۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

رنجنامه یک جوان بهائی !

نامه سرگشاده دانشجوی اخراجی بهایی به رهبر جمهوری اسلامی



 یک‌شنبه، ۰۳ اردی‌بهشت ۱۳۹۱

جمعیت مبارزه با تبعیض تحصیلی – یکی از دانشجویان اخراجی بهایی در سالگرد انقلاب فرهنگی، در نامه ای سرگشاده به آیت الله خامنه ای از تبعیض های نظام آموزشی ایران سخن گفته است. در این نامه او از رهبر جمهوری ایران خواسته است تا به سوالات او و دیگر جوانان بهایی پاسخ دهد.
متن کامل این نامه به شرح زیر است :

جناب اقای خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی ایران
مدت ها بود که می خواستم در نامه ای چند کلامی با شما  صحبت کنم و از درد دل هایی بگویم که سال هاست بر دل من و سابر جوانان بهایی در ایران سنگینی می کند . هر چند شما تا کنون هیچ واکنش روشن و قابل استنادی نسبت به نامه ها و تظلم نامه هایی که شهروندان بهایی برایتان نوشته اند ، نشان نداده اید اما شاید این بار این رنج نامه را بخوانید و آن را پاسخ گویید.
من نیز مانند بسیاری از دوستان و هم کیشانم در ایران مدت هاست که از حق قانونی خود برای ادامه تحصیل در دانشگاه بازمانده ام . اما بگذارید این بار کمی بیشتر به عقب برگردم و سرگذشت یک جوان بهایی را از بدو ورود به مدرسه برای شروع تحصیل علم برایتان شرح دهم . بگذارید از آن روزهایی برایتان بگویم که در کلاس اول برای اثبات انسان بودن مجبور شدم در دستشویی مدرسه شلوار خود را برای یکی از هم کلاسی هایم پائین بکشم تا او باور کند که من دُم ندارم.همین الان هم وقتی به ان موقع فکر میکنم شرمم می شود اما شما بچه ای ۷ ساله را فرض کنید که در کلاس مجبور است صندلی جداگانه داشته و تنها بنشیند به این دلیل که بچه های کلاس نمی خواهند در کنار فردی نجس بنشینند . وقتی در سالهای بالاترکه معنای واژه هایی چون "نجس "، "کافر" و امثالهم را (در جلساتی که مدرسه با فردی روحانی برایمان ترتیب می داد و من به دستور مدیر مدرسه مجبور به حضور در آن کلاس ها می شدم) فهمیدم اولین سوال ها در ذهنم شکل گرفت.
چرا من نجسم ؟ من که هر روز حمام می کنم؟ من که مرتبا لباس هایم را مادرم می شوید؟
چرا من کافرم؟ مگر کافر کسی نیست که خدا را قبول ندارد؟ من که خدا را قبول دارم! نکند خدای ما و شما با هم فرق دارد؟
دردهای یک کودک ۸-۹ ساله  به همین جا ختم نشد . در سال بعد ممنوعیت از حضور در تیم ورزشی مدرسه ، حضور در شورای مدرسه و محرومیت های دیگر.
در یک روز زمستانی بسیار سرد که دانش آموزان مدرسه مرا با شلنگ آب خیس کردند و فریاد نجس نجس سر می دادند گریه کنان به خانه آمدم و از مادرم پرسیدم چرا ما نجسیم؟ مگر ما یاد نگرفتیم که خدا پرست باشیم پس چرا بچه ها به من می گویند کافر؟ ومادرم که آن روز پا به پای من گریه کرد و شرح اعد ام های دهه ۶۰ ، زندان های طولانی مدت ، شکنجه ها ، آزار ها و مفقود الاثر شدن ها را برایم گفت . گفت که چطور قبل از تولد من و در بهبوهه ی انقلاب با تهدید و آزار و اذیت فراوانی که همسایه هایشان برای آن ها ایجاد کرده بودند مجبور شدند شهر و دیار عزیز خود را ترک و به این شهر مهاجرت "اجباری" کنند. آن روز برای اولین بار مفهوم "تفاوت" را فهمیدم، فهمیدم من بهایی هستم . برچسبی که بسیاری از حقوق اساسی ات را از تو می گیرد و تو در هیچ دادگاهی مجاز به اعاده ی ان نیستی!
سال های راهنمایی آسان تر از ان نگذشت ، از بدو ورود به مدرسه برای ثبت نام مدیر مدرسه با لحنی خشن به بنده اعلام کرد که اگر بخواهم در مدرسه او "فرقه ی بهائیت " را ترویج بدهم بدون معطلی مرا اخراج می کنم و با لبخندی ترسناک به من گفت که چراغ سبز اخراجم را هم دارد و منتظر بهانه ای برای آن است.
آقای خامنه ای در درس تاریخ سال سوم وقتی به درس بهائیت رسیدیم معلم تاریخ من را از کلاس اخراج کرد و بدون حضور من آنچه که شایسته و لایق هیچ کس نیست به من و دیانتم نسبت داد. از آن روز حتی رفتار معدود دوستانی که داشتم با من تغییر کرد.
تصورم بر این بود که در دبیرستان اوضاع بهتر خواهد شد. اما این یک خیال بود. یک بار که در مدرسه موضوع انشایی برای توصیف سیره امام علی (ع) داده شده بود من نیز داوطلب شدم و راجع به ایشان مطلبی نوشتم. چند روز بعد معاون پروشی مدرسه بنده را صدا زد و در کمال آرامش به من گفت که چون این فراخوان مقاله نویسی از طرف انجمن اسلامی دانشگاه شهرمان بود ما نمی توانیم یک فرد بهایی را به این مسابقات بفرستیم اما چون این مقاله بسیار خوب  نوشته شده از من خواست که ان را به نام یکی از دوستانم در آن مسابقات شرکت دهد.
و دوباره سوال های بیشماری که در ذهنم نقش می بست :
منی که به قول معلم پرورشی شما توانسته بودم به خوبی شخصیت امام علی (ع) را مورد کاووش قرار دهم ، من دشمن اسلام هستم ؟ منی که در تمام سالهای مدرسه بر خلاف اکثر قریب به اتفاق بچه ها در جلوی صف می ایستادم و با نهایت احترام به قران صبح گاهی گوش می دادم ، چون از همان کودکی به من اموخته بودند قران کلام خداست ، من بی دینم؟ من کافرم؟
رهبر کشور عزیزم ایران
من هم مثل بقیه دوستانم با پایان یافتن دوره پیش دانشگاهی با ذوق و شوقی وصف ناپذیر دفترچه کنکور گرفته و ثبت نام کردم با این امید که بتوانم در دانشگاه و رشته مورد علاقه ام تحصیل کنم. در روز کنکور اغلب کسانی در نزدیکی من نشسته بودند خیلی بی تفاوت از همان ابتدا شروع جلسه پفک و چیپس باز کردند و آب میوه هایشان را خوردند انگار عجله ای نداشتند انگار خیلی راحت می دانستند که اگر امسال نشد خوب سال دیگر! اما من با چنان دقتی می نوشتم که وصفش ممکن نیست شاید چون می دانستم که برای من فرصت دوباره ای وجود ندارد. شاید سال دیگر نتوانم... شاید دیگر نگذارند...
هیچ وقت شبی که نتایج کنکور سراسری اعلام شد یادم نمی رود. مهمان داشتیم با ذوقی که  شاید هیچ کس تا آن زمان از من ندیده بود از اتاق بیرون پریدم و گفتم قبول شدم! از میان تمام چهره های شاد جمع فقط چهره ی مادرم خیلی خوب در خاطرم هست. سعی می کرد غم درون چشمانش را پشت لبخندی پنهان کند. غم و نگرانی که ماه ها بعد معنای آن را فهمیدم.
اقای خامنه ای، فکر نمی کنم هیچ وقت حس مرا تجربه کرده باشید . تا به حال شده در روز ثبت نام در جایی که قبول شده اید تمام مدت منتظر شنیدن یک جمله آشنا باشید؟ "شما به دلیل بهایی بودن..." وقتی تمام مراحل ثبت نام انجام شد وکارت دانشجویی موقتم را گرفتم انگار بزرگترین نعمت های دنیا را به من داده باشند. خوشحالی که دیگر تا امروز نتوانستم دوباره مزه اش کنم. اما افسوس که تمام این شادی ها خیلی زود تمام شد و روزی با احضار به دفتر دانشگاه به دلیل نداشتن گواهی صلاحیت عمومی از ادامه تحصیل بازماندم و تا امروز به رغم تمام پیگیری هایم به نتیجه ای نرسیدم.
نمی دانم آن افرادی که در سازمان سنجش، حراست،  وزارت اطلاعات و شاید نهادی دیگر که من خبر ندارم حکم اخراج یا رد صلاحیت عمومی یک دانشجو را امضا یا صادر می کنن چه تصوری از این جریان دارند؟ آیا تا به حال عزیزان خودشان با چنین وضعیتی روبه رو شده اند؟ یا می دانند که این احکام به هر دلیلی که صادر شود چه تاثیر بر روح و جسم یک انسان می گذارد؟
آیا تا به حال کسی ان ها را با الفاظی هم چون "منافق" ، "جاسوس" ، مجرم" و دیگر الفاظ ناجوانمردانه خطاب قرار داده است؟ آیا تا به حال شخصی از عزیزانشان به خاطر پیگیری حقوق از دست رفته خود به زندان های طولانی محکوم شده است؟
آیا قاضی هایی که امروز به قول مادر بزرگم "دستشان به کم نمی رود" و احکامی مثل ۵ سال ، ۱۰ سال و حتی در یکی از نا عادلانه ترین آنها نوید خانجانی را به ۱۲ سال حبس محکوم می کنند، تصوری از گذران عمر یک بیگناه در زندان اوین دارند؟ اولین سوالی که بعد از دیدن حکم نوید به ذهنم رسید این بود که اگر فامیل نوید،خانجانی نبود آیا باز هم حقش ۱۲ سال بود؟
ما امروز محرومین از تحصیلی مانند سما نورانی و ایقان شهیدی در زندان داریم که جرمشان فقط پیگیری محرومیتشان است.
و شاید اشتباه محض است که فکر کنیم محرومیت ها و تبعیض ها فقط مختص به بهائیان است. امروز ده ها نفر دانشجوی زندانی بیگناه فقط برای فعالیت های دانشجویی به حق و مسالمت امیز خود در زندان های ایران روزگار می گذرانند.
بهاره هدایت ،مجید توکلی، مجید دری، ضیا نبوی ، کوهیار گودرزی، عاطفه نبوی، شبنم ممدزاده ، مهدیه گلرو و خیلی کسان دیگر که نامشان نامه ای بلند بالانه ی جداگانه می خواهد.
صحبت از بهاره هدایت شد . او که دانش اموخته دانشکده اقتصاد است امروز به جای آنکه دوشادوش دیگر اقتصاد دانان دیگر گره از کلاف سر در گم اقتصاد این روزهای ایران باز کند، این روزها تنها استفاده ای که از درسش می کند چوب خط هایی است که برای محاسبه گذران عمرش بر دیوار سرد و سخت اوین می کشد روزهای هفته را برای دیدار کوتاه با همسرش می گذراند. کاش قاضی عزیز او می دانست که ۱۰ سال یعنی چه! اینکه در اوین ساعت ها در روز می گذرد و روزها ، ماه ها و شاید سالها.
آقای خامنه ای، این نامه را علی رغم آن که می دانستم چه تبعات احتمالی برایم خواهد داشت نوشتم شاید این بار خوانده شد و جوابی داشته باشد برای چراهای بیشمارم در تمام این سالها.
اگر از من سوال شود که تنها آرزوی زندگیت چیست بی درنگ پاسخ خواهم داد: "روزی رسد که برادران و خواهرانم از هر دین و مسلک و نژاد و زبان و فرهنگی که باشند، آرزویشان حقوق انسانیشان نباشد "
به امید آن روز
یک جوان محروم از تحصیل بهایی
بیست نهم اسفند ۱۳۹۰  

برگرفته از :
http://www.edu-right.net/articles/37-article/923-bahaei-khameneyi

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

در کنار فیلم تابوی ایرانی !


فلورا غدیری
از دوستم که با آقای علامه زاده صمیمی و نزدیک است شنیدم که ایشان فیلمی در مورد بهایی ها ساخته اند، وقتی تبلیغ آن را در شهروند دیدم مصرانه خواستم آن را ببینم. با دوستانم به سینما رفتیم و از همان دقایق اول آقای علامه زاده مرا به سمتی برد که در ذهن من فیلم دیگری به نمایش گذاشته شد. فکر می کنم شاید برای خوانندگان هم شنیدنش جالب باشد.
می خواهم از خانواده ای سخن بگویم که تضاد بین بهایی و مسلمان در درونش به دنیا آمد و مرد. از خانواده مادرم می گویم؛ پدر بزرگم، حاتم، که انسان شریف و فعال و انسان دوستی بود. او دکتر گیاهی بود که در سنین نوجوانی از بروجن اصفهان راهی برازجان شده و در آنجا ساکن شده بود. بعد از مدتی دختر 12 ساله ای به نام صغرا را به عقد خود درآورد که اهل خشت برازجان بود و چون زیر نخل های آفتاب خورده جنوب به دنیا آمده بود پوستی خوشرنگ و زیبا داشت. وقتی به خانه ی بخت می رفت مرتب گریه می کرد و بهانه ی مادرش را می گرفت. حاصل این ازدواج هشت فرزند می شود که تعدادی از آنها می میرند. پدر بزرگم چند سال بعد تحت تأثیر تبلیغات دکتری بهایی که تازه به برازجان منتقل شده بود قرار می گیرد و بهایی می شود. قبول این دعوت بلایی می شود بر جان این خانواده. وقتی مردم برازجان از این تصمیم مطلع می شوند، آنها را مورد آزار و اذیت قرار می دهند و شب های تابستان که فرزندان روی بام خانه می خوابیدند، به سمت آنان سنگ پرتاب می کردند. این مسئله هنوز هم کابوس دایی کوچک من است که 45 سال است در آمریکا زندگی می کند.

آزار و اذیت بهائیان در ایران همچنان ادامه دارد

وقتی دختر بزرگشان به سن مدرسه می رسد پدر بزرگم با جمعی از معتمدان شهر تصمیم می گیرند که مدرسه ای برای دختران باز کنند چرا که پدر بزرگم عاشق سواد و علم و دانش بود. این هم دلیل دیگری می شود که بیشتر مورد آزار و اذیت قرار گیرد. تضاد بین مادر بزرگم که نمازش را می خواند و مسلمان بود و پدر بزرگ که بهایی شده و خودش هم شروع کرده که خواندن و نوشتن یاد بگیرد، همواره وجود داشت. به هر حال پسر بزرگ خانواده به شیراز مهاجرت و آنجا ازدواج می کند و پدرش را تشویق می کند که خانه ای در شیراز خریداری کند و خانواده را به آنجا نقل مکان دهند. این تصمیم عملی می شود ولی پدر بزرگ در محل خود می ماند. اکثر ماه های سال را به روستای دوردست جنوب برای مداوای بیماران می رود. هرگز از او سپاسگزاری و قدردانی نمی شود و همچنان فردی می ماند که همواره انگشت اتهام به سویش نشانه می رود. او سالی یکبار به بوشهر به دیدن ما می آمد. برایمان حلب خرمایی از نخل های خودش می آورد. اما مردم باغ های خرمایش را مالک شدند و او را بیرون انداختند. شاید مردمی که به او بدی می کردند نمی دانستند چرا؟ هر وقت به بوشهر می آمد می خواست به دادگاه برود. آن زمان من نوجوان بودم برایش نامه ای نوشتم، یکبار به او گفتم آقا بزرگ شما چرا جایی زندگی می کنی که به شما توهین می کنند و آنجا را ترک نمی کنی، گفت کسانی که با من این رفتارها را می کنند جاهل هستند. بردباری اش برایم شگفت انگیز بود. دخترها همه مسلمان شده بودند. حتی مادر من که به دلیل شغلش که ماما بود به خانه مردم می رفت و وقتی در کار زایمان با دشواری روبرو می شد، دست به دعا و ثنا برمی داشت. نمازش را می خواند ماه رمضان روزه می گرفت، حتی حضور مادر بزرگم (مادر شوهرش) که زنی معتقد بود که به قول خودش از ده سالگی در منبرخانه حاج مریم بزرگ شده بود و قرآن خوانده بود مادرم را هم از انگ بهایی بودن پدرش مصون نمی داشت. حتی این فشارها باعث شد یکی از خاله های من در شیراز که دبیر بود نام فامیلش را از بت شکن به شریعت پناه تغییر دهد که این حرکت او موجب خشم بقیه خواهر و برادرها شد. به
یاد دارم زمانی دکتر مساوات، مرد مذهبی و ریشویی که سال ها پیش رییس بهداری بوشهر شد و دو همسر داشت یکروز با لحن غیر مودبانه ای مادرم را در بیمارستان ضعیفه خطاب کرد و او را از بیمارستان محل کار خودش به جای پرتی منتقل کرد تا که شاید انتقام بهایی بودن پدرش را از او بگیرد. مادرم که هفت ماهه حامله بود در گرمای طاقت فرسای بوشهر با اتوبوس به خارج شهر می رفت و از آنجا چتر به سر می گرفت تا از حرارت آفتاب در امان باشد و وقتی به خانه برمی گشت کف حیاط می نشست و گریه سر می داد. وقتی اشکهایش را به یاد می آورم هنوز هم برایم دردناک است. رییس بهداری دیگری که مرد مسلمان و تندروی اهل جهرم بود و به بوشهر آمده بود او هم با مادرم همین رفتار را کرد و پست او را عوض کرد و در واقع در به درش کرد. چراکه فرزند حاتم بت شکن است. به هرحال تبلیغات پدر بزرگم موثر واقع نشد فقط دو تا از فرزندان بهائیت را پذیرفتند. فرزند 12 ساله یکی از دایی هایم در حادثه رانندگی جانش را از دست داد. او در گورستانی به خاک سپرده شده که در سال اول انقلاب با خاک یکسان شد. و دایی من که مرد شریف و زحمت کشی بود و هرگز یکشاهی به مال و منال کسی دست درازی نکرده بود همیشه در گرمای جنوب در اداره ریشه کنی مالاریا خدمتگذار مردم محروم منطقه بود یکسال قبل از انقلاب مهاجرت کرد. خانه ای را که حاصل یک عمر زحمتش بود مصادره کردند خانه را به زمین زدند برایش سند ساختند و الان در خیابان باغ اناری شیراز آپارتمان چند طبقه کرده و فروخته اند. اینست عدل اسلامی آقایان.
مادر بزرگم فوت کرد. در واقع از دوری پسرهایی که خیلی دوستشان داشت که او را رها کرده رفته بودند در تنهایی اتاقش دق کرد و مرد. پدربزرگم در سن 90 سالگی به شیراز برگشت و در آن خانه مستقر شد در آنجا اتاقی را به داروهای گیاهی اش اختصاص داده بود. واقعا دلش دریایی بود. خیلی قوی و پی گیر بود هر روز پیاده روی می رفت. مرد سالمی بود، اما حتی در شیراز هم در این سن او را راحت نمی گذاشتند. فردی که اهل برازجان بود و در نزدیکی خانه اش مغازه تعمیر تلفن داشت او را دنبال کرده بود و کمیته را به سراغ پدربزرگم فرستاده بود ولی وقتی دیده بودند که این پیرمرد 90 ساله کاری ازش برنمی آید با خجالت رفته بودند. یکی از روزهای بهاری که بوی خوش بهار نارنج فضای حیاط را عطرآگین کرده بود وقتی که از زیر درخت می گذشت، زمین خورد و استخوان لگنش شکست. از آنجا که انسان های پرقدرت زندگی در ضعف و ناتوانی را برنمی تابند بعد از مدت کوتاهی از دنیا رفت. هرگز یادم نمی رود روزی که جنازه اش توی خانه بود. کاری نمی توانستیم بکنیم. شوهر خاله ام او را در حیاط خانه شست و آمبولانس هم که برایش نمی فرستادند. وانتی آوردیم و جنازه اش را پشت وانت گذاشتیم و به نقطه دوردستی که به تازگی قبرستان بهایی ها شده بود منتقل کردیم.
حیاط خانه خانم بزرگ و آقا بزرگ با آن حوض وسط و درختان نارنج که محل بازی و خنده های کودکانه ما بچه ها بود به مرده شورخانه آقا بزرگم تبدیل شد. اینست کارنامه غم انگیز انسان هایی که شرافت و صداقت را در زندگیشان پیشه کردند. غم انگیز است ولی در لابه لای داستان استقامت، شهامت و بزرگواری برجسته است. افتخار می کنم به انسان هایی که می خواهند در هر شرایطی تاثیرگذار باشند و مانند کرم در پیله خود نمی لولند. پدر بزرگم شاید نمی دانست که همان جاهل ها روزی حاکم بر سرنوشت نوه هایش خواهند شد. هویت و هستی آنها را پایمال خواهند کرد، آنها را آواره و سرگردان و فراری کشورها خواهند کرد، عده ای هم در زندانی بزرگ با حصارهای آهنین خفه و معتاد و محتاج خواهند شد. اینست سرنوشت مردمی که یاد نگیرد یا به هر دلیل نتواند بر سرنوشت خود حاکم شود. غم انگیز است ولی واقعیت دارد. باید زندان ها را ویران کرد و حصارها را شکست این هم ممکن نیست مگر با اعتقاد به وحدت و همبستگی، خرد جمعی را جایگزین فرد پرستی کردن شاید آن روز نزدیک باشد اگر کوشا باشیم.

برگرفته از :
http://www.shahrvand.com/archives/25947

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

داستان وفا !


اسم این كودك بهائی وفا است، او در كشور ایران و در شهر شیراز زندگی می كند، با این كه بیش از ۷ سال از سن او نگذشته اما تبعیض، خشونت و بی عدالتی را بارها در زندگی خود تجربه كرده است! كلاس اول كه می خواست در یك مدرسه نام نویسی كند والدینش همۀ مدرسه های اطراف خانه شان را زیر و رو كردند تا یكی از آنها حاضر شد این پسر باهوش و مؤدب را ثبت نام كند، مادر وفا كه تا دو ماه گذشته مشغول ترجمۀ دومین كتابش بود هم یك زن ایرانی شریف است و با تمام وجودش كشور و هموطنانش را فارغ از هر گونه تبعیض دوست دارد، حدود چهل و پنج روز پیش افرادی بدون حكم بازداشت قانونی و بدون ارائۀ كارت شناسائی به منزلشان آمدند و با زور وارد منزلشان شدند، پدر وفا كه ابتدا آنها را با سارقین مسلح اشتباه گرفته بود هر چه تلاش كرد تا همسایه ها را خبر كند دهانش را گرفتند و در خانۀ خودش به او دستبند زدند! بعد از ورود هم درب اتاقشان را شكستند!

چرا؟ چون همسرش رفته بود به پلیس (نه پلیس بین الملل) همین پلیس ۱۱۰ خودمان زنگ بزند! آنها تمام كتاب ها و عكس هائی كه برای وفا و خانواده اش مقدس بود را با بی حرمتی در یك كیسه ریختند و با خود بردند، عكس ها و فیلم های خانوادگی و خصوصی آنها را هم بردند و در آخر مادر وفا را جلو چشمان این كودك و خواهر نوجوانش كه از وحشت زبانشان بند آمده بود بردند،


از بی حرمتی ها و اهانت هائی كه پدر وفا در دادگاه و اداره جاتی كه قانوناً باید به شكایات مردم رسیدگی كنند تحمل كرد كه بگذریم وفا دیگر حتی عكس مادرش را هم در خانه نداشت تا بتواند دق دلش را با دیدن آن خالی كند! تا این كه یك روز یك پاكت پیدا كرد كه مادرش روی آن نوشته بود: وفای عزیزم،


وقتی پدرش را دید گفت: «بابا یه سورپرایز برات دارم» و این نوشته را به پدرش نشان داد، بعد هم روی یك مبل نشست و به آن نوشته خیره شد و تا آنجائی كه می توانست گریه كرد، فردای آن شب هم وقتی كه پدرش آخرهای شب خسته و كوفته او را از خانۀ عمویش به خانه آورد، وفا حاضر نشد لباس های خوابش را بپوشد چون مادرش تازه آنها را برایش خریده بود و گوئی بوی او را می داد، آن شب وفا لباس هایش را در بغل گرفت و به خواب رفت.


فردای آن شب پدر وفا كه خیلی تحت تأثیر این دو واقعۀ اخیر قرار گرفته بود دست وفا را گرفت و با خود به دادگاه برد، با زحمت فراوان و به طور معجزه آسائی توانست در حد دو دقیقه مسئول مربوطه را ملاقات كند و داستان وفا و خواهر نوجوانش كه به تازگی بیشتر از گذشته به وجود مادرش نیاز داشت را به سرعت برای او بگوید و طی یک نامه خواهش كرد تا حكم بازداشت همسرش را به حكم وثیقه تبدیل كنند، آن مسئول كه از نگاه كردن به چشمان پدر كراهت داشت در ابتدا گفت که این موضوع به من مربوط نیست اما در یك لحظه که چشمش به این پسر غمگین و پریشان افتاد انگار كه دلش سوخت! با حالتی خاص نامه را از دست پدر گرفت، زیرش مطلبی نوشت و آن را به پدر داد تا به مسئول دیگر بدهد، مثل این كه گفت: فهمیدم، واقعاً راست می گوئی، شرایط سختی داری! خصوصاً این كه پدر وفا برایش گفت كه چند سال قبل پدر و مادر همسرم فوت شده اند و او از خانواده شان فقط یك برادر دارد كه آن هم در خدمت خودتان در زندان است!


فرید عمادی كه با همسرش در زندان هستند و داستان كودك دوساله شان كه نزد مادر بزرگ پیرش زندگی می كند خود داستان دیگری از این تبعیض و نابرابری است، به هر حال مسئول دوم هم وقتی حكایت وفا و خانواده اش را شنید با لحنی مخصوص گفت: قول نمی دهم و دلش نیامد از این پاسكاری شیرین و لذت بخش بگذرد! گویا این پاسكاری یك بازی مرسوم و رایج آن مكان است! از آنجائی كه در زندان هم به مادر وفا قول آزادی در روز بیست و هفتم اسفند نود را داده بودند پدر وفا دست از تلاش برنداشت و امیدوارانه سعی كرد اعضای خانواده را شب عید دوباره دور هم جمع كند، از پیش مسئول اول به دومی و از دومی به اولی و نامه نگاری های متوالی تا این که بالاخره روز بیست وهفتم اسفند با شنیدن سیل توهین و تحقیر از دفتر مسئول دوم بیرون آمد و حال توپی را داشت كه بادش را كشیده باشند! چه می توانست به فرزندانش بگوید؟ چگونه می خواستند سه نفری سال نو را در كنار سفرۀ هفت سین بگذرانند؟


بگذریم، در همان روز مادر وفا را به یك زندان وحشتناك با همبندی های جور وا جور از دزد و قاتل گرفته تا معتاد و جنایتكار در کیان آباد شیراز منتقل كردند، بیست و هشتم وفا و خواهرش با كمك زن عمو و دوستان عزیزشان لباس های عیدشان را خریدند و پدرش هم به هر صورتی بود همین كار را كرد، سفرۀ هفت سین را با سلیقه تر از هر سال چیدند و باغچه های منزل را گل كاری كردند و به هر زحمتی بود تا نیمه های شب خانه را تمیز و مرتب كردند، طوری كه وقتی وفا از حمام بیرون آمد در دم، كنار بخاری خوابش برد و احتمالاً تا صبح خواب آزادی مادر بی گناهش را می دیده! صبح آن روز این خانواده هنگام سال تحویل سفرۀ هفت سینشان را روی اتومبیلشان كنار دیوار زندان پهن كردند و با رادیو ماشین لحظۀ سال تحویل را به یاد سال های گذشته گذارانیدند.


پدر و مادر وفا معتقدند كه سختی های این دوران می تواند باعث رشد معنوی كلیۀ اعضای خانوادۀ آنها شود و معتقدند كه این موضوع برای جامعۀ دگراندیش ایرانی و به خصوص برای بهائیان چیز تازه ای نیست، آنها امیدوارند كه این گونه حوادث نتواند نه آنها و نه خانواده هائی از این قبیل را افسرده و ناامید كند، همچنین امیدوارند كه وفا و سحر هم علیرغم مشاهده این تبعیض و بی عدالتی ها توانائی یادگیری و به كارگیری این آموزۀ آئین بهائی را داشته باشند: «…॥واكنش صحیح در مقابل ظلم نه قبول خواسته های سركوبگران است و نه پیروی از خوی و روش آنان، نفوسی كه گرفتار جور و ستم هستند می توانند با اتكا به قدرتی درونی كه روح انسان را از آسیب كینه و نفرت محفوظ می دارد و موجب تداوم رفتار منطقی و اخلاقی می شود ورای ظلم و عدوان بنگرند و بر آن فائق آیند…..»

برگرفته از:
http://parsdailynews.com/98393.htm

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

دومین رنجنامه همسر زندانی بهايی 71 ساله !


زیباترین نامه عاشقانه ای که من تا کنون خوانده ام ، لذت ببرید با مهر و احترام ــ بهرام چوبینه


کمیته گزارشگران حقوق بشر- وجیه الله میرزا گلپور، شهروند 71 ساله بهایی ساکن ساری که سه شنبه هفته قبل با پابند و زنجیر در شهر تنکابن گردانده شد، هم اکنون در بند اعدامی های زندان این شهر بسر می برد. گفتنی است که در هنگام بازجویی جهت اخذ اعترافات دروغین، این زندانی بهایی مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. همسر وجیه الله میرزا گلپور نامه ای را خطاب به او نوشته است که متن این نامه به شرح زیر است:


گفتند مرا که پاش دربند کنید دیوانه دل است پام در بند چه سود؟ ــ مولانا

همسر عزیزم! از تو به ظاهر دور و در قلبم از هر زمان به تو نزدیکترم. تو در بند اعدامی ها و من دربند دوری تو گرفتارم. تو را در بند اعدامی ها حبس کرده اند تا از ترس لب به سخن بگشایی، غافل از آنکه حتی قاتلین و محکومین به اعدام نیز حرمت تو را نگه می دارند و تنها قلب پرکینه بازجوست که می پذیرد به تو لگد بزند و سرت را بر میز بکوبد و چنان فشار دهد که گویی می خواهد جان از سرت به در آرد. تو را در شهر گرداندند. با پابند و زنجیری فولادی که تحقیرت کنند، اما با نگاه پر مهرت و لبخندی که هیچگاه از لبانت جدا نمی شود، ولوله مهر و دوستی در شهر افنکندی . می خواستند بی آبرویت کنند، اما آبروی همه دادخواهان این مرز و بوم شدی. شهره عشق ورزیدن در شهر گشتی. اهالی شهر از استقامت و پایمردی ِ پیرمردی سخن می گویند، که نگاه نافذش پاسخ به بی حرمتی و هتاکی بازجویش بود. اگر پابند فولادین به پایت بسته اند ، من پایبند مهر توام. اگر او تو را در شهر گردانده و شهر آشوب خوانده است، من در شهر دلت آرام یافته ام. محبوب خوبم! در بازجویی به تو گفته اند که تبلیغ علیه نظام کرده ای. ایکاش بازجویی که حرمت موی سفیدت را نگاه نداشت درک می کرد که با کارهای غیر قانونی اش، اوست که تبلیغ علیه نظام می کند. اوست که نه تنها تبلیغ علیه نظام می کند، تبلیغ حقوق ضایع شده شهروندی مردم این دیار را می کند، تبلیغ دیانت بهایی می کند. اوست که با تلاش برای گرفتن اعتراف دورغین از تو، تبلیغ بی گناهی بسیاری از زندانیان عقیدتی و سیاسی را دراین مرز و بوم به همه اهل عالم می نماید. اوست که تبلیغ مجرم بودنش را می کند. اوست که شکنجه هایش که طبق قانون اساسی ایران مستوجب مجازات است، این سوال را در ذهن هزاران هموطنم ایجاد می کند که پیرمردی هفتاد و یک ساله چه می توانسته بکند، که بازجویش از حضور قانونی وی در دادگاه صالحه قضایی می هراسد و خود حکم بر شکنجه و آزار و اذیتش می کند؟ می گویند تبلیغ علیه نظام می کنی! آخر اگر می خواستی تبلیغ علیه نظام کنی، همان سی سال پیش که مانند سایر بهاییان که در دوایر دولتی مشغول به کار بودی و بعد از انقلاب فرهنگی از شغل فرهنگی ات - یعنی معلمی- اخراج شدی تبلیغ علیه نظام می کردی. چطور آندم که شور جوانی داشتی و فشارهای اقتصادی در اثر بیکاری می توانست خشمگینت کند، تبلیغ علیه نظام نکردی و تنها از طرق قانونی و در نهایت احترام تظلم و دادخواهی نمودی و حال که زیر سختی های روزگار چون پولاد آبدیده شدی و با کهولت سن نیاز به آرامش داری، عَلم تبلیع علیه نظام برافراختی؟ می گفتی مولایم فرموده اند " اگر زهر دهند، شهد دهید. اگر جفا کنند، وفا کنید." در برابر سال ها جفای برخی ستمکاران، وفا کردی و پس از 71 سال تبعیت از قوانین جمهوری اسلامی، بازجوی اطلاعات اینگونه پاسخ سال ها رفتار انسانی و قانون مدار تو را می دهد؟ مهربانترینم! گیریم که تبلیغ علیه نظام کرده باشی - که هیچگاه چنین نکرده ای – آیا باید برای اعتراف گیری سرت را به میز بکوبند؟ آیا باید به گونه ای به پایت لگد بزنند که در ملاقات توان درست راه رفتن نداشته باشی و لنگ لنگان راه روی؟ گیریم تبلیغ علیه نظام کرده باشی – که هیچگاه چنین نکرده ای – آیا باید پیش از آنکه در دادگاه صالحه محاکمه شوی و اتهامت اثبات شود، تو را در زندان آنهم در بند اعدامی ها نگه داری کنند؟ در میان کسانی که امیدی به زندگی ندارند و به گمان باطل بازجو ممکن است در اثر تحریک ، تطمیع و یا تعصب دینی دست به فاجعه ای دیگر بزنند؟ اما نمی دانند که تو برای آنها از امید خواهی گفت و درس عشق به ایشان خواهی داد. همسر خوبم! حتی اگر تبلیغ علیه نظام کرده باشی – که هیچگاه چنین نکرده ای – من که بارها به مسئولین قضایی گفته بودم که پیش از بازداشتت آنژیو گرافی کردی، اما رگ قلبت باز نشد و دکتر برای باز شدن رگ قلبت برایت دارو تجویز کرد و دوران نقاحتت را می گذرانی. چرا بعد از گذشت یک هفته از بازداشتت داروهایت را به دستت نرساندند؟ چرا به دروغ به ما گفته شد که در سلامت کامل هستی و داروهایت را مصرف می کنی درحالی که تحت شکنجه بودی و دسترسی به داروهایت نداشتی؟ آیا کسی که متهم به تبلیغ علیه نظام است از حقوق متهمین برخوردار نیست؟ به کجا می رویم؟ پیامبر اسلام هزار و چهار صد سال پیش فرمود :"خدا شما را از کسانی که با شما کارزار در دین نمی کنند و یا از بلادتان اخراج نمی کنند، نهی نمی کند. در میان ایشان قسط برقرار کنید که خداوند دادگران را دوست دارد؟" و بر این اساس در قانون اساسی جهموری اسلامی دستور به رافت اسلامی در قبال غیر مسلمانان داده شده است. آیا تو بر کدام مسلمان شمشیر قهر کشیده ای که مستوجب چنین جفایی گشته ای؟ چه کسی را از بلادش رانده ای که چنین از روستایت رانده شدی و به حبس افکنده ؟ به این سوالات تنها همسایگان ما درروستای صفرآباد ساری که در طی همه این سالها شاهد صبوری و بردباری ات بوده اند می توانند پاسخ گویند. آخر از این جفا چگونه می توان دادگری استباط نمود؟ آیا چنین رفتاری نشانه رافت اسلامی با غیر مسلمانان است؟ بازجوی اطلاعات چگونه خود را به خدا و دوستی با حق نسبت می دهد؟ عزیزم! کجای قانون اساسی اجازه می دهد کسی را که هنوز جرمش اثبات نشده و مراحل تحقیق را می گذراند، دور شهر با پا بند بگردانند؟ یکی از مراجع قضایی استان که این خبر را شنید، گفت این مجازات طاغیان و یاغیان است که افرادی که از وی شکایت دارند، متهم را در خیابان ببینند و شکایت خود را مطرح کنند و با تاکید می گفت باز هم با پای پیاده نباید چنین مجرمی را ببرند، بلکه باید سوار برماشین بر همگان اعلام کنند. حال آنکه تو نه شرور بودی، نه مفسد فی الارض، نه قاتل، نه طاغی ، نه یاغی و نه باغی. تو بهایی هستی و تنها جرم تو دگر اندیشی است. مانند بسیاری دیگر از هموطنانت که دراین مسیر توسط برخی عاملان تعصب دربند ظلم اند. حتی اگر شرور بودی، تو که ساکن روستای صفرآباد در ساری هستی، چه کسی تو را در تنکابن می شناسد که بخواهد از تو در دیار غربت شکایت نماید؟ راستی را! که رسم میهمانوازی این است؟ می گویند که تبلیغ علیه نظام کرده ای! اما نمی دانند تبلیغ ابزار خود را می خواهد. تو در کدام تربیون، مجلس وعظ عمومی، رادیو، تلویزیون، ماهواره، سایت و هررسانه ی دیگری بر علیه نظام سخن گفته ای؟ آیا منظورشان این است که وقتی هموطنان مسلمان ما که بر اثر تحریک متعصبین مذهبی از ما می پرسند که شنیده ام شما جاسوس امریکا هستید؟ سکوت کنیم و این اتهام بی پایه و اساس را بپذیریم؟ وقتی آشنایی در نهایت شرمساری از من می پرسد که شنیده است بهاییان خواهر و برادر با هم ازدواج می کنند، دم مزنم و این بی حرمتی را بپذیرم؟ خوب خود این دروغ ها را در رسانه ها نگویند، تا مردم سوال نکنند و یا به مردم دستور دهند که سکوت کنند و در تضادهای ذهنی خود میان داده های نادرست رسانه های دولتی و اعمال درست و پاک بهاییان باقی بمانند. همسر مهربانم! بیش از هر لحظه از دوران زندگی مشترکمان به تو افتخار می کنم و عاشقانه دوستت دارم. محبتی که هر لحظه فروزان تر می شود. نه سن می شناسد و نه زمان. به تو افتخار می کنم که با کهولت سن زیر بار تهمت و دروغ نرفتی. به تو افتخار می کنم که در سخت ترین لحظه های زندگیت عاشقانه زیستی و عشق به پروردگار و محبوب یکتا را در عمل نشان دادی. به تو افتخار می کنم زیرا نشان دادی که عقیده مانند لباس نیست که بتوان هر دم عوض کرد و یا زیر با شکنجه از راستی و درستی گذشت. برایت طلب صبر و استقامت می کنم و درد فراقت را چون شهد عشق می پذیرم، بدان امید که بار دیگر در کنار آزادی تو، آزادی همه بیگناهان را جشن گیریم و رهاییت روزنه ای به سوی آسمان دادگری و خورشید جهانتاب برابری باشد. فدای روح پاکت!

وجیه ناشری

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

شعری بر خرابه سرزمین پدری!



ناتولی درخشان شاعر و نویسنده آزاد شد


به یاد ایول (شعر از ناتولی درخشان)

ای خانه های خوب
ای سنگ ها و چوب

ای خشت های خام

ای پرکشیده بام
ویرانه ای ولی
آباد من سلام!

ای خانه چون شدی؟
کی سرنگون شدی؟
دورت بگردم، آه !
غرقاب خون شدی

ای سرپناه مهر !
ای رفته تا سپهر !
ای سرزمین مام !
ای روح بی کلام !
رفتی ولی بدان ،
دیوار تو هنوز
در خشت جان ماست
ویرانه های تو
گویای بی صداست

ای خانه گفته اند
باید چو ما شوید
یا ترک سر کنید
یا زین سرا روید

ای خانه شرمم است
در عصر اتحاد
در قرن ارتباط
با ما چنین کنند
این فکر بسته را
در پای دین کنند

ای خانه ها چه سود!؟
حتی اگر جویی
حرف عقیده بود
در تو چرا چنین
آتش کشیده اند !
الوار بسته را
از هم دریده اند !؟

این بازوان جهل
گاهی که می شود
در خویش پرغرور
پا می زند به عقل
رو می کند به زور
ای خانه ها چه سود !؟
ای خانه ها چه سود !؟

ای خانه ها شما
این سال های سخت
از دوری و فراق
از درد این نفاق
سختی کشیده اید
لب ها گزیده اید

بر رنج هجر ما
خود مرهمی نبود
زخمی به بسترت
این درد کهنه بود
دیگر مرا دل
جان کندنت نبود

ای خانه وا شدی
از دیدن ستم
دیگر رها شدی

ای خانه یادت هست
کنج تراس تو
یک جفت چلچله
پر برد و لانه کرد
زان پس پدر بزرگ
بر کودکان خویش
انذار می نمود
اینجا پرنده ای
کاشانه کرده است
کوچکترین ستم
نفرین خانه است !

زان لانه جوجه ها
رفتند و آمدند
آن خانه را هنوز
پروانه می شدند،
ای خانه کودکان
اکنون جوان شدند
اما چو جوجه ها
بی خانمان شدند

نفرین خانه را
هرگز ندیده ام
کاش از پدر بزرگ
پرسیده بوده ام !

ای خانه ها اگر
پاهایتان شکست
آن خشت ها و چوب
از یکدگر گسست
الوار تو هنوز
بر شانه های ماست
دیوار تو بلند
در پای ما بناست
ای خانه درد تو
دیگر گواه ماست !
رفتی ، بدان خدا
هردم پناه ماست !

در دیدگان روز
ای خانه برفروز
تا روشنای صبح
آرامتر بسوز
ای خانه زنده ای
با خشت اگر که نه
در خون ما هنوز !

نامه سرگشاده ناتولی درخشان خطاب به رهبری جمهوری اسلامی ایران !

یک‌شنبه، ۲۷ شهریور ۱۳۹۰

جمعیت مبارزه با تبعیض تحصیلی - ناتولی درخشان، شاعر و بهایی طی نامه‌ای به آیت‌الله علی خامنه‌ای،رهبری جمهوری اسلامی ایران ضمن بر شمردن موارد متعدد آزار و اذیت شهروندان بهایی که بر خلاف نگاه اسلام و قرآن است، علل آن را جویا شده است.متن کامل این نامه در ذیل آمده است.

"با ارباب رجوع آنچنان مدارا و ملاطفت کن که آنچه دانند بگویند و هر چه توانند تظلّم کنند و مطمئن باش خداوند دادگران را پاداشِ گران خواهد داد . " (حضرت علی (ع) )

به نام خداوند دادگر

جناب خامنه ای ، حضرت والا مقام

سالها پیش وقتی در کلاسِ درس، معلم از ما خواست تا با موضوع " نامه ای برای خدا " انشائی بنویسیم و بی پرده با خدا دردِ دل کنیم ، همگی نوشتیم و تا جائی که من یادم هست هیچ یک از شاگردان را به خاطرِ نامه نوشتن به خدا و دردِ دل ها و انتقاداتِ آنچنانی، بازداشت یا زندانی نکردند . اما این روزها گوئی نامه نوشتن به بندۀ خدا ، شخص جنابعالی ، کسی که مسئولِ حفظ حیثیت و جان و مال و ناموسِ مردمِ ایران است تحتِ هر عنوانی می تواند تشویشِ اذهانِ عمومی و توهین به رهبری تلقی گردد و چندین ماه یا چندین سال حبس را در پی داشته باشد، اما آنقدر درد دارم که پیه حبس را به تن بمالم و این نامۀ شخصی را سرگشاده برایتان بفرستم تا بدانید آتشِ ظلم ها به کجا رسیده است .

جناب خامنه ای من بهائی هستم ، اصل و نسبم از روستای " ایول " مازندران است . در رگم خون شالیزار جاریست و برآنم تا پهن دشت سرزمینمان را از جویبار یکدلی ها سیراب کنیم و دست برابری در دست، بذر وحدت بیفشانیم تا برویانیم! پس ابتدا باید با همتی مضاعف سنگلاخ تعصب را از خاک این سرزمین پاک بزداییم.

ساعاتی پیش خبری را شنیدم که از شوکِ شنیدنش بُهت زده به خانۀ استادِ عزیزمان "عنایت الله سنائی " رفتم تا حقیقت ماجرا را از زبانِ ایشان بشنوم . زنگ در را زدم . معلم اخلاق ، استادِ عرفان و سنبلِ عشق و فداکاری در را به رویم باز کرد و با چهره ای گشاده مثلِ همیشه دستهایش را به رویم گشود . انگار که اتفاقی نیفتاده. به سویش پر کشیدم ، سینه به سینه در آغوشش آرام گرفتم ، صورتش را بوسیدم ، بوی تندِ سیلی هنوز در زیرِ گوشش می پیچید. بد موقعی به سراغش رفتم ، به اتفاق همسرِ فرشته خوی اش ، یا به قولِ استاد " فرشته ای در بند "[۱] برای چندمین بار عازمِ مطبِ پزشک متخصصی برای جلوگیری از عفونتِ گوشش بود . مأمورِ اطلاعات با بی شرمی و وقاحت ، چنان سیلیِ محکمی به استاد زده بود که پردۀ گوشش پاره شد . هیکلِ ضعیف و نحیف استادِ عزیزمان جلوی چشمانِ همسر و فرزندش مظلومانه به زمین افتاد و عینکش به گوشه ای پرتاب شد و شکست . گوئیا این ۴ مأمورِ اطلاعات چون از پسِ استدلالهای قویِ استاد که همگی بر گرفته از آیاتِ قرآنِی و قانون اساسی بود بر نمی آمدند ، از قبل نقشه کشیدند تا ضعفِ خود را با سیلی پنهان کنند . بماند که چه تهمتها و بی حرمتی ها که نکردند !

جناب خامنه ای ، حضرت والا مقام

این روزها ظلم آنقدر زیاد شده که حوادثی حیرت آور و تأسّف بار تنها در خطۀ ما مازندران کم نیست . پیرمرد شریف و نجیبِ ۷۱ ساله ، "وجیه الله میرزا گلپور " [۲]، معلمی دلسوز که در اوایلِ انقلاب به صرف بهائی بودن همچون دیگر همکیشان خویش از مراکزِ دولتی اخراج شده بود را شکنجه می کنند. با دو دست بند و دو پابند به خاطرِ داشتنِ عقیده ای متفاوت همچون افرادِ شرور در شهرِ تنکابن می گردانند که وقتی بعد از دو هفته او را آزاد کردند و مردم گروه گروه به دیدارش می رفتند ، دیدند و دیدیم که پاهای او از شدتِ زخم به چه وضعِ اسفباری افتاده بود ، و اکنون هم همسرش را با وجود امراضِ گوناگون مدت سه هفته است بازداشت کرده اند که چرا تو رنج نامه[۳] نوشته ای که باعثِ آبرو ریزی شده است! اما در تعجبم که اینها از کدام آبرو صحبت می کنند !؟

همین چند وقتِ پیش وقتی یکی از همکیشانم " هوشنگ فنائیان " [۴]به خاطرِ ظلم های فراوانی که بر وی و خانواده اش روا داشتند و محرومیتِ فرزندانش از حق تحصیل و شکایت از عده ای از عواملِ اطلاعات به خاطرِ توهین و تحقیر و بی حرمتی های زیاد ، نامه ای[۵] سرگشاده برایتان نوشت ، داغِ دلِ بسیاری از ما بهائیان تازه شد و گفتیم حتماً این بار رهبر معظم نظری خواهد انداخت و نکوهشی خواهد کرد.

اما نه تنها ترتیبِ اثری داده نشد ، بلکه به اتّهام " تبلیغ علیه نظام " ، " توهین به رهبری " و اتهاماتی چون " عضویت در فیس بوک " ، " شرکت در ضیافت " که می توان از آن به عنوان بهانه ای برای بالا بردن مدت حبس استفاده کرد " که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مُجمل " این بندۀ خدا را به جرم اینکه اسرار هویدا می کرد ، به چهار سال و نیم حبس محکوم کردند ، تا زهرِ چشمی برای دیگران باشد که مبادا برای رهبرِ سرزمینشان بی پرده نامه ای بنویسند.

حضرت آیت الله

سالیانِ سال است که ما را از تحصیلاتِ عالیه محروم کردند و شما بهتر از هر کسی می دانید که تحصیلِ علم را نباید از هیچ بنی بشری دریغ کرد ، حتی شده علم را از بلادِ کفر بیاموزیم . اما سی سال است که ما از آن محرومیم و چقدر دردآور است ، وقتی در مجامع بین المللی سیاستمدارانِ ایرانی در لِوای حقوقِ بشرِ اسلامی از کرامتِ انسانی و حقوقی والاتر یاد نموده، ولی فریبکارانه اِذعان می دارند که بهائیان هم در دانشگاهها هستند و تحصیل می کنند .

بلی، این سالهای اخیر به خاطر فشارهای بین المللی ، تعداد بسیار محدودی از دانش آموزان بهایی را وارد دانشگاه می کنند، ولی بعد از گذراندن چند ترم بدون هیچ دلیل و مدرکی اخراج کرده، عده ای دیگر را جایگزین می نمایند و این چرخه را ادامه می دهند تا هم ضربه محکمتری از قبل به جوانان بهایی زده باشند و هم اینکه همیشه لیستی از جوانان بهایی مشغول به تحصیل در دانشگاهها برای مجامع بین المللی و مدافعان حقوق بشر داشته باشند، ولی با این حیله آیا می توان سرِ مجامع بین المللی را کلاه گذاشت؟ آیا آنها نمی پرسند بعد از اینهمه سال فارغ التحصیلان بهایی کجایند؟ چند دانشجوی بهایی ، دکتر یا مهندس شده اند؟ اینها به کنار ، جوابِ خدا را چه می دهند؟

افسوس! کار به اینجا هم ختم نمی شود. اگر بعد از اینهمه تبعیضات و تضییقات عده ای از جوانان بهایی در گروه های چند نفره در خانه های کوچکشان جمع می شوند تا تحصیل علم کنند، فوراً با برچسبی سیاسی همچون " تبلیغ علیه نظام " که این روزها نُقل هر مجلسی شده و مردم با آن جک می سازند، محصلّینِ ما را روانه زندان می کنند. [۶]

رهبر انقلاب، جناب خامنه ای

هرکس با اخلاق، منش و تعالیم بهاییان آشنایی دارد، به خوبی میداند که بهاییان خیرخواه همه مردمند. هدفشان وحدت عالم انسانی و اتحادِ بین همه انسان هاست. حضرت بهاء الله می فرمایند: " امروز انسان کسی است که به خدمتِ جمیع من علی الارض قیام نماید."

با اینحال اینهمه تهمت و افتراء و دروغ و نسبت های ناروا به بهاییان از طریق برخی کانالهای تلویزیونی ، رادیویی، مطبوعاتی و ... تنها به قاضی رفتن نیست؟ آیا هنوز هم عدالت بعد از سی و سه سال اجازه جوابیه را صادر نمی کند؟ آیا عدالت معنای دیگری پیدا کرده ؟ آیا حقوق شهروندی مخصوص عده ای خاص تعریف شده؟ نه! زیرا خداوند آیۀ کریمۀ :" لقد کرّمنا بنی آدم" را خطاب به کل بشر نازل فرمودند. همه ما انسان ها از هر نژاد و قوم و دین باید از حقوق انسانی و شهروندی به معنای واقعی آن برخوردار باشیم. تحصیلات عالیه داشته باشیم. سر یک میز بنشینیم. اندیشه های سازنده را فارغ از هر تعصبی " که هادم بنیان بشریست" کنار هم بگذاریم. تُرک و لُر، کُرد و بَلوچ، یهودی و بهایی، مسیحی و مسلمان با توکل به خداوند متعال برای تعالی و ترقی ایران عزیز، بل عالم انسانی و آبادانی زمین که دیری است محتاجِ پیوند و اتحاد است بکوشیم.

" انّ الذین امنوا و الذین هادوا و النصاری و الصابئین من امن بالله و الیوم الاخر و عمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم و لاخوف علیهم و لاهم یحزنون. " ( سوره بقره ۶۲ )

جناب خامنه ای

من از استاد عزیزم جناب عنایت الله سنایی - مردی که ساعاتی پیش پرده گوشش به خاطر سیلی سنگینی که مامور اطلاعات زده پاره شده است – یاد گرفتم که اسلام دین عدالت و مهرورزی است. حامی آزادی عقیده و بیان است. ایشان آیاتی از قرآن کریم را در این مورد برایمان می خواندند و پس از ترجمه آیات با برداشت های مثبت ما را نسبت به دیانت مقدس اسلام خوشبین تر می نمودند. از آنجمله به ما گفتند، خداوند آیۀ ذیل را خطاب به مسلمین می فرمایند:

" ای اهل ایمان در راه خدا پایدار و استوار بوده و ( بر سایر ملل عالم) شما گواه عدالت و راستی و درستی باشید و البته شما را نباید عداوت گروهی بر آن بدارد که از طریقِ عدل بیرون روید. عدالت کنید که عدل به تقوی نزدیک تر ( از هر عمل ) است و از خدا بترسید که خدا البته بهرچه می کنید آگاه است." ( سوره ما ئده ۶ )

و اینکه خداوند، پیامبر عالیقدر اسلام را رحمت عالمیان، ( نه فقط مسلمین) معرفی فرمودند. "ما ارسلناک الا رحمه للعالمین" هرگاه حکمی ناعادلانه و بی اساس از بعضی مسئولین و قُضات صادر می شد و ما از شدت نابرابری ها، بغض در گلویمان می شکست و اشکمان سرازیر می شد، استاد ما را با بیاناتِ عادلانۀ حضرت علی (ع) و جوانمردی او آرام می کردند! اما سالِ گذشته در روز تولد حضرت علی (ع) عده ای مسلمان نما که خود را منسوب به او می دانند، پنجاه خانه ما بهاییان را در روستای آباء و اجدادیمان – ایول- [۷]با بوردزل با خاک یکسان کردند و دردآورتر اینکه وقتی در ساعات اولیۀ تخریب و آتش سوزی به نزدیک ترین مراکز قانونی و مسئولینِ مربوطه و حتی مراکز مختلف استانی مراجعه کردیم، نه تنها آبی به آتش نزدند،بلکه ایستادند و به بهانه اینکه مراحل قانونی باید طی شود، چهار روز دست بر روی دست گذاشتند تا در برابرِ دیدگانمان و بُهتِ هموطنانِ عزیز مسلمانمان که بسیاری با ما گریستند، بسوزانند و ویران کنند و با وجود همدردی برخی مسئولین کشوری و مجامع بین المللی نسبت به این حرکت غیراخلاقی، غیرشرعی و غیرقانونی با چندین دستگاه بوردزل با خاک یکسان نمایند .[۸] گوئی این چهار روز تخریب در سیر مراحل قانونی نمی گنجید و باید پرونده دراین چهار روز مسکوت می ماند تا تخریب، کامل شود، البته ما در سیر پیگیری این پرونده به موجوداتِ شگفت انگیزی برخوردیم که ما را انسان نمی دانند و حقوقی را برای یک فرد بهایی، آنهم از جنس روستایی در دیوانشان پیدا نمی کنند. خلاصۀ مطلب اینکه بعد از گذشت یکسال و چند ماه از این واقعۀ حزن انگیز طی نامه نگاریهای بسیار به مراکز مختلفِ کشوری و تظلم به مراکز عدیدۀ قضایی پرونده ای به این مهمی و امنیتی را نه قاضی اصلی پرونده، بلکه قاضی کشیک رأی منع تعقیب صادر می کند و مخربین و نوچه ها آنقدر بی چشم و رو هستند و پشتشان به جاهای بالا گرم است که می گویند اگر خودتان را هم بکشیم آب از آب تکان نمی خورد! واتاسفا!

جناب آیت الله!

ظلم پایدار نمی ماند. شما که ولی امر مسلمین هستید، مطمئنا این بیان حضرت علی (ع) به مالک اَشتر را بارها خوانده اید:" هر آن ظلمی که در محدودۀ فرمانروائی تو می شود اول آن ظلم را به نام تو می نویسند "

پس به گوش باشید، ما آنچه را که باید بگوییم علی رغمِ تمام تهدیدها و حبس ها و عواقبی که دارد گفته ایم تا بار دیگر بدانید چقدر تحتِ فشار و نابرابری و بی عدالتی هستیم. آنچه به میان آمد تنها مشتی از خروارها جورِ وارده بر جامعه بهائی ایران بود .

به امید روزی که نور عدالت بر جای جای این سرزمین کهن پرتو افکند!

والسّلام

ناتولی درخشان

منابع:

۱. گزارشگران حقوق بشر، تمدید قرار بازداشت موقت فرهود اشتیاق؛ ضرب و شتم و تفتیش خشونت بار منزل عنایت الله سنایی

۲. بی بی سی فارسی، یک بهایی در سطح شهر تنکابن گردانده شد.

۳ . خانه حقوق بشر ایران، رنجنامه (اول )همسر وجیه الله میرزا گلپور، شهروند بهایی زندانی

کمیته گزارشگران حقوق بشر، دومین رنجنامه همسر وجیه الله میرزا گلپور:

۴. هرانا؛ هوشنگ فنائیان به چهار سال و شش ماه حبس محکوم شد/ به همراه سند

۵ . نشریه اینترنتی ای بهاء، نامه سرگشاده هوشنگ فنائیان به رهبر ایران

۶.خانه حقوق بشر ایران، بازداشت گسترده مسئولین دانشگاه آنلاین بهاییان در نقاط مختلف کشور

۷ . رهانا، تخریب پنجاه منزل از منازل بهائیان در روستای ایول مازندران

۸ . رهانا، تداوم تخریب منازل بهاییان در روستای ایول ساری | رهانا


بـرگـرفته از :
http://www.edu-right.net/articles/37-article/553-natuliderakhshanletter-leader