۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

بهایی ستیزی پیش و پس از انقلاب !

با بهایی‌ها در مسیر زندگی-فصل اول

رضا فانی یزدی

rezafani@yahoo.com
‏‏
یادم نیست که اولین بار کی و کجا با واژه بهایی آشنا شدم. دورترین خاطره‌ام به زمانی برمی‌گردد که احتمالا ‏کلاس اول یا دوم دبستان بودم. همان روزها بود که شاید برای اولین بار کلمه «جهود» (یهودی)، اسرائیل،‌مصر و ‏ناصر نیز به گوشم خورد.‏جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل اتفاق افتاده بود. احساسات مردم مسلمان در همه کشورهای اسلامی تا حدودی ‏برعلیه اسرائیل برانگیخته شده بود. من که در یک خانواده نسبتا مذهبی و سیاسی دوران کودکی را می‌گذراندم گاه ‏گاه این اسامی و واژه‌ها به گوشم می‌خورد. در آن زمان گرچه ظاهرا در تبلیغات رسمی رادیو و تلویزیون و ‏مطبوعات برعلیه اسرائیل و یهودی و بهایی چیزی دیده نمی‌شد. اما در متن جامعه سنتی و دینی ایران و یا حداقل ‏در خانواده‌های نسبتا مذهبی و یا کمی مذهبی آنها که به مساجد رفت و آمدی داشتند و یا در خانه‌هایشان روضه و ‏دوره قرآنی برپا می‌شد، تبلیغات ضد یهودی به شدت رواج داشت. ما که بچه بودیم و از یهودی و بهایی و تفاوت ‏آنها چیزی سرمان نمی‌شد، گاه برایمان یهودی و بهایی یکی بود. نه تنها ما، بسیاری از مردم ما از آنجا که سواد ‏درست و حسابی نداشتند،‌ بهایی و یهودی و گاه حتی زرتشتی را یکی می‌گرفتند. ‏زرتشتی را از همان کودکی می‌شناختم چرا که از طرف جد مادری زرتشتی بودیم گرچه آن زمان بیشتر به آنها ‏‏«گبر» می‌گفتند. مادربزرگم زرتشتیِ مسلمان شده بود و در محله‌شان به گبر معروف بودند. ولی از آنجا که ‏پدربزرگم سید بود و وجهه و احترام مذهبی داشت، هیچگاه مورد اذیت و آزار قرار نمی‌گرفتند. ‏داستان «محمدی» کردن در زمان کودکی ما تا آنجا که به خاطرم هست، یهودی از همه بدتر معرفی شده بود. مردم کوچه و بازار کمتر آنها ‏را یهودی یا کلیمی می‌گفتند. لفظ آن روزها برای کلیمی‌ها «جهود» بود. «جهود» در ذهن بچه مسلمان آن زمان ‏موجودی بود که اگر بچه‌ای را در خیابان تنها پیدا می‌کرد، حتما او را می‌دزدید. برای آنها داستانی درست کرده ‏بودند که معروف به «محمدی» کردن بود. ما را آنقدر از این داستان محمدی کردن ترسانده بودند که هر وقت ‏پارچه‌فروش دوره گردی که ظاهرا «جهود» بود به محله ما می‌آمد همه بچه‌ها فرار می‌کردند. معروف شده بود که ‏«جهود»ها اگر دستشان برسد و موقعیت اقتضا کند، بچه مسلمان را می‌دزدیدند. به محلی می‌بردند و دوره‌اش ‏می‌کردند به این شکل که او را در وسط در میان مجمعه – یعنی سینی بزرگ و گرد مسی – که با پنبه سطح آن ‏پوشانده شده می‌نشاندند در حالیکه «جهود»ها دور او می‌نشستند و هر کدام سوزنی به درازای جوالدوز در دست خود ‏داشتند. «جهود»ها به نوبت بچه را به بهانه اینکه چیزی به او بدهند صدا می‌زدند و وقتی بچه مسلمان به طرف آن ‏«جهود» برای گرفتن مثلا شکلات یا بیسکویتی می رفته، در عوض سوزنی به بدنش فرو می‌کردند و خون آن بچه بر ‏پنبه‌ها می‌ریخته. این عمل آنقدر تکرار می شده تا تمام خون بچه از بدنش خارج شده و بچه می مرده و آنوقت ‏پنبه‌های پر از خون را به اسرائیل می‌فرستادند تا نشان دهند بچه مسلمان دیگری را محمدی کرده اند. اصطلاح ‏محمدی کردن که به گوش ما در آن سن و سال می‌خورد، وحشت و درد همه سوزن ها را بر بدن کوچک خود می ‏توانستیم احساس کنیم و تنفری که از این عمل غیرانسانی با آن درک بچگانه به ما دست می‌داد، بی اندازه بود. ‏کاشتن تخم نفرت در ذهن نوجوانان مسلمان ‏تنفر از "جهود"، یهودی و دولت اسرائیل برای بچه مسلمان آن دوران نه در درک رابطه ظالمانه دولت اسرائیل و ‏بی خانمان کردن فلسطینی‌ها و یا اشغال سرزمین‌های فلسطینی و جنایت در اردوگاه‌های فلسطینی‌ها، بلکه بیشتر ‏بخاطر داستان "محمدی" کردن بود. تنفر از صحنه‌ی وحشت آور یهودی‌هایی که در یک دست سوزن و در دست ‏دیگر شکلات داشتند و به بهانه دادن شکلات، سوزن‌ها را به بدن کوچولوی بچه فرو می‌کردند و صحنه‌ی دلخراش ‏بدن سوراخ سوراخ شده‌ی بچه در وسط پنبه‌های خونین که قرار بود به اسرائیل فرستاده شود.‏حالا با این تصویر، اسم جماعت دیگری را می‌شنیدی که گاه حتی نمیدانستی تفاوتی بین آنها وجود دارد. این ‏جماعت بهایی‌ها بودند. اولین چیزی که از واژه بهائیت به ذهن می‌آمد این بود که آنها نجس هستند. بعد اگر بزرگتر ‏شده بودی و کمی ادا و اطوار سیاسی هم در می‌آوردی، بهایی ها عوامل دولت اسرائیل بودند که در یک کشور ‏اسلامی شبکه‌ی جاسوسی درست کرده‌اند و یا در بهترین حالت فرقه‌ای بودند که انگلیسی‌ها برای مقابله با ‏ارزش‌های اخلاقی اسلامی و گسترش نفوذ امپراتوری خود، در هیات یک دین جدید شکل داده بودند. ‏‏

«فرقه ضاله بهائیت»
‏اصطلاح «فرقه ضاله بهائیت» را اولین بار نه پس از پیروزی انقلاب اسلامی درایران، که در همان دوران ‏نوجوانی شنیدم. برای بچه مسلمانی که با تصویر وحشت‌آور «محمدی» کردن آشنا بود، تنفر از هرکسی که ‏علاقه‌ای و یا ارتباطی با اسرائیل که پنبه‌های خونین را به آنجا می‌فرستادند، بسیار طبیعی بود. مبارزه با «فرقه ‏بهائیت» که انجمن حجتیه سردمدار و سازمانده آن در سراسر کشور بود، در حقیقت برای بسیاری از بچه‌های ‏جوان و مسلمان هم سن و سال ما باز نه مبارزه با دین بهایی و یا جماعت بهایی بود که بیشتر مبارزه با عوامل ‏دولتی بود که طرفدارانش بچه مسلمان‌ها را «محمدی» می‌کردند و مردم مسلمان همه جا از دست آنها به عذاب ‏بودند. ‏کمتر بچه مسلمان هم سن و سال من در آن زمان بود که از شکل گیری جنبش بابیه و پس از آن دین بهائیت کمترین ‏اطلاعی داشته باشد. ما نه سیدعلی محمد باب را می شناختیم، و نه از طاهره قره‌العین چیزی شنیده بودیم، و نه از ‏شمع آجین کردن پیروان باب در روستاهای شمال ایران خبر داشتیم. و نه می دانستیم که شیخ احمد احسایی و یا ‏شیخ کاظم رشتی و سیدعلی محمد باب که بوده وچه می گفته‌اند و پس از آنها بشرویه و عباس افندی و ... چگونه ‏بابیون را بازتعریف کرده و دین بهائیت را ابداع کرده بودند. ‏برای بچه‌های هم سن و سال ما، بهائیت چند مشخصه بیشتر نداشت. گاه با همان «جهود»های «محمدی» کن یکی ‏شان می گرفتیم. و گاه جماعت نجسی بودند که در میان آنها هیچ ارزش اخلاقی جایگاهی نداشت. روابط جنسی ‏آزاد داشتند، پدر و دختر با هم می‌خوابیدند، در جلسات شبانه خود پس از مراسم دینی چراغها را خاموش می‌کردند ‏و هرکسی با هرکسی همخوابگی می‌کرد. انجمن حجتیه در آن دوران بیشتر با این ادعاهای آخری بچه‌ها را جلب ‏می‌کرد. این باور به بی بندوباری بهایی‌ها دیگر فقط مربوط به نوجوانان و بچه‌ها نبود. بسیاری از مردم میانسال و ‏سالخورده در کشور ما نیز چنین باوری داشتند. این باور چنان قوی بود که گاه برخی ازمردان مسلمان که در پی ‏الواتی بودند تصور می‌کردند اگر به دین بهایی در آیند، مشکلی از نظر روابط نامشروع با زنان و دختران آنها ‏نخواهند داشت. ‏

جذابیت انجمن حجتیه برای نوجوانان
دوازده ساله بودم که جلب اولین انجمن دینی وابسته به حجتیه شدم. این انجمن توسط تعدادی از بچه‌های جوان ‏اداره می‌شد و بیشتر مخارج آن را یکی از اعضای سرشناس انجمن در خراسان – حاجی م. – تامین می‌نمود، و ‏پسرش فعال‌ترین فرد انجمن بود. ما هفته‌ای یکبار در محل این انجمن که تحت پوشش یک کتابخانه مذهبی بود، ‏جمع‌ می‌شدیم و پیرامون مسائل مختلف دینی بحث و صحبت می‌کردیم. یکی از موارد اصلی مورد علاقه ما، ‏صحبت پیرامون بهایی ها بود. یکی از کارهایی که انجمن حجتیه در آن دوران بر عهده جوانان کم سن و سال ‏می‌گذاشت، تعقیب و مراقبت بهائیان بود به این ترتیب که بچه‌های جوان اطراف خانه‌های بهائی‌ها ساعت‌ها ‏می‌پلکیدند و رفت و آمد آنها را به جلسات مذهبی‌شان و یا مهمانی‌های خانوادگی‌شان زیر نظر گرفته و اطلاعات ‏مربوط به افراد شرکت کننده را به انجمن منتقل می‌کردند. ‏این نوع از فعالیت برای بچه‌های در آن سن و سال بسیار جذاب بود: اول از همه، خود تعقیب و مراقبت به شیوه ‏پلیسی و دوم، حفظ اسرار انجمن و احساس هویت مشترک در جمع داشتن. با این کار نه تنها خودت را در آن سن ‏و سال حسابی آدم می‌دانستی، بلکه تصور می‌کردی که کار بسیار مفیدی هم برای جامعه انجام می‌دهی. موفقیت ‏انجمن حجتیه در آن سالها بیشتر از آن جهت بود که جوانان بسیاری را به اینگونه جلب نموده و در این راه فعال ‏می‌کرد.‏برای اولین بار در همین انجمن بود که با خواندن کتابی در قطع جیبی با اسم سید قطب آشنا شدم. انجمن حجتیه در ‏آن سالها افکار بنیادگرایانه را بسیار ماهرانه در ذهن و فکر جوانان و نوجوانان حک می کرد که بعدها پس از ‏انقلاب اسلامی در ایران شاهد اثرات آن بودیم. ‏

همسایگی با بهائیان
کم کم که بزرگتر شدم، در محله خودمان با یک خانواده بهایی همسایه شدیم. آنها صاحب اولین خانه سرکوچه ما ‏بودند. دو دختر جوان که کمی از من بزرگتر بودند و پسر کوچکی که هنوز مدرسه نمی‌رفت. مادر آنها که مدیر ‏یکی از دبیرستان‌های دخترانه مشهد بود، هرروز سوار بر پیکان جوانان زردرنگ خود، بچه‌هایش را به مدرسه ‏می‌برد. تا آنجا که بیاد دارم، هیچ خانواده‌ای در محله ما با آنها رفت وآمدی نداشت. همسایه روبرویی آنها آقای س. ‏بود که در خانه‌اش جلسات انجمن حجتیه برگزار می‌شد. و خانه سر میدان اصلی که کوچه ما در آن قرار داشت، ‏از آن آقای ح. بود که او هم بسیار مذهبی بود و بچه‌هایش بیشتر به طلبه‌ها شبیه بودند و مدتی هم من و دیگر ‏دوستانم با آنها جلسات قرآن خوانی و بحث در مورد مسائل دینی داشتیم. در همان جلسات همیشه صحبت از بهائیت ‏و اخلاقیات آنها به میان می‌آمد. از آنجا که خانم مدیر و دخترانش از معدود زنان و دختران بی‌حجاب محله نیز ‏بودند، و از قضا او و دختر بزرگترش همیشه دامن‌های کوتاهی پا می‌کردند که به مینی‌ژوپ معروف بود، اتهام ‏اخلاقی معمول به بهائی‌ها در ذهن ساده و کودکانه ما بسیار آسان به آنها می‌چسبید. ولی جالب بود که ما عملا ‏هیچوقت نه شاهد رفتار عجیب و غریبی از آنها بودیم و نه هیچگاه شاهد پارتی‌هایی که در آخر شب چراغ‌های ‏خانه خاموش شود.

‏دوستی با همکلاسی بهائی‏
یک دو سال پس از اینکه آنها در همسایگی ما بودند، یکبار دیدم که فواد از خانه آنها بیرون می‌آمد. فواد دوست و ‏همکلاسی دبیرستانی ما بود. پسر بسیار خوبی بود. مدتی پس از آشنایی با او فهمیدم که او بهائی است. پدرش در ‏آن زمان مدیرفنی کارخانه پپسی در شهر مشهد بود. با فواد هرچه بیشتر آشنا می‌شدم، در درونم احساس نفرت و یا ‏تردید نسبت به همه آنچه که از بهائی‌ها تا آن زمان شنیده بودم، کم رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شد. ‏پس از مدتی که از دوستی ما با فواد گذشته بود، با هزار ترس و لرز، با دوست دیگرم مهدی به خانه آنها رفتیم. ‏فواد هم از قضا دو خواهر داشت که از ما یکی دوسالی بزرگتربودند. من و مهدی در ابتدا همه چیز را در خانه ‏آنها به دیده شک و تردید نگاه می‌کردیم. با اینکه مدتی از دوستی ما با فواد گذشته بود و خوب می‌دانستیم که او به ‏لحاظ اخلاقی کمترین تفاوتی با بچه مسلمان‌ها ندارد، ولی هنوز ته دلمان تردید داشتیم. حتی به مردی که در خانه ‏آنها خدمتکار بود، همیشه با تردید نگاه می‌کردیم. در ذهن من و مهدی، یکی دوبار که با هم صحبت کردیم، روشن ‏شد که تصوراتی می‌گذشت که واقعا از بازگویی آنها شرم دارم. ‏مهدی هم به اندازه من درباره بهائی‌ها دچار توهم بود. عموی مهدی نیز از فعالین انجمن حجتیه بود. کم کم از ‏طریق فواد با بچه‌های بهائی دیگری در دبیرستان آشنا شدیم. رفتار همه آنها بسیار عادی به نظر می‌رسید. ‏جمع‌های دوستانه خودشان را داشتند و کاری هم به کار کسی نداشتند. حالا دیگر نه تنها باور کرده بودیم که همه ‏تبلیغات برعلیه جامعه بهائی دروغ محض بود که دیگر خودمان نیز کم کم به هیچ دین و مذهبی باور نداشتیم. ‏

بی اعتنایی به دین
این دوران زمانی بود که غیرمذهبی شده بودیم. دیگر نه به جلسات انجمن حجتیه می‌رفتیم و نه دوره قرآن در ‏خانه‌هایمان برگزار می‌کردیم. حالا شده بودیم «چپی» و اهل کوه و کوهنوردی و خواندن کتابهای فلسفی، سیر ‏تحولات اجتماعی، و تکامل و کاری هم به کار بهائی‌ها نداشتیم. فواد از آنجا که می‌دید ما از اسلام و مسلمانی کم‌کم ‏دست کشید‌ه‌ایم، گاه گداری شیطنت کرده و برایمان تبلیغ بهائی می‌کرد و من و مهدی ته دلمان به او می‌خندیدیم. ‏برای ما بهائیت و اسلام و مسیحیت همه از یکجا می‌آمدند. ‏ما حالا قطعا باور داشتیم که به روش شناخت و جهان‌بینی علمی مجهز شده و جهان را به گونه‌ای علمی تبیین ‏می‌کنیم. کم کم در حلقه‌ی دوستی‌های ما جایی دیگر برای افراد مذهبی و غیرسیاسی نبود. حالا سیاسی شده بودیم و ‏روابطمان هم حول و حوش بچه‌های سیاسی می‌چرخید. فقط چند رفیق مذهبی داشتیم که تنها تفاوتشان با ما ‏نمازخواندشان بود. محمدرضا که تا آخرین لحظات زندگی‌اش در زندان با هم بودیم، از بهترین دوستان همان ‏دوران زندگی‌ام است که با اینکه همیشه نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت، دوستی ما همیشه باقی ماند.‏

آغاز انقلاب
سالهای دبیرستان گذشت. دیگر مساله بهائی و بهائیت هیچوقت برایم مطرح نبود تا اینکه انقلاب شد. ما از آن محله ‏رفتیم و دیگر حتی همان خانواده بهایی همسایه را هم هیچوقت ندیدیم. انقلاب که شد،‌ موج بهائی ستیزی راه افتاد ‏اینبار اما به مساله بهائی و بهائیت از زاویه دیگری مواجه شدم. از انقلاب چندماهی گذشت، عمر کوتاه دولت ‏بازرگان بسر آمد، شادروان داریوش فروهر به عنوان اولین وزیر کار و امور اجتماعی از کابینه برکنار شده بود ‏و احمد توکلی به وزارت کار و ریاست شورای عالی کار گماشته شده بود. ‏

اخراج افراد بهائی از کارخانه‌ها و ادارات دولتی
من در آن زمان معمولا به عنوان پیک حزب توده ایران برای ارسال گزارشات و شرکت در جلسات شعبه ‏کارگری دست کم ماهی یکبار به تهران می‌رفتم. برادرم در آن زمان مدیر چندین شرکت و کارخانه در تهران بود. ‏مدیریت بخش بزرگی از اموال مصادره شده‌ی آقای ثابت که از سرمایه‌داران بزرگ ایران و بهائی بود، به برادرم ‏که مدیر جوانی بود واگذار شده بود. شرکت‌های جانسون،‌ آرتی آی، بلموند، شرکت سهامی فیروز، و چندین ‏شرکت دیگر. در این شرکتها تعداد قابل توجهی افراد بهائی در سطوح مختلف کار می‌کردند. ‏در یکی از همین سفرها بود که برادرم گفت شورای‌عالی کار بخشنامه‌ای با امضای احمد توکلی صادر کرده است ‏که کلیه افراد بهائی بدون استثنا و بدون پرداخت سنوات خدمت باید فورا از کار اخراج شوند. این حکم در آن زمان ‏به هیات مدیره و مدیرعامل‌های کلیه واحدهای تولیدی و خدماتی در سراسر کشور ابلاغ شده بود. ‏شنیدن این خبر برای هر دوی ما شوک‌آور بود. مگر این جماعت چه کرده بودند که همگی آنها بدون دریافت هیچ ‏حقی بابت سنوات خدمت‌شان باید اخراج می‌شدند. برخی از آنها تمام عمر خود را در آن شرکتها گذرانده بودند. تا ‏آنجا که اطلاع دارم، هیات مدیره اکثر شرکت‌ها پس از دریافت حکم اقدام به اخراج دسته‌جمعی کارگران و ‏کارمندان بهائی کردند. در آن زمان باز تبلیغات ضدبهائی با چاشنی جاسوسی برای اسرائیل چنان بالا گرفته بود و ‏جو انقلابی، ضد امپریالیستی و ضداسرائیلی-ضدصهیونیستی چنان بیداد می‌کرد که کمتر کسی ازفاجعه‌ای که ‏برجامعه بهائی می‌رفت خبردار می‌شدو یا دل می‌سوزاند.‏اگر اعتراضی هم از طرف گروه‌های سیاسی و یا برخی از فعالین حقوق بشری - شاید کمتر از تعداد انگشتان یک ‏دست – می‌شد، در حد یک اطلاعیه بیشتر نبود. انقلاب،‌ فضای ضد امپریالیستی، ضد سلطنتی و ضد اسرائیلی به ‏راحتی هرکه را که اندک اتهامی به همکاری او با رژیم شاه و یا امریکا و اسرائیل و یا سیا و موساد می‌شد، ‏قربانی می‌کرد. بهائیان اولین قربانیان چنین فضای مسمومی شدند.‏بسیاری از افراد بهائی در همان سالهای اولیه پس از انقلاب زندانی و یا اعدام شدند. و تقریبا همه اعضای جامعه ‏بهائیت ایران از کار و حق آموزش عالی و دیگر حقوق شهروندی محروم شدند. ‏اخراج افراد بهائی از حزب توده ایران‏من به عنوان یک جوان نوزده بیست ساله، مثل بسیاری دیگر از جوانان ایرانی، سرمست از پیروزی انقلاب به ‏فعالیت سیاسی حرفه‌ای روی آورده بودم و به عنوان یکی از اعضای فعال حزب توده ایران در خراسان فعالیت ‏می‌کردم.‏در رابطه با فعالیت حزبی،‌ با رفیقی و خانواده‌اش آشنا شدم که بهائی بودند. به جز مادر و پدر،‌ تمام اعضای ‏خانواده در حزب و سازمان جوانان حزب توده ایران فعال بودند. تمام امکانات خانوادگی آنها در اختیار ما – یعنی ‏دیگر اعضای حزب – بود. بسیاری از جلسات خود را در خانه آنها می‌گذاشتیم. پدر آنها گویا در همان بحبوحه‌ی ‏انقلاب، شاید از ترس، مسلمان شده بود. برای بچه‌ها اصلا مساله دین و بهائی بودن خارج از موضوع بحث بود. ‏دوستی ما پس از مدتی فعالیت با همان رفیق بهائی در شعبه کارگری حزب بسیار صمیمانه شد. ساعت‌های متوالی ‏در روز را با هم می‌گذراندیم. او بسیار پرانرژی، فداکار و صمیمی بود. برای او حزب و فعالیت حزبی به قول ‏خودش مفهوم زندگی بود.‏اوایل سال ۱۳۶۱ بناگهان حزب دستورالعملی به سازمان‌های ایالتی در سراسر کشور ابلاغ کرد که در آن خواهان ‏اخراج کلیه افراد بهائی از حزب شده بود. پذیرش این دستورالعمل برای من بسیار سخت بود. شاید نه فقط به خاطر ‏اینکه بهائی‌ها را از دست می‌دادیم، و یا اینکه این دستورالعمل حقوق شهروندی و حزبی بهائیان را آشکارا نقض ‏می‌کرد. آنوقت‌ها شاید اولویت مسائل سیاسی و جو انقلاب ما را نسبت به حقوق شهروندی دیگران بی‌اعتنا ساخته ‏بود. اما برای من سوال بود که چرا دوست صمیمی‌ام و دیگر اعضای خانواده او که آنها را از نزدیک می‌شناختم و ‏میزان فداکاری و مشارکت عاشقانه‌ی آنها را نسبت به حزب و آینده‌ی فعالیت‌های حزبی از نزدیک شاهد بودم، باید ‏از حزب اخراج شوند. ‏اعتراض من به سیاست حزب توده ایرانشکایت را شروع کردم. ابتدا در کمیته‌ی ایالتی خراسان موضوع را به بحث گذاشتم که متاسفانه دیگران پیگیرش ‏نشدند. شاید به این دلیل که دوستم را یا از نزدیک نمی‌شناختند و یا با او و خانواده‌ی او رابطه عاطفی نداشتند. ‏مساله برای آنها فقط در حد اجرای یک دستورالعمل حزبی بود. پافشاری من در پیگیری مساله‌ی اخراج او و دیگر ‏اعضای خانواده‌اش باعث شد که بحث به کمیته مرکزی حزب راه یابد. ‏مسئول منطقه‌ی ما حبیب‌الله فروغیان بود. ایشان عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران، عضو کمیسیون تفتیش و ‏بازرسی حزب، و از افسران سابق گروه اسکندانی و آنطور که بعدها دریافتم، احتمالا عضو کا.گ.ب بود. در ‏جلسه‌ای با او بشدت به دستورالعمل حزب اعتراض کردم و خواهان بازگشت رفقای بهائی به حزب شدم. او در ‏توجیه اخراج رفقای بهائی همان استدلال مقامات جمهوری اسلامی را به کار می‌گرفت که شبکه‌ی بهائیت یک ‏شبکه‌ی سیاسی بسیار پیچیده‌ای است که از طرف سازمان اطلاعاتی اسرائیل – موساد – رهبری شده و حتی افزود ‏که "طبق اطلاعات دست اولی که ما داریم که مقامات شوروی به ما داده‌اند، موساد از طریق این شبکه به دنبال ‏نفوذ در حزب است." (همه این نقل‌ها به مضمون است.) ‏استدلال فروغیان برایم خنده‌آور بود. در جوابش گفتم "این رفقا حتی بیست و پنج سال عمر ندارند. تمام زندگی آنها ‏مثل کف دست برای من روشن است. نه با ساواک همکاری کرده‌اند، و نه با هیچ سازمان اطلاعاتی دیگر. خطر ‏نفوذ در حزب اگر هم باشد، لزوما از طریق یک بهائی لازم نیست که انجام بگیرد. بسیاری دیگر از اعضای حزب ‏هستند که سالها در خارج کشور بوده و در معرض تماس با سازمان‌های اطلاعاتی دیگر کشورها قرار گرفته‌اند و ‏از کجا معلوم که برخی از آنها به کار گرفته نشده باشند. این وظیفه‌ی کمیسیون تفتیش و بازرسی است که نفوذ‌ی‌ها ‏را پیدا کند و شما حق ندارید همه اعضای یک اقلیت دینی را به بهانه‌ی تمایل نفوذ موساد در حزب از عضویت در ‏حزب محروم کنید." ‏بحث ما بسیار عصبی شده بود. بخصوص وقتی که به ایشان گفتم که "اگر قرار است همه اعضای بهائی از حزب ‏اخراج شوند، شما هم باید حزب را ترک کنید چرا که بهائی هستید!"‏او که بشدت عصبانی شده بود، و نمی‌دانست که من از کجا به بهائی بودن او پی برده بودم، بحث را با عصبانیت و ‏پرخاش تمام کرد و گفت "این تصمیم غیرقابل بازگشت است و شما به عنوان عضو کمیته ایالتی ملزم به اجرای آن ‏هستید."‏فروغیان خودش بهائی بود. یکی دو سال پیش در جلسه‌ای که با یکی از رفقای قدیمی داشتم، وقتی که صحبت از ‏فروغیان به میان آمد از زندگی خانوادگی و گذشته او برایم گفته بود. و همانجا بود که شنیدم او بهائی است. ‏مطمئن بودم که استدلال حزب مزخرفی بیش نیست. حزب بیشتر از آنکه نگران نفوذ موساد باشد، نگران پاسخ‌دهی ‏به مقامات جمهوری اسلامی بود. حزب همانطور که از پذیرش بسیاری از اعضای گروه‌های سیاسی چپ رادیکال ‏که احتمالا در لیست دستگیری‌های جمهوری اسلامی در آن سالها بودند، خودداری می‌کرد و آنها را به سازمان ‏فدائیان خلق اکثریت رجوع می‌داد، اینبار برای خوشامد جمهوری اسلامی، دست به تصفیه‌ی بهائی‌ها زد. ‏ادامه‌ی اعتراض ‏کم‌کم این مساله‌ی اخراج بهائی‌ها مساله‌ی شخصی‌ام شده بود که بسیار برایم رنج‌آور بود. بیشتر از این بابت که ‏نمی‌دانستم جواب دوستم و خانواده‌ی او را چه باید داد. متاسفانه آنها خودشان براحتی این مساله را پذیرفتند. ‏چاره‌ای هم نداشتند. فقط به تشویق من دوستم نامه‌ی اعتراضی برای رهبری حزب نوشت و از حزب اخراج شدند. ‏من اما ول‌کن قضیه نبودم. در سفری که به تهران رفتم، قضیه را با رفیق تقی کی‌منش که مسئول دفتر تشکیلات ‏شهرستان‌های حزب بود، طرح کردم و ایشان قول پیگیری داد. چند ماه بعد، چند روزی پیش از اولین موج ‏دستگیری رهبری حزب در دی‌ماه ۱۳۶۱، رفیق جوانشیر (فرج‌الله میزانی) که مسئول کل تشکیلات حزب بود به ‏مشهد آمد. همین سفر هم باعث شد که او در اولین موج دستگیر نشد. با او چندین بار در طول سفرش سر مساله‌ی ‏اخراج بهائیان از حزب صحبت کردم. او هیچ استدلالی نداشت و باهوش‌تر از آن بود که مزخرفات حبیب‌الله ‏فروغیان را تکرار کند، ولی هیچگاه هم استدلال مرا که معتقد بودم حزب برای خوشامد مقامات جمهوری اسلامی ‏دست به اخراج بهائیان زده را نپذیرفت. ولی وعده‌ی پیگیری داد.‏همان‌روزها یک کپی از اعتراض دوستم را به رفیق جوانشیر دادم و قول گرفتم که رسیدگی شود. برای من بسیار ‏گران می‌آمد که ما به عنوان یک حزب سیاسی، یک اقلیت دینی را فقط به خاطر اعتقادات پدران و مادران آنها به ‏مذهب بهائیت از عضویت در حزب و فعالیت حزبی محروم کنیم. ‏دستگیری و زندانی کردن فعالین حزب توده ایران‏اکثریت رهبری حزب در همان زمان که جوانشیر در مشهد بود دستگیر شدند و پس از کمتر از چهار ماه،‌ تمامی ‏تشکیلات حزب توده ایران در سراسر کشور برچیده شد. از آنجا که بهائیان پیشتر از حزب اخراج شده بودند، ‏دستگیر نشدند، و علیرغم ادعای فروغیان که آنها به قصد جاسوسی از طرف موساد به طرف حزب روان شده ‏بودند هیچ اتهامی از این دست حتی از طرف مقامات جمهوری اسلامی به افراد بهائی هوادار حزب توده وارد ‏نیامد. ‏من نیز در اولین سری از موج دوم دستگیری‌ها در روز هفتم اردیبهشت سال ۱۳۶۲ دستگیر شدم.‏این مطلب با بخشی درباره‌ی «با بهائی‌ها در زندان» ادامه دارد.‏با احترام،رضا فانی یزدی
‏۲۱ خرداد ۱۳۸۷‏

برگرفته از :
http://www.rezafani.com/index.php?/site/comments/bahiisetizi1/

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر