۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

پیشنهاد آقای محمد نوری زاد : از بهائیان نجف آباد پوزشخواهی کنید !

  نتیجه تصویری برای محمد نوری زاد

با این که از ناحیه ی گردن و دست راست در رنج بودم، بعد از ظهر پنجشنبه راه افتادم طرف اصفهان با اتومبیل. مراسم بله برون فرزندِ یکی از دوستانم بود. این پسر، جلوی چشم من رشد کرده بود و حالا برای خودش مردی شده بود. به مبارکی و میمنت. نیمه های شب از اصفهان رفتم نجف آباد برای دیدن دوستی دیگر. صبح جمعه جمعی از نجف آبادی ها آمدند تا با هم گپ و گفتی داشته باشیم. در میان آنان، یکی از روحانیان صاحب نام نجف آباد نیز حضور داشت. در آن جمع، از هر در سخنی رفت هوشمندانه. از جانب جوانانِ جمع نیز البته. تا جایی که یکی از جوانان گفت: نمی شود که بی تحرک نشست و عبورِ ماه ها و سال ها را شمرد و خراب تر شدن اوضاع مملکت را تماشا کرد. و همو گفت: ما می خواهیم برای مثلاً شکستنِ حصرِ آقای موسوی و کروبی و خانم رهنورد یک کاری بکنیم فراتر از بی تحرکی. و از من پرسید: یک راهی نشانمان می دهید عملیاتی؟
جوان بود و خواستار تحرک. راست می گفت. نمی شود که نشست و گذرِ عمر را تماشا کرد و دست هایی را ورانداز کرد که بی اجازه ی ما به جیب مان داخل می شوند و دارایی های ما را بیرون می کشند و می برند و می خورند و تبسمی نیز تقدیممان نمی کنند محض ظاهر سازی هم که شده. به وی گفتم: این خواستِ شما برای انجام یک حرکتِ اجتماعی، به چند پیشنیازِ عملیاتی محتاج است. که شماها با انجام آنها بتوانید شهامت و جرأت خود را ورانداز کنید. خوب که این پیشنیاز و ضرورتِ آن را واکاوی کردم گفتم: شهر نجف آباد از قدیم یک شهر بهایی خیز بوده است. که پیش از انقلاب، بهاییان در این شهر با شیعیان در آرامش می زیسته اند سالهای سال. بعد از انقلاب، گرچه بهاییان نجف آباد کم آسیب ندیده اند اما نفوذِ معنویِ جناب منتظری در مردمان نجف آباد و نگاه انسانیِ ایشان به بهاییان، باعث شده که بهاییانِ این شهر از یک امنیتِ انسانی برخوردار باشند. و پیشنهاد دادم: شما که در این مجلس حضور دارید، به اتفاق حاج آقا، یک برنامه ای ترتیب بدهید و بصورت روزانه یا هفتگی، بروید به منازل بهاییان نجف آباد. برای آنها هدایایی ببرید و از خوردنی هایشان بخورید و از آنها بخاطر سالها آسیب و رنجی که از جمهوری اسلامی دیده اند پوزشخواهی بکنید. حاج آقا تا این را شنید، سراسیمه شد و رو به من کرد و گفت: من فکر کردم می خواهید راجع به انتخاباتِ پیش رو و زوایای آن صحبت کنید. و بعد با اطمینان گفت: شما که این پیشنهاد را می دهید اولش از جمعِ حاضر بپرسید چند نفرشان آمادگیِ این را دارند که به منزل بهاییان بروند و از خوردنی های شان بخورند؟ تا این را گفت، همه ی حاضران دست هایشان را بالا بردند که: ما. 
عصر روز جمعه، با همان دردی که در جسمم می پیچید از اصفهان راه افتادم به سمت تهران. سرِ شب ساعت هشت با دکتر ملکی قرار داشتم. مستقیم رفتم درِ خانه اش. وی نیز تازه از گردِ راه رسیده بود. سوار شد و رفتیم مهر شهر کرج. در آنجا میهمان یک زوج جوان بهایی بودیم. خانم ژیلا بنی یعقوب و همسر فهیمش آقای بهمن احمدی آمویی نیز آمده بودند. از دستپختِ عروس جوان خوردیم و تا پاسی از شب نشستیم و از هر در سخن راندیم. داستان پیشنیازِ آن جوان نجف آبادی را و دست های بالا رفته ی پایان داستان را که گفتم، یک تبسم نمکینی به صورت این زوج جوان نشست که خستگیِ راه از تنم بیرون شد. ای شرم بر همچو منی که جماعتی از هموطنانمان بخاطر اسلامِ من و بخاطر شیعه بودنِ من احساس نا امنی بکنند و تن و بدنشان بلرزد و هر روز خبرهای ناگوار بشنوند. در آن دیرگاه شب، آقای دکتر ملکی را که دمِ درِ خانه اش پیاده کردم، ساعت یک و نیم بود. به وی گفتم: آقای دکتر، اگر همسرتان در آمد که این چه وقت باز آمدن است، همه ی کاسه کوزه ها را بر سر من بشکنید و به وی بگویید: ای امان از دست این نوری زاد!

برگـرفــته آز :
 http://www.nurizad.info/blog/29563

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر