۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

كوله‌بارى از محبت !

رضا علامه راده

[اين يادداشت را دارم در هواپيما مى
‌نويسم. از "اورلاندو" عازم "لس آنجلس" هستم. در هفت روز گذشته در پنج شش نمايش فيلم حضور داشتم. در اين جلسات شايد نزديك به سه هزار نفر فيلم را ديده باشند كه دستكم هفتاد در صدشان هموطنان بهائى‌امان بوده‌اند. بنابراين حدس مى‌زنم در نمايشى كه به همت تو چند روز ديگر در "تورنتو" برپا مى‌شود نيز تركيب تماشاگران همان باشد كه در شهرهاى ديگر بود.
شور و شوقى كه از اين عزيزان در طول نمايش، و محبت و سپاس‌شان در پايان فيلم ديده‌ام آن چنان عميق، شريف و نجيب است كه شرمسار مى‌شوم چرا پيش از اين‌ها آستين بالا نزدم. تا اين لحظه، احساسى كه از واكنش گرم آنان دارم اين است كه انگار حامل كوله‌بارى از محبت از طرف خودم و كسانى كه در جلو و پشت دوربين ياورم بودند، و آنانى كه مثل تو براى نمايش فيلم زحمت مى‌كشند به كسانى هستم كه هرگز پيش از اين طعم محبت را از سوى غيربهائيان هموطنشان نچشيده بودند.
تنها راه تحمل اين همه محبت عميق انسانى كه از سوى آنان به من ابراز مى‌شود اين است كه اين بار شريف را به صاحبان اصليش، همكاران عزيزى كه در توليد و پخش اين فيلم ياريم داده اند و خواهند داد، برسانم.]
يك هفته از يادداشتى كه خوانديد و من آن را خطاب به دوست خوبم "حسن زرهى"، سردبير نشريه "شهروند" نوشته بودم، مى‌گذرد. حالا كه دارم اين يادداشت تازه را مى‌نويسم باز در هواپيما هستم ولى ديگر دارم پس از دو هفته به هلند برمى‌گردم.
دارم سعى مى‌كنم ببينم چگونه مى‌توانم به مختصرترين شكلى گزارشى از جلسات نمايش فيلم "تابوى ايرانى" به خواننده‌ى اين صفحه بدهم. از آخرينش شروع مى‌كنم كه چند روز پيش در "دانشگاه استنفورد" به همت "دكتر عباس ميلانى" برگزار شد. در سالنى به ظرفيت سيصد و بيست نفر، بيش از سيصد و پنجاه نفر تماشاگر كه برخى بر پلكان سالن نشسته و برخى در حاشيه سالن ايستاده بودند فيلم را تماشا كردند كه در ميانشان هنرمندان نامدارى چون "بهرام بيضائى" و همسر بازيگرش "مژده شمسائى"، "ناصر رحمانى‌نژاد" و "كامران نوزاد" را به ياد مى‌آورم. همان شور و شوق شب‌هاى پيش در آنجا هم به شكل باران محبتى كه از سوى تماشاگران بر سازندگان فيلم باريد دوباره تكرار شد. جلسه با گفتگوئى گرمى ميان من و دكتر ميلانى، و سپس برخى از تماشاگران ادامه يافت. تمام اين گفتگو با دو دوربين ضبط شده كه بزودى در دسترس دوستان قرار خواهد گرفت.
در يكى از دوبار نمايش فيلم در واشينگتن هم گفتگوى نسبتا مفصلى با تماشاگران داشتم كه بخشى از آن به همراه مصاحبه‌هاى كوتاهى با حاضران در نمایش از جمله "دكتر احمد كريمى حكاك"، "بيژن شاهمرادى" و "فرامرز اصلانى" در ويدیوئى كه توسط "نوین تی وی" تهيه و از تلویزیون "اندیشه" پخش شد آمده است. مجرى اين برنامه در واشينگتن دوست خوب و مجرى نامدار تلويزيزن ملى ايران "فريدون فرح اندوز" بود كه با سخنانى جذاب برنامه را آغاز كرد و با بازخوانى شعر زنده نام "فريدون مشيرى" آن را به پايان برد.
بانى خير در "اورلاندو" دوست قديم و نديم خودم "دكتر مسعود نقره‌كار" بود كه بنیان‌گزار "کانون فرهنگی ایران" است و بگفته‌ی دبیر آن، این کانون هفده سال پیش با نمایش فیلمی از خود من، "جنايت مقدس"، اعلام موجودیت کرده بود و حالا من با فیلم "تابوی ایرانی" در برنامه صد و یکم آن شرکت داشتم.
شب پیش از آن، در نمایش فیلم در شهر "اتلانتا" که با همان شور و شوق برپا بود ديدار شیرینی دست داد با نوه‌ى دو تن از شخصیت‌های فیلم که در ایرانند. کسانی که فیلم را دیده‌اند بی‌تردید یک زوج سالخورده مازندرانی را هرگز فراموش نخواهند کرد که با زبانی طنزآلود اما معصوم، از رنج‌هائی که به دلیل بهائی بودن در روستای "ایول" در شمال ایران کشیده‌اند سخن می‌گویند.
حادثه شيرين تر از آن، البته در اورلاندو رخ داد. چنان از این دیدار غیرمنتظره تکان خوردم که احساسم را ساعتی پس از آن در يادداشت کوتاهی كه برای تهیه کنندگان فیلم نوشتم بدین صورت آوردم:
[نمايش‌ها در اتلانتا (دو سانس) و اورلاندو بى‌نظير بود. اما زيباترين هديه‌اى كه گرفتم ساعتى پيش، پس از پايان فيلم بود كه دختركى نوجوان به سويم آمد و با چشمانى به زيبائى آهو در چشمم خيره شد. باورش هنوز برايم مشكل است كه بگويم او همان "مينا"ى زيباى فيلم خودمان بود. نمى‌دانم چگونه در آغوشش گرفتم كه هنوز عطر گيسويش در سرم پيچيده.]
مینا در فیلم من، دخترک ده دوازده ساله‌ای است که در صحنه پایانی، شعری از یک شاعر بهائی، نعیم اصفهانی، می‌خواند. مینا در آن وقت به همراه پدر و مادرش به عنوان متقاضی پناهندگی در "کایسری" ترکیه زندگی می‌کرد.
"ایهاالناس ما همه بشریم
بنده‌ی یک خدای دادگریم
خواهران و برادران همیم
چون ز یک مادر و ز یک پدریم"
فیلم با چهره‌‌ی معصوم او که با شرمی دلچسب می‌گوید "همین!" پایان می‌گیرد، و قلبی نیست که در این لحظه از محبتِ به هم‌نوع نلرزد।

برگرفته از :
http://reza.malakut.org/

شریف‌ترین هدیه نوروزی !

رضا علامه زاده

از لحظه‌ای که نامه‌ی تنی چند از زندانیان سیاسی بهائی که از درون زندان برایم نوشته‌اند به دستم رسیده بی‌قرارتر از آنم که بتوانم بدون سهیم شدن این شریف‌ترین هدیه نوروزی با شمائی که به فردای روشن آزادی و برابری و یگانگی و دگردوستی در میهن عزیزمان ایران می‌اندیشید هیچ کار دیگری بکنم.
از یک ماه پیش که نمایش عمومی فیلم "تابوی ایرانی" آغاز شده جدا از هموطنان بهائی، به قدری از هموطنان غیربهائی محبت دیده‌ام که تا امروز برای هیچیک از کارهای دیگرم ندیده بودم. هنوز کامم از تلاش روشنفکران و هنرمندان مسئولی که چه در برنامه‌ریزی برای نمایش فیلم یاری‌ام کرده‌اند، و چه با قلم شیوایشان در نشریات مختلف این تلاش انسانی را ستوده‌اند شیرین بود که با رسیدن این نامه از درون زندانِ جهالتِ اسلامی قلبم سرشار از شادمانی شد.
کافی است فقط یک لحظه خودتان را جای من، که خود زندانی جهالتی از نوع دیگر بوده‌ام بگذارید تا احساس تلخ/شیرینی را که این نامه در کامم برانگیخت درک کنید. تردید ندارم همانطور که صدای آنان از دیوار ضخیم زندان‌ها به گوش من رسیده است صدای سپاس من هم در پس دیوارهای بلند دگراندیش‌ستیزی به گوش آنان خواهد رسید.
و این هم متن نامه، با عذری درک شدنی برای حذف نام و امضای این عزیزانِ در بند.
[فیلمساز ارجمند جناب علامه زاده
استماع خبر انتشار اثر گرانقدر شما به نام "تابوی ایرانی" که از ظلم غیرمنصفانه ای که قریب دو قرن بر بهائیان ایران روا داشته شده، پرده برمی دارد اعماق جان این اسیران را به اهتزاز در آورد. خدای را سپاس می گوئیم که از میان فرزندان برومند این سرزمین اهورائی نفس آزاده ای چون شما شهامت پرداختن به چنین کار سترگی را به خود راه داده و طلوع دوره ای جدید در روابط و تعاملات دوستانه و خیر اندیشانه همه ایرانیان در جهت احیاء و تجدید مجد و عظمت دیرینه میهنمان را بشارت می دهد.
صمیمانه از جنابعالی تشکر می کنیم و برای موفقیتهای روز افزونتان دعا می نمائیم।]

برگرفته از :
http://reza.malakut.org/2012/03/post_618.html

تابوشکنی هوشمندانه علامه زاده !

یا تلاش دیرهنگام برای پشتیبانی از حقوق بهائیان ایرانی؟


aliasgharsalimi.jpg
علی اصغر سلیمی

نقدی بر فیلم «تابوی ایرانی» اثر رضا علامه زاده

مدتی است فیلم تابوی ایرانی رضا علامه زاده که با همکاری منصور تایید، بیژن شاهمرادی و احمد مهرآذر و با همگامی و پشتیبانی شخصیتهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی میهنمان، که در فیلم مورد گفتگو قرار گرفته اند، به سر انجام رسیده و تا کنون در برخی از شهرهای آمریکای شمالی و کانادا به نمایش گذارده شده است.

روز نهم مارس در شهر تورنتو همراه با ٥٢٩ تن از هم میهنانمان که بیشترشان از بهائیان مقیم کانادا بودند فیلم تابوی ایرانی را تماشا کردم. فیلمی مستند، تاریخی، اجتماعی و با نگاهی پخته و چندگانه و با دقت نظر و آگاهی به پهنه های پایمال شده مختلف حقوق انسانی و شهروندی جامعه بهائیان ایران.

علامه زاده درمورد دیرهنگام بودن و یا احساس مسئولیت خود به بهائیان ایرانی در مصاحبه با رادیو فردا اینچنین میگوید:«در واقع من زودتر باید این کار را انجام میدادم و باید جواب بدهم که چرا زودتر این کار را شروع نکردم.» پیرامون این بیان کوتاه و البته فروتنانه علامه زاده در ابتدا باید گفت که این فیلم بیش از هر چیز فضای سنگین و پر از تعصب، غیر بردبارانه، و پر از ناآگاهی مرکب و پیش داوریهای بیرحمانه اکثریت ما ایرانیان در برخورد با بهائیان را به بیننده یادآور میشود و نه دیرکرد و دیرهنگامی کوشش علامه زاده و همکارانش در تهیه این فیلم را. به جرئت میتوان گفت شاید انجام زودتر چنین تلاشهایی چکاندن قطره ها در دل کویر میبود.

ابعاد تراژدی زندگی بهائیان و شدت سرکوب آنان در ایران را میتوان در مقایسه با جنایتهای جمهوری اسلامی علیه دیگر اقلیتهای ایران بیشتر سنجید و تعیین کرد. صحبت بر سر این است که اقلیتی از مردم میهنمان شامل صدها هزار نفر، به صرف تولد در یک خانواده بهائی و از آن رو اعتقاد به دیانت بهائی نه تنها از حق داشتن کارت ملی و یا شناسنامه که در آن دینشان ذکر شده باشد، از ادامه تحصیلات عالی و ادامه کار و کسب بطور کامل محروم هستند بلکه حتی دردناک تر از آن، امر ازدواج این نسل و نسلهای پیشین بهائیان و تشکیل خانواده میان آنان، که همه خود را دینداران معتقدی میدانند نیز، از نظر جمهوری اسلامی غیر شرعی قلمداد میگردد. بدین معنا جمهوری اسلامی به نهانی ترین امر بهائیان نیز تعرض میکند. به دلیل تبلیغات نسبتا سنگین ملایان ارتجاعی شیعه و بر اثر پیش داوریها و ناآگاهی بخشی بزرگی از مردم ایران، این اقلیت به انواع اتهامات هنجاری، اخلاقی و رفتاری منسوب میگردند. علاوه بر آن به صرف اینکه رهبر دینی شان بدست عثمانیان در سرزمینی که بعدها نام اسرائیل یافته، به زندان افتاده و به خاک سپرده شده است، هر فرد بهائی به اتهام جاسوسی برای اسرائیل و انگلیس متهم و محکوم میگردد. اینها همه خود ابعاد ویژه بودن و غلظت سرکوب این اقلیت مذهبی در زیر سلطه جمهوری اسلامی را نشان میدهد.

از تجربیات خودم در این رابطه در سالهای پیشین مختصرا بگویم. در تب و تاب مبارزه علیه رژیم پیشین و چند سال قبل از انقلاب ٥٧ دو دانشجوی جوان دانشگاه تهران (مرد شیعه و زن بهائی) با هم ازدواج کردند. برغم اینکه هر دو روشنفکر چپ و سنت شکن و منتقد بودند جوان شیعه هرگز قادر نشد به پدر ملای خود ابراز کند که همسرش، که بسیار به او نیز علاقمند بود، بهائی است. خلاصه اینکه حاصل این عدم انطباق و عدم پذیرش خانواده، رفتن وی به جبهه جنگ و کشته شدنش در یک عملیات انتحاری و به ظاهر قهرمانانه بود. من بعنوان دوست نزدیک وی شاهد این مسئله بودم که این عدم انطباق بود که عملا خودکشی این فرد کمونیست را بدنبال داشت.

در نمونه ای دیگر زن بهائی جوان باید شناسنامه اش را پس از ازدواج با مرد شیعه به مسجد محل و سپس به محضر میبرد تا کلمه بهائی را از شناسنامه اش بردارند و یا شناسنامه ای دیگر برای او صادر کنند تا همسرش و ازدواج آنها بتواند مورد پذیرش خانواده مرد قرار گیرد. نمونه دیگر حتی وجود ابلاغیه ها در بین نیروهای چپ بود مبنی بر تامل در عضویت رسمی بهائیان در تشکیلات و یا چیدن تمهیداتی برای در حاشیه گذاشتن موقتی آنان، تا حوزه های سازمانی مورد آسیب قرار نگیرند. در شمال ایران در اواخر سالهای ٤٠ و اوایل دهه ٥٠ تبلیغات و فعالیتهای ضدبهائیت از سوی کانونهایی از قبیل انجمن حجتیه بشدت رواج یافته بود، که حتی تحمل خواندن کتابی از آنان را نیز نداشتند و عمدتا آنان را از جنبه های اخلاقی و هنجاری و وابستگی به دولتهای استعماری آماج حمله قرار میدادند.

علامه زاده ضمن انداختن نگاه و پرتوی تاریخی به جریان بهائیت نیرومندانه و موشکافانه و بدور از تردیدها و ابهامات به کانون داغ این معضل فرهنگی ـ فکری جامعه ایرانی میپردازد و میتازد. دوربین علامه زاده در جریان وقایع تلخ و ناگوار زندگی روزانه مردمی ساده و زحمتکش و نسل اندر نسل متعلق به خاک این کهن دیار، ریشه های دشمنی علیه بهائیان را میکاود، در تهران، شیراز، سمنان، مازندران، اصفهان، تبریز، جلفاو حتی در «ایول»، روستایی در قلب بلندیهای مازندران و در میان مردمان ساده این روستا. در تمام این بیش از صد و چند ده سال از آغاز شکل گیری بهائیت و بلکه دورتر از آن، از زمان شکل گیری جنبش بابیگری مردم این مناطق همراه با جنبش اجتماعی روشنگرانه ای که علیه استبداد قاجاریه شکل گرفته بود به جنبش بابیگری پیوستند و در این مناطق ریشه دواندند. در این سی و چند سال جمهوری اسلامی ولی با آنان بدتر از اسیران جنگی رفتار کرده است و این در حالی است که این جامعه نه اعلان جنگی به جمهوری اسلامی داده اند، نه در سازمانهای سیاسی متشکل با نظم آهنین فعال بوده اند تا باصطلاح به «طرح براندازی» جمهوری اسلامی یاری رسانده باشند، بلکه به حداقل سطوح و انتظارات ممکن زندگی شخصی خود قانع بوده و کوشیده اند تا در خاک میهنشان بمانند. ولی این حداقل ها نیز از سوی ارتجاع شیعی ـ ولایی پذیرفته نگردیده است. براستی چرا؟

رژیم قدار و قرون وسطائی اسلامی ـ شیعی بدنبال نابودی چه چیزی است؟ از چه چیزی میهراسد؟ در جستجوی چیست؟ زندگی چندصد هزار بهائئ (به روایتی٣٠٠ ـ ٤٠٠ هزار نفر)چه آسیبی میتواند به جمعیت ٧٥ میلیونی ایرانی و به این حکومت ولایی ـ نظامی تا دندان مسلح آقای خامنه ای بزند؟

علامه زاده در فیلم مستندش، فشرده و دقیق گرانیگاه و جایگاه دشمنان آزادی و حقوق انسانی و حقوق اقلیتهای ایرانی و ریشه های دشمنی علیه بهائیت را در تفکر و منش و رفتار رژیم ولایت فقیه که در هراس از مردمش و در ستیز با تمدن و جهان امروز قرار دارد را، تشریح و به تصویر میکشاند.

ما هفت سال پیش نیز شاهد لحظه شناسی و تعهد و دفاع بی شائبه علامه زاده در دفاع از حقوق بشر در ایران بواسطه خلق اثر هنری وی، هنگامی که ١٢٣مین زادروز دکتر مصدق در شهر کلن را برگزار میکردیم، بودیم. در آن هنگام نیز تیم رضا و بیزن و ناصر و همکاران پرکوش و ارجمند دیگرشان براستی پس از ماهها کار و تلاش سنگین و با انواع موانع و مشکلات و دست و پنجه نرم کردن با محدودیتهای کاری و مالی، نمایش فیلم دکتر مصدق را به پایان رساندند و آنرا در سالن نمایشی در شهر کلن با ظرفیت هزار نفر، در سالهایی که به سختی میشد چند صد نفر را نیز گرد آورد، به روی اکران آوردند. پس از آن نمایش فیلم دکتر مصدق از سوی هزاران نفر از هم میهنانمان در تورهای اروپایی و آمریکایی آن مورد توجه قرار گرفت. بر این باو.رم که فیلم تابوی ایرانی علامه زاده و تیمش نیز در ادامه تور کانادا ـ آمریکای شمالی آن همچنان مورد استقبال گسترده جهانی ایرانیان قرار خواهد گرفت.

سخت کوشی و پایداری و تب و تاب بدور از هیاهوی رضا علامه زاده، آنگونه که رحمانی نژاد به درستی نیز میگوید به عنوان فیلمساز، نویسنده و کوشنده حقوق بشری که ٥ دهه از عمرش را در راه آزادی و بهروزی ایرانیان به اهتمام گذرانده است، برایم حداقل بیش از سه دهه آشنایی با او، آشکار بود. اما باید صمیمانه اعتراف کنم وقتی شنیدم فیلم تابوی ایرانی آماده نمایش شده است، نگران بودم که رضا چگونه با این آتش بازی خواهد کرد و این معضل تاریخی ـ فکری ـ فرهنگی را چگونه به تصویر و فیلم خواهد کشاند؟!

علامه زاده فیلم مستند تابوی ایرانی را ساخت و در واقع تابوشکنی بزرگی را، بدور از طرح شعارهای تند و تکراری سیاسی انجام داد. او به حصارهای ذهنی و پیش داوری های من تماشاگر و حتی روشنفکر تاخت. در توصیف کارهای رضا علامه زاده و کوشش جدیدش دوست ارجمندم ناصر رحمانی نژاد چه زیبا و رسا گفت: «رضا علامه زاده با این فیلم سومین سفر خود را از ایران برای یافتن گوشه پناهی در این جهان آشفته انجام داده و خوشبختانه در این سفر نیز مانند دو سفر پیشین با موفقیت به مقصد رسیده است.» علامه زاده در آستانه ٧٠ سالگیش به فراز دیگری از زندگیش دست یازید. آنگونه که شنیده و میدانم، این تلاش و فراز بزرگ بدون پشتکار و بردباری صمیمانه بیژن شاهمرادی و همکاری ها و رایزنی های دقیق هنرمند ارجمند بهائی منصور تایید و احمد مهرآذر مقدور نمی گردید.

روستای مه آلود و رازآلوده «ایول» تجسم ژاله ها و شبنم ها و قطرات اشک بهائیانی است که بوئژه در این سی و سه سال فراوان باریده اند و بقول خیام:

« در چنبر چرخ جان چندین پاکان میسوزد و خاک میشود، دودی کو»

صدای گرم و دردآشنای داریوش اقبالی، در متن موسیقی اسفندیار منفردزاده موجب تلطیف فضای فکری پربار فیلم و انگیزش هرچه بیشتر تماشاگران میگردد.

در آستانه بهار و نوروز خجسته، این فراز جدید سینمای ایران و این موفقیت بزرگ کوششهای حقوق بشری را پیش از همه به جامعه بهائیان ایرانی و علامه زاده و تیمش شادباش میگویم.

a.salimi@gmx.de

برگرفته از :
http://news.gooya.com/politics/archives/2012/03/137970.php

تابوی ایرانی، سندی دیگر از اسناد حقوق بشر جهانی !


rahmaninejad.jpg

ناصر رحمانی نژاد

فیلم مستند «تابوی ایرانی» ساختۀ رضا علامه زاده، روز جمعه نهم مارس، توسط بخش مطالعات ایرانی دانشگاه استنفورد، به نمایش گذاشته شد। همین فیلم به مدت سه روز پیاپی در سینمای شتک در شهر برکلی، شمال کالیفرنیا، نیز نمایش عمومی داشت. این فیلم در طول ماههای فوریه و مارس در سراسر آمریکا، بویژه در شهرهایی که جمعیت ایرانیان بیشتر است، برای نمایش برنامه‌ریزی شده است.

رضا علامه زاده با این فیلم سومین سفر خود را از ایران برای یافتن گوشۀ پناهی در این جهان آشفته انجام داده و خوشبختانه در این سفر نیز مانند دو سفر پیشین با موفقیت به مقصد رسیده است. اولین سفر او در اوج دستگیری های اوایل سال 1362 بود که ناگزیر به ترکیه گریخت؛ دومین سفر در سال 1989 هنگامی که فیلم «میهمانان هتل آستوریا» را ساخت؛ و سومین سفر او، بهمراه هموطنان بهایی در سال 2011 است. اگر چه رضا در سفر اول خستگی و آسیب های ناشی از دشواری راه کردستان تا استانبول و همۀ آن سربالایی ها و سرپائینی های کوه وکمر را با جسم خود تجربه کرده، اما در سفر دوم و سوم، توشۀ رنجی را که از سفر اول همراه داشت، همراه با مسافرانی که همه چیز خود را از دست داده بودند، دوباره و سه باره تجربه کرده است. و همین است که آثار این رنج را می‌توان در فیلم مستند «تابوی ایرانی» دید. در هر سۀ این سفرهای ناگزیر یک عامل مشترک موجب آن‌ها بوده و آن جمهوری نکبت اسلامی است.

موضوع فیلم «تابوی ایرانی»، شرح دشمنی و ستمی است که ملایان شیعه و بویژه جمهوری اسلامی بر هموطنان ایرانی ما، بهائیان، تنها باین دلیل که دینی متفاوت برگزیده اند، روا داشته اند. موضوعی که به جرأت می‌توان گفت تا امروز نه تنها در سینِما – و بطور کلی در هنر و ادبیات – بلکه در بررسی ها و تحقیقات اجتماعی ما اثری که بطور جدی به این معضل ملی، آری ملی، پرداخته باشد، نداشته ایم. فیلم «تابوی ایرانی» اولین نمونۀ جدی در این زمینه است. اهمیت این فیلم، رویکرد آن به موضوع از جنبۀ آگاهی و وجدان ملی ما ایرانیان از یک سو، و ترسیم پیچیدگی جنبه‌های مختلف اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، اخلاقی، انسانی و رفتاری آن از سوی دیگر، و پرداخت سینمایی آن بنحوی مؤثر و مستدل است. فیلم که بطور عمده برای تماشاگر ایرانی و بویژه ایرانیان غیر بهایی ساخته شده، با آگاهی کامل بر مسئولیت فردی و اجتماعی ما بعنوان یک ملت در برابر ظلم، ستم و پایمال شدن حقوق مدنی پاره‌ای از پیکرۀ آن ملت انگشت می گذارد.

فیلم، مروری فشرده و تاریخی از گذشته، اما با تمرکز بر دورۀ جمهوری اسلامی، به ماجرای این حقوق زایل شده از هموطنان بهایی ایران می‌پردازد و نشان می‌دهد که چگونه ملایان و محافل ارتجاعی و مذهبی شیعه طی حدود صدوپنجاه سال پیدایش بهائیت، علیه آن‌ توطئه کرده و دست به انواع جنایت ها زده اند.

آغاز فیلم «تابوی ایرانی»، در مقایسه با فیلم‌های مستندی که ما تا امروز شناخته ایم، کاملاً متفاوت است. اولین و مهم‌ترین تفاوت، که ممکن است استثناء نباشد اما در اینجا بی‌شک کارکردی استثنائی دارد، آنست که تماشاگر را از همان پلان آغاز در برابر ماجرا قرار می دهد. پیش از آنکه تیتراژ فیلم – مانند اکثر فیلم‌ها بویژه فیلمهای مستند - آغاز شود، یا موزیکی آغاز فیلم را همراهی کند و یا گفتاری توسط یک راوی موضوع فیلم را طرح کند، شات آغازین به آرامی باز می شود، زنی وارد می‌شود و ما را مورد خطاب قرار می دهد؛ درست مانند هر برنامه‌ای – فیلم یا هر چیز دیگر – که کسی وارد می‌شود و در برابر تماشاگران پشت به اکران می‌ایستد تا دربارۀ آن برنامه توضیح بدهد. بویژه، از آنجا که زن از کنار کادر وارد می‌شود – که یک اتاق نشیمن است – و بطرف تماشاگران برمی‌گردد و مستقیماً آنان را مورد خطاب قرار می دهد، بیشتر بعنوان پیش درآمد فیلم – و نه خود فیلم – تلقی می شود. این زن، مادری است که ناگزیر شده با دختر چهارده ساله‌اش وطنش، ایران، را ترک کند.

این صحنۀ آغاز که در ساختار عمومی فیلم نقش یک پرولوگ (پیش درآمد) را دارد، ما را بیاد نمایشنامه های برشت و فن فاصله گذاری (آنطور که در ایران شناخته شده) می‌اندازد و بی کم و کاست همان تأثیر را بر تماشاگر می گذارد. یعنی از ما می‌خواهد که برای شاهد بودن وقایعی که در پیش است، خود را آماده کنیم. مادر، پیشاپیش به ما اطلاع می‌دهد که کیست، ماجرا چیست، و به چه تصمیمی ناگزیر شده است:
“الآن دخترم داره فیلم می گیره، تا اینکه من براتون بگم و بدونین که چرا من دارم این فیلم رو براتون می گیرم. چون نمی دونم بعدش کیا این فیلم رو می بینن. برای آیندگان می تونم بگم، برای فامیل خودم؛ می تونم بگم واسۀ دوستام، واسۀ نوه هام، واسۀ هر کی که شاید در یک آیندۀ دور یا نزدیک این فیلم رو ببینه، کسی [صدای زن بهمراه بغضی می شکند] با خودش فکر نکنه که من به راحتی رفتم. و خیلی آسون جنسامو فروختم و اثاثمو فروختمو رفتم. نه، اینطوری اصلاً نبود.”

با این پرولوگ ما آماده می‌شویم که سفر یک خانوادۀ بهایی را، بعنوان نمونۀ صدها و هزارها خانوادۀ دیگر، دنبال کنیم.

سپس تیتراژ عنوان می‌آید و بعد، صدای قفل و تصویر یک در آهنی همراه با نالۀ قژاقژ آن، که می‌بینیم در گورستان بهائیان هستیم و دوربین با حرکاتی شتاب آلود و ترس زده بسوی قبرها حرکت می‌کند و از روی قبرها با شتاب می گذرد.

این صحنه که با یک دوربین دیجیتال معمولی و یا شاید یک موبایل فیلم‌برداری شده، با جمله‌های کوتاه و بریدۀ مردی که صحنه را توضیح می دهد، ترس را در فضا می پراکند؛ ترسی که بر پایۀ سابقه مبتنی است؛ یعنی سر رسیدن ناگهانی یک حزب الهی، یک بسیجی، یک پاسدار یا یکی از هزاران فریب خوردگان نادان، یا آدم فروشی که بخواهد از فرصت بهره برداری کند. ما می‌بینیم که گلدانهای روی قبرها، جز معدودی که در خاک فرو کرده اند، همه شکسته شده اند. کسی که همراه دوربین است می گوید: “اون قدیمی‌ها چون خوابیده س، نتونستن بشکونن شون.”

با این دو صحنه، ما درمی یابیم که جمهوری اسلامی نه تنها زندگان، بلکه مردگان بهایی را آرام نمی‌گذارد و آن‌ها را تا گور تعقیب می کند. در می یابیم که این نظام نکبت قصد جدی دارد تا همۀ آثار بهائیان را محو کند، و این نه شوخی که فاجعه‌ای است هولناک. ما، بعداً در طول فیلم می‌بینیم که طی صدوپنجاه سال گذشته ملاها و عوامل شان از همان آغاز پیدایش و شکل‌گیری بهائیت، بطور پی گیر و با خشونتی هر چه تمام تر برای نابودی بهائیان توطئه چیده اند، همچنان که برای سایر دگراندیشان، و این توطئه همچنان ادامه دارد و تا زمانی که حکومت طاعونی آنها سر پا باشد، ادامه خواهد داشت.

من قصد ندارم فیلم را سکانس به سکانس دنبال کنم، اما یک سکانس را از میان بسیاری سکانس های مهم این فیلم، بجهت برخی نکات با اهمیت آن، مایلم توضیح دهم؛ و آن سکانس روستای ایوِل در مازندران، نزدیک ساری است. اهمیت این سکانس در تصویر آن مردان و زنان از اهالی ایوِل است که نه جوانند، نه دانشجو، نه استاد، نه فعال سیاسی، نه تحصیلکرده، نه شهری، و با همۀ ستمی که بر آن‌ها رفته، نه دشمن یا مخالف جمهوری اسلامی و نه حتا هیچ نشانی که بتوان شک کرد حضورشان حفظ نظام نکبت اسلامی را به خطر می اندازد. آن‌ها روستائیان ساده، پاک سرشت و زحمتکشی هستند مانند میلیونها روستایی دیگر که از قِبل کار خود روی تکه ای زمین، باغ و یا از طریق چند رأس گاو خود ارتزاق می‌کنند و در نهایت صلح و آرامش، همجوار با روستائیان دیگر زندگی می گذرانند، همچنان که یکی از آن‌ها می گوید: «مگه ما توی این ده با هم صمیمانه زندگی نمی کردیم؟ کشاورزیمون یکجا نبود؟ شالیزارمون یکجا نبود؟ توی درو و نشا همدیگه رو کمک نمی کردیم؟» سکانس ایوِل یک گروتسک قوی است که به شکل هنرمندانه ای تدوین شده. لازم است همین جا بگویم که شات های داخل ایران و طول سفر ، مثل ایستگاه ترن در تهران، داخل ترن، در کشتی و تمام صحنه‌های قیصریه، بدون حضور کارگردان، رضا علامه زاده، فیلم‌برداری شده، اما استفادۀ از آن‌ها در تدوین فیلم با استادی و زیبایی تمام صورت گرفته است.

تدوین فیلم به شیوه ای دینامیک موضوع را در هر قدم گسترش داده و با شهادت بعد از شهادت و سند پس از سند موضوع فیلم را تقویت می کند. این روش بنحوی انجام گرفته که فیلم را از گفتارهای مرسوم در مستند بی‌نیاز کرده است. شاهدان هر یک جنبه‌ای از موضوع را شهادت داده یا شهادتی را پاسخ می گویند. این شهادت ها دو گونه اند: یک دسته شهادت های قربانیان بهایی ستیزی است که ما با آن‌ها در ایوِل و قیصریه ملاقات می کنیم؛ و گروه دوم شاهدانی – عمدتاً غیربهایی - که موضوع را برپایۀ مشاهدات شخصی خود و یا بر پایۀ شهادت ها و آگاهی‌های تاریخی توضیح می دهند. شاید بتوان گفت که مؤثرترین شهادت ها از جانب قربانیان در قیصریه ارائه می شود. اینان افرادی از توده های ایرانیانی هستند که از دنیا هیچ اندوخته و مال و منالی نداشته و مانند اکثریت مردمان زحمتکش دیگر سعی دارند با تلاش روزمره معاش خود و خانواده‌شان را تأمین کنند. اما تهدیدها و فشارهایی که جمهوری اسلامی و عوامل آن بطور برنامه‌ریزی شده نابودی زندگی آن‌ها را هدف قرار داده، مجبور به ترک وطن شان کرده است. اینان، از آنجا که وقایع و حوادثی را که بر سرشان آمده پشت سر گذاشته و از آن فاصله گرفته اند، شهادت شان بنحو مضاعفی تقویت می شود. آن‌ها در‌واقع شاهدان دست اول یا قربانی-شاهدانی هستند که جراحات فجایع و جنایت های حکومت ملایان را هنوز بر چهره دارند، اما با وجود این، خشم در آن‌ها دیده نمی شود. و درست بهمین دلیل آنچه روایت می‌کنند عاری از اغراق و بزرگنمایی است. هیچ چیز در این مستند بر پایۀ تعبیر و تفسیر بنا نشده، هر چه هست همه شهادتهایی مُتقن و شاهدانی راستین، و فاکت ها عینی، انکار ناپذیر، زنده و تاریخی هستند.

تدوین فیلم، همانطور که در بالا اشاره کردم، با استفاده از تکنیک برشت، یعنی فن فاصله گذاری، و تکنیک همنشینی یا کنار هم قراردادن1، تکنیکی که آیزنشتاین ابداع کرد، صورت گرفته – دریافت من چنین است. سعی می‌کنم در این باره توضیح دهم. هر شهادتی شهادت قبلی را تقویت و تکمیل می کند؛ گاه شهادتی شهادت قبلی را تصحیح می کند؛ مثلاً آنجا که مادر در مورد سیاست دوگانۀ جمهوری اسلامی می گوید، “دیگه بالاتر از پاسپورت که نیست، که ما می نویسیم بهایی و بهِمون پاسپورت میدین. پس منم می‌نویسم بهایی شما شغل مو بِهِم بدین.” بنظر می‌رسد که او هدف شرورانۀ جمهوری اسلامی را درنیافته. اما بلافاصله شات بعدی که از پیشه ور نسبتاً جوان در قیصریه است، می گوید: “پسره رو برده بودن برای سؤال که چرا داری با یک فرد بهایی کار می کنی. اینا جاشون اینجا نیس. ما می خوایم اینارو از کشورمون بیرون کنیم.” این تکنیک تدوین، یا به زبان آیزنشتاین در کنار هم قرار دادن (یا همنشینی)، همانست که او «رشتۀ عصبی سینما» می‌نامد که «رویکردی دیالکتیکی به فُرم فیلم» است و در کتاب خود بنام «معنای فیلم» بطور نسبتاً مشروح توضیح داده است.

یکی از مشخص ترین صحنه‌ها در تدوین تکنیک فاصله گذاری، سکانس ورود با اتومبیل به شهر عکا است. آنجا که رضا علامه زاده بعنوان سازندۀ این فیلم مستند، پس-زمینۀ تاریخی منطقه، شهر و علت حضور مقبرۀ بهاءالله را در این شهر توضیح می دهد. صحنۀ دیگر در استفاده از تکنیک درکنار هم قرار دادن، شهادت روشنفکران ایرانی است که جنبه‌های مکمل یا مختلف و یا متناقض موضوع را در برابر ما قرار می‌دهد و در نتیجه موضوع هر چه بیشتر گسترش داده شده و کامل‌تر می گردد.

همچنین سکانس قیصریه، در اتاقی که حدود ده نفر در سنین مختلف و پیشه های گوناگون با هم زندگی می کنند، ترکیب متنوعی از ایرانیان را تصویر می‌کند که هر یک، از دختر نو جوان 12 یا 13 ساله تا پیشه ور، خانه دار، کارگر و ...، بنحوی تحت فشار و تهدید مجبور به ترک ایران شده اند. شهادت های این گروه عمق فاجعه و ماهیت پلید و ضد بشری جمهوری اسلامی را برملا می‌سازد.

فیلم، همانگونه که با یک پرولوگ یا پیش درآمد آغاز شد، با یک اپیلوگ یا خاتمه نیز پایان می یابد. اپیلوگ شامل گفته‌ها، نکته‌ها یا اشاراتی است که جوهر فیلم را به نمایش می گذارد. همچنین از نظر ساختار پیروی از همان تکنیک (فاصله گذاری) است که فیلم با آن آغاز شده بود.

فیلم «تابوی ایرانی»، بر پایۀ سوابق تاریخی اسلام از یک سو، و سابقۀ صدوپنجاه سال توطئۀ ملایان در ایران بمنظور نابودی بهائیان از سوی دیگر، دورنمایی هولناک ترسیم می کند. و فیلم خود اخطاری جدی در پیش‌بینی از این خبر هولناک، و همچنین فراخوانی برای پیش گیری از خبر هولناک است. این فراخوان نه تنها بهائیان، بلکه غیر بهائیان و همۀ وجدانهای آگاه را خطاب قرار می دهد.

«تابوی ایرانی» را من دوبار دیده‌ام و هر بار در من حسی را بیدار کرده که تا کنون بدین روشنی آن را نمی شناختم. این حس، که بیان آن برایم دشوار است، چنین است که گویی هموطنان بهایی پاره‌ای از پیکره ای هستند که من نیز جزیی از آنم. حس نیرومند برابری، برادری، یگانگی و یکی شدن. اما همچنین می‌ اندیشم مادام که این حس بصورت جزئی از فرهنگ ملی ما در نیاید و اذهان همۀ ما ایرانیان را در رابطه با همۀ ادیان و اقوام و مردمان دیگر و همۀ جنبه‌های آزادی و حقوق انسانی بی هیچ استثنائی در برنگیرد، و بر شالودۀ زندگی ما بصورتی عمیق تأثیر نگذارد، آن یگانگی کامل نیست. برای دست یافتن به این یگانگی هر یک از ما وظایفی داریم که باید به آن‌ها عمل کنیم.

فیلم «تابوی ایرانی»، سند شرافتمندانه ایست که رضا علامه زاده به اسناد حقوق بشر جهانی اضافه کرده است। درود بر او.

بـرگـرفتـه از :
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=20077

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

بهائی ها در ایران ؛ مستند بی بی سی !


دراینجا :
http://www।aeenebahai66.info/node/2466

در پی نمایش فیلم مستند "تابوی ایرانی" در واشینگتن !


افسانه جنگجو

تابوی ایرانی

موسیقی سیال صدای پای زنان، مردان و کودکان؛ در آن گورستانِ خاموش و وحشت، و باز صدای ریل قطاری که بر جانم کشیده می شود، سنگین. .. "ای آدمها! هر کجا دست نیاز بشری هست دراز/ این صدا در همه آفاق طنین انداز است "... و باز در صدای دیگر گم می شوم: "و ما انسان را رعایت کرده ایم"...رعایت کرده ایم؟ لامپهای کم نور سینما پس از پایان فیلم روشن شد. شرم داشتم تا به چهره ی آدمهایی که بیشترین آنها ازاقلیت "بهایی" بودند، بنگرم. خودم را مسئول می دانستم. "تابوی ایرانی"، صمیمی و حرفه ای برای نفس بریدن ساخته شده است. کم پیش می آید بر صندلی سینما بنشینم و خسته نشوم؛ آن هم با یک فیلم مستند هشتاد دقیقه ایی. ریتم این فیلم اما بگونه ایست که تو را لحظه به لحظه با خود به ژرفای گلایه های انسانی می برد. درد کودکانی را حس می کنی که پیر شده اند؛ و جوانانی را که از گاز ذغال سوخته اند. مادرانی که در خیالهای رنگینشان مرگ و نیستی را یافته اند؛ وفرار از کینه و خشم و تعصب سربازان اسلام را برگزیده اند.

غیر مذهبی بودن سازنده این فیلم، جذابیت معنایی بیشتری به آن می بخشد؛ زیرا می دانیم که در ساختن این فیلم هیچ تعصب دینی و آیینی به کار نرفته است. صمیمیت آدمهایی که در این فیلم حضور دارند، بیرون از ورطه ی خود نمایی و مادی ست. هر کدام، موقعیت و زندگی خود را بگونه ای به خطر انداخته تا برای آیندگان راه را بگشاید.
چرا با دیدن این فیلم چنین دگرگون شده ام؟ پرسشی که در این روزها بارها از خود کرده ام. آیا قدرت شگفت انگیز موسیقی اسفندیار منفرد زاده بوده است که با رموز و فنون منسجم اش درجان می تازد وتوفانی ات می کند؟ و یا صدای جانسوز داریوش اقبالی که مرثیه خوان شبهای تنهایی ام بوده؟ ویا مهارت، هنر و معناشناسی رضا علامه زاده؟
همه ی اینها شاید هست؛ و فراتر از اینها شاید نتیجه ای ست که از فیلم می گیریم: در این فیلم، برشهایی از ویرانی های خود را می بینیم، در جامعه ای که هرگز موافق حقوق انسانی شهروندانش نبوده است. تنم می لرزد وقتی به کورهای آدم سوزی دوران هیتلر برده می شوم...واینچنین پیداست که ماه و سال و قرن در دید قرون وسطایی دژخیم تاثیری نگذاشته است. "مدارس زیر زمینی"، "عبادتگاه زیرزمینی" و شاید "خدای زیر زمینی". و انسانهایی که می گریزند و همه ی زندگی شان در کیسه های چهارخانه، زندانی ایستگاهای قطار بیگانه است. مرده هایی که تابوت خود را حمل می کنند تا نپوسند. انسانهایی که نه تن پوش دارند و نه جان پوش. بغض شان گلویشان را می درد. گرسنگی، تاریکی، و تلخ تر از همه بی هویتی. انسانهایی که گمنام زاده می شوند و گمنام می میرند. به کدام گناه؟ این کودکان تکیده ی لرزان چه جرمی دارند که با دین بهایی و یا هر دین دیگر زاده شده اند؟ چهره ی پاک و بیگناه دختربچه در پایان فیلم رهایم نمی کند . ای آدمها! این سکوت، کی به سخن می آید؟ و ریه های قفس، کی ازآزادی پر می شود؟ و این طاعون که به جان این خاک افتاده، کی نابود می شود؟

سیزدهم اسفند ۱٣۹۰، واشینگتن دی سی

برگـرفتـه از :
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=44125

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

تابوی ایرانی، فیلمی مستند از حکایت بیدادی که بر هم وطنان بهائی می رود!

شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۳ مارس ۲۰۱۲


نسيم خاكسار

khaksar-nasim-s.jpg

ژان پل سارتر بعد از خواندن گزارش ژیزل حلیمی، وکیل تونسی- فرانسوی، از وضعیت شکنجه مبارزان الجزایری در زندان های الجزایر به دست فرانسوی ها، در مقدمه کتاب "زندگی جمیله بوپاشا"ی او، سخنی بدین مضمون نوشته که دیگر نمی‌توانید زیر لب پچ پچ کنید که حاشا! دیگر حقیقتی نبوده است। و این حسی بود که به من دست داد وقتی در یکی از شهرهای هلند در سالنی نشسته بودم و فیلم مستند تابوی ایرانی ساخته ‌ی رضا علامه زاده را درباره رنج های بهائیان و بیدادهائی که طی صد و اندی سال بر آن ها رفته است تماشا می‌کردم. با این که این فیلم ساختار داستانی ندارد، اما رضا علامه زاده سعی کرده با استفاده از ثبت تصویرهایی زنده از مهاجرت یک خانواده بهائی و نیز با نوع پرسش هایش از دیگران و پاسخ آن ها و گذاشتن صبحت هایی از خودش میان این صحنه‌ها، ساختمانی داستانی به فیلم ببخشد. و همین ساخت داستانی سبب می‌شود که فیلم با کنجکاوی از سوی تماشاچی دنبال شود که راستی پایان ماجرا چه خواهد شد. طرح اصلی ساختار این فیلم بر اساس مهاجرت یک خانواده بهائی از ایران گذاشته شده که بعد از تحمل سی سال فشار و بیداد فراوان از سوی حکومت جمهوری اسلامی، ناچار می شوند با همه عشقی که به سرزمین شان دارند، دار و ندارشان را بفروشند و با چشمی گریان و دلی پر خون وطن را ترک کنند تا در این دنیای بزرگ جائی امن برای زندگی بیابند. رضا علامه زاده هنگام گفتگو با کسانی که از تاریخ و وضعیت غم انگیز هم میهنان بهائی آگاهی دارند و یا درباره ستم هائی که بر آن ها رفته کارهای پژوهشی کرده‌اند، خودش را جای تماشاگری می گذارد که آگاهی چندان درستی از این حقایق ندارد و یا اگر اندک خبری هم دارد نادرست است و بیشتر بر اساس شایعه بنا شده است. آن گاه بر این زمینه، پرسش هایش را طرح می‌کند. او در این فیلم هم تصویرگر و هم روایتگر رنج ها و بیدادهائی است که بر هموطنان بهائی ما رفته و هم پرسشگر پرسش هایی است که در طی زمان و بر اساس این ناشناختگیها در ذهن تک تک ما پدید آمده یا بر اثر گستره‌ی گفتمان قدرت مذهبی و سیاسی، در ذهنیت بخشی از جامعه ما ساخته شده و شکل گرفته است. بر این اساس فیلم تابوی ایرانی در واقع نه تنها مهاجرت و یا سفر یک خانواده را حکایت می کند بلکه سفر ذهنی ما را هم برای رسیدن به حقیقتی در این زمینه در برمی‌گیرد. سفری که از نقطه‌ای تاریک در ذهنمان آغاز می‌کنیم تا به جائی برسیم که دانائی پرتوهائی از نور بر آن تابیده است. من، یکی از تماشاگران این فیلم در یک سالن عمومی، شاهد لحظات سکوت سنگین و اندوه عمیق تماشاگران بودم؛ وقتی سخن از ستمهایی بود که بر بهائیان ‌می‌رفت و نیز شاهد خنده‌های آنها وقتی پیرمرد و پیرزنی روستائی، بی پایگی و مضحک بودن تبعیضی را که از جانب ماموران حکومت جمهوری اسلامی بر آنها اعمال می‌شد، با منطق ساده خودشان به مسخره می‌گرفتند و می گفتند مگر می‌شود گاو من و گاو همسایه را و یا طویله هامان را چون من بهائی هستم و او مسلمان است یا یک مذهب دیگر دارد از هم جدا کرد. ماجرای قتل دکتر برجیس، پزشک مهربان و انسان دوست بهائی در کاشان و چگونگی به قتل رساندن او با ضربات فراوان کارد، در جائی از فیلم چنان دردناک بیان می شود که تماشاگر ضربات تیز کارد را بر بدنش احساس می‌کند.


پیش چشم ما، قطار این خانواده کوچک مهاجر همچنان در حرکت بود و ما همراه با آن و همراه با اشک های مسافران آن از دوری از وطن، وطنی را هم می‌دیدیم که در گفتن از قتل دکتر برجیس، از ستمی که بر روستائیان بهائی رفته و از ظلمی که بر جوانان در جلوگیری از ادامه تحصیلاتشان می‌رود، لحظه به لحظه پیش رویمان ساخته می‌شد. وطنی که جز درد و رنج برای آن ها حاصلی نداشته است. رضا علامه زاده با توجه به اهمیت تاثیر همین احساس های پیچیده در وجود انسان که برانگیختن و ایجاد آن برخاسته از گوهر هنر است، فضاهایی بسیار ملموس وانسانی در فیلمش خلق می‌کند. واقعیت این است که سانسور و استبداد دیر پا در تاریخ ما سبب شده که مردم ما هنوز بر آن چه بر پاره‌هائی از وجودشان رفته و می رود آشنائی کافی نداشته باشند. و همین نآشناختگی ها، هرکدام از ما را در جزیره خود با رنج ها و شادی هامان محبوس می کند. کوشش هائی از این دست، سبب ساز همدلی و همبستگی بیشتر ما با هم می شود، مائی که یکی از ویژگی هایمان، گوناگون بودن اندیشه و باورهایمان است. و این وظیفه‌ای است که رضا علامه زاده در ساختن این کار برعهده گرفته است. در پایان این فیلم، دختری ده دوازده ساله از این خانواده بهائی به نام مینا از جا بر می‌خیزد و با سیمائی روشن و زبانی ساده از روی متنی که آرزومندی جانش را در کلماتی ساده در آن خلاصه کرده این شعر را می‌خواند:

ایها الناس ما همه بشریم
بنده‌ی یک خدای دادگریم
خواهران و برادران همیم
چون ز یک مادر و ز یک پدریم

و بعد می گوید: همین

تماشاگری که من باشم با نگاه به چشم های مینا و آن "همین: گفتن‌اش، می توانم بارها برخیزم و برای او و برای رضا علامه زاده و همراهان او، اسفندیار منفرد زاده و داریوش اقبالی و دیگران که برای خلق چنین لحظات زیبا و تاثیر گذاری در این فیلم باهم کار مشترک کرده‌اند، دقیقه‌ها کف بزنم. کاری که تماشاگران تابوی ایرانی در هلند کردند.

ماه مارس ۲۰۱۲
اوترخت

برگرفته از :
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=19766