۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

حکایت است ؛ نه شکایت !

چون کنم از جان و دل یاد وطن
اشک خونینی ببارد چشم من

مهر میهن تا به جانم بسته است
جان من با خاک او پیوسته است


در غم میهن اگر دل خون شود
مهر او کی از دلم بیرون شود

سوی ایران کیست تا پیغام من
چون برد، گوید به ابنای وطن

هر که را حبّ بشر در دل بود
کی ز سودای وطن غافل بود

من در این صد سال بودم بیش و کم
پیش تو هر روز نوعی متهم

ابتدا گفتی بهائی کافر است
خصم دین و دشمن پیغمبر است

بعد گفتی کاین مرام نو ظهور
از طریق انگلیس آمد به زور

گه بهائی پیش تو جاسوس شد
گه خبر چین سفیر روس شد

گه مرا خواندی عدوی مملکت
دشمن شاه و بقای سلطنت

گه شدم از پیروان مارکسیسم
گاه جاسوس خبیث صهیونیسم

چون نبردی سودی تو از این اتهام
قصه ای نو ساز کردی نزد عام

خواندی آخر در فروع و در اصول
مفسد الارضم چو اعدای رسول

من نیم حیران از این روی و ریا
زینهمه مکر و دروغ و افترا

کرد شخصی از میان مسلمین
این سؤال از حاکم شرع مبین

این چه جاسوسی است کز دین بهاء
گر کند توبه نمائیدش رها

کاشکی بیدار گردند یک زمان
این مسلمانان از این خواب گران

تا بدانند صاحب سالوس کیست
خائن و بیگانه و جاسوس کیست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر