در شب ۱۸ فوریه ۲۰۰۹ ، عدهای در محفلی عمومی در شهر اتاوای کانادا گرد هم آمدند تا، بعد از دعا و نیایش، در جریان آخرین اخبار مربوط به دستگیری هفت تن از مسئولین جامعه بهائیان ایران قرار گیرند. نعیم توکلی، فرزند زندانی بهایی بهروز توکلی در جمع حضور داشت و نطق کوتاه اما موثری ایراد کرد که در زیر میخوانید.
(ترجمه از انگلیسی به فارسی : پژمان محبوبی)http://domjonbanak.blogspot.com
اجازه دهید که تجربه و احساسم را در مورد وضعیت جاری جامعه بهائیان ایران با شما در میان بگذارم. در مورد خانواده ام، دوستانم و خودم. آنچه که میخواهم به شما بگویم دغدغههای ذهن و روحم اند. مشکلاتی هستند که به عنوان یک بهایی، یک عضو خانواده انسانی و به عنوان کسی که پدرش در بدنام ترین زندان جهان، زندان اوین، اسیر است، با آنها دست و پنجه نرم میکنم. زندان اوین، زندانی واقع بر تپههای شمال تهران، زندانی با سلولهای زیرزمینی و اتاقهای شکنجه، با دیوارهای بزرگ و ضخیمی که گرداگرد آنرا گرفته است.
به یاد میآورم زمانی را که در پروژه ساخت آسمانخراشی مشرف بر این زندان مشغول به کار بودم. همچنان که ساختمان بالا و بالاتر میرفت تصویر بهتری از این زندان مخوف رابه چشم میدیدم. امروز نقشه غیر متقارن اوین را به یاد میآورم. تصویری است که هر شب با آن به خواب میروم و هر صبح با آن بیدار میشوم در حالی که پدر را در آن مجسم میکنم؛ آخر میدانم که به چه میماند.
سه سال پیش نیز، پدرم، بهروز توکلی، به صرف عقیدهاش به آئین بهایی گرفتار شده بود. یادم است وقتی نهایتا اجازه ملاقات با او را دریافت کردیم در اولین ملاقات باور نمیکردم که مردی که در مقابل من ایستاده است پدرم میباشد. نحیف و بی رنگ و رو، با ریشی انبوه و مویی بلند در جامه گشاد زندان. وقتی میبردندش دیدمش که میلنگید. اکنون میدانم که به چه میماند. اینبار اما باید دوستان پدر را نیز در این تصویر بگنجانم. مثل یک برنامه فتوشاپ، باید چهره را عوض کنم. باید ریش انبوه به صورتهای خندان آن چهار مرد دیگر نیز بیافزایم. برای هرماه زندان، باید آنها را چندین سال پیرتر در نظر آورم. باید خستگی را جانشین آن موج شادی در چشمانشان کنم؛ خسته از بازجوییهای شبانه روزی و تکراری، در مقابل نور شدید یک چراغ. باید امروز او و دوستانش را بعد از گذراندن نه ماه از این گونه بازجوییهای طاقت فرسا تصویر نمایم. بازجوییهایی همراه با تحقیرها و توهینهایی که شبیه آن را تاکنون نهدیده و نهشنیده بودند. آیا میدانید که دونفر دیگر از این جمع از زنان بهایی میباشند؟ چگونه توانم آنها را در زیر این شکنجهها به نظر آورم. شکنجه هایی که به آن «شکنجه سفید» میگویند. ببین که چگونه کلمات معنایشان را از دست میدهند. دیگر کلمه «سفید» یاد آور برف نیست، یادآور قمری سفید و یا صلح هم نیست. این روزها «سفید»مرا به یاد شکنجه میاندازد. شکنجه سفید یعنی تمام مشکلات جسمی پدرم که در دوران زندان برایش بوجود آمد. شکنجه سفید یعنی اینکه یکی از دوستان پدرم وحید در ۳۵ سالگی بیناییاش را در زیر فشارهای طاقت فرسا از دست بدهد. شکنجه سفید یعنی آنکه مادری را از ملاقات با دختر نوجوانش برای چندین ماه ممنوع کنند.
آنچه در این وقت محدود و جملاتی چند در مورد پدر و دوستانش میگویم، کم و بیش، زندگی روزمره اعضای بزرگترین اقلیت مذهبی غیر مسلمان در ایران است. زندگی هر آن کسی است که به جامعه بهایی تعلق دارد، جامعهای با ۳۰۰ هزار نفر جمعیت. جامعهای محروم از همه چیز. محروم از ابتدائی ترین حقوق انسانی از بدو تولد تا موقع مرگ. محروم از داشتن یک روز خوش در مدرسه در کنار بقیه دانش آموزان. محروم از حق تحصیل در مدارس بهتر که در حد استعدادهایشان باشد. محرومیت از تحصیلات دانشگاهی، محرومیت از حق ثبت ازدواج. محرومیت از داشتن مشاغل دولتی و ممنوعیت از استخدام در بیشتر شرکتهای خصوصی بخاطر فشارهای حکومتی. محرومیت از حق راهاندازی و تاسیس یک شرکت و یا یک تولیدی بدون آنکه نامشان در لیست سپاه قرار گیرد.وحتی محرومیت از حق داشتن یک سنگ یادبود بر قبورشان، محلی که در آن به آرامش ابدی روند بدون آن که تابوتشان با بلدوزهای حکومت اسلامی زیر و رو شود. محروم از اینکه بتوانند تشکیلات انتخابی بهایی داشته باشند.
پدر من و دوستانش هفت عضو این جامعه پر جمعیت بهایی ایران بودند. جامعهای که اعضایش در هر گوشه و کناری از این خاک سکنی دارند. وظیفه این هفت نفر آن بود کلیت این جامعه بزرگ را حفظ کنند و در غیبت تشکیلات بهایی که بدستور حکومت ایران تعطیل شده است، به این جامعه رنگ یکپارچگی و وحدت بخشند. اکنون این هفت نفر هدف تهمت های بی اساس و جو سازی های این رژیم قرار گرفته اند.
به خاطر دارم که ۹ ماه پیش، بعد از آن حمله صبحگاهی به منزل پدرمان، با مادرم تلفنی صحبت میکردم. مادر در حالی که از شدت اضطراب میلرزید گفتگوی خود با مامورین اطلاعاتی برایم بازگو میکرد. میگفت که وقتی خواست ژاکت گرمی را به پدرم بدهد، ماموری جلوی او را گرفت و گفت « او به لباس نیاز نخواهد داشت؛ فقط زنده ها لباس میخواهند»
اکنون بیش از نه ماه از آن زمان میگذرد و پدرم هنوز در زندان است. اکنون بیش از نه ماه است که من روی تابلویی در ذهنم کار میکنم، تا پدرم را در این وضعیتها به تصویر کشم. وقتی او را در سلول انفرادی و در اتاق باز جویی تصور کنم. گاهی باید او را در اتاقی تصویر میکردم در حالی که بیش از ۲۰ ساعت بر روی یک چهارپایه چوبی نشسته است؛ رو در رو با دو بازجو که وجودشان از تعصبات مذهبی و نفرت انباشته است. سپس او را به بند عمومی برمیگردانم. اتاقی بدون تخت و ملافه کافی. خوابیده بر زمین سرد در زمستان سرد تهران همراه با چهار همبند دیگرش.
اکنون در گوشه دیگر این تابلو دادگاهی را به تصویر میکشم. هیچ وکیلی حضور ندارد. آنها احتمالا به وکیل هم دسترسی ندارند.
نمی دانم چه میشود. آیا باید پدر و دوستانش را، بعد از این دادگاه، دوباره در زندان تصور کنم؟ آیا او را دوباره در سلول انفرادی و در اتاق بازجویی، و تخت های شکنجه و دیگر اتاق ها، همراه با دیگر هم بندانش تصور خواهم کرد؟
وقتی با دقت نگاه به این تصویر رنج آور نگاه میکنم، گوشه دیگری در این زندان را هم میبینم.
...
دیگر ذهنم اجازه نمیدهد که پدرم و دوستانش را در این گوشه به تصویر کشم.
نعیم توکلی،
۱۸ فوریه ۲۰۰۹
برگرفته از :
http://domjonbanak.blogspot.com/2009/02/blog-post_21.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر