۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

شاهد شهید !

جمعه ها بوته ای از آتش عشق ؛ می نماید مس ما را زر ناب

سروده های در پیش ، نغمه های شورانگیز قلب حزین انسانی ست در بند که با همه عشق و علاقه اش به زندگی و همه نشانه ها و کشش های پاک آن ، وقتی بدِ حادثه به خانه و کاشانه اش میتازد و غنچه های نشکفته زندگی اش را ناجوانمردانه پرپر می کند ، جانانه بر سر ایمان خود پای می فشارد و در نبرد بین تاریکی و نور ، از آن می پرهیزد و با این پاینده می ماند . سخن او از سر سیری و سرخوردگی از زندگی نیست که بخواهد با انفجاری خود و دیگران بی گناهی را به دیار عدم و یا بهشتی موهوم برساند . بلکه او با رسیدن به سر دوراهی و ناچاری انتخاب و امتحان ، بنا دارد فداکاری کند . چون به خوبی از آموزه های محبوب جان و روانش و مقصود عالمیان ، حضرت بهاءالله ، آموخته است که فداکاری از دست دادن و از دست رفتن نیست . او خوب می پندارد که فداکاری یعنی پیشکش کردن متاعی ناچیز و دستیابی به گوهری ناب و بی همتا . او با همه عشق اش به زندگی ، به بستگان ، به یاران و عزیزان و همگنان و عموم نوع بشر ، به کار و خدمت ، به پیشرفت و سعادت برای خود و دیگران ، بر آن ست که در برابر اهریمنان ، سرسخت و استوار بماند و به تمنّای دل اهریمنان بگوید : نـــه . بی شک او عاشق شهید شدن نیست ، بلکه عشق بزرگ او خدمت به نوع بشر است . او یاد گرفته که بپندارد " عبادت بجز خدمت خلق نیست " . او خوب آگاه است که حضرت بهاءالله درست در ابتدای راه به پیروان و رهروان خود پند و اندرز دادنـد که در خواب و خیال شهید شدن نباشند و در عوض همّ و غم خود را صرف خدمت به نوع بشر کنند ، که خدمت صادقانه به دیگران هم ارز عبادت است . به هر حال او حتّی در تنگی و گرفتگی زندان هم از لخظات کوتاه و گریزانش بهره می گیرد و بزرگترین چالش زندگی اش را ـــ سازگار سازی مرگ و زندگی ، هنگام ناگزیری ـــ به یاری کلمات و جملات شعرگونه و به زیبائی تابلوهای نقّاشی ، برای همه ما تفسیر و ترسیم می کند ، و خواننده نگاره های خود را در دریائی ژرف و روحانی رها می سازد .

جمعه ها


تابلوی اوّل ، صفا : زندگی گرمی خود را می ریخت ، توی سرمای سیاه دی ماه ، زندگی جریان داشت ، جمعه ها هم جاری بود ، جمعه می رفت نظافت بکند ، وصفائی بدهد زندگی جاری را ، روح را باید شست ، قلب را باید پا کیزه نمود .
تابلوی دوّم ، ناخوانده : زندگی جریان داشت ، جمعه هم جاری بود ، زنگ در ناله تقدیر سرود، و زنی چادر خود سرکرد ، پله ها را پیمود ،تا که در بگشاید ، و به نا خوانده خوشامد گوید .
تابلوی سوّم ، تقدیر : در به آوای حزین ناله نمود ، کوچه هم زمزمه غم بسرود ، پشت در حادثه بود ، گوئیا طوفان بود ، زن به آرامی با توفان گفت : که صفا آوردید ، همگی منتظر طوفانیم ، ما بدیدیم بسی طوفانها ، نهراسیم از این عدوانها ، و شنیدم که به آرامی آوای نسیم ، مژده می داد به اهل منزل ، که نترسید از این حادثه ، طوفان شده است ، و به کاشانه ما سایه تقدیر رسید ، و چنین شد و چنان شد .
تابلوی چهارم ، طوفان : داد می زد طوفان ، غرّش داشت عجیب ، و سراسیمه دوید ، تـوی کاشانه ما ، پـرده ها را بکشید و ببندید همه پـنجره ها را ، و به فریاد صدا زد ، که نگوئید به کس صحبت ما را ، و دگر یاد ندارم که گذشت ، و تـو ای خاطره یاد آر ، که بر سر در کاشانه ما ، شاهدی با قلم رنگی تقدیر ، ز طوفان چه نوشت ، آری ای خاطره یاد آر ، و به اغیار مگو آنچه گذشت .
تابلوی پـنجم ، اشک : اشک در چشم دو کودک پـچید ، و به کاشانه ما ماتم ریخت ، جوجه ها وحشتناک ، چهره ها شد غمناک ، از سر هر مژه اشکی غلتان ، بچه ها مضطرب و دل نگران ، از سر هر مژه خون دل تاریخ روان .
تابلوی ششم ، تنهائی : من به طوفان حوادث رفتم ، و به آن پـیوستم ، من به ویرانه حرمان ماندم ، تـوی ظلمتکده تنهائی ، تـوی دهلیز سکوت ، افق فکر مرا خواب ربود ، روز و شب هم گـم شد ، روزهایم همه شب های فراق ، و به تنهائی خود خو کردم .
تابلوی هفتم ، آرامش : هیجانی که ز طوفان بر خواست ، کمی آرام گرفت ، زندگی جریان یافت ، جمعه هم جاری شد ، روز ها از پی هم بگذشتند ، جـمعه ها هم رفتند ، من به غم پـیوستم و به تنهائی خود خو کردم ، در زمان محو شدم ، گـم نمودم خود و کاشانه خویش ، فارغ از خویش شدم .
تابلوی هشتم ، سکوت : زنی از حادثه ها دلخسته ، رنج و غم بال و پـرش بشکسته ، ایستاده به رَهست ، دَم در منتظر است ، جوجه هایش خسته ، و خودش پـر بسته ، به کرامت خدا دلبسته ، چهره اش می گـوید ، آنچه من می خوانم ، بر لبش مُهر سکوت ، لیک من می دانم ، حلقه مِهر بدستش بسته ، او به الطاف خدا دل بسته ، بچه ها می پـرسند ، حرف هائی که مگو ، چیزهائی که مپـرس ، چه جوابی دارد ، چه بگپوید این زن ، به چه تعبیر کـند حادثه را ، و چه معنی بکـند طوفان را ، بچه ها می فهمند ، بچه ها می خوانند ، بچه ها می دانند ، آنچه پنهان شده در سایه دیوار سکـوت ، بر لبان همگـی قفل زدند .
تابلوی نهم ، جوجه ها : ای عزیز دل من ، زندگی را دریاب ، بچه ها را بنواز ، زندگی جاری هست ، جمعه جریان دارد ، قصه شوق بگـو ، سخن از عشق بگـو ، جوجه ها را دریاب ، جمعه ها را دریاب .
تابلوی دهم ، زندگی : زندگی با ما هست ، زندگی در پس دریاها نیست ، زندگی قلّه کـوهستان نیست ، بیش از این دور مرو ، زندگی در خود ماست ، زندگی یعنی من یعنی تـو ، زندگی یعنی جمع من و تـو ، زندگی وحدت روح من و تـوست ، زندگی یک حرکت هست و فراز ، و گهی نیز سکون است و سکوت است و نشیب ، زندگی بودن نیست ، زندگی سینه بی کینه ما ، زندگی تخت سلیمانی نیست ، زندگی همّت مور ، زندگی سنگ صبور زندگی بال کبوتر ها نیست ، زندگی پـرواز است ، زندگی باران نیست ، زندگی تر شدن است ، زندگی کاشتن گل ها نیست ، زندگی گل شدن است ، زندگی بودن آزادی نیست ، زندگی بودن آزادگی است ، زندگی زندانی است که پـر از تجربه است ، و تـو باور بنما زندان هم زندگی است ، تـوی زندان باید تجربه را تجربه کـرد ، تـوی زندان باید خاطره ها را کاوید ، تـو ی زندان باید عاطفه را لمس نمود ، توی زندان باید زمزمه کـرد ، تـوی زندان باید شعر سرود ، تـو زندان باید با ابدیّت آمیخت ، و رها شد ، و زمان را گـم کـرد ، و نفهمید کـه شب یا روز است ، من نمی دانم مهتاب کجاست ، و نمی دانم خورشید کـجا من خوابد .
تابلوی یازدهم ، آغاز : در زمان گـم شده ام ، زنده با زندگی ام ، زندگی باز مرا می خواند ، و تـو باور بنما زندان هم زندگی است ، و تـو باور بنما زندان هم شیرین است ، زندگی زور و زر و زیور نیست ، زندگی شیوه آزادگی است ، زندگی پـرده تقوی و عفاف ، که به پـشت در آزادگی آویزان است ، زندگی شیرین است ، لیک شیرینی نیست ، زندگی حلوا نیست ، خاطراتی ست که بس شیرین است ،زندگی در خود ماست ، زندگی همره ماست ، ای عزیز دل من ، زندگی پـایان نیست ، بلکه هر لحظه آن آغاز است ، تـو درون خانـه من در این غمخانه .
تابلوی دوازدهم ، دعا : در سحرگاهان ای هنسفرم ، دل مشتاق دعا را بر دار ، روح آزاده خود را برگیر ، پـای در راه گذار ، کوچه عرفان را طی بنما ، گذر ایمان را هم بگذر ، آن طرف معبدی از نور خداست ، برو آنجا و خدا را یاد آر ، و فراموش نما هستی را ، و میاندیش به طوفان حوادث ، و فراموش کن آن خاطره ها را ، از خدا خواه که آسایش وجدان بدهد ، آنچه خواهی تـو از او خواه ، واز او خواه که بر لوح گناهان قلم عفو کشد ، و مناجات نما ، وچه خوبست که راضی بشود از من و تـو حضرت دوست .
تابلوی سیزدهم ، سایه : و چو برگشتی از حضرت دوست ، و چو فارغ شدی از حال مناجات و دعا ، نگهی ژرف تـو در خاک نما ، در غبار ره خود خیره بشو ، سایه بی اثری خواهی دید ، و اگر دیدی ، آن سایه نابود منم ، لحظه ای صبر کن ، تـو بر آن پـا بگذار و توقّف منما ، فکر این سایه مباش ، فکر افتادن منصور مباش ، سایه ای نا بود است ، سایه بی ثمری ست ، بی ثمر لایق نار ، پـای در راه گذار ، بال و پـر را بگشای ، جوجه ها منتظرند ، باید آنها را سیراب نمود ، از شراب ملکوت ، تا به مقصود رسند ، تا به عرفان و معلوم رسند ، تا حقیقت را ادراک کنند ، و چو من گـم نشوند ، و بقهمند که سرمنزل مقصود کجاست .
تابلوی چهاردهم ، جستو جـو : لطف حقّ شامل ماست ، جستو جـو باید کرد ، تا به مقصود رسید ، چشم سِرّ باید داشت ، چشم سَر بینا نیست ، دیده را پـاک کـنیم ، دوست را باید یافت ، دوست در یک قدمی است ، پس بیا باهم کاری بکنیم ، بچّه ها باید با عشق به جائی برسند ، و محبّت را ادراک کنند ، و حقیقت را در مبدا هستی یابند .
تابلوی پـانزدهم ، راه : جستو جـو باید کرد تا حقیقت را یافت ، و بکوشیم و بپـرسیم که سر منزل مقصود کجـاست ، راه را باید پـیدا کـرد ، راه خود خواهد گفت ، به کـجا باید رفت ، تا کجا باید رفت ، راه خود رفتن را ، خواهد آموخت به ما ، و نباید پـرسید ، از کسی خانه تقدیر کـجاست ، راه تقدیر هم از آن خداست .
تابلوی شانزدهم ، هدف : هدفی باید داشت ، هدفی عالی و خوب ، هدفی تا که فراهم بکند دوستی و یکرنگی ، اید همه غم همه اش حاصل بیگانگی ست ، هدف خدمت را تعقبب کنیم ، هدفی تا بشریّت یرسد ، به سراپـرده عشق .
تابلوی هفدهم ، صلح : زندگی مضطرب است ، و جهان غمناک است ، پس بیا با هم کاری بکنیم ، خدمتی باید کرد ، و تـو آرام مگیر ، و سراغی از خانه محبوب بگیر ، دوستی را باید تشویق کنیم ، وحدت عالم انسانی را درک کنیم ، همگی دوست شویم ، و ببندیم در جنگ و جدال ، بگشائیم همه پـنجره صلح و سلام ، دوستی را بر سر بازار بریم ، و نریزیم به خاک و خون انسانیّت آدم را ،خون مضلومیّت انسان را .
تابلوی هژدهم ، وحدت : به سراپـرده وحدت باز آی ، به سراپـردهای از ظلم و تعصّب عاری ، تار و پـودش همه وحدت همه صلح ، همه ایثار و گذشت ، دل نبندیم به جنگ ، روح خود را نفروشیم به کس ، بگذاریم صفا وارد کاشانه دل ها بشود ، و به صحرای وجود بزر وحدت پـاشیم ، و ب.وشیم به وحدت برسد خلق جهان ، و بکاریم گل ایمان را ، تـوی گلدان حقیقت نه مجاز ، من دعا خواهم کرد ، تا به پـایان برسد جنگ و جدال ، و به وحدت برسد نوع بشر ، و به پـایان برسد عمر تعصّب ، و خدایا تا چند ، شاهد ظلم و تعصّب باشیم .
تابلوی نوزدهم ، عشق : چه بسا شب ها در بستر ظلم ، زیر شلّاق تعصّب خون شد ، دل غمگین ، تن فرسوده من ، روح آزاده من ، و نشد حشک شبی ، اشک بیهوده من ، و من از خشم به خود پـچیدم ، ناله سر داد دلم ، از پس کینه و ظلم ، شکوه ها کرد دلم ، خشم و نفرت به دلم راه گشود ، قلب من را فرسود ، لیک محبدب ندا داد مرا ، که تـو در روضه قلب جز گل عشق مکار ، آری ای بنده من ، حز گل عشق مکار ، زندگی مظهر عشق است و سرا پـرده فرزانگی است ، ومحبّت نور است ، خانه از نور مبادا خالی ، مقصد زندگی از روز ازل عشق و محبّت بوده است ، دل به اغیار مبند ، عشق محبوب بجوی ، اوست مظلوم تر از هر مظلوم ، و هزاران عاشق و هزاران مجنون ، مردمان را به محبّت خوانند ، تا فراموش شود ، یا که افسانه شود ظلمت ظلم ، رسم هر دشمنی از گیتی و دوران برود .
تابلوی بیستم ، شادی : پـای در کوچه شادی بگدار ، از گدرگاه محبّت بگدر ، شادی اهل وفا را بنگر ، سوی غمخانه غم راه مرو ، من ندیدم کسی از کوچه غم بگذرد و گم نشود ، کوله باری تـو ز شادی بردار ، پـای در راه محبّت بگدار ، زندگی چیزی جز عشق و صفا ، زندگی چیزی جز مهر و وفا ، زندگی چیزی جز عاطفه نیست .
تابلوی بیست و یکم ، تمنّا : بچه ها غرق تماشا بودند ، ماهیان غرق تمنّا بودند ، من در آن معرکه حاضر بودم ، کودکی دیدم با دست محبّت و عطا ، توی یک برکه خشک ، عوض آب ، محبّت می ریخت ، و همه ماهی ها زنده شدند ، و فضا پـر شد از شادی شان ، و حبابی برخاست و بپـاشید محبّت به تمنّای جهان .
تابلوی بیست و دوّم ، محبّت : من از آن برکه به دریای محبّت رفتم ، زورقی را دیدم ، عشق و محبّت می برد ، و چه زیبا بر موج وفا سر می خورد ، من گلی را دیدم ، بئی محبّت می داد ، پـیر مردی دیدم ، راه محبّت می رفت ، من زنی را دیدم لبخند محبّت می زد ، مرد کوری دیدم ، ساز محبّت می زد ، من یتیمی دیدم اشک محبّت می ریخت ، شاعری را دیدم ، شعر محبّت می خواند ، ظالمی دیدم شلّاق محبّت می خورد ، دشمنی دیدم دنبال محبّت می گشت ، و فقیری دیدم آه داشت ، و محبّت را پـیوسته گدائی می کرد ، و مَنِ شیفته ، شعرم را ، با رنگ مدادی از عشق ، روی لوحی ، زمحبّت گفتم .
تابلوی بیست و سوّم ، تـرس : سفری در پـش است ، فرصتی دیگر نیست ، سفر تجربه ها در پـیش است ، کوله بارم را آماده کنم ، و در اینجا بنویسم چیزی ، تـوی زندان بسرایم شعری و خدا حافظی از زندانبان ، سفری در پـش است ،سفری دور و دراز ، راهش ابهام و سکوت ، مرکبش تقدیر است ، و در این راه دراز ، همه همراه من اند ، لیک من تنهایم ، همه دستی به دعا ، لیک من می تـرسم ، ترس من از ره نیست ، تـرسم از افتادن ، تـرسم از پـا نشدن ، تـرسم از رو سیهی ، ای خدای دو جهان ، امتحان تـو شدید است شدید ، ای خدا همنفسی ، و تـو فریاد رسی .
تابلوی بیست و چهارم ، کاروان : کاروان می رود و می گذرد ، سفری در پـش است ، ره بسی باریک است ، و هوا تاریک است ، همسفر منتظر است ، همسفر روح من ست ، آفرینش جاریست ، جمعه ها هم جاری ، و هزاران سال است ، که به آخر نرسیده ست جهان ، کاروان می رود و می گذرد ، کوله بار من بی تجربه کو ، کوله ارم خالی ست ، لیک امید ضعیفی در دل .
تابلوی بیست و پـنجم ، نــور : شب رسیدست و جهان تاریک ست ،و ز مهتاب هم آوائی نیست ، شب به من گفت که خورشید نمردست هنوز ، نـور کی می میرد ، نور را باید دید ، نه فقط دید که ایمان آورد ، و محبت نورست ، و خدا هم نورست ، صاحب نــور مراد من و دوست .
تابلوی بیست و ششم ، ابدیّت : زورقی باید ساخت، سفری در پـیش است ، دوست همراه من ست ، روح من زورق تنهائی من ، بادبانش عشق ست ، موج در جریان ست ، و نباید پـرسید موج دریا ز کجا می آید ، و نپرسید که امواج کجا می خوابند ، ساحلی پـیدا نیست ، هدفی در کارست ، هدف رفتن را باید فهمید ، ابدیّت را باید درک نمود ، حرکت را دریاب ، مرگ راهی ست بسوی ابدیّت ، مرگ راهی ست بدرگاه خدا .
تابلوی بیست و هفتم ، سفر : زورق بخت به پـیمانه دریـا جاری ، زندگی جریان دارد، جمعه ها هم جاری ست ، دل به دریا زده ایم ، سفری در طوفان ، سرنوشت من و من های دگر ، همه بگذشته و آینده من دست خدا ، و تو ای همسفرم ، حرکت را دریاب ، و سفر را با قلب خود احساس نما ، و سفر را دریاب .
تابلوی بیست و هشتم ، تـکرار : باز قانون طبیعت بسرود ، شعر خود بر لب رود ، شعرا و هر چه که بود ، قصّه رفتن بود ، زندگی چون سفر جاری رود ، زندگی زمزمه های تکرار ، رفتن و آمدن فصل بهار ، چرخ گردون همه جا دست بکار .
تابلوی بیست و نهم ، امید : برفها آب شدند ، سوز سرما هم رفت ، جمعه ها هم رفتند ، و بهاری دیگر ، می رسد همچو سراب ، گرمی زندگی و فصل امید ، می کند پـا به رکاب ، و شبی در مهتاب ، تک سواری چون ماه ، می رسد شاد و مظفّر از راه ، و من از شوق به همراه بهار ، تـوی دریاچه امّید به زیر مهتاب ، روی امواج امید ، دم به دم آبتنی خواهم کرد ، روز و شب خواهم شست ، حاطرات غم بگذشته خویش .
تابلوی سیم ، فــردا : تــوی کاشانه ما ، بوتــه های شادی ، غنچه های امید ، همگی واشده اند ، دختری آزاده ، با مظفّر همراز ، هر دو باهم دمساز ، گرم بازی شده اند ، و زنی می نگرد این دو گل رعنا را ، و زنی می نگرد فردا را ، نگهش بر گلها ، و دلش جای دگر ، جای هم صحبت این زن خالیست .
تابلوی سی و یکم ، انتظار : زنی از عشق و محبّت لبریز ، داده دل در ره محبوب عزیز ، چشم شهلاش به سوئی نگران ، حسته جن ، سوخته دل ، سرگردان ، اشک غم می بارد ، کوچه را می پــاید ، زنی آزاده و با طبع سلیم ، در کف خالق هستی تسلیم ، نگهش پـر ، ز سرور ، چهره اش مجمر نـور ، بر لب اش مُهر سکوت ، راز و رمزی ست میان من و او ، من به آوای نوازشگر او دلگرمم ، و برای دیدار ، روز و شب منتظرم ، جمعه را می طلبم .
تابلوی سی و دوّم ، دیدار : در نهانخانه زندان تنم ، روح فریاد زنان می گوید ، جمعه ها را دریاب ، جمعه ها پـشت درند ، جمعه ها منتظرند ، کودکان چشم براه ، و زنی منتظر است ، جمعه ها وقت ملاقات نگار ، نـورچشمان و عزیزان و تبار ، جمعه ها طالع بختم بیدار ، جمعه ها فرصت فهمیدن یار ، ای عزیز دل من ، جمعه ها را دریاب .
تابلوی سی و سوّم ، جمعه ها : جمعه ها روز به خود آمدن است ، روز بر خاستن از بستر خواب ، از فراش غفلت ، جمعه ها تجربه زندگی اند ، جمعه ها بوتــه ای از آتش عشق ، می نماید مس ما را زر ناب ، جمعه ها بیدارند ، جمعه ها را دریاب ، جمعه ها از پـی بیداد زمان می آیند ، جمعه ها در راهند ، جمعه ها هم ره بیم ، جمعه ها با امّید ، جمعه ها با تقدیر ، جمعه ها با تزویر ، جمعه ها می آیند ، لیک با بیم و امید ، جمعه ها همسفر طوفانها ، جمعه ها همسفر خاطره ها ، جمعه ها همره شادی و نشاط ، جمعه ها همره غمهای نهان ، جمعه ها روز دعا ، جمعه ها روز رسیدن به خدا ، جمعه ها همره دیدن ها ، بوئیدن ها ، جمعه ها خاطره خاطره ها ، و تـو ای یار بیاد آر همه خاطره ها را ، . فراموش کن افسانه ما را .
تابلوی سی و چهارم ، نجــــوا : جمعه ها غوغائی ست در دلی مهر پـزیر ، جمعه ها نجوائی ست ، بیخ گوش تقدیر ، جمعه ها دیدن روی احباب ، می نماید دل ما را بیدار ، جمعه ها سایه نا کامی نیست ، جمعه ها فرصت فهمیدن یار ، جمعه ها روز جدائی ها نیست ، جمعه ها روز وصال و دیدار ، جمعه ها می آیند ، جمعه ها همراهند ، جمعه ها در راهند ، و تـــو ای یار عزیز ، جمعه ها را دریاب ،جمعه ها را دریاب .

پـــــایــان

برگرفته از کتاب«بلائی،عنایتی» به کوشش دکتر طاهره خدا دوست فروغی !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر