۱۴۰۲ خرداد ۲۵, پنجشنبه

صدای پای صبح!

 


صدای پای صبح؛ مهوش شهریاری و فریبا کمال‌آبادی

اسفندیار دواچی

CNN

بعضی چیزها ارزش رنج‌بردن را دارند. (یان پاتوچکا)

 

شاید برخی از آن‌هایی که در اواخر دهه‌ی ۱۳۴۰ در دبیرستان عاصمی در تهران درس می‌خواندند هنوز به یاد بیاورند دختر پرشور و شری به نام مهوش شهریاری را که در آنجا هم درس می‌خواند و هم، در فقدان دبیر مربوطه، در کلاس‌های دیگر درس می‌داد. مهوش عاشق معلم‌شدن و همراهی با دانش‌آموزان بود. مهوش شهریاری (۱۳۳۱- ) متولد زواره‌ی اردستان بود. در همان جا بالید و در نوجوانی همراه با خانواده به تهران مهاجرت کرد. از دبیرستان عاصمی که دیپلم گرفت در دانشگاه ابوریحان پذیرفته شد، در رشته‌ی علوم تربیتی درس خواند و هم‌زمان در مدرسه‌ی راهنماییِ عسجدی استخدام شد. خیلی زود ناظم شد و بعد مدیر مدرسه.[1] با کمیته‌ی ملی سوادآموزی نیز همکاری داشت، تا اینکه پس از انقلاب فرهنگی از کار اخراج شد.

ده سال پس از تولد مهوش در اردستان، فریبا کمال‌آبادی (۱۳۴۱- ) در تهران به دنیا آمد. اقتضای شغلی پدرش، در مقام پزشک شاغل در خدمات درمانی دولتی، او و خانواده را به دامنه‌ی شمالی البرز کشاند، به زیرآب، قائم‌شهر و ساری. در زیرآب که بودند میان خانه و مدرسه چند کیلومتر فاصله بود. فریبا، به سفارش پدر، این فاصله را پیاده می‌پیمود. پدر فریبا به همکارانش سپرده بود که مبادا از روی خیرخواهی در مسیر مدرسه فرزندانش را سوار کنند. قصد او این بود که بچه‌هایش را از همان کودکی به سختی عادت دهد.[2]

فریبا که دانش‌آموزی ممتاز بود، پس از گرفتن دیپلم، از ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه‌های رسمی باز ماند. ایدئولوژی حاکم راه ترقیِ او را بسته بود.

 

مشارکت در پی‌ریزی دانشگاهی غیررسمی و فرهنگی موازی:

در اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰ (حدود ۱۳۵۶) واتسلاو بندا، فیلسوف چک، مفهوم «شهر موازی» (parallel polis) را مطرح کرد.[3] هدف او پی‌ریزی فرهنگی بدیل و زیرزمینی بود که از استیلای فرهنگ حاکم و رسمی حکومتتمامیت‌خواه چکسلواکی آزاد باشد. بعدها واتسلاو هاول همین ایده را تحت عنوان فرهنگ موازی (parallel culture) بسط داد.[4]هاول آرزومند «جوامعی آگاه، غیربوروکراتیک، پویا و آزاد بود که شهر موازی را تشکیل می‌دهند». هم‌زمان، و بر اساس ایده‌ای مشابه، در لهستان اساتیدِ برکنارشده دانشگاه‌ سیار(flying university) را به وجود آوردند. در آن سال‌ها در لهستان «به‌علت پایشِ دقیق سیاسی و ایدئولوژیک دانشجویان» بسیاری از جوانان از دانشگاه اخراج شده یا اصلاً به آن راه نیافته بودند. در این میان، طبیعی بود که استادان بیکار همانقدر مشتاق تدریس باشند که دانشجویان اخراجی تشنه‌ی آموختن. درنتیجه، دو گروه یادشده به هم پیوستند و دانشگاه سیار را پدید آوردند.[5]

یک دهه‌ی بعد، در سال ۱۹۸۷ (۱۳۶۶) در ایران، دانشگاهیان بهائی که طی انقلاب فرهنگی از کار برکنار شده بودند به یاری جوانان هم‌کیش محروم از تحصیل خود شتافتند و به پی‌ریزی دو دانشگاه غیررسمی همت گماردند: یکی مؤسسه‌‌ای به‌ نام «معارف عالی» با واحدهای درسیِ عمدتاً درون‌دینی و نیز واحدهایی از علوم انسانی و دومی مؤسسه‌ای به نام «علمیِ آزاد» (BIHE) با ارائه‌ی دروسی در رشته‌های مختلف علمی. کلاس‌های این دو دانشگاه‌ در خانه‌ی بهائیان تشکیل می‌شد. اساتید، اغلب، رایگان درس می‌دادند و عده‌ای به‌طور داوطلب مسئول رتق‌وفتق امور پیچیده و درعین‌حال منظمِ دانشجویان، از جمله مسائل مربوط به پذیرایی، رفت‌و‌آمد و اسکان آنان در منزل بهائیان پایتخت، بودند. این مجموعه‌، درنهایت، فرهنگی بدیل را در دل فرهنگ حاکم و رسمی شکل داد که به‌اعتباری «فرهنگ موازیِ» هاول و «دانشگاه سیّار» در لهستان را به یاد می‌آورد.در این بین، مهوش شهریاری، که به‌تازگی از کار در مدرسه اخراج شده بود، به عضویت هیئت‌‌مدیره‌ی معارف عالی درآمد و فریبا، که از ادامه‌ی تحصیل محروم مانده بود، در زمره‌ی نخستین دانشجویان همان مؤسسه قرار گرفت. فریبا در دهه‌ی ۱۳۷۰ در مؤسسه‌ی BIHE در مقطع کارشناسی ارشد روان‌شناسیِ آموزشی خواند و در سال‌های بعد فریبا و مهوش در مؤسسه‌ی اخیر به تدریس پرداختند.

در سال ۱۳۸۵ مهوش و فریبا بر اساس توانایی‌هایی که در مؤسسات آموزشی از خود نشان داده بودند به عضویت «یاران ایران» درآمدند، هیئت‌مدیره‌ای هفت‌نفره (دو زن و پنج مرد) که وظیفه‌اش اداره‌ی امور بهائیان ایران بود. یاران ایران عمدتاً در اوایل سال ۱۳۸۷ بازداشت شدند و در دادگاهی که به قول شیرین عبادی و مهناز پراکند، وکلای این پرونده، «ذره‌ای مدرک و سند»[6] علیه متهمان وجود نداشت به بیست سال حبس محکوم شدند که درنهایت به ده سال زندان تعزیری کاهش یافت.

 

حبس ده‌ساله، در میان فعالان سیاسی

در اسفند ۱۳۸۶ (مارس ۲۰۰۸) مهوش، پیش از دیگر اعضای یاران ایران، در مشهد بازداشت شد. او یکی از سیزده زن زندانی است که در کتاب شکنجه‌‌ی سفید مصائب خود در بند امنیتیِ مشهد را شرح داده و در جایی از این کتاب می‌نویسد: «سخت‌ترین تهدید وقتی بود که بازجو به من گفت پسرت هفته‌ای دو بار می‌آید مشهد و این خطرناک است و ممکن است در راه سانحه‌ای پیش بیاید.»[7]

در لهستان اساتیدِ برکنارشده دانشگاه‌ سیار (flying university) را به وجود آوردند. در آن سال‌ها در لهستان «به‌علت پایشِ دقیق سیاسی و ایدئولوژیک دانشجویان» بسیاری از جوانان از دانشگاه اخراج شده یا اصلاً به آن راه نیافته بودند. در این میان، طبیعی بود که استادان بیکار همان‌قدر مشتاق تدریس باشند که دانشجویان اخراجی تشنه‌ی آموختن. درنتیجه، دو گروه یادشده به هم پیوستند و دانشگاه سیار را پدید آوردند.

او پس از مدتی به سلول‌های انفرادی زندان اوین منتقل شد. مدتی بعد، در اردیبهشت ۱۳۸۷ (مه ۲۰۰۸)، فریبا و دیگر اعضای یاران ایران نیز بازداشت شدند. مهوش و فریبا حدود دو سال و نیم در سلول‌های دربسته بازداشت بودند.[8] در این برهه‌ی طاقت‌فرسا مهوش با نیایش و درون‌بینیِ عرفانی در برابر فروپاشیِ روانی پایداری ورزید و فریبا، افزون بر نیایش، تلاش کرد با استفاده از تکنیک‌های روانشناختی محرک‌های حسیِ پیرامون خود را در سلول انفرادی فعال سازد. در همین دوره بود که فریبا تکه‌ هویجی را در آب گذاشت؛ هویج ریشه زد و برگ داد. در یکی از روزهای ملاقاتِ کوتاه فریبا هویجِ سبزشده را به‌عنوان هدیه‌ی تولد به ترانه، دختر نوجوانش، داد تا درضمن به او نشان دهد که در آن تنگنا نیز می‌توان رشد کرد.[9]

دادگاه‌ آن‌ها اما بارها به تعویق افتاد. سرانجام در مرداد ۱۳۸۹ (اوت ۲۰۱۰) معلوم شد که یاران ایران، از جمله فریبا و مهوش، به بیست سال حبس محکوم شده‌اند. وقتی قاضی مقیسه این حکم سنگین و تکان‌دهنده را به مهوش‌ ابلاغ ‌کرد، او رو به قاضی کرد و گفت: «آقای قاضی، اگر حکم اعدام می‌دادید، شیک‌تر بود.» آنگاه لبخندی زد و از اتاق بیرون آمد. فریبا نیز با شنیدن حکم صادرشده به قاضی گفت: «چقدر جالب. مثل نمره‌های مدرسه‌‌ام، بیست.»

ازقرارمعلوم، تا آن وقت هیبت زندان در نظر آنان فرو ریخته بود. مرور زمان نشان داد که طعنه‌ی آن دو نه یک شوخی تلخ بلکه بیان اراده‌ای خلل‌ناپذیر بوده است.

به هر روی، مهوش و فریبا پس از دو سال و نیم بازداشت موقت و بلاتکلیفی به بند زنان زندان اوین، آکنده از زنانی ممتاز از طیف‌ها و نگاه‌های گوناگون، منتقل شدند. مهوش و فریبا کم‌کم با شرایط جدید خو گرفتند. مهوش که پیش‌تر در سلول‌های انفرادی در ذهن خود در شعرسرایی طبع‌آزمایی کرده بود اینک «دردهای بی‌تکاپو» و «رنج‌های تقطیرشده»ی[10] خود را به قالب کلمات درمی‌آورد و «حبسیات»‌اش را به کاغذ می‌سپرد.[11] فریبا نیز علاوه بر بافندگی، خواندن کتاب و حل جدول در مطالعات گروهی شرکت می‌جست، بهره می‌گرفت و بهره می‌داد. رفته‌رفته، آن دو، چونان دو «مادر مهربان»، آغوش خود را «بی‌دریغ» به روی دختران و زنان دردمند زندان گشودند.[12] عاطفه نبوی، فعال دانشجویی و زندانی سابق، می‌نویسد:

بچه‌های کمسن‌وسال‌تری که در بند ۲۰۹ در سلول مهوش و فریبا حبس می‌کشیدند خوش‌شانس‌ترین‌ها بودند: هم محبت مادرانه در دسترسشان بود و هم دوراندیشی و تجربه‌ی حبس و بازجویی... خوشمشرب، خوشذات، صمیمی، بامزه و باسواد بودند و آدم کیفیتی بیش از این را از یک هم‌بند که چه عرض کنم، از هیچ بنی‌بشری انتظار ندارد...[13]

مریم شفیع‌پور، فعال دانشجویی و زندانی سیاسی، نیز خطاب به مهوش می‌نگارد: «خوش به حال بچه‌هایی که تو روزهای سیاه و سرد زندان آغوش گرمِ تو دلشون رو زنده کرد و سرپا نگهشون داشت.»[14]

گاه شیوه‌ی مواجهه‌ی آن دو با مصائب زندان دیگر بانوان زندانی را تحت‌تأثیر قرار می‌داد. از جمله بهاره هدایت، که خود بارها طعم تلخ حبس را چشیده و اکنون نیز زندانی است، به همسرش امین احمدیان می‌نویسد:

می‌دونی امین، وقتی به فریبا و مهوش نگاه می‌کنم، با این‌همه رنجی که بردن از سال‌های قبل، خصوصاً فریبا، دو سال و ‌اندی زندگیِ یکنواخت توی سلول‌های ۲۰۹ که تصورش هم خون رو توی رگ‌هام منجمد می‌کنه و حالا هم با همچین حکم سنگینی... الان هم نزدیک به چهار سال حبس بدون یک روز مرخصی و بااین‌حال پُر از ایمان، هنوز محکم و پابرجا، پر از محبت، صبر، سرشار از زندگی و انرژی، اخلاق، روشن‌بینی‌اند. خب، من می‌خوام چی بگم جلوی این‌ها؟! وقتی به این‌ها نگاه می‌کنم، چقدر ناجوانمردیِ آدم‌هایی مثل... جلوی چشمم کوچیک می‌شه، انگار که یادم می‌آد دنیا فقط پر نشده از آدم‌هایی مثل اون‌ها و اینکه ما تنها کسانی نیستیم که به‌اصطلاح بهای آزادی و عقیده‌مون رو می‌دیم.[15]

 

فروریختن حصارهای موهوم و دمیدن صبح همبستگی

به‌مرور زمان، همه‌ی زنان بند عقیدتی و سیاسی اوین، فارغ‌ از گرایش‌ها و نگاه‌های متفاوت، هم‌رنج و غم‌خوار یکدیگر می‌شوند. باز هم بهاره هدایت، با غم‌گساری و ظرافتی بی‌مانند، درد مادرانه‌ی فریبا را به وصف می‌کشد:

اولین‌باری که فریبا می‌خواست توی ملاقات حضوری با دخترش، ترانه، برایش فلاسک چای ببرد، دیدم هی قند می‌گذارد توی ظرف، فکر می‌کند. قند را برمی‌دارد، شکلات می‌گذارد. باز فکر می‌کند و آن را برمیدارد و خرما می‌گذارد! پرسیدم چه‌کار می‌کنی؟ گفت یادم نیست ترانه چایش را با قند می‌خورد یا چیز دیگر. آخرش هم هر سه تا را برد! جلوی فریبا به روی خودم نیاوردم، اما بعد جلوی اشک‌هایم را نمی‌توانستم بگیرم. فکر کن این دخترْ سیزده‌ساله بوده که مادرش را گرفته‌اند، حالا هفده‌ساله است. فریبا مادر است، ولی ریزه‌کاری‌های مادرانه از یادش رفته، به‌ستم از مخیله‌اش بیرون کشیده‌اند.[16]

مهوش شعری در وصف رنج نرگس محمدی می‌سراید و نرگس، درمقابل، به «شرف و صفت انسانیِ» فریبا و مهوش شهادت می‌دهد و در کمال صراحت و جسارت اعلام می‌دارد: «کیست که نداند این عزیزان مجرم نیستند و هرگز چیزی را به کسی تحمیل نمی‌کنند؟

پس از چند سال هم‌بند بودن، تاروپودهایی که ابتدا جداجدا به بند آمده‌ بودند کم‌کم به‌سوی هم منعطف ‌شده با هم می‌جوشند و اینک چنان در هم تنیده‌اند که دیگر جداسازی آنان ناممکن می‌نماید. فریبا برای نسرین ستوده کیف‌دستی می‌بافد[17] و نسرین پس از آزادی، درحالی‌که در جمعی بزرگ سخنرانی می‌کند، فاش و دلشاد می‌گوید که شالی را که بر گردن دارد یکی از اقلیت‌های مذهبی بافته است.[18] از آن سو، مهوش شعری در وصف رنج نرگس محمدی می‌سراید و نرگس، درمقابل، به «شرف و صفت انسانیِ» فریبا و مهوش شهادت می‌دهد و در کمال صراحت و جسارت اعلام می‌دارد: «کیست که نداند این عزیزان مجرم نیستند و هرگز چیزی را به کسی تحمیل نمی‌کنند؟»

مهوش در شعری نسرین را همچون «صخره‌ای رفیع» می‌ستاید[19] و نسرین در ستایش پایداریِ آن دو می‌نویسد: «مهوش و فریبا با واژه‌ی استقامت روحیه‌ی خود را نگه داشته‌اند و با روحیه‌ای عالی به جلو می‌روند.»

رویداد بزرگی در حال رقم‌خوردن بود: حصارهای بلندی که شریعت‌مداران، طی قرن‌ها، میان مردمان مختلف ایران کشیده‌ بودند فرو می‌ریخت و روز فیروز همبستگی نزدیک بود.[20] چه‌کسی فکر می‌کرد که روزی زنی از خاندانی مذهبی و منسوب به حکومت دینی به دیدار زنی بهائی، که پس از هشت سال به مرخصی آمده بود، برود و او را تنگ در آغوش بگیرد؟[21]

آیا جز این است که زندان فاصله‌های دیرین میان آنان را از میان برداشته بود؟ ازقرارمعلوم، زندان دچار کارکردی وارونه شده بود: کارکردی نه به کام خودکامگان بلکه به مراد دگراندیشان که ذهن و دلِ‌ افرادی با دیدگاه‌های مختلف و آرای متفاوت و گاه متباین را به هم نزدیک کرده بود.

به هر روی، سال‌ها می‌گذرد و پرندگان بند زنان، با پایان‌یافتن دوران حبس، یک‌یک آزاد شده به بیرون پر می‌گشایند و مهوش این‌گونه به‌تلخی می‌سراید: «غصه می‌خورند که می‌آیند، خو می‌گیرند، می‌مانند، شادمانه می‌روند، و تو همچنان نشسته‌ای، با قلمی در دست...»[22]

هر زندانی‌ای که آزاد می‌شود و می‌رود زندانیان بازمانده احساسی دارند مشابه با آنچه نیما در «اجاق سرد» به تصویر می‌کشد: «مانده از شب‌های دورادور، بر مسیر خامش جنگل، سنگ‌چینی از اجاق خُرد، اندر او خاکستر سردی.»

سرانجام سال ۱۳۹۶ فرا می‌رسد و حبس ده‌ساله‌ی مهوش و فریبا نیز پایان می‌یابد و آن دو قدم به بیرون از حصارهای زندان می‌گذارند. حالا جای آن‌هاست که خالی‌ست. چند ماه پس از آزادیِ آن دو، نسرین بار دیگر به قفس بازمی‌گردد و در تیرماه ۱۳۹۷ در نامه‌ای به مهوش می‌نویسد: «چه سخت است تحمل زندان بدون تو. راستی تو چگونه گذراندی؟ اینجا بی‌تو به‌راستی زندان است...[23] روز بازداشتم و انتقال به زندان فقط به یک چیز می‌اندیشیدم: "به بندی می‌روم که دیگر مهوش در آن نیست."»[24]

نرگس محمدی نیز که بعدها دوباره زندانی می‌شود با مشاهده‌ی ملافه‌های هم‌بندیان سابقش از جمله «ملافه‌ی سبز با گل‌های درشت لاله‌ی» مهوش، بغض می‌کند و اشک در چشم می‌دواند.[25]

اما بسیاری از این مرغان سحری دوباره به زندان بازمی‌گردند. آنان نه هوای آزادی از قفس بلکه سودای شکستن خود قفس را در سر دارند، رؤیای رهایی بی‌قیدوشرط بندیان بی‌گناه را. آنان از کنج زندان «نغمه‌ی آزادی نوع بشر» می‌سرایند. این است که مهوش و فریبا نیز همانند نسرین، نرگس، بهاره و... به زندان بازمی‌آیند (مرداد ۱۴۰۱) تا حبس ده‌ساله‌ی دیگری را از سر گیرند. دوباره ماه‌ها تحمل انفرادی می‌کنند و آنگاه که به بند زنان می‌‌آیند سر بر زمین می‌سایند و بر آن بوسه می‌زنند. حالا همه دیرآشنایند، همه خواهران هم‌اند. همه با شیوه‌های مختلف در یک مسیر گام‌ می‌نهند. مهوش و فریبا نیز در مسیر تحقق آرمان‌هایی قدم برمی‌دارند که همسو با آرمان‌های دیگر زنان کنشگر است، آرمان‌هایی مثل احیای ایران، برابری حقوقی زن و مرد، تکثرگرایی، دادگستری و...، اتفاقی خوشایند که به ما ایرانی را در آینده نوید می‌دهد که در آن طیف‌های گوناگون سیاسی و غیرسیاسی می‌توانند در بستر فرهنگی مدرن و روادار هم‌زیستی کنند، اتفاقی که در یک کلام می‌توان آن را ایرانی «متحد و متنوع» نامید، گلستانی با گل‌های رنگارنگ که تنوع در رنگ‌ها نه سبب اختلاف بلکه مایه‌ی کمال آن است، ایرانی متنوع و متکثر که شکل جنینی‌اش را بانوان ممتاز زندانی در دامان خود پرورده‌اند. مهوش در فاصله‌ی آزادی میان دو حبس ده‌ساله‌ی خود می‌نویسد:

ما توانسته بودیم فضایی تأسیس کنیم که نمونه‌ای باشد از کشور، وقتی‌که آزادی هست. هرکسی بدون لیبلِ اعتقادیِ خودش زندگی کند، اعتقاداتش را طی کند و اجرا کند، مانعی ندارد، اما هیچکس به‌خاطر عقیده‌اش رانده نشود و هیچکس به‌خاطر عقیده‌اش مورد اهانت قرار نگیرد. بنابراین، کسی نگاه نمی‌کرد که لیبل این شخص چیست، سیاسی است یا نه. یا لااقل به‌طور عموم نگاه نمی‌کرد. نمی‌گویم هرگز نبود، ولی کمتر این اتفاق می‌افتاد. ما نمونه‌ی یک جامعه‌ی خوب را در زندان با همدیگر تجربه کردیم.[26]

شگفتا که، ازقرارِمعلوم، ایران نو، فرهنگ نو، و رسم و رَه نو در ظلمت زندان جوانه زده و به بیرون دامن گسترده است. زندان، جایی که بنا بر تعریفِ جباران باید حفره‌ی یأس و نومیدی باشد، اینک به سرچشمه‌ی زاینده‌ی امید تبدیل شده است. امید به شکستن «صولت این شب دیرپا» و دمیدن صبح سپید امید و برآمدنِ خورشید آبادانی و شکوهِ دیرینِ این خاکِ پاک:

صدای پای صبح

میان ظلمت طویل شب به گوش ماه می‌رسد...

برگرفته از سایت گرانقدر آسو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر