
رضا علامه راده
[اين يادداشت را دارم در هواپيما مىنويسم. از "اورلاندو" عازم "لس آنجلس" هستم. در هفت روز گذشته در پنج شش نمايش فيلم حضور داشتم. در اين جلسات شايد نزديك به سه هزار نفر فيلم را ديده باشند كه دستكم هفتاد در صدشان هموطنان بهائىامان بودهاند. بنابراين حدس مىزنم در نمايشى كه به همت تو چند روز ديگر در "تورنتو" برپا مىشود نيز تركيب تماشاگران همان باشد كه در شهرهاى ديگر بود.
[اين يادداشت را دارم در هواپيما مىنويسم. از "اورلاندو" عازم "لس آنجلس" هستم. در هفت روز گذشته در پنج شش نمايش فيلم حضور داشتم. در اين جلسات شايد نزديك به سه هزار نفر فيلم را ديده باشند كه دستكم هفتاد در صدشان هموطنان بهائىامان بودهاند. بنابراين حدس مىزنم در نمايشى كه به همت تو چند روز ديگر در "تورنتو" برپا مىشود نيز تركيب تماشاگران همان باشد كه در شهرهاى ديگر بود.
شور و شوقى كه از اين عزيزان در طول نمايش، و محبت و سپاسشان در پايان فيلم ديدهام آن چنان عميق، شريف و نجيب است كه شرمسار مىشوم چرا پيش از اينها آستين بالا نزدم. تا اين لحظه، احساسى كه از واكنش گرم آنان دارم اين است كه انگار حامل كولهبارى از محبت از طرف خودم و كسانى كه در جلو و پشت دوربين ياورم بودند، و آنانى كه مثل تو براى نمايش فيلم زحمت مىكشند به كسانى هستم كه هرگز پيش از اين طعم محبت را از سوى غيربهائيان هموطنشان نچشيده بودند.
تنها راه تحمل اين همه محبت عميق انسانى كه از سوى آنان به من ابراز مىشود اين است كه اين بار شريف را به صاحبان اصليش، همكاران عزيزى كه در توليد و پخش اين فيلم ياريم داده اند و خواهند داد، برسانم.]
يك هفته از يادداشتى كه خوانديد و من آن را خطاب به دوست خوبم "حسن زرهى"، سردبير نشريه "شهروند" نوشته بودم، مىگذرد. حالا كه دارم اين يادداشت تازه را مىنويسم باز در هواپيما هستم ولى ديگر دارم پس از دو هفته به هلند برمىگردم. دارم سعى مىكنم ببينم چگونه مىتوانم به مختصرترين شكلى گزارشى از جلسات نمايش فيلم "تابوى ايرانى" به خوانندهى اين صفحه بدهم. از آخرينش شروع مىكنم كه چند روز پيش در "دانشگاه استنفورد" به همت "دكتر عباس ميلانى" برگزار شد. در سالنى به ظرفيت سيصد و بيست نفر، بيش از سيصد و پنجاه نفر تماشاگر كه برخى بر پلكان سالن نشسته و برخى در حاشيه سالن ايستاده بودند فيلم را تماشا كردند كه در ميانشان هنرمندان نامدارى چون "بهرام بيضائى" و همسر بازيگرش "مژده شمسائى"، "ناصر رحمانىنژاد" و "كامران نوزاد" را به ياد مىآورم. همان شور و شوق شبهاى پيش در آنجا هم به شكل باران محبتى كه از سوى تماشاگران بر سازندگان فيلم باريد دوباره تكرار شد. جلسه با گفتگوئى گرمى ميان من و دكتر ميلانى، و سپس برخى از تماشاگران ادامه يافت. تمام اين گفتگو با دو دوربين ضبط شده كه بزودى در دسترس دوستان قرار خواهد گرفت.
در يكى از دوبار نمايش فيلم در واشينگتن هم گفتگوى نسبتا مفصلى با تماشاگران داشتم كه بخشى از آن به همراه مصاحبههاى كوتاهى با حاضران در نمایش از جمله "دكتر احمد كريمى حكاك"، "بيژن شاهمرادى" و "فرامرز اصلانى" در ويدیوئى كه توسط "نوین تی وی" تهيه و از تلویزیون "اندیشه" پخش شد آمده است. مجرى اين برنامه در واشينگتن دوست خوب و مجرى نامدار تلويزيزن ملى ايران "فريدون فرح اندوز" بود كه با سخنانى جذاب برنامه را آغاز كرد و با بازخوانى شعر زنده نام "فريدون مشيرى" آن را به پايان برد.
بانى خير در "اورلاندو" دوست قديم و نديم خودم "دكتر مسعود نقرهكار" بود كه بنیانگزار "کانون فرهنگی ایران" است و بگفتهی دبیر آن، این کانون هفده سال پیش با نمایش فیلمی از خود من، "جنايت مقدس"، اعلام موجودیت کرده بود و حالا من با فیلم "تابوی ایرانی" در برنامه صد و یکم آن شرکت داشتم.
شب پیش از آن، در نمایش فیلم در شهر "اتلانتا" که با همان شور و شوق برپا بود ديدار شیرینی دست داد با نوهى دو تن از شخصیتهای فیلم که در ایرانند. کسانی که فیلم را دیدهاند بیتردید یک زوج سالخورده مازندرانی را هرگز فراموش نخواهند کرد که با زبانی طنزآلود اما معصوم، از رنجهائی که به دلیل بهائی بودن در روستای "ایول" در شمال ایران کشیدهاند سخن میگویند.
حادثه شيرين تر از آن، البته در اورلاندو رخ داد. چنان از این دیدار غیرمنتظره تکان خوردم که احساسم را ساعتی پس از آن در يادداشت کوتاهی كه برای تهیه کنندگان فیلم نوشتم بدین صورت آوردم:
[نمايشها در اتلانتا (دو سانس) و اورلاندو بىنظير بود. اما زيباترين هديهاى كه گرفتم ساعتى پيش، پس از پايان فيلم بود كه دختركى نوجوان به سويم آمد و با چشمانى به زيبائى آهو در چشمم خيره شد. باورش هنوز برايم مشكل است كه بگويم او همان "مينا"ى زيباى فيلم خودمان بود. نمىدانم چگونه در آغوشش گرفتم كه هنوز عطر گيسويش در سرم پيچيده.]
مینا در فیلم من، دخترک ده دوازده سالهای است که در صحنه پایانی، شعری از یک شاعر بهائی، نعیم اصفهانی، میخواند. مینا در آن وقت به همراه پدر و مادرش به عنوان متقاضی پناهندگی در "کایسری" ترکیه زندگی میکرد.
"ایهاالناس ما همه بشریم
بندهی یک خدای دادگریم
خواهران و برادران همیم
چون ز یک مادر و ز یک پدریم"
فیلم با چهرهی معصوم او که با شرمی دلچسب میگوید "همین!" پایان میگیرد، و قلبی نیست که در این لحظه از محبتِ به همنوع نلرزد।
برگرفته از :
http://reza.malakut.org/
برگرفته از :
http://reza.malakut.org/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر