کردن. من خودم یکی از آن بچه هایی هستم که از این فرصت توانستم بهره ببرم. من در ایران لیسانس ام را خواندم، سال ۱۳۸۰ رفتم کانادا و در دانشگاه اتاوا مشاوره تحصیلی خواندم. بچه های دیگر هم بودند. فاران هم جزو همین بچه ها بود که آمد آنجا درس خواند. هر کدام از ما که برگشتیم ایران دو کار را به صورت موازی پیش بردیم. یکی تدریس در همان موسسه علمی آزاد و دیگری بنا بر درسی که خوانده ایم شروع کردیم به کار و فعالیتی حرفه ای. من در واقع همین کار را می کردم. کیوان البته خارج نرفت و همین جا در موسسه خواند. ما سه نفر، در واقع من و فاران و کیوان همین کار را کردیم. تمرکز فاران روی پیشگیری از کودک آزاری بوده و کتاب ترجمه کرده، کارگاه آموزشی گذاشته و مشاوره داده و سعی کرده در این فضا، دانش و تجربه ای که به دست آورده منتقل کند. پس یک بخشی تدریس بوده که حیطه خدمت جامعه بهایی بوده و حیطه کتاب و تلاش و کارگاه و.. خدمتی است که ما به صورت وسیع تر سعی کردیم در کشور انجام بدهیم. من هم روی مدل ارتباطی کار کردم و سعی کردم کارگاه آموزشی بگذارم و کتاب فراهم کنم و این عرصه عمومی و خصوصی موازی پیش آمد و همین داستان منجر به رفتن به زندان و تجربه ۴ سال شد.
اتهاماتی که بابت این فعالیت های به شما زدند چی بود؟
مرحله اول ۲۹ تیر ۹۰ آمدند منزل ما و حکم را به من نشان دادند درواقع اتهام عضویت در دپارتمان روانشناسی و حکم به اسم فاران بود. یعنی صراحتا به عنوان عضو دپارتمان روانشناسی موسسه علمی آزاد وارد شدند اما به محض اینکه وارد شدند گفتند برو یک نسخه از کتاب خودت و خانم ات بیاور. مصاحبه کرده ای با روزنامه، اصل روزنامه کجاست و.. من می فهمم بیش از همه می خواهند بگویند که ما می شناسیم شما را و تکنیک های امنیتی است اما همه اینها موازی پیش رفت. می گفتند چیکارها کردی؟ تا مدتی ما به دفتر پی گیری احضار می شدیم. من گفتم آنجا دقیقا نوشته ام و لپ تابم را هم ارائه داده ام و همه چیز معلوم است که چه واحدهایی که درس میدادم و.. می گفتند تدریس غیرقانونی است. در مقابل آن من گفتم که ما سه نوع کار داریم یکی اینکه ما نظام رسمی آموزش داریم یک نظام غیر رسمی داریم و یک نظام غیرقانونی داریم. مثال زدم و گفتم که یک نفر می رود کارواش می زند، مجوز می گیرد و تابلو می زند و این می شود کارواش قانونی، اما ما مدل دیگری هم در تهران هم داریم که کنار هر جویی یک دبه است، طرف می گذارد و ماشین می شوید و این می شود ماشین شویی غیر رسمی و ممنوع هم نیست. یک جاهایی هم اما تابلو زده اند شستشوی ماشین ممنوع. ما این سه را باید از هم تفکیک کنیم. کاری که ما در موسسه علمی آزاد می کردیم از نوع دوم است غیر رسمی است و هیچ دادگاهی حکم به غیرقانونی بودن آن نکرده. هیچ دادگاهی اعلام نکرده که تدریس غیر قانونی است. می توانید بگویید دادن مدرک غیرقانونی است خب، چه کسی مدرک داده؟ یک دانشگاهی این دانش را ارزیابی کرده و گفته این کفایت می کند در سطح فوق لیسانس مثلا. می گفتند شما کار غیرقانونی می کنید و من می گفتم ما کار غیرقانونی نکردیم، آموزش دیدیم و آموزش دادیم. حالا در ایران که بحث سنت و عرف وجود دارد سال ۱۳۷۷ که من دانشجو بودم تعداد زیادی از مسولان موسسه علمی را دستگیر کردند و بردند زندان وبعد از چند روز آزاد کردند و به کارشان ادامه می دادند. یعنی اینطور نیست که بگویند اطلاع نداریم. مهم تر اینکه حق تحصیل را باید جواب بدهید. در بخش کار هم همین طور، کتاب ما با مجوز وزارت ارشاد منتشر شده اما به ما می گفتند چه معنی دارد که یک بهایی به یک مسلمان چیزی یاد بدهد. گفتم مطالعات دینی و مطالعات قرآن را بگذاریم کنار، فیلم محمد رسول الله است که همه دنیا دیده اند و در ایران هم هرسال پخش می شود، دستور محمد رسول الله است که هراسیری که سواد آموخت به ده نفر، آزاد است. خب من چیزی را آموزش داده ام که محتوایش کاملا مشخص است و توسط وزارت ارشاد منتشر شده. می گفتند بیخود کرده وزارت ارشاد.
همه اینها در نهایت منجر به چه اتهاماتی شد ؟
من ۳ اتهام داشتم ماده ۴۹۸ و ماده ۶۱۰ یعنی اجتماع و تبانی و همین طور کسب مال نامشروع. ولی حکم ۴ سال را با ماده ۶۱۰ دادند همان اجتماع و تبانی. برای کیوان و فاران هم همین طور. من روزی که رفتم دادگاه از ۲۰۹ منتقل شدم به بند عمومی زندان که برایم خیلی عجیب بود، گفتم اصلا شاید قاضی مرا تبرئه کرد؟ اصلا حکم بدهد امکان تجدیدنظر وجود ندارد؟ خب این یعنی از قبل تصمیم گیری شده بود. 
خب شما رفتید زندان، فاران و کیوان هم همین طور و این وسط کودک خردسال شما ماند. آرتین. می خواهم درباره او سوال کنم که همزمان از پدر و مادرش محروم شده
گاهی برخی می پرسند که از دست داده ها و دستاوردهای زندان چیست. پاسخ من این است، آن چیزی که به دست آورده ام، اگر یادگیری بوده، تغییر و رشد بوده، در طول زمان نشان می دهد که آیا من از این تجربه چیزی را به ارمغان می برم که بتواند به خودم و دیگران کمک کند یا نه. بخشی از از دست داده هایم هم همین طور است. زمان نشان می دهد اما چیزی که واضح است و بدون شک غیرقابل جبران است از دست دادن رشد آرتین است. بچه ای که بغل کردم، بوسیدم و روی مبلی که بازی می کردیم گذاشتم و رفتم، چند کلمه می گفت، تاتی کنان راه می رفت و حالا که آمدم بچه ای می بینم که می نویسد، می خواند، در پیش دبستان یاد گرفته، مهارت کلامی و خیلی مهارت های دیگر دارد و من تمام لحظات یادگیری و رشد آرتین را از دست داده ام. شاید اصطلاح فاران بود که می گفت آرتینی که ما گذاشتیم و رفتیم گم شده. الان یک بچه خیلی توانمند و شاد و خوب و دوست داشتنی است ولی این، آنی نیست که گذاشتیم رفتیم. این گم شدن دردی است که همچنان هست.
الان آرتین را چگونه می بینید؟ او با شما چه برخوردی دارد؟
خب به مرور رابطه بهتر می شود و من خیلی انتظار ندارم که بچه ۶ ساله بتواند تحلیل کند که تو کجا بودی و چرا نبودی و.. فقط جسته گریخته یک چیزهایی از او می شنوم و خیلی باید بشنوم از آرتین که این ۴ سال را پر کنم. ولی ظاهرا همان دقایق، ساعاتی که پشت در منتظر بودند من بیایم بیرون، از او پرسیده اند چه احساسی داری؟ گفته خوشحالم ولی فکر کنید مامان بیاید چی می شود؟ این شاید یکی از جملاتی است که خیلی چیزها را نشان میدهد. ولی من نمی دانم؛ هنوز که برداشت من است یا واقعا این است که این سوال را دارد که شما چرا نبودید. یک بار دوستانی آمده بودند خانه و لطف و محبت می کردند یک تعاریفی از ما می کردند آرتین پرسیده که اینها چرا از بابای من اینقدر تعریف می کنند؟ خب منطقی است می بیند تعریف میکنند ولی می داند پدرش زندان است و توی کارتون و کتاب و.. زندان جای آدم های خوبی نیست و.. من فکر میکنم زمان لازم داریم همدیگر را بشناسیم و توضیح دهیم. نمیدانم جواب های ما چقدر گویا و پاسخ ابهامی باشد که او دارد. الان با خیلی افراد بیشتر از من صمیمی است، خب آنها را می شناسد، با آنها خاطرات مشترک دارد ولی من هم سعی می کنم بهرحال..
یعنی برای آرتین هم این وسط چیزهایی گم شده.
قطعا گم شده، شما فکر کنید که آرتین ۴ سال با پدر و مادرش عکس ندارد. جز موقعی که فاران آمده بود مرخصی. یعنی نه تنها الان گم شده بلکه این گمشدگی تا آخر می ماند. این تقاضایی بود که من از آقای خدابخش داشتم که آقا اجازه بدهید ما خانوادگی یک عکس بگیریم. خودتان بگیرید، الان هم به ما ندهید. نگه دارید وقتی که فاران آزاد شد به ما بدهید که این بچه حداقل وقتی ۱۵ سالش شد این عکس را در آلبومش داشته باشد که این مثلا تولد ۴ سالگی من است. خب مخالفت شد. می خواهم بگویم این گمشدگی قطعا هست و شاید آرتین فرصت گویایی اش را پیدا نکرده. به هرحال زمان می برد که من این ۴ سال خلا را پر کنم؛ در شناخت آرتین و آنچه که بیرون از زندان گذشته.
زندان چطور بود. شما ۴ سالی زندان بودید که خیلی از بچه های سیاسی از طیف های مختلف زندانی شدند. با آنها چطور بود زندگی در زندان؟
من تجربه زندان های متفاوت را نداشتم. به نظرم زندان یک کارکرد دو گانه دارد. یک بخش محدودیت فیزیکی مشخص دارد و یک بخش محدودیت های روانی ایجاد میکند و این دو رابطه متقابل با هم دارند. من فکر می کنم فضای زندان هایی که اتاق های بزرگ دارند با رجایی شهر که اتاق های کوچک دارد متفاوت است و این اتاق های کوچک تاثیری را می گذارد روی روابط. این بحث معماری است دیگر؛ ساختار فیزیکی روی شبکه ارتباطی تاثیر می گذارد. آن چیزی که من می گویم به تجربه خودم برمیگردد و ساختار فیزیکی زندان رجایی شهر. من فکر میکنم ما زندگی مشترک داشتیم، با هم در زندان و ساعت ها با افراد مختلف از گروههای متفاوت با هم زندگی کردیم. بهایی بوده، جنبش سبز با همه گستردگی اش از احزاب متفاوت و عضو حزب و کف خیابانی و.. بچه های کرد بودند. از سازمان مجاهدین بودند البته عضو این سازمان نداشتیم اما طرفدار بودند. روزنامه نگار بودند، آدم هایی با سمت های دولتی بودند و.. ما همه با هم زندگی کردیم و این زندگی از دید من با چیزهایی که از زندان دهه ۶۰ شنیده بودم به خاطر تجربه ای که پدر من آن موقع داشت و ما دنبال حکایت هایش بودیم، به نسبت آن موقع یعنی زندان دهه ۶۰، ما خیلی راحت تر زندگی کردیم در زندان. خیلی راحت تر. یعنی شاید این تجربه و آگاهی پیدا شده بود که ما اختلاف عقیده و دیدگاه متفاوت داریم، گاهی با هم بحث میکنیم اما بحث ها بیشتر برای شناخت است نه تغییر نظر طرف. زندان جای تغییر اعتقاد است و جای حفظ اعتقاد و ثبات. ساعت ها بحث کردیم که بیشتر درک و آگاهی بوده. واقعا انتظار و توقع من اینقدر نبود. از دید من میانگین کلی بسیار خوشایند بود. گروههای مختلف کنار هم زندگی کردیم. اینکه می گویند نمی شود در زندان یاد گرفت، من خوشم نمی آید چنین جمله ای را بشنوم. ما از زندان بودن مان استفاده کردیم برای تمرین کردن و یادگرفتن. و کاش بیرون از زندان بتوانیم این کار را بکنیم نه اینکه به خاطر محدودیت های زندان این را یاد بگیریم بلکه در بیرون با امکانات بیشتر چنین کنیم. آگاهی مان را و تحمل مان را بیشتر کنیم و شناخت و تحقیق درباره اعتقادات مختلف و..
 همسر شما در اوین زندانی است، برادرتان در رجایی شهر. زندان چه از شما گرفت و چه به شما داد؟ غیر از بحث آرتین که اشاره کردید.
فرصت های بسیاری از ارتباط، آگاهی، انتخاب و اثرگذاری را از من گرفت و فرصت های محدودی را در همین زمینه ها به من داد. من چیزی که از دست دادم همین فرصت هاست و چیزی که به دست آوردم فرصت های محدودتر است.من از این فرصت های محدودتر الان در ذهنم می توانم بگویم یادگرفتم اما امیدوارم بتوانم عمل کنم. تجربه های متفاوت من از آدمی وسعت نظری را دیدم که برای من الگو بود. صداقت و مسئولیت پذیری را از کسی دیگر دیدم که خیلی قشنگ بود. از کسی دیگر انعطاف لازم برای روابط انسانی و زندگی گروهی را دیدم که خیلی جالب بود. ما در جامعه آماری از ۵۶ نفر تا ۹۲ نفر در اتاق ۱۲ بودیم که ارتباط ۲۴ ساعته داشتیم. فکر نمی کنم در هیچ مقطع زندگی ام حتی با برادرم اینقدر بوده باشم. پس ما آنجا شناخت عمیق تر و همه جانبه تری از همدیگر پیدا کردیم. و من امیدوارم این شناخت، تجربه عمیقی از گستردگی انسان و امکان بالقوه ای که یک انسان می تواند داشته باشد، به من داده باشد. امیدوارم این الگوها کمک کند که بتوانم از این تجربه و وسعت نظر استفاده کنم. من در دفتر مشاوره خیلی عمیق تر آدم ها را شنیدم؛ یک ساعت ۱۰ جلسه ۱۰ ساعت اما من آنجا عمق این قضیه را زندگی کردم. 
پدرتان چرا اعدام شد؟ یادتان هست آن موقع چه اتفاقاتی افتاد؟
به عنوان یک آدم ۱۵ ساله و ۱۴ ساله آن موقع یک چیزهایی یادم می آید طبیعتا و البته مسائلی هم هست که ما کمتر در جریان بودیم. نکته اما این است که ما خیلی در جریان نبودیم، ما در یازده ماهی که پدرم زندان بود، ۳ ملاقات داشتیم ۳ ملاقات ۱۰ الی ۱۵ دقیقه ای. یکبار هم بابا تلفنی زنگ زد. بابا را ۱۴ اردیبهشت گرفتند که آخرین ملاقات ما، ۱۰ مهر ممنوع الملاقات شد ۲۶ اسفند تلفن کرد ما فرض کردیم تلفن عید است اما بابا فروردین اعدام شد. ممکن است تلفن خداحافظی بوده و چه بسا بابا می دانسته و ما نمی دانستیم. آن تلفن هم فقط حال شما خوبه و حال من خوبه و تمام. این که چه اتفاقاتی افتاده فقط برمیگردد به خاطرات برخی زندانیانی که آزاد شدند و در اتاق بازجویی یا راهرو یک چیزهایی شنیده اند یا حدود دو ماهی که بابا در بند ۳۲۵ آن موقع بود و چیزهایی تعریف کرده و بعد ما شنیده ایم. اصلی ترین چیزی که بخواهم بگویم این است که ما از تجربه بابا هیچ چیزی نمی دانیم. و متاسفانه نمی دانم اسناد کشور ما چه زمانی می خواهد منتشر شود، بعد از ۳۰ سال اجازه دهید ما پرونده را بخوانیم. آن موقع دادگاههای انقلاب اجازه نمی دادند وکیل داشته باشند. حداقل بگذارید بخوانیم ببینیم پدر ما تجربه اش چی بود؟ اتهامش چی بود، ما هیچ چیزی نمی دانیم ولی آن موقع ها اتهاماتی که به بهایی ها می زدند مفسد فی الارض بوده، نمی دانم چه ماده قانونی ولی اتهام جاسوسی می زدند و البته در عمل آن موقع اگر مشرف به دین اسلام می شدند و یک عکسی در روزنامه کیهان می زدند همه آن اتهامات پاک می شد. نمونه اش هم هست، آدم هایی که گروهی دستگیر شدند و یکی از آنها این مساله را پذیرفته حالا یا از صمیم قلب است یا تحت فشار و من با این کاری ندارم. خب اگر مفسد فی الارض و جاسوس است با یک عکس در روزنامه کیهان چطور از این اتهامات تبرئه و آزاد می شود؟ همین بزرگترین دلیل است که آن اتهامات مبنایی نداشته.
حالا می خواهید چه بکنید؟
کار اولی که میخواهم بکنم هیچ ربطی به کار و حرفه ندارد. بله احتیاج به پول دارم اما کار اول من شناخت ارتین و همچنین دختر کیوان است. چون ژینا هم پدرش زندان است و مادر به خاطر بیماری فوت کرده. برای ژینا، کیوان زندان است و برای آرتین، فاران زندان است. دوشنبه آزاد شدم، چهارشنبه رفتم رجایی شهر ملاقات کیوان و امروز هم رفتم اوین ملاقات فاران. پس کار اول من درواقع شناخت بچه ها، تلاش برای کاهش و جبران و پیدا کردن خودم در این رابطه پدر و فرزندی، عمو و برادرزادگی و بعد کمک به همسرم فاران و برادرم کیوان است. خب من دوست دارم کار کنم و از تجربه و علم ام استفاده کنم اما فعلا خیلی زود است بتوانم برنامه ای داشته باشم. طبق حکم هم ما هیچ ممنوعیت اجتماعی و هیچ محرومیتی نداریم. 
فاران چه زمانی آزاد خواهد شد؟
فاران هم حکم اش مثل من ۴ سال است ولی بین بازداشت اولیه قبل از دادگاه آمد بیرون و حدود ۷ ماه و نیم بیرون بود تا دوباره دستگیر شد. حکم تجدیدنظر هم به او ابلاغ نشد رفته بود دادسرای اوین برای وکالت نامه ای که از من گرفته بود که آنجا بازداشت اش کردند. فروردین ۹۵ حکم اش تمام می شود.
با توجه به اعدام پدرتان فکر می کردید با شما و همسر و برادرتان چنین برخوردهایی بکنند؟ با این اوصافی که بود چرا به ایران بازگشتید؟
اینکه من فکر میکردم نه، دوست داشتم این اتفاق بیفتد ولی به هرحال وقتی تجربه زندگی را داری این احتمال وجود دارد. حداقل من شخصا این احتمال زندان نه اما مواجهه با نظام دولتی را داشتم. این احتمال وجود داشت در ذهن من و این امید را هم داشتیم که با کار بیشتر و افزایش آگاهی و رعایت کردن و تلاش در جهت کاری که جای هیچ سوالی نباشد این احتمال را رد کنم. من کتابی منتشر نکردم مگر با اجازه. ترجمه کرده بودم و داشتم اما در اختیار هیچ کسی قرار نمیدادم تا چاپ رسمی شود. اما درباره سوال دوم باید بگویم چرا باید برویم؟ ایران سرزمین مادری و همه تاریخ و زندگی ما است و می خواهیم بمانیم. این یک عرصه اش است، دلیل دیگر می تواند این باشد که بخشی از زندگی، روابط انسانی و خانواده و فامیل و دوست و بحث عاطفی است و..علاوه بر این مهاجرت یکی از زمینه های اضطراب زا است، چرا من باید چنین فشار روانی را بپذیرم؟ یک دلیل دیگر برای برگشت ام این بود که یک عده بچه محروم از تحصیل هستند. من این امکان را پیدا کردم به پشتوانه تلاش بسیاری دیگر که بروم درس بخوانم. شاید یک عده بگویند پرداخت دین و.. ولی من فکر می کنم نه، برگشتن و آموزش دادن و آگاهی را انتقال دادن و امکان آگاهانه زیستن را در هر حدی برای بچه های بهایی و غیربهایی فراهم کردن، انگیزه ای است که من دوست داشتم و لذت می بردم. یک خاطره ای که شاید بتواند کمک کند در همین اردوهای آموزشی، من در یکی از شهرها بودم.خیلی سال پیش، یک آدمی برگشت گفت این چیزی که تو می گویی خیلی طولانی و خیلی سخت است. گفتم ۳۳ نسل قبول است؟ گفت نه دیگر اینقدر. گفتم همین ۳۳ نسل را در نظر بگیریم اگر امروز شروع کنیم نسل شانزدهم می تواند بگوید نصف راه را آمده ایم ولی اگر امروز شروع نکنیم ۱۶ نسل هم که گذشت باز می بینیم ۳۳ نسل کار دارد. ۳۲ نسل هم بگذرد و ما شروع نکنیم باز ۳۳ نسل بعد کار خواهد داشت. ولی اگر ما امروز شروع کنیم نسل سی و دوم می گوید نسل بعد می رسد. من اعتقاد داشتم که ما می توانیم و ذات انسان این امکان و این سزاواری را دارد که با آرامش و صلح و با حفظ حریم انسانی و کرامت انسانی در کنار همدیگر زندگی کند. دوست داشتم در ساختن این دوره سهیم باشم و همچنان آرزو دارم. این بدین معنی نیست که اگر بروی در کشوری غیر از ایران نمی توانم چنین سهمی داشته باشی یا همه کشورهای غیر از ایران، دارند اینطور زندگی می کنند. نه، در هرکشوری مشکلات است و فاصله است یک جا بیشتر یک جا کمتر. من فکر میکردم در ایران این شدت وجود دارد که باید کار کنیم زبان مشترک، تاریخ مشترک، تمام خاطرات و تجربیات و.. اولویت ام این بوده که همچنان در ایران زندگی کنم.
هنوز این امید را دارید؟ 
خب مثل فارسی است که می گوید آرزو بر جوانان عیب نیست. بله هنوز امید و آرزو دارم. ممکن است خسته باشم، ممکن است یک جاهایی آزرده باشم، ولی امید دارم. البته الان در جایگاهی هم نیستم که بتوانم تصمیمی بگیرم، هنوز خانواده مان شکل نگرفته و ملاقات زندان هم که جای مشورت نیست فقط حال و احوالپرسی و تبادل اخبار است. 
به نکته مهمی اشاره کردید زندگی خانوادگی. ۴ سال است خانواده شما بین زندان اوین و زندان رجایی شهر و خانه مادرتان تقسیم شده. الان از این خانواده از بعد حس و ارتباط عاطفی و کلا زندگی خانوادگی چه مانده؟ توانسته اید بین این همه دیوار و ملاقات های کوتاه این ارتباط را حفظ کنید؟ چگونه؟
اینکه توانسته ام حفظ کنم این را زمان نشان می دهد که با چه کیفیتی مانده و چه اتفاقی می افتد. اما برای حفظ اش تلاش کردم و هرآنچه که به ذهنم می رسید انجام دادم. من از وقتی وارد رجایی شهر شدم، دو سه هفته اول را بگذاریم کنار، هرهفته بدون هیچ استثنایی برای فاران نامه نوشتم و برای آرتین و برای ژینا و برای مادرم؛ نامه ای که حفاظت می خواند. خب خیلی چیزها را نمی توانی برای خانم ات بنویسی اما می خواهم بگویم حفظ ارتباط و تلاش برای انتقال اینکه تو داری به چی فکر می کنی، و فهمیدن اینکه او دارد به چی فکر می کند، در قالب نامه با فاران وجود داشته. برای ژینا به نوع دیگری و برای ارتین جوری دیگر. شاید من برای بچه ۲ ساله نتوانم خیلی مسائل را بنویسم و نقاشی ام هم خوب نیست اما سعی می کنم چیزی بنویسم که در فاصله ملاقات برای او بخوانند و بگویند بابا نامه داده که او یکبار دیگر به بهانه دیگری با من مرتبط شود، سعی می کردم فاصله ملاقات ها را با این نامه ها پر کنم. حتی همین الان وقتی برمیگردم به آن نامه ها، این پیام را می دهم که نبودن ام کنار تو نه از سر بی اهمیتی تو است، اتفاقا من به تو فکر کردم نه فقط در ملاقات بلکه هر روز و هر ساعت. خیلی چیزها برایش نوشته ام. من از قبل خاطره نویسی نداشتم اما برای آرتین از بدو تولدش شروع کردم به نوشتن و در تمام ۴ سال هم می نوشتم و امیدوارم کمک کند به پر کردن خلا این ۴ سال. ما تمام زورمان را زدیم با فاران، سال اول فقط یک ملاقات داشتیم و بعد دیگر شد ماهی یکبار. ما همه تلاش مان را کردیم برای بیشترین ملاقات ممکن. و اینکه سعی کنیم رابطه عقلانی فکری مان راحفظ کنیم با دادن اطلاعات و اخبار درباره خودمان و... بالاخره کیفیت ارتباط یک چیز است ولی کمیت ارتباط هم مهم است. به هرحال زمان نشان می دهد که از این خانواده چه کیفیتی باقی مانده و حتما این چیزی است که همه ما داشتیم، همه خانواده ها حتی آن هایی که یک نفر در زندان داشتند، باید یک بخشی از توان و تلاش شان را بگذارند برای روابط خانوادگی و سلامت خودشان. چگونگی بودن در زندان و مراقبت از سلامت جسم و روان مهم است. بیرون هم که می آییم باید به احیای این روابط کمک کنیم. حکم من تمام شد اما کار من در رابطه با زندان تمام نشد، من باید به رابطه سازی با آرتین، ژینا، فاران، مادرم و همه و در ارتباط با خودم کار کنم. بخشی فیزیکی زندان تمام شده ولی بخش روانی انسانی اش مانده و باید رویش کار و به آن توجه کنیم. 
 با تمام این مسائل، اگر بخواهید با کسانی که پدرتان را اعدام کردند و ۴ سال از زندگی شما، همسر، برادر و کودکان تان را گرفتند گفتگو کنید چه می گویید؟ اصلا گفتگو می کنید؟
ترجیح می دهم امکان گفتگو باشد در فضایی آرام. چه طرف مقابل ایجاد کند و چه من ایجاد کنم، این امکان خوب است. من امیدوارم بتوانم حرف های شان را بشنوم و چرایی سوال اول شما را بفهمم و بعد بتوانم اتفاقی را که افتاده ببینم و اینکه آیا به هدف شان رسیدند؟ به بازجو گفتم باید نوع نگاه تان را عوض کنید. ۳۰ سال پیش یک رحیمیان در زندان بوده الان ۲ رحیمیان در زندان است، این را شما می خواستید؟ حتما نیروی امنیتی کشور چنین چیزی را نمی خواهد. این نگاه باید یک جایی به اشتراک برسد. او امنیت می خواهد، من هم طبیعتا امنیت می خواهم. چه باعث می شود که ما فکر کنیم نمی توانیم به امنیت مشترک برسیم؟ من فکر می کنم اگر به امنیت مشترک برسیم امنیت پایدار خواهد بود نه تنها من به عنوان زندانی با زندانبان یا بازجو. نه، من این را برای همه مردم می گویم؛ مردم ایران. امنیت همه ما به هم وابسته است. و بعد مردم ایران نه فقط، کل جهان. وابستگی متقابل نیازها است و امیدوارم در این سطح بشود مرتبط شد و این اطمینان را به دست آورد که همه آدم ها دنبال صلح و آرامش هستند. و در لایه بعد من دوست دارم این مسئولیت دیده شود نه فقط برای مسئولان قضایی و امنیتی، من فکر میکنم هر اتفاقی که در کشور می افتد همه ۷۰ میلیون مسئولند، یکی یک درصد مسئول است یکی یک میلیون در صد یکی ۹۹ درصد. یک مثال ساده نظافت شهر تهران است اگر کثیف است شهردار کل تهران مسئول است، شهردار هر منطقه ای مسئول است همه کارمندان شهرداری مسئولند و همه ساکنین تهران. بله طبیعتا مسئولیت من به عنوان یک شهروند با مسئولیت شهردار یک وزن و یک اندازه نیست ولی همه مسئولیم. می خواهم بگویم که درقبال همه مسائلی که اتفاق افتاده همه ما مسئول هستیم، در قبال محرومیت از تحصیل بچه ها همه ما مسئولیم. اگر ۳ نفر در کنکور شرکت نکردند آن ۳ صندلی پر شده و آن ۳ نفری که آنجا نشستند مسئولند چون از این تبعیض سود بردند. امیدوارم این مسئولیت عمومی در همه عرصه ها از آلودگی هوا، مشکل آب، محرومیت از تحصیل و میزان مطالعه کشور ایجاد شود و بتوانیم با هم امکان تحول کیفی زندگی را فراهم کنیم.
در پایان اگر نکته ای است که در سوال های من نبود و مایل هستید طرح کنید بفرمایید.
یک تاکید ویژه دارم به خاطر قدردانی و اول بحث هم گفتم تشکر از کسانی که دیدند و این درد را انعکاس دادند. شما گفتید مسئولیت ماست اما شما هم می دانید که برخی دوستان ندیدند و نخواستند ببینند و اگر دیدند و به هر دلیلی سکوت کردند.من این سئوال را از آنها دارم که چه باعث می شود سکوت کنید؟ این سکوت چه پیامدی دارد؟ حکایت برتولت برشت است که سیاهپوست ها را گرفتند، من سکوت کردم، بعد مسیحی ها را گرفتند من سکوت کردم و...وقتی مرا گرفتند کسی نبود. این درد و این سئوال وجود دارد که سکوت به چه معنی است. البته الان قصدم طرح سئوال از گروهی که سکوت کردند نیست بلکه قدردانی از گروهی است که دیدند و انعکاس دادند. نکته دیگری که می خواهم بگویم این است که یک عده معتقدند وقتی درد وجود دارد برای دیده شدن و برای شنیده شدن و برای جلب توجه کردن باید اغراق کرد. عده ای معتقدند نه، درد است دیگر چه لزومی دارد بگویید و شروع می کنند به کوچک کردن و با خضوع برخورد میکنند یا تحلیل سیاسی یا هرچیزی. من طرفدار واقع بینی ام و معتقدم باید هرچه بوده عنوان شود. مثال می زنم من چشم بند نداشتم در بازجویی خب صادقانه بگویم نداشتم. اگر یک جلسه تحقیر و توهین دریافت کردم باید بگویم. اگر در یکسال فقط یک بار خانم ام را دیدم اما در سال ۹۴ ملاقات مرتب ماهانه داشتم باید انعکاس بدهم؛ چه وقتی محروم بودم چه وقتی قانونا آنچه به من تعلق داشت را دریافت کردم. انعکاس واقعی نه کمتر نه بیشتر چون در هرکدام آسیب هایی وارد می شود. این خیلی مهم است. من از همه دعوت می کنم، از شما به عنوان روزنامه نگار، از من به عنوان راوی و از طرف مقابل به عنوان زندان بان، بیاییم همه واقعیات را بگوییم. این کمک می کند به نکته مشترک برسیم.  

برگـرفتـه از :
 http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem2/article/-0851d14b30.html

۱۳۹۴ تیر ۳۱, چهارشنبه

دلنـوشتـه نرگس محمـدی !

Kaleme News

علی و کیانا ۷ آذر متولد شدند
علی و کیانا خرداد امسال هشت سال و شش ماهه شدند. وقتی به دنیا آمدند هر کدام ۲ کیلو ۴۰۰ گرم و ۲ کیلو و ۳۵۰ گرم بودند. هر دو ساعت یک ‌بار باید ۲ سی‌سی شیر به اضافه یک قطره روغن زیتون می‌خوردند. به دلیل شرایط بد جسمی‌ام از جمله فشار خون و دفع آلبومین، بچه‌ها ۲۴ ساعت کمتر از پر شدن ۸ ماه به دنیا آمدند، البته به دنیا آورده شدند. حین عمل سزارین آمبولی ریه کرده بودم و شیرم را به دلیل آلوده شدن به هپارین و وارفارین که مرتب تزریق می‌شد تا لخته خون را از بین ببرد، خشک کردند. ۸ روز از تولد بچه‌ها گذشته بود. اما من به دلیل آلوده شدن بدنم به امواج رادیوگرافی هسته‌ای اجازه دیدن و بغل کردن بچه‌ها را نداشتم. از دکتر گوکلی خواهش کردم از پشت در اتاق نوزادان فقط ببینمشان. تقی با ویلچر مرا پشت در اتاق نوزادان برد. علی و کیانا در داخل دستگاه بودند. علی درشت‌تر از کیانا بود.
گویا از ابتدای تولدشان هم دلایلی شاید از جنس تقدیر و سرنوشت برای دوری من، کیانا و علی وجود داشت. و این آغاز قصه من (مادر) و فرزندان دوقلویم بود. شروع قصه با جدایی و اشتیاق برای به هم رسیدن بود.
وقتی پس از روزها برای اولین بار به آغوش گرفتمشان تمام زخمهای سزارین، تنگی نفس و ترس از مرگ ناشی از آمبولی ریه را فراموش کردم. بار ۳۵ کیلویی را زمین گذاشتم و با دو نوزاد ۴ کیلو و۷۵۰ گرمی به زندگی بازگشتم. من مادر شده بودم.
ساعت‌های شیر دادن و عوض کردن پنبه‌ریز را در جدولی که بالای سرشان بود نوشته بودم تا مبادا دیر و زود شود. در آغوشم شیرشان می‌دادم تا میادا با حس بدی شیرشان را بخورند. اگر دقایق خواب شبانه‌ام را جمع می‌زدم شاید ۳ ساعت بیشتر نبود.
بچه‌ها کم‌کم جان گرفتند و راه افتادند.
دی‌ماه سال ۱۳۸۷ دفتر کانون مدافعان حقوق بشر پلمپ شد و وزارت اطلاعات به صراحت استعفای من از کانون مدافعان حقوق بشر و شورای ملی صلح را مطرح کرد و تهدید کرد که در غیر این صورت، “محرومیتها” شروع خواهد شد.
خرداد ۸۸ از راه رسید.
علی و کیاینا ۲ سال و ۶ ماهه شدند
پس از راهپیمایی ۲۵ خرداد، بازجویم تماس گرفت که باید از تهران خارج شوی. هشدار داد که فکر نکن چون بچه کوچک داری بازداشت نمی‌شوی. تو را با کودکانت به سلول می‌آورم.
بلند شدم، ساک بچه‌ها را آماده کردم. ۲ شیشه شیر، ۲ بسته شیر و ۲ بسته پنبه ریز. تا اگر بازداشت شدم در سلول شیر داشته باشم . عصر روز شنبه ۳۰ تیرماه با یک ساک مشکی رنگ و به همراه کیانا و علی جانم به مشهد رفتیم.
ده روز بعد به تهران بازگشتیم. آبان ۸۸ از کار اخراج شدم. بازجویم در اتاق بازجویی تهدید کرد که تا چند روز دیگر تهدید می‌شوی. ساک مشکی رنگ را برداشتم و با علی و کیانا جانم به قزوین رفتیم. اطلاعات قزوین به مادر شوهرم زنگ زد که اگر عروست تا ساعت ۱۱ صبح به این آدرس نیاید، به خانه‌تان می‌آییم. من و مادرشوهرم به ساختمانی در میدان ولی عصر قزوین رفتیم. تهدید کردند و وعده بازداشت دادند.
ساک مشکی رنگ و کیانا و علی جانم را برداشتم و به زنجان رفتم.
پدرم را که ۷۵ سال داشت احضار کردند. فشار خون پدرم بالا رفته بود. پدرم با حرص می‌گفت به آنها گفتم نرگس دختر من و فرزندانش نوه‌های من هستند. چرا فکر می‌کنید نباید او را به خانه‌ام راه بدهم؟ پدرم به دلیل مشکل قلبی و فشار خون با وضعیت نامناسبی به خانه بازگشته بود. شعبه ۴ بازپرسی دادگاه انقلاب احضارم کرد. اتهام من عضویت در کانون مدافعان حقوق بشر بود.
با وثیقه آزاد شدم. بازجویم پیغام داد که فکر نکن به خیر گذشت از طریق دادسرای اوین بازداشت خواهی شد. ساک مشکی و کیانا و علی جانم را برداشتم و به مشهد رفتم.
جلوی کارگاه برادرم رفته بودند و پرس‌و‌جوی مشکوکی شده بود. من را یک زن فراری خطاب کرده بودند که آقای محمدی به من جای داده و گفته بودند که این زن تحت تعقیب است. به تهران بازگشتم.
تا اینجا را توضیح دادم تا بگویم علی‌رغم اینکه از کانون مدافعان حقوق بشر و شورای ملی صلح استعفا نکردم و با همکارانم سعی کردیم بر اساس انسانیت و اخلاق و مسوولیتمان، در حد توانمان فعالیت کنیم، اما سعی کردم تا با عدم تحریک و لجاجت با نهادهای امنیتی تا حد امکان به دلیل بازداشت از فرزندان خردسالم جدا نشوم.
علی و کیانا ۳ سال و ۶ ماهه شدند
کیانا جانم دچار مشکلی شد که به طور ناگهانی بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. ساعت ۸ونیم شب بود و بعد از برداشته شدن بخیه‌ها در ۲ قسمت از شکمش به خانه بازگشتیم. کیانا هنوز تب داشت. ساعت ۱۰ونیم ماموران وزارت اطلاعات برای بازداشت من وارد خانه شدند. علی جان گریه می‌کرد. روی پاهایم گذاشتمش. لالایی خواندم تا خوابید. روی تختش گذاشتم. کیانا بی‌تاب و بی‌قرار بود. بغلش کردم، تب داشت. دارویش را دادم. بوسیدمش. گفتم: «کیانا جانم، مامان چرا لالا نمی‌کنی؟» می‌گفت:«لالا ندارم. می‌خوام بغلت باشم.» به خودم چسباندمش شاید آرام گیرد. کاملا ناامنی محیط را فهمیده بود. ساعت ۱ونیم نصفه شب بود. ماموران نه کودک بی‌قرارم را می‌دیدند و نه مادر آشفته‌حال را. دستور دادند حرکت کن، باید برویم. سعی کردم کیانا را از خودم جدا کنم. دستهای کوچکش را با تمام توانش دور گردنم قلاب کرده بود. با دستهایم به زحمت دستانش را باز کردم و بغل تقی دادم. با صدای بلند گریه می‌کرد. چشمانم جلوی پاهایم را نمی‌دید. آرام آرام از پله‌ها روان شدم. صدای بغض‌آلود کیانا جانم را شنیدم. “مامان نرگس بیا منو ببوس”. برگشتم بوسیدمش. بازگشتم و این اتفاق دوباره و سه‌باره تکرار شد. صدای ناله کودک عزیزتر از جانم را می‌شنیدم. با ناله‌‌اش قلبم پاره‌پاره می‌شد، اما باید می‌رفتم و در سلول‌های انفرادی بند ۲۰۹ اوین که شکنجه‌گاه روح و روان مادری دور از فرزندان خردسال و مریض‌اش بود می‌ماندم تا به بیماری مبتلا شوم که خوردن قرص‌های اعصاب تا مدتها تنها راه التبام آن زخم‌ها باشد.
شبی در سلول خوابیده بودم. نزدیک طلوع خورشید بود. دخترک دردانه من که همیشه صدای بوسه‌هایش بلند بود، بوسه‌ای بر گونه‌ام نشاند. حسش کردم. بدن گرمش و لبهای کوچکش را روی گونه‌هایم حس کردم. کیانا بود. با هزار شوق دست‌هایم را باز کردم که در آغوش بگیرمش، چشمانم باز شد. کیانا نبود. آن چنان ضجه‌ای زدم که تا ساعت‌ها آرام نشدم. آنقدر گریه کردم که فکر می‌کردم اشک چشمانم تمام خواهد شد.
تمام مدتی که ۲۰۹ بودم، نه گذاشتند صدایشان را بشنوم و نه اجازه دادند ببینمشان. تلخی و گزندگی این “محرومیت”، یعنی محرومیت از دیدن عزیزانم بی‌شباهت به جان کندن نبود. جمله بازجویم را ده‌بار مرور کردم؛«محرومیت‌های بیشتری خواهی پرداخت.»
اما آنچه در این سلول‌ها با زنان و به ویژه با مادران روا داشته “محرومیت” نبود، جنایت بود.
یک‌بار در اتاق بازجویی‌ام مردی میان‌سال و موقر نشسته بود. می‌گفت باید بیشتر در سلول بمانی تا بیشتر فکر کنی و بفهمی (خوب می‌دانستم منظور او چیست) احساس کردم شاید به دلیل سن‌ و سالش راحت‌تر بتوانم با او صحبت کنم. گفتم آقای بازجو من دو کودک سه سال‌ و ‌نیمه دارم که البته دخترم هم عمل جراحی داشته، دام برایشان تنگ شده، آخر من مادر هستم.
سردی و بی‌احساسی صورتش را که شبیه یک تکه یخ بود، هنوز هم به خاطر دارم. نگاهی کرد و گفت: « مگر مادرهای غزه، مادر نیستند؟» و من دیگر خاموش شدم و به سلول بازگشتم.
من بیمار از ۲۰۹ آزاد شدم.
علی و کیانا ۴ سال و ۲ ماهه شدند
ساعت ۱۱ بیست و دوم بهمن ماه ۸۹ بود. نیروهای امنیتی در را شکسته و وارد منزل شده بودند. حالم خوب نبود. روی صندلی افتاده بودم. کیانا بغلم نشسته بود و دستان کوچکش دور گردنم بود. ترسیده بود و به من می‌چسبید. علی به شدت هیجان‌زده بود. دنبال مامورها می‌رفت و مرتب تذکر می‌داد که : «به وسالی‌های من دست نزن» وقتی به کمد آنها دست می‌زدند، کیانا را صدا می‌کرد که «کیانا بیا و ببین که این آقای کله‌قندی می‌خواد وسالی‌یای ما را بدزده.» «کیانا ببین این آقا دزده است.»
ماموران همه جا را زیرورو می‌کردند. علی و کیانا هم دست همدیگر را گرفته بودند و پشت سر آنها این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. کلی کتاب جمع کرده بودند. یکدفعه صدای علی را شنیدم که می‌گفت: « آقا این کتاب مال منه و مالی تقی نیست.»
علی و کیانا با ترس و وحشت و هیجان همه وقایع را نگاه می‌کردند. حال بد من را می‌دیدیند. چند بار مامورها با رفتار و لحن بسیار بد با تقی جر و بحث کردند و توهین می‌کردند. علی که درواقع مظلومیت و بی‌قدرتی پدرش را در مقابل ماموران می‌دید و قطعا برایش آزاردهنده بود، رفت جلو و گفت: « ببین من یه عمو عباس دارم که همه‌تون رو می‌زنه.»
می‌دانستم که در پس این جمله‌‌هایی که از کودکان معصوم و مظلومم می‌شنیدم چه دردهایی نهفته است و بر روح و روان فرزندان من چه می‌گذرد. اما ظالم پرزور است. تقی را از پله‌ها پایین می‌بردند و کیانا که خیلی گریه می‌کرد دنبال تقی می‌دوید.
در را بستند و کیانا صورت کوچک و نازنینش را روی سنگ گذاشت و دراز کشید و گریه‌اش را ادامه داد.
آن شب معصومه دهقان عزیزم و میترا جان پیش ما خوابیدند. علی چندبار هراسان از خواب پرید و آمد پیش من و من به زحمت دوباره خواباندمش و دوباره …
علی و کیانا ۵ سال و ۵ ماه‌اند
۲ اردیبهشت ۱۳۹۱ نیروهای امنیتی به منزل پدرم در زنجان آمدند. تقی از ایران رفته بود و من و علی و کیانا پیش مادرم بودیم. گفتند دستور داریم تا [شما را] با خودمان به وزارت اطلاعات زنجان ببریم. فقط چند سوال داریم و شما را خودمان بازمی‌گردانیم. مادرم مبهوت مانده بود.
علی دوان‌دوان تفنگ زرد رنگ‌اش را دستش گرفت که من هم با تو می‌آیم. کیانا جان هم گوشه لباسم را گرفته بود که «مامان نرگس نرو!» به مادرم گفتم که دلیلی ندارد دروغ بگویند، حتما چند سوال دارند. لابد راجع به رفتن تقی است. به زحمت بچه‌ها را از خودم جدا کردم و با صدای گریه علی و کیانا در را بسته و سوار ماشین‌شان شدم.
وقتی شب تحویل بند ۲۰۹ زندان اوین داده شدم به خانم مامور گفتم شما فرزند دارید؟ گفت: بله. گفتم شما به من قول دادید، قسم خوردید که من بازمی‌گردم و من حتا علی و کیانا را بوس و بغل نکردم. سرش را پایین انداخت و رفت. من با هرآنچه در ۲۰۹ و زندان جهنمی زنجان بر سرم آمد، با ۲۰ قرص اعصاب و روان و پس از ۲ بار بستری شدن در بیمارستان و تشنج و بیهوش از زندان آزاد شدم.
کیانا و علی هشت سال و نیمه‌اند
۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۹۴ است. کیانا و علی جانم کلاس اول درس می‌خوانند. ساعت ۷ و نیم به مدرسه رفتند. مادر آقای ستار بهشتی هم خانه ما بودند. برای آقای میرحسین موسوی و خانم زهرا رهنورد و آقای مهدی کروبی از مکه سوغاتی آورده بود، گریه می‌کرد و می گفت که زیر ناودان طلا برایشان دعا کردم. قرار بود برویم تا [سوغاتی‌ها] را به خانواده‌هایشان بدهیم. ساعت ۸ و نیم ماموران پشت در آپارتمان بودند. [گفتند که] در را باز کن، باید با ما بیایید. به دروغ گفتند قرار است شما را ببریم با آقای خدابخشی صحبت کنید. ولی مرا تحویل بند عمومی زنان اوین دادند.
برای تحمل باقیمانده حبس ۶ سال محکومیتم، حالا قرار است علی و کیانا ۲۶ تیرماه از ایران بروند. کیانا در ملاقاتی که داشتیم گفت : «مامان تو که نیستی ما می‌رویم پیش تقی تا تو بیایی. وقتی برگشتی ما هم می‌آییم.» و من بی‌درنگ جواب دادم «باشد مامان جان». علی گفت: « مامان ناراحت نمی‌شی؟» و بعد به من نگاه کرد تا ببیند واکنش من چیست. سعی کردم بدون تردید خوشحالی‌ام را نشان بدهم تا نگران من نباشند.
به بند باز می‌گردم. روی تختم نشسته‌ام. در افکارم غرق شده‌ام. کیانا و علی‌ جان من به زودی خواهند رفت و من مدتها از آنها دور خواهم شد. خدایا چقدر دلم به یکشنبه‌ها و روز ملاقاتشان خوش بود. صبح های یکشنبه در بند شتاب می‌گرفتم. از وجود پر مهر و از سر و صدا و هیجانات کودکانه‌شان انرژی می‌گرفتم. خانم‌های هم‌بندی برای تماشایشان می‌آمدند و از شیطنت‌های بچگانه‌شان در بند تعریف می‌کردند.
در درونم با علی جان و کیانا جان شروع به صحبت می‌کنم. « علی جانم و کیانا جانم ، شما حق دارید در سرزمینی که حاکمانشان دنیای کودکانه شما را به رسمیت نشناختند و روح و روان زلال و بی‌آلایشتان را آزردند، زندگی نکنید. آخر چندبار دلهای کوچک و پاک و معصوم شما را لرزاندند و اشک جدا شدن از پدر و مادرتان را از چشمانتان جاری کردند. نمی‌دانم شاید در سرزمین دیگری که مهر مادر و فرزند را بفهمند و درک کنند، حتی در نبود من احساس آرامش و امنیت بیشتری داشته باشید. من هم چون بسیاری از مادران دیگر تاب خواهم آورد؛ نه داوطلبانه بلکه از سر جبری که به ما تحمیل شده است. می‌دانم که این هجران برایم سخت خواهد بود، اما تحمل هراس و اشک‌ها و احساس ناامنی‌تان را ندارم.
هروقت صدایم می‌کردید، جواب من “جان مادرجان” بود. تمام تلاشم را کردم تا آسیب نبینید. ای عزیزترین عزیزهایم، مرا ببخشید. محرومیت‌هایی که حکومت قصد داشت بر من تحمیل کند، بیش از من بر شما تحمیل شد و شما در این عمر کوتاه هشت سال‌ و نیمه‌تان، رنج‌های فراتر از توان کودکی‌تان متحمل شدید. »
صبحگاه ۲۶ تیرماه علی جان و کیانا جانم کشورم را ترک می‌کنند. نمی‌دانم تا چه زمانی. شب را تا سحر نشسته‌ام. لحظه رفتنشان فرا می‌رسد. بی‌تاب‌تر می‌شوم. نگاهی به اطرافم می‌اندازم. روبه‌روی من تخت ساجده عرب‌سرخی است که یک سال درد جدایی از صبای ۹ ساله‌اش را تاب آورد. کنارم تخت فاران حسامی است. ۳ سال است که از آرتین کوچکش که الان ۶ ساله است دور افتاده است. این طرف تختم مریم اکبری خوابیده که سارای زیبارویش ۶ سال است که مادر را در خانه ندیده است. سارا آخرین بار وقتی مادر را در خانه دید فقط ۳ سال داشت. ندا مستیمی هم در اتاق کناری است که غزاله ۹ ساله‌اش را در خانه گذاشته است. خدایا دور و برم پر از مادران رنج کشیده است!
چگونه ندیدن علی و کیانا را تاب خواهم آورد؟ قصه مادر موسی را به یاد می‌آورم. خداوند به مادر وحی می‌کند موسی را شیر بده و در داخل سبد بگذار و به رود نیل بسپار. او را به تو بازمی‌گردانم. جمله آخر را می‌گوید تا شاید دل مادر را راضی و آرام نگه دارد.
صبحگاه دل مادر موسی تاب نمی‌آورد و می‌خواهد اسرار عیان کند. خداوند دلش را آرام نگه می‌دارد. ظلم ظالم دوران مکان و زمان نمی‌شناسد. ظلم ظالم مهر مادر و فرزند نمی‌شناسد. جمله بازجویم به یادم می‌آید. «مگر مادران غزه مادر نیستند!» قطعا او مرا در چون مادر غزه‌ای نمی‌دید، بلکه در ناخودآگاهش بی‌آنکه حتی به‌درستی بیندیشد، در راهی پای گذاشته بود که به طور عینی خود را در جایگاه صهیونیستی در برابر مادران غزه قرار می‌داد.
شب است و سکوت همه جا را فرا گرفته است. من زانو به زانوی مادر موسی نشسته‌ام. دستهایمان در دست یکدیگر است. بالاخره این ظلم ظالمان سرخواهد رسید. دیر یا زود، تا آن زمان اگرچه به رنج و درد و اشک، اما مقاوم خواهم ایستاد. مادر موسی از ظلم فرعون کودکش را به رود نیل سپردتا در سرزمینی درآید که درآید که از ظلم در امان باشد. من هم علی و کیانا جانم را به پرواز و آسمانی می‌سپارم تا در سرزمینی درآیند که بیش از این رنج و اندوه نکشند و دلهایشان بیش از این نلرزد. شاید در آن سرزمین کیانا و علی راحت سر بر بالش بگذارند و بخوابند. پس از رفتن تقی تختخواب‌هایمان را در یک اتاق به هم چسبانده بودیم. من وسط می‌خوابیدم. دستهایم را از دو طرف باز می‌کردم. علی روی دست راست و کیانا روی دست چپم می‌خوابیدند. وقتی خوابشان می‌برد، سرهایشان را روی بالش‌هایشان می‌گذاشتم. به کرات اتفاق افتاده بود که به محض جدا شدن علی از من، از خواب می‌پرید تا ببیند من کنارش هستم یا نه. و من شرمسار از این حس ناامنی فرزندم بودم که همواره در هراس از دست دادن مادر بود.
تلاش می‌کردم تا احساس امنیت را که بارها در هجوم ناجوانمردانه‌شان (که کوچکترین اعتنایی به روح و روان و دنیای کودکانه فرزندانم نداشتند) ظالمانه از کودکانم ربوده بودند، از وجود مادرانه‌ام بگیرند. اما غافل از اینکه نه فقط امنیت بلکه مادر را هم از فرزندانم ربودند.
اکنون دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. شغلم، خانه‌ام، فعالیت‌های مدنی و دفتر کار فعالیت‌های حقوق بشری و بودن با همسرم را ظالمانه از من گرفتند. خم به ابرو نیاوردم. حتا گاه به دلیل کوته‌بینی و تنگ‌نظری‌هایشان دلم برایشان می‌سوخت. (اردیبهشت سال ۹۱ و در حالی که تقی ۲۴ بهمن ۹۰ ایران را ترک کرده بود، بازداشت شدم و خرداد همان سال یعنی پس از یک ماه از بازداشتم یارانه من، کیانا و علی جانم قطع شد. درحالی که می‌دانستند من بی‌کار بودم و تقی هم پناهنده کشور فرانسه شده بود. می‌خواهم بگویم از شدت تنگ‌نظری و اعمال محرومیت‌هایی که به من وعده داده بودند، از ۴۵ هزارتومان برای علی و کیانا نگذشتند.)
اما اکنون که پاره‌های تنم و تمام حس و وجودم یعنی فرزندان عزیزم را تا مدتها نخواهم دید، نه گریه و ناله مادرانه که از ته دل خون می‌چکانم و خدایم و ملتم و تمام مادران رنج کشیده تاریخ را گواه می‌گیرم که این ظلمی نابخشودنی است که چهره ظالمان را بیش از پیش عیان می‌کند.
به ساعت نگاه می‌کنم الان دیگر هواپیما بلند شده و علی و کیانا رفتند و من مادر دردمند در این سرزمین خسته از ظلم ماندم. دلم صدپاره است. بلند می‌شوم. دستهایم بی‌اختیار به سوی آسمان است. خدایا دستانم را بگیر و صبر را بر من فرو ریز. تا مدت‌ها دیگر روی ماهشان را نخواهم دید. صدایشان را نخواهم شنید. دیگر بویشان را در آغوشم حس نخواهم کرد. ای وای چقدر آغوش من بدون فرزندانم سرد و خالی است. دستهایم به سمت سینه‌ام که گمان می‌کنم آتش گرفته بازمی‌گردد. گونه‌هایم از اشک می‌سوزد. این گدازه‌های آتش که از چشمانم روان شده، از اعماق وجودم شعله می‌کشد و جانم را آتش می‌زند. به کدامین گناه؟ ای تو که در تمام این لحظه‌های پردردم با من بودی و هستی، مرا در برگیر و دل و ایمانم را نگه دار. یادت هست همین حال و هوا را بارها در بند ۲۰۹ اوین و در زندان زنجان داشتم؟ من این درد را بارها با تو مرور کردم. تصور می‌کردم دعایم را مستجاب می‌کنی و یا حداقل صبرم را زیاد می‌کنی. اما من امشب بی‌تاب‌تر از همیشه‌ام. دلم از تو هم گرفته است. اما می‌دانم که آرامش را به من ارزانی خواهی داشت. با خود می‌اندیشم تا این رنج‌ها و این درها در تاریخ بشریت نباشد، تا رنج مادران رنج کشیده تاریخ، از مادر موسی و اسماعیل و عیسی تا مادران جدامانده از فرزندانشان در همین زندان اوین نباشد، تا اشک ساجده، مریم، فاران، ندا و … نباشد، آزادی و عدالت در این سرزمین و هر سرزمین دیگری در هر دوران و زمانی ارزش نخواهد داشت.
وجود این مادران و زنان در این مکان‌های پررنج اما مقدس است که چون مهمیزی ارزش‌هایی چون انسانیت، شرف، عشق و صلح را زنده نگه داشته است.
تخت‌خواب‌های دور و برم را نگاه می‌کنم. کم‌کم آفتاب سر می‌زند و من تا دقایقی دیگر از چهره مهربان بهاره هدایت، مهوش شهریاری، فریبا کمال آبادی، نسیم باقری، نسیم مریم زرگران، مریم اکبری منفرد، صدیقه مرادی، زهرا زهتاب چی، فاران حسامی، ریحانه حاج ابراهیم، رویا صابری، بهناز ذاکری، آتنا فرقدانی، آتنا دائمی، الهام برمکی، الهام فراهانی، ندا مستقیمی و شکوفه آذرماسوله صفا و محبت و عشق را برخواهم چید.
من در کنار ۲۰ زن ایرانی که ۱۰ نفر آنها مادر هستند و ۴ نفرشان کودک زیر ۱۰ سال دارند، نه برای کاشتن کینه و از بین بردن کسی، بلکه برای کاشتن . پربار کردن صلح و آرامش و تقویت بنیان‌های انسانیت و شرافت و نه در مقام و نمایش قهرمانان بلکه در مقام “زن” و “مادر” و نه با توسل به تندی و افراطی‌گری بلکه با مهر که قطعا با حس و حال مادرانه و زنانه‌مان توام است، این رنج را در کنار هم تاب می‌آوریم. باشد که سرزمین‌مان سرافراز و ملت‌مان سربلند باشد.

برگــرفتـه از :
 http://www.kaleme.com/1394/04/29/klm-219748/

۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

با محدودیت شغلى بهاییان بجنگیم !


اعلاميه حزب مشروطه ايران (ليبرال دمکرات)

با محدودیت شغلى بهاییان بجنگیم

دستور فرماندهى نیروى انتظامى به اداره كل اماكن در رابطه با محدود كردن بیش از سى شغل و جلوگیرى از فعالیت‌های هم‌وطنان بهایی در رشته‌های گوناگون اقتصادى لكه ننگ دیگرى بر كارنامه سیاه دوران نظام جمهورى اسلامى افزوده است.

نظام جمهورى نکبت‌بار اسلامى هر روز بیش از روز پیش فشار بر یكى از شریف‌ترین و بی‌آزارترین اقشار جامعه ایران، بهاییان را افزایش می‌دهد و عرصه را بر آنان ظالمانه تنگ و زندگى را در كشور و سرزمینشان برایشان دشوارتر می‌کند. یك روز آنان را از مشاغل دولتى كنار گذاشته و روز دیگر از تحصیل فرزندانشان در دانشگاه‌ها جلوگیرى می‌کند و یك روز تلاش می‌کند تا جلو فعالیت‌های اقتصادى آنان را به هر شكل كه می‌تواند بگیرد؛ و زمانى كه هیچ‌کدام از این ترفندهای رذیلانه اثر نكرد دست به زندانى كردن و ترور آنان می‌زند. جمهورى ننگین اسلامى در خیال خود به این وسیله سرانجام آنان را مجبور به ترك میهن و سرزمین اجدادى و یا دین و آئینشان خواهد ساخت.

جمهورى اسلامى هراس بیمارگونه خود از هر فكر و اندیشه و دین و آئین دیگرى را نمی‌تواند پنهان كند و هر روز به‌نوعی و به شكلى این هراس و ضعف درونى خود را كه ریشه در ضعف استدلال و پایه‌های فكرى اندیشه‌هایش دارد را آشكار می‌سازد.

هم‌وطنان آزاده ما از مسلمان و غیرمسلمان به‌خوبی آگاه‌اند كه جمهورى اسلامى از سر ضعف و ناتوانى و بی‌بنیادی پایه‌های عقیدتى است كه دست به چنین روش‌های غیرانسانى و جنایت‌کارانه‌ای می‌زند و نه‌تنها بهاییان بلكه هیچ اندیشه و مذهب دیگرى را از دراویش و اهل حق گرفته تا مسیحیان و اهل سُنت و هیچ‌یک از دیگر دگراندیشان را تاب نمی‌آورد. جمهورى جهل و جنون اسلامى وجود هر اندیشه‌ای را خطرى بالقوه و امنیتی براى خود تلقى می‌کند. به همین خاطر هم هست كه عرصه را تا بتواند بر همه تنگ كرده و اگر از دستهای جنایتكار و آغشته به خونش برآید تنگ‌تر هم خواهد كرد.

حزب مشروطه ایران (لیبرال دمكرات) ضمن محكوم كردن فشارهاى غیرانسانی جمهورى اسلامى بر همه دگراندیشان مذهبى مخصوصاً بهاییان شریف و ستم‌کشیده میهنمان از هم‌میهنان آزاده خود می‌خواهد كه هشیار و آگاه به مبارزه‌ای بی‌امان براى رفع هرگونه تبعیض و رعایت حقوق برابر شهروندى براى همه ایرانیان دست زنند و به‌صف آزادگانى كه در این راه تلاش می‌کنند بپیوندند.

دفاع از حقوق برابر شهروندى براى بهاییان و همه دگراندیشان مذهبى دیگر در ایران دفاع از حقوق شهروندى خویش است. سكوت در برابر پایمال شدن حقوق انسانى آنان درنهایت به پایمال شدن حقوق انسانى همه ما خواهد انجامید.

ما یقین داریم كه هم‌وطنان آزاده ما نه‌تنها هم‌وطنان بهایی خود كه هیچ دگراندیش مذهبى دیگرى را در ایران تنها نخواهند گذاشت و به یارى آنان خواهند شتافت.

چنین لكه ننگى بر تاریخ ایران ما و مردمان آزاده و مهربانمان روا نیست، آن را پاک‌کنیم!


پاينده ايران
زنده باد ملت ايران

برگرفته از :
 http://www.irancpi.net/ir/hezb/elamiyhe/1917-elamiyhe-2015-05-21.html

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

نبرد جاودانه داد و بی داد !

آنگاه که نو جوانی دوازده ساله بیدادگران جمهوری اسلامی را تحقیر می کند؛ دادخواهی فرید در برابر قاضی !

به نام خداوند بخشنده مهربان.

سلام من فرید کاشانی نوجوان دوازده ساله ای هستم که در خانواده ای بهائی متولد شدم.از اول
بچگی تا بحال چیزهای زیادی یاد گرفتم.مثلا" اینکه باید همیشه راست بگویم،با همه مهربان باشم،به همه محبت کنم حتی به کسانی که به من بدی می کنند،نباید به کسی تهمت بزنم و نباید غیبت بکنم و... .ازدوسال ونیم پیش یعنی وقتی که ده ساله بودم از وجود پدرم محروم شدم یعنی آمدند پدرم را گرفتند و به زندان انداختند.او برای پنج سال حکم دارد.او قبل از ازدواج پنج سال دیگر هم در زندان بود و حالا برای دومین بار او را دستگیر کردند ودر این دو سال ونیم که از حکمش می گذرد،مادرم برای من و سه  برادر بزرگم پدری کرده ولی حالا او هم قرار است در دادگاه محاکمه بشود و نمی دانم که تا چند وقت دیگر او را هم به زندان می برند یا نه؟.........این روزها چیزهای زیادی فکرم را مشغول کرده.می خواهم موضوعی به شما بگویم:عدالت اصلا"چیست؟ این است که آدمایی را که به خاطر بهبود مشکلات کشورشان می کوشند و هدفی بجز محبت و خدمت کردن به مردم ندارند در زندان باشند؟ به نظر من وقتی کسی را به خاطر دین ویا نژاد و یا با تهمت و اجبار به زندان ببرند و یا تحت فشار قرار بدهند،عدالت را مثل کاغذی بیخود مچاله کرده و دور انداخته اند.
اصلا" کاری ندارم،بگذریم. درست است که همه ی ما آدم ها مثل هم فکر نمی کنیم ولی بالاخره همه انسان هستیم."همه بار یک داریم و برگ یک شاخسار"
ما بهایی هستیم .اگر به کلمه ی بهایی فکر کنید حتی معنای آن هم چیز مثبتی است.ما می آموزیم که:ای دوست در روضه ی قلب جز گل عشق مکار".ما یاد گرفتیم که:گفتار درشت به جای شمشیر دیده می شود و نرم آن به جای شیر"..."صدق و راستی اساس جمیع فضائل انسانی است".آیا اینها بد است ؟ آیا اینها ضد نظام جمهوری اسلامی است؟ آیا اینها بر هم زدن امنیت ملی است که بهائیان به آن متهم می شوند؟ اصلا"آیا این حق ماست که در زادگاهمان بخاطر اعتقاد یا دین زجربکشیم ؟ چرا؟ برای چی؟ ما چه گناهی کرده ایم ؟من اینها رو بخاطر مادر خودم نمی گم بلکه برای تمام زندانی ها و کسانی که بخاطر اعتقاد و دین خود،بی گناه به زندان رفته اند می گویم.
آرزوی من اینست که تمام افرادی که بی گناه و به دلیل اعتقاد و فکرشان و دین ومذهبشان در زندان ها هستند آزاد شوند.برای همه ی آنها دعا می کنم

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

"هفت سال گذشت، یاد یاران گرامی" رضا علامه زاده




"هفت سال گذشت، یاد یاران گرامی"


در هفتمین سالگرد زندانی شدن هفت تن از مدیران جامعه بهائی در ایران، و در همنوائی با کارزار "هفت سال گذشت، یاد یاران گرامی"، یک کلیپ کوتاه از فیلم بلندم "تابوی ایرانی" را به باورمندان به برابری حقوق کامل همه ی شهروندان ایرانی، از هر دین و مذهب و لامذهبی، و از هر قوم و گروهی در ایران تقدیمتان می کنم.
شخصیت مرکزی این کلیپ خانم "شهلا کمال آبادی" مادر یکی از مدیران جامعه بهائی موسوم به "یاران ایران" است که به همراه شش تن دیگر به اتهام بی پایه و شرم آور جاسوسی برای اسرائیل در بند جمهوری اسلامی است.
با آرزوی ایرانی به دور از تعصبات مذهبی و ایدئولوژیک و قومی و فرهنگی. 

برگرفته از :
 http://reza.malakut.org/2015/05/post_769.html

این ۷ را گرامی بداریم ۷ روز به یاد ۷ یار بهایی ۷ سال در زندان !



چرا باید از حقوق بهائی ها دفاع کنیم؟ 

معدنچی ها در قدیم راه ساده ای برای سنجش امنیت خویش در معدن داشتند. آنها یک قناری را درون معدن نگاه می داشتند. اگر قناری در قفس زنده می ماند، یعنی اینکه هوای معدن سالم بود. اگر قناری می مرد، معنایش این بود که گازهای مرگ آور یا قابل انفجار در هوای معدن انباشت می شود و آنها باید هر چه زودتر معدن را ترک کنند. مرگ قناری در معدن زنگ خطر جدی برای همه بود.

بهائی ها در ایران فعالیت سیاسی نمی کنند. تنها تفاوت آنها با دیگر شهروندان ایرانی مذهب آنهاست. آنها به خاطر مذهب شان ربوده و کشته شده اند، شکنجه و اعدام شده اند، از خانه هایشان رانده و دربدر و آواره شده اند، خانه و اموال شان را از دست داده اند، و حالا حکومت جمهوری اسلامی حتی آرامگاه شان را هم می خواهد از آنها بگیرد!

دفاع از حقوق شهروندی دیگران تنها به خاطر انساندوستی و خدمت به دیگران نیست، بلکه به خاطر دفاع از امنیت خود ما نیز هست. اگر کسی به خاطر داشتن عقیده مذهبی متفاوت امنیت نداشته باشند، پس چه کسی می تواند امنیت داشته باشد؟

بهائی ها، دراویش گنابادی، سنی ها، ایزدی ها، نوزادگان مسیحی، و ... همان قناری معدن ما هستند. باید از حقوق آنها دفاع کنیم تا آنها زنده بمانند و آواز بخوانند. در آن صورت می توانیم اطمینان داشته باشیم که فضا برای نفس کشیدن خود ما هم سالم است.

اداره امور جامعه مذهبی بدون روحانیون 

یک تفاوت دین بهائی و اسلام این است که بهائی ها آخوند و ملا و شغل روحانی ندارند و امور جامعه شان را به شیوه دمکراتیک و انتخابی پیش می برند. یعنی در هر محلی با انتخابات یک عده را به نام محفل محلی برمی گزینند و در سطح هر کشوری نیز یک گروه به نام محفل ملی از افراد معمولی برای مدت معینی انتخاب می کنند. این محفل ها امور برگزاری مراسم دینی و کمک به نیازمندان را می چرخانند و نیز پیوند میان بهائیان با همدیگر در محله ها و کشورهای گوناگون را نگه می دارند. در ایران نیز همواره یک محفل ملی روحانی 9 نفره برای گرداندن امور وجود داشته که به صورت دوره ای انتخاب می شده است.

قربانی بیشترین ستم و خشونت پس از انقلاب 

بیشترین خشونت و ستم پس از انقلاب بر بهائیان رفته است. آزار و شکنجه و کشتار بهائیان به شیوه های گوناگون از فردای انقلاب آغاز شد.
7 نفر در سال 1357،
11 نفر در سال 1358،
37 نفر در سال 1359،
55 نفر در سال 1360،

تا سال 1371، در مجموع 215 شهروند ایرانی به خاطر اعتقاد به آئین بهائی کشته شدند(2). بسیاری از آنان رهبران جامعه بهائی بوده اند.

هنوز رقمی از میزان اموال بی دلیل مصادره شده بهائیان در دست نیست. هنوز تعداد بهائیان بی خانمان شده مشخص نشده و روشن نیست چه تعدادی مجبور به جابجایی از شهری به شهر دیگر شده اند. آنقدر سمن هست که به یاسمن نمی رسد... آنقدر تعداد کشته شدگان زیاد است که وقت آمارگیری به اموال و خانه های مصادره شده نمی رسد.

کشتار سیستماتیک رهبران بهائی 

یاران بهائی که اکنون در زندان هستند، در حقیقت مدیران جامعه بهائی هستند و نقش رهبری ندارند. رهبران جامعه بهائی که محفل ملی روحانی بهائیان ایران را تشکیل می دادند، سه سری پشت سر هم کشته شدند.

نخستین محفل ملی پس از انقلاب 

پس از انقلاب، در یکی از روزهایی که بیشتر ما مشغول بحث و فعالیت سیاسی بودیم، یعنی در 30 مرداد سال 1359، 9 نفر اعضای محفل روحانی ملی وقت ناپدید شدند. این 9 نفر به همراه دو نفر دیگر که در یک جلسه گرد هم آمده بودند، همه با هم دستگیر و سپس ناپدید (بخوانید کشته) شدند(3). (چه کسی و چگونه در میان آنها نفوذ و آنها را شناسایی کرده و در گرماگرم شلوغی پس از انقلاب همه را نابود ساخت. و نیز بگذریم از اینکه حکومت وقت هیچ مسئولیتی برای دفاع از جان این شهروندان به عهده نگرفت.)



(عکس اعضای نخستین محفل ملی پس از انقلاب که همگی ناپدید شدند(2): عبدالحسین تسلیمی، هوشنگ محمودی، ابراهیم رحمانی، دکتر حسین نجی، منوچهر قائم مقامی، عطاالله مقربی، یوسف قدیمی، بهیه نادری و دکتر کامبیز صادق زاده. دو نفر از معاونین مشاوران قاره‌ا ی : دکتر یوسف عباسیان و دکتر حشمت الله روحانی نیز ناپدید شدند).

خانواده‌های ناپدیدشدگان مصرانه قضیه را با مقامات جمهوری اسلامی پیگیری کرده و با دادستان کل کشور، آیت‌الله قدوسی، رئیس قوه قضاییه، آیت‌الله محمد بهشتی و سخنگوی مجلس، اکبر هاشمی رفسنجانی ملاقات کردند. در ملاقاتی در تاریخ نوزدهم شهریور ۱۳۵۹، هاشمی رفسنجانی تأیید کرد که دستور دستگیری یازده بهایی صادر شده بود، اما گفت که اجازه ملاقات ندارد. اما در 17 مهر ۱۳۵۹، رفسنجانی حرفش را عوض کرد و گفت که دولت هیچ عضو محفل روحانی را بازداشت نکرده‌ و این کار گروههای خودسر بوده است. خانواده های ناپدیدشدگان هیچگاه از سرنوشت آنان آگاه نشدند و بر این باورند که آنان شهید شده اند.

دومین محفل ملی روحانی 

پس از ناپدید شدن اعضای نخستین محفل ملی روحانی، جامعه بهائی اعضای دومین محفل ملی روحانی را انتخاب کرد. افراد انتخاب شده به خوبی آگاه بودند که سرنوشتی مشابه سرنوشت محفل اول در انتظار آنها باشد. از جمله انتخاب شدگان ژینوس محمودی بود که شوهرش در میان نخستین محفل ملی پس از انقلاب ناپدید شده بود.)و متاسفانه آنچه که انتظارش می رفت باز هم رخ داد. در سال 1360، هشت تن از 9 نفر اعضای محفل روحانی ملی با دستور قضایی دستگیر شده و بدون محاکمه، اما به طور رسمی اعدام شدند. برخی اجساد در ازای پول گلوله به خانواده ها داده شد. جرم یکی از آنان روی پایش نوشته شده بود "ضد اسلامی"*



(عکس اعضای دومین محفل ملی پس از انقلاب که 8 نفرشان اعدام شدند(2). نشسته از راست: محمود مجذوب، گیتی وحید (به دلایل پزشکی در جلسه حاضر نبود و دستگیر و اعدام نشد)، کامران صمیمی، ژینوس محمودی. ایستاده از راست: جلال عزیزی، مهدی امین امین، قدرت الله روحانی و سیروس روشنی. عزت الله فروهی نیز اعدام شد). 


در سال 1362، هفت تن از 9 عضو سومین محفل ملی پس از انقلاب دستگیر و اعدام شدند. عمر سومین محفل ملی روحانی پس از انقلاب به اندازه‌ای کوتاه بود که اعضای محفل حتی فرصت این را که یک عکس دسته جمعی بگیرند نیافتند.



(عکس چند تن از اعضای سومین محفل ملی پس از انقلاب که اعدام شدند. از راست در بالا: اردشیر اختری و احمد بشیری، و در پایین: شاپور مرکزی** و فرهاد اصدقی. ، امیرحسین نادری، جهانگیر هدایتی و فرید بهمردی نیز اعدام شدند). 


همچنین، در سال 1362، حکومت جمهوری اسلامی هرگونه تشکیلات بهائی را غیرقانونی اعلام کرد. جامعه بهائی هنوز در سوگ و ناباوری بود، اما به این دستور گردن نهاد.

7 یار بهائی 

بهائیان ایران پس از آن به ناچار برای اداره امور جامعه شان، 7 نفر را به عنوان یاران ایران برای گرداندن امور جامعه بهائی در ایران برگزیدند. حکومت جمهوری اسلامی این 7 تن یاران ایران را هم دستگیر کرد، اما اینبار خوشبختانه آنها را اعدام نکرد، بلکه هریک را به بیست سال زندان محکوم کرد.

دو تن از 7 تن یاران بهائی زن هستند که نشان می دهد جامعه بهائی در شناخت جایگاه انسانی زنان پیشرو است. (در مقایسه شاید بد نباشد نگاهی به بقیه جامعه ایران بیندازیم و ببینیم چه درصدی از ترکیب مدیران سیاسی حکومت جمهوری اسلامی را زنان می سازند.)




(عکس یاران ایران که هر یک به بیست سال زندان محکوم شده اند. ایستاده از راست: مهوش ثابت، عفیف نعیمی، جمال الدین خانجانی، وحید تیزفهم، و فریبا کمال آبادی. نشسته از راست: سعید رضایی، و بهروز توکلی).


این 7 تن زندانی عقیدتی هستند و فقط و فقط به جرم اعتقاد به آئین بهائی در زندان بسر می برند:

1- مهوش ثابت، 62 ساله، معلم و مدیر دبستان بوده که به خاطر اعتقاد به آئین بهائی اخراج شده و سپس مدیریت موسسه‍ی آموزش عالی بهائی (موسسه‍ی علمی آزاد) را برعهده داشته است. وی دارای همسر و مادر دو فرزند است.
2- عفیف نعیمی، 53 ساله، از حق تحصیل در دانشگاه محروم شد و ناچار به تجارت، که یکی از تنها گزینه های بهائیان برای امرار معاش است، پرداخت و بالاخره مدیر کارخانۂ نساجی و پتوبافی پدر همسرش شد. وی دارای همسر و پدر دو فرزند است.
3- جمال الدین خانجانی، 81 ساله، کارخانه‌دار موفقی بود که بعد از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ تجارت خود را به خاطر اعتقاد به آئین بهائی از دست داد. وی سپس کشاورزی صنعتی به راه انداخت که باز هم جلوی کار وی گرفته شد. ایشان دارای چهار فرزند و شش نوه است. همسر وی چهار سال پیش در گذشت ولی به وی مرخصی برای شرکت در مراسم عزاداری داده نشد.
4- وحید تیزفهم، ٣۷ ساله، عینک ساز و صاحب مغازه‍ی عینک سازی است. وی دارای همسر و پدر یک فرزند است که در هنگام دستگیری او شاگرد کلاس سوم دبستان بود.
5- فریبا کمال آبادی، 52 ساله، دانش آموخته ی موسسه آموزش عالی بهائی در رشته روانشناسی است. وی دارای همسر و مادر سه فرزند است.
6- سعید رضایی، 57ساله، نویسنده چند کتاب در مباحث بهائی و مهندس کشاورزی است که به خاطر فشارهای حکومت بر بهائیان، به شغل های گوناگون از جمله نجاری رو آورده و بالاخره مدیر موفق یک شرکت ماشین آلات کشاورزی شده است. وی دارای همسر و پدر سه فرزند است.
7- بهروز توکلی، 63 ساله، دانش آموخته رشته روانشناسی و مددکار اجتماعی بود که پس از انقلاب به خاطر اعتقاد به آئین بهائی از کار دولتی اخراج شد و به ناچار یک کارگاه کوچک نجاری در شهر گنبد به راه انداخت. پیشتر نیز دستگیر شده و برای مدت چهار ماه، بدون هیچ جرمی، در سلول انفرادی زندانی بود که در نتیجه دچار مشکلات جدی کلیوی و مفصلی شد. وی دارای همسر و پدر دو فرزند است.

جرم بهائیان 

به نظر می رسد یک جرم بهائیان این باشد که در زمان حکومت عثمانی، بهاءالله به فلسطین تبعید شده و در آنجا درگذشته است. پس از تشکیل دولت اسرائیل، آرامگاه او در قلمرو حکومت اسرائیل قرار گرفته است. وابستگی به اسرائیل یا جاسوسی برای اسرائیل اتهامی است که به هر بهائی زندانی زده شده، اما اگر آن فرد بهائی از دین خود رویگردان شود و به اسلام روی آورد، اتهام جاسوسی وی رنگ می بازد! (بگذریم از این که جرم اصلی بهائیان شاید همانا انکار اهمیت برای وجود شخصیت های روحانی در پیشبرد امور مذهبی است.)

حق نفس کشیدن، نه بیشتر! 

اکنون سیاست رسمی حکومت ایران این است که بهائی ها را به عنوان یک اقلیت زنده نگاه دارد، یعنی آنها را آشکارا اعدام نکند، اما به آنها اجازه رشد هم ندهد، حال چه رشد در زمینه تحصیل و پیشرفت شغلی و موفقیت شخصی و چه رشد جامعه بهائی. درهای دانشگاه ها و اداره های دولتی به روی بهائی ها بسته شده است. همه بهائی ها پس از انقلاب از شغل های دولتی کنار گذاشته شدند. خانه های بسیاری از آنان بویژه آنهایی که به خارج رفتند، مصادره شد. بسیاری از خانواده ها تهدید به مرگ و مجبور به فرار به شهر دیگری شدند و خانه های آنها هم مصادره شد. (پشت هر فشار و تبعیض، یک دلیل اقتصادی وجود دارد!) به غیربهائی ها هشدار داده می شود که با آنها دمخور نشوند و مثلا به دیدار خانواده های بهائی های زندانی نروند.

فشارو بی عدالتی حکومتی روی بهائی ها به قدری زیاد است که هر شهروند کس و ناکسی هم در این میان به خود اجازه می دهد که به آنها توهین کند، آسیب بزند و حتی آنها را بکشد بدون آنکه ترس و واهمه ای از پیگرد قانونی و یا مجازات قضائی داشته باشد. این از آن روست که حکومت که خود بزرگترین عامل فشار و کشتار بهائیان است، کمتر کسی را بخاطر آسیب زدن و کشتن بهائیان پرسش میکند، چه رسد به محاکمه. چندی پیش دوستی بهائی خبر کشته شدن یکی خویشاناش را داد گفت، دختر جوان بهائی که خیلی معتقد بوده و همواره آموزه های بهائی حرف می زده و اینکه زنی در همسایگی آنها خود را علاقمند به صحبت های او نشان می دهد و درضمن صحبت با او، به او آب میوه تعارف می کند و او را مسموم می سازد و می کشد. و خانواده دختر حتی انگیزه شکایت هم نیافتند چرا که می دانستند حکومت با آنها چگونه رفتار می کند و چه بسا با شکایت و پیگیری قضیه، دیگر اعضای خانواده شان هم تهدید و دستگیر و یا کشته شوند.

اما این همه قضیه نیست. حکومت حتی مرده های بهائی را هم راحت نمی گذارد! قبرستان های بهائی را خراب می کند، قبرها را می شکند، در گورستان ها را تخته می کند که دیگر نتوانند مرده دفن کنند، و یا آنها را مجبور می کند که به شیوه مسلمان ها و بدون تابوت مرده های خود را به خاک بسپارند.

بهترین شیوه مقاومت مدنی 

با این همه، جامعه بهائی ایران بار دشواری ها را با آرامش و متانت به دوش می کشد. بهائی ها خود را قربانی نمی یابند. به عکس، آنها به جای اینکه به تاریکی دشنام دهند، شمع می افروزند! حکومت بهائی ها را از رفتن به دانشگاه محروم ساخته، و آنها دانشگاه های زیرزمینی به راه انداخته اند و راه اندوختن دانش به جوانان خود را هموار ساخته اند. هفته پیش پس از تماشای فیلم مستند "شمعی بیافروز" ساخته مازیار بهاری درباره دانشگاه های زیرزمینی بهائی ها، با دو جوان بهائی صحبت کردم که دانش آموخته دانشگاه های زیرزمینی بودند و پس از دریافت درجه کارشناسی، در بهترین دانشگاه های امریکا درجه های کارشناسی ارشد خود را دنبال کرده اند.

جامعه بهائی در این زمینه مایه افتخار ایران و ایرانیان است: بهائی ها مقاومت مدنی و خشونت پرهیزی را به بهترین شکل آن اجرا می کنند! درود به همه دست اندرکاران دانشگاه زیرزمینی بهائی ها که برخی از آنها هنوز در زندان هستند، از جمله مهوش ثابت که عضو یاران بهائی نیز هست. این دانشگاه زیرزمینی "موسسه آموزش علمی بهائی (موسسه علمی آزاد)" نام گرفته است.

اما از آنجا که عدو شود سبب خیر، زندانی شدن یاران ایران باعث شد که آنها با برخی از برجسته ترین روشنفکران و کنشگران جامعه مدنی ایران در زندان هم بند شده و از نزدیک با همدیگر آشنا شوند. روحانیت شیعه در طول تاریخ سعی کرده جامعه بهائی را کاملا طرد ساخته و با "نجس" خواندن آنها دیوار نامرئی میان بهائیان و سایر ایرانیان بکشد و آنها را از هم جدا سازد. اما زندانی شدن یاران ایران باعث شد که دست کم رهبران جامعه بهائی و برخی از نخبگان غیربهائی با هم از نزدیک نشست و برخاست کرده و به هم نزدیک شوند. این نزدیکی یک شکاف جدی در دیوار نامرئی جداسازی بهائی و غیربهائی ایجاد کرده و امید است که با آگاهی مردم و تلاش بهائیان این دیوار به تدریج از میان برداشته شود.


پی نوشت: 

* این را تصویری در فیلم مستند "شمعی روشن کن" ساخته مازیار بهاری نشان می‌دهد.

** شاپور مرکزی را حسابی زجرش داده بودند طوری که پسرش گلایه داشت که در آخرین ملاقات نتوانسته بود پدرش را بغل کند چون دنده هایش را شکسته بودند. شاپور مرکزی پیش از اعدام این شعر را برای زنش که پری نام دارد، سروده بود:

پریم قسم به یزدان / به ولا وعشق وایمان / به دوچشم مست جانان / به شهادت شهیدان / به دماء سرخ آنان / به طناب دار لرزان / به گلوله‌‌های غلطان/ به بلا و درد و زندان/ به خشونت نگهبان / که همیشه دارمت دوست

به خدای حی دادار / به عطا و لطف دلدار / به صفای دشت و گلزار / به دلی که می دهد یار / به صدای گریهءزار / که رسد زپشت دیوار / به دلِ منِ گرفتار / به دلِ حزین و بیمار /که همیشه دارمت دوست

پریم قسم به مویت / به صفا و لطف رویت / به وفا و مهر خویت / به صدای های و هویت / به دلِ غمینِ شویت / به صدای گفتگویت / به لبان بذله گویت / به دو چشم چون سبویت /به دل خدای جویت/ که همیشه دارمت دوست

پریم قسم به کعبه / به خدا و عشق سوگند / به دو دست بسته دربند / به ولای هر دو فرزند / به قرین و یار وپیوند / به زبور و زند و پازند / به مرارت شب بند / به حلاوت لب قند / به خدا و آن همه بند / که همیشه دارمت دوست

برگرفته از:
domjonbanak.blogspot.com

(1)
www.facebook.com

(2)
bahaimartyrs.blogspot.com

(3)
behnazar.blogspot.com
www.iranhrdc.org
منبع: 
اخبار روز
بخش: 
برگرفته از :
 http://www.kar-online.com/node/9321