۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه

آزادی باری سنگین بر دوش تو خواهد گذاشت !

 

نامه مسعود باستانی به همسرش:

 همسر عزیزم سلام
چیزهایی عجیب و غریب از آب در می آیند! نامه های زندان را می گویم. وقتی قلم به دست میگیری تا نامه ای کوتاه بنویسی ولی همچنان گنگ و گیج هستی که در ورای این تبریک نامه چه مفاهیم بزرگی برای زندگی نهفته است و چگونه باید آنها را به شکل کلمه ترسیم کنی؟! جملات کوتاهند و ضربآهنگی تلگرافی دارند. اصلا نامه های زندان باید کوتاه باشند تا شاید کلماتش آسانتر از میان این حصارهای بلند عبور کنند.

چیزهای عجیب و غریب از آب در می آیند. باز هم نامه های زندان را میگویم! گویا طی این سالها این متون به یک ژانر نوشتاری یا شاید به شکل یک سبک ادبی تبدیل شده اند. اما همانطور که قبلا هم برایت نوشته ام، باور دارم که این نامه ها، گواهینامه تغییرات ماست. تغییرات ما در دوران زندان و تغییرات ما در دوران پس از زندان!
باور دارم که این نامه ها شناسنامه ی ماست. شناسنامه ای که هویت خویش و جنبش سبز را در سینه اش نهفته دارد. اینجا وقتی همه خوابیده اند و سکوت فراگیر می شود، در گوشه ای می نشینم تا بر صفحه سفید کاغذ چیزکی بنویسم اما اغلب اوقات اینجا من هستم که نوشته میشوم! پس در زندان کمتر مینویسم و بیشتر نوشته میشوم! و در این میانه جنگ و منازعه ی تاریخی بین فرم و محتوا کمترین سهم را در لابه لای مشغله های ذهنی آدمی اشغال میکند. اصلا انگار ساختار زندان خودش را به کلمات و متن تحمیل میکند و این ساختار زندان است که به ساختار متن شکل میبخشد.زندان متن ها را در خود حل میکند تا شاید معانی جدیدی را به شکل کلمات بازسازی کند. چیزی شبیه معنای همین جمله که در آغاز برایت نوشتم.
راستی آزادیت مبارک! در اینجا و برای من همین کلمه “آزادی” هم بار سنگین تری به خود میگیرد. شاید از دریچه چشم من آزادی برای تو تنها به معنای رهایی از میانه میله ها نیست. معنایش چنان دگرگون میشود که سنگینی یک بار جدید را بر دوش خود احساس خواهی کرد. آنقدر که ترجیح میدهم جمله ای جدید جایگزین کنم و به جای تبریک بنویسم: آزادی باری سنگین بر دوش تو خواهد گذاشت.
شاید زندان فرصتی ایجاد می کند که فرد بتواند در طی آن ظرفیت هایی جدید را شناخته بازتولید کند. ظرفیت هایی که در سرنوشت و زندگی به شدت تعهدزا خواهند بود. تعهدی که مسئولیت تلاش برای رفع حصر و خلاصی از حبس بخش هایی از آن هستند.
تو از زندان آزاد شدی تا بار حقایق پنهان و نادیده ی زندان و همبندیانت را روایت کنی. تو از زندان آزاد شدی تا این بار در فضایی دیگر زندان را به شکل ملموس ببینی و با همه وجودت برای رهایی آنان که هنوز گرفتارند بکوشی. زیرا که علی رغم این آزادی، هنوز گوشه ای از وجودت در میان میله های ان قفس باقی مانده است.
روزگاری روشنفکران این سرزمین بر سر به کارگیری “تعهد” به عنوان پیشوند یا پسوند برای خویش و معنای آن جدل های بسیار کردند. ولی اکنون میخواهم از “آزادی متعهدانه” برایت بنویسم. تعهدی که به ناگزیر و آرام آرام در لحظات شاد و غمگین زندان متولد میشود و گویا قرار است تا همیشه همراهیت کند. حتی زاویه دیدت تغییر خواهد کرد و اکنون پس از پشت سر گذاشتن تجربه زندان میدانی که حقوق بشر معنایی عمیق تر و بسیط تر از واژه های معمولی دارد. حالا میدانی در پس هر خبری که از زندانیان به گوش میرسد رنجی نهفته است.
اگرچه ممکن است این اخبار دیگر جذابیتی برای رسانه ها نداشته باشد یا مغایر با سیاست های آنان باشد. حالا دیگر دفاع از حقوق اقلیت ها ، حمایت از ازادی بیان و پیگیری مطالبات و حقوق شهروندی برایت مساله ای سیاسی نیستند، بلکه راهی است برای رهایی خودت و به راه رهایی دوستانت پیوند خورده است. من و تو طی این سال ها نقش هایی را تجربه کردیم که شاید در زندگی هر فرد دیگری اتفاق نیافتد، روزگاری تو به ملاقات من می آمدی و دورانی هم من راهی اوین میشدم تا با تو ملاقات کنم. حالا تو طعم انتظار خانواده های زندانیان سیاسی-عقیدتی را وقتی که در صف ملاقات می ایستند، چشیده ای و دلتنگی های زندانی را حس میکنی.
اکنون برای تو محرومیت از ملاقات و مرخصی، انفرادی، حبس ابد و زندانی بی ملاقاتی و عدم اجرای مفاد قانونی حقوق زندانیان سیاسی، تنها یک واژه خبری و مطبوعاتی نیست، بلکه کلماتی است برای توصیف لحظاتی از زندگی یک فرد. حالا میدانی که باید بکوشی تا زاویه دید جامعه ایرانی را نسبت به حقوق شهروندی اقلیت های حاشیه نشین و بهاییان ایران تغییر دهی.
در مرخصی که بودیم خوب یادم هست که دلت برای “لوا خانجانی” “مهوش ثابت” فریبا کمال آبادی” “نوشین خادم” “فاران حسامی” و … همه شهروندان بهایی که اکنون در اوین گرفتارند تنگ میشد. حتی آن روز را هم خوب به یاد دارم که میخواستی مقابل در کوچک اوین باستی تا شاید بهاره هدایت را هنگام خروج روی پله ها تماشا کنی. باور دارم که تعهد این آزادی در همین بغض ها و تلاش هاست. بغض هایی که در شادترین لحظات هم همراه توست و تعهدی که با آن برای فردا می کوشی.
میدانم! میدانم! همیشه میگفتی که پس از آزادی تصمیم داری دوباره به روزنامه برگردی و الان تردید داری که چگونه آغاز کنی؟!
همیشه در زندگی لحظاتی است که آدمی در آن گم میشود، یعنی مختصات خویش را گم میکند. نمیداند که هست و کجا باید بایستد؟! از کجا باید شروع کند؟! گمان میکنم که روزهای پس از آزادی به شد شبیه این لحظات هستند.

تردیدی سنگین را پیش پای آدمی قرار میدهند که “تعهد آزادی” یا “جبران عقب ماندگی”؟!
من اما صادقانه پیشنهاد میکنم که
آی روزنامه نگار…
به روزنامه ات برگرد.
هنوز حکایات بسیاری باقی مانده است که روایت نکرده ای…!

مهر ۹۲
مسعود باستانی 


 برگرفته از :
http://www.kaleme.com/1392/07/13/klm-160839/

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر